۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

وداع


به نا به دلایلی انگار باید شروع نکرده تموم کنم و وبلاگ رو ببندم
 از شیما،سلمان و عاطفه ی عزیز هم به خاطر اینکه منو تنها نذاشتن تشکر میکنم
 خیلی اتفاقی پیش اومد ولی شد دیگه...کاریش نمیشه کرد
 متاسفم...

۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه

اولین پست پر درد سر!


چه ساده با گریستن خویش زنده میشویم و چه ساده در میان گریستن میمیریم و در فاصله ی این دو سادگی چه معمایی میسازیم به نام زندگی

این روزا فکر زدن یه وبلاگ جدید داره تو ذهنم ورجه وورجه میکنه
این اخرین حرفی بود که تو دفتر روزنوشت من نوشته شد و این اولین حرفی که روی کاغذ مجازی منه...شک نکنید وبلاگم هم ادامه ی همون روزنوشته،چیزایی که میبینم و دوست دارم واسه یکی تعریف کنم...مثلا واسه تو
سلام
تارا هستم
دانشجوی معماری
همیشه با استاد بیانم مشکل داشتم میدونی باهام کنار نمیاد،نمیدونم چرا، همیشه یه جوریه،همیشه دوست داره کار یکی رو خراب کنه و اون فرد بلااستثنا منم!حتی حرف زدن معمولیشم مشکل داره
دیروز باهاش کلاس داشتیم،اقا فرموده بودن روی یه طرحی کار کنیم شاید باورت نشه ولی ۳۵ ساعت تمام من رو اون طرح کار کردم چشام داشت از حدقه میزد بیرون،فقط میخواستم تموم شه و برم با قدرت هرچه تمام بذارم جلوش(هرچند نمیتونستم چون با شیشه کار کرده بودم میشکست!)
رفتم کلاس و یه گوشه نشستم اونم گذاشتم روی یکی از میزها،بچه ها هم کمکم اومدنو کارشونو گذاشتن روی میزو نگاهی به من میکردن که نگران نباش نمیتونه چیزی بگه
بلاخره...ندا رسید و گفت که داره میاد ،اومد و طبق معمول قبل از نشستن با اون چشمهای باباقوری نگاهی به کلاس کرد و کیفش و گذاشت و قدم زد.نمیدونم پیش خودش چی فکر کرد که دستشو مستقیم گذاشت رو کار من!نگاهی اینور و اون ور کرد و در حالی که عینکشو بالا پایین میبرد گفت کار جالبیه،معلومه زحمت زیادی برده ..اره..معلومه
منم با خودم میگم بلاخره اینو از رو بردم و لبخند ملیح میزنم واسه خودم!
بچه ها هم نگاهی میکنن که بالاخره طلسم شکستو نظر اقا جلب شد،همینطور داشت نگاه میکرد که یهو پرسید کار کیه؟؟
قلبم داشت از جا در میومد،گفتم من
همونجا خشک شدو گفت:تو؟این مال تو؟؟گفتم بله،قیافش دیدنی بوداحتمالا داشته فکر میکرده چه سوتی داده!گفت بیا اینجا،تصور کن تو اون لحظه من چه حالی داشتم رفتم واستادم کنارش،۵دقیقه بعد گفت حالا اگه این از دست من بیفته و بشکنه چی کار میکنی؟؟با وجودی که دوست داشتم بگم یکی میزنم در گوشت بعد از هستی ساقطت میکنم گفتم کاری نمیکنم،با کمال تعجب پرسید واقعا کاری نمیکنی؟گفتم نه
در همین لحظه بود که ماکتو انداخت زمینو جلوی چشمم تیکه تیکه کرد
خشکم زد نمیدونستم باید چیکار کنم گریه کنم یا. ماکتی که با تمام وجودم ساخته بودم روی زمین خورد شده بود شیشه هایی که برای بریدنشون از هر ۵ تا رو ۳ تاش دستمو بریده بودم رو زمین پخش شد کاش میتونستم بگم ادم نیستی یه حیوون به تمام معنایی.صدای یکی از بچه ها رو میشنیدم که با اعتراض از کلاس زد بیرون بقیه هم پشت اون زدن بیرون منم با خودشون بردن...
دیگه نمیدونم چیشد فقط اینو میدونم که میگن مثبت داده و رفته..
اینم ماجرای من بود حالا من در فکر تمام شیشه هایی که بریده بودم دارم غصه ور میشم
نمیدونم دفعه ی بعدی که باهاش کلاس دارم چه جوری باید تو چشماش نگاه کنم

۱۳۸۶ آذر ۳, شنبه

وداع


به نا به دلایلی انگار باید شروع نکرده تموم کنم و وبلاگ رو ببندم
 از شیما،سلمان و عاطفه ی عزیز هم به خاطر اینکه منو تنها نذاشتن تشکر میکنم
 خیلی اتفاقی پیش اومد ولی شد دیگه...کاریش نمیشه کرد
 متاسفم...

۱۳۸۶ آذر ۱, پنجشنبه

اولین پست پر درد سر!


چه ساده با گریستن خویش زنده میشویم و چه ساده در میان گریستن میمیریم و در فاصله ی این دو سادگی چه معمایی میسازیم به نام زندگی

این روزا فکر زدن یه وبلاگ جدید داره تو ذهنم ورجه وورجه میکنه
این اخرین حرفی بود که تو دفتر روزنوشت من نوشته شد و این اولین حرفی که روی کاغذ مجازی منه...شک نکنید وبلاگم هم ادامه ی همون روزنوشته،چیزایی که میبینم و دوست دارم واسه یکی تعریف کنم...مثلا واسه تو
سلام
تارا هستم
دانشجوی معماری
همیشه با استاد بیانم مشکل داشتم میدونی باهام کنار نمیاد،نمیدونم چرا، همیشه یه جوریه،همیشه دوست داره کار یکی رو خراب کنه و اون فرد بلااستثنا منم!حتی حرف زدن معمولیشم مشکل داره
دیروز باهاش کلاس داشتیم،اقا فرموده بودن روی یه طرحی کار کنیم شاید باورت نشه ولی ۳۵ ساعت تمام من رو اون طرح کار کردم چشام داشت از حدقه میزد بیرون،فقط میخواستم تموم شه و برم با قدرت هرچه تمام بذارم جلوش(هرچند نمیتونستم چون با شیشه کار کرده بودم میشکست!)
رفتم کلاس و یه گوشه نشستم اونم گذاشتم روی یکی از میزها،بچه ها هم کمکم اومدنو کارشونو گذاشتن روی میزو نگاهی به من میکردن که نگران نباش نمیتونه چیزی بگه
بلاخره...ندا رسید و گفت که داره میاد ،اومد و طبق معمول قبل از نشستن با اون چشمهای باباقوری نگاهی به کلاس کرد و کیفش و گذاشت و قدم زد.نمیدونم پیش خودش چی فکر کرد که دستشو مستقیم گذاشت رو کار من!نگاهی اینور و اون ور کرد و در حالی که عینکشو بالا پایین میبرد گفت کار جالبیه،معلومه زحمت زیادی برده ..اره..معلومه
منم با خودم میگم بلاخره اینو از رو بردم و لبخند ملیح میزنم واسه خودم!
بچه ها هم نگاهی میکنن که بالاخره طلسم شکستو نظر اقا جلب شد،همینطور داشت نگاه میکرد که یهو پرسید کار کیه؟؟
قلبم داشت از جا در میومد،گفتم من
همونجا خشک شدو گفت:تو؟این مال تو؟؟گفتم بله،قیافش دیدنی بوداحتمالا داشته فکر میکرده چه سوتی داده!گفت بیا اینجا،تصور کن تو اون لحظه من چه حالی داشتم رفتم واستادم کنارش،۵دقیقه بعد گفت حالا اگه این از دست من بیفته و بشکنه چی کار میکنی؟؟با وجودی که دوست داشتم بگم یکی میزنم در گوشت بعد از هستی ساقطت میکنم گفتم کاری نمیکنم،با کمال تعجب پرسید واقعا کاری نمیکنی؟گفتم نه
در همین لحظه بود که ماکتو انداخت زمینو جلوی چشمم تیکه تیکه کرد
خشکم زد نمیدونستم باید چیکار کنم گریه کنم یا. ماکتی که با تمام وجودم ساخته بودم روی زمین خورد شده بود شیشه هایی که برای بریدنشون از هر ۵ تا رو ۳ تاش دستمو بریده بودم رو زمین پخش شد کاش میتونستم بگم ادم نیستی یه حیوون به تمام معنایی.صدای یکی از بچه ها رو میشنیدم که با اعتراض از کلاس زد بیرون بقیه هم پشت اون زدن بیرون منم با خودشون بردن...
دیگه نمیدونم چیشد فقط اینو میدونم که میگن مثبت داده و رفته..
اینم ماجرای من بود حالا من در فکر تمام شیشه هایی که بریده بودم دارم غصه ور میشم
نمیدونم دفعه ی بعدی که باهاش کلاس دارم چه جوری باید تو چشماش نگاه کنم