۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

تا بعد..

برای مدت نسبتا" طولانی نخواهم بود..شاید یک ماه..شاید دو ماه..شاید هم بیشتر..! ولی برمیگردم .

دلم برای همتون تنگ میشه...

برای شیما..برای سلمان..برای شهریار..علی..کامیار..علی-س..ساسوشا..شیوا..دچار..کاوه..عماد..مریم..آلبا..ایمان..برای تک تکتون..برای هر لحظه ی اینجا...

مواظب خودتون باشید..

دوستتون دارم...

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

چند ثانیه دیرتر!

این چند روز همانند یه اسفنج تو خالی بودم..حتی یک مطلب مفید هم نخوندم! منظور از مطلب مفید همون عبارتایه که میشه تو برگه های میان ترم نوشت! و بر حسب تصادف به نکات علمی و کمی هم درسی مربوط میشه! هر از گاهی چند صدم نمره رو هم به خودش اختصاص میده! یا جلوی تلوزیون بودم یا تو اینترنت چرخ زدم یا کلا" هیچ کار مفیدی نکردم!! اینقدر خوابهای عجیب غریب این چند روز دیدم که ترجیح میدم تا اطلاع ثانوی اصلا" نخوابم! همین دیشب یه خواب جالبی دیدم..البته به ندرت پیش میاد من خواب جالب ببینم..که اگر هم ببینم بیشتر تحت تاثیر محیطه و خیلی روی حساب کتاب نیست!..آخرین باری که خواب عجیب و در عین حال واقعی دیده بودم چند سال پیش..زمانی بود که میخواستم کنکور بدم..جریان خواب هم این بود که میخواستم سر ِ یه شیر پاستوریزه ی پاکتی رو با کارد میوه خوری ببرم!!! و همه جز پدرم فکر میکردند که این کار غیر ممکنه چون پشت و روی کارد هیچ تفاوتی با هم نداشت! و من با تمام مهارتم سر ِ پاکت شیر رو در حضور همگان بریدم!!! و اینچنین بود که از همون روز به قدرت های درونی خودم پی بردم و کلی به خودم افتخار کردم!! دیشب هم یه خوابی دیدم..خواب دیدم دعوت شدم به یه کنسرت بزرگ..کنسرتی که نمیدونم مال کیه! فقط میدونم دعوتم و باید برم! از اونجایی که خواب بود و من تو بیشتر ِ خوابهام، در حال پرواز هستم تو این هم با یک پرواز خودم رو به محل مربوطه رسوندم! نمیدونم چطور وارد شدم...فقط یادمه که از بین چند درخت رد شدم تا تونستم خودم رو به جمعیت برسونم! محیط خیلی شلوغ به نظر میرسید.. جمعیت زیادی اونجا بود..که بیشترشون هم در حال رقص بودن! بین اون جمعیت یک نفر رو هم میشناختم ولی اسمش یادم نبود! شاید هم یادم بود ولی اون لحظه حضور ذهن نداشتم! نشستم یه گوشه و منتظر شدم! با اینکه بین اون شلوغی بودم و صدای موزیک ناخودآگاه آدم رو تکون میداد، من اما هیچ حرکتی نمیکردم و به مردمی که اونجا بودند نگاه میکردم! اتفاقا" اونها هم به من نگاه میکردن..حتی یکیشون منو با دست به بغل دستیش نشون داد و من یک لبخند بهش زدم! کمی گذشت و بلند شدم تا برم و یه گشت کوچیک بزنم! احتمالا" جمعیت حاضر در کنسرت، قطع و وصل میشدن..چون زمانی که داشتم بین درختها قدم میزدم اثری از موجود زنده نبود و فقط نور چند تا کرم شبتاب به چشم میخورد!! یادم میاد اونجا که بودم کمی هم با سطح زمین فاصله داشتم! یعنی همه به اون شکل راه میرفتند و البته این خیلی عادی بود!حتی برای من! شب بود و به شدت سرد..شاخه های درخت ها به طرز عجیبی با هم تلفیق شده بودند و شکلهای عجیبی درست شده بود! فکر میکردم الان کسپر هم از راه میرسه و با هم بر میگردیم کنسرت!! کسپر رو که میشناسید؟ همون روح سرگردان بانمک رو میگم که دوستاش سر به سر مردم میذاشتن و اذیتشون میکردن! تو همین فکرا بودم که با تشویق مردم به خودم اومدم و تازه فهمیدم کنسرت کیه !

اولین جملاتی که به گوشم میخورد دقیقا اینها بود... Don 't cry to me..if you love me..you would be with me..!و این کسی نبود جز evanescence !من..! اونجا..! جالب بود حتی اون لحظه هم عکس العملی از خودم نشون ندادم ..فقط ایستاده بودم و تماشا میکردم... تو ردیف انتهایی بودم و تمامی حرکات مردم رو خیلی راحت میتونستم ببینم.. صدای تشویق هر لحظه بلند تر میشد و جنب و جوش هم بیشتر! نمیدونم چی شد که یهو همه برگشتن طرف من! یکی از پشت منو هل داد جلو و همینطور نفر بعدی تا ردیف اول و جلوی سن! من دقیقا جلوی سن ایستاده بودم! بعد اوانسنز با یه لبخند جذاب دستشو به طرف من دراز کرد که برم روی سن!! با همهمه ی جمعیت فقط چند لحظه تونستم چهره اش رو با دقت نگاه کنم..دستشو گرفتم و بعد از چند ثانیه من بودم که داشتم اسنوز موبایلم رو خاموش میکردم! فقط چند ثانیه! چند ثانیه مونده بود که برم روی سن! نمیدونم..شاید هم بعدا" رفتم! شاید اونشب یکی از بهترین کنسرت های اوانسنز اجرا شد! شاید پیشنهاد همکاری هم بهم داد..برای دفعات بعدی و اجرا های بعدی!! شاید هم خودش رفته کنار و من خودم به تنهایی کنسرت رو اجرا کردم! شاید هم در آخرین لحظه نظرم عوض شده و دستش رو رها کردم و برگشتم توی همون جنگل منتظر کسپر! و شاید های دیگر...!

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

دو..ر..می..

و اینچنین بود که 365 روز پیش در چنین روزی جو، ما را گرفت و شب هنگام، در طی عملیاتی انفجاری این وبلاگ را متولد کردیم!

باشد که رستگار شود!

ضمیمه: به نظر خودمان این پست در گرفتگی جو بسی موثر بوده اند! و خاطرات شخصی ما را زنده نمودند!



تقدیم به دوستان گلمان



۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

تولد!

دیروز تولد یکی از بچه های دانشگاه بود به اسم هادی. این هادی پسر خیلی خوبیه. با اینکه چند ترم بالاتر از ماست ولی خیلی دوست و صمیمیه..تقریبا از اون تیپ آدماییه که میشه روش حساب کرد.در عین حال یکی از بیخیال ترین موجودات دنیاست! یعنی تا بهش یادآوری نکنی، انگار تو این دنیا نیست!هر از گاهی باید بهش گوشزد کرد که یکی از موجودات زمینیه و داره زندگی میکنه!در کل آدم جالبیه..چند روز پیش همه دور هم نشسته بودیم که دیدیم کامران (دوست هادی) داره میاد طرف ما!این بشر هم همیشه یک ول به تمام معنا بوده و هست! کافیه یه سر ِ نوشابه بدی بهش!چنان مسابقه ی فوتبالی برگزار میکنه که تا آخرش میشینی میبینی!قبلنا بهش گفته بودم اگه روزی برسه که من تورو توی یکی از آتلیه ها حاضر ببینم باید ازت عکس بگیرم قاب کنم بزنم اتاقم!( اونم تو جواب بهم گفته بود یادم باشه اون عکس رو با هم بگیریم!چون معتقده منم تو آتلیه ها حضور ندارم!!!)با تمامی اینها همیشه تو کارش هم بهترین بوده! تو بیشتر مسابقات اسکیسی که برگزار میکنن اکثرا جز نفرات برتر انتخاب میشه! بگذریم..اونروز کامران اومد و بعد از کمی صحبت گفت که تولده هادیه و بیاین براش تولد بگیریم و یه کم غافلگیرش کنیم!

قبول کردیم و قرار بر این شد که روز تولدش حسابی بهش شوک بدیم! دیروز طرفای ظهر بود که دیدیم هادی در حالی که لپ تاپشو گرفته دستشو کوله اش رو انداخته پشتش، داره میاد! اومد و وسایلش رو گذاشت یه گوشه و نشست رو نیمکت! ما هم مشغول صحبت شدیم و هرکی یه چیزی گفت که کامران از پشت هادی رفت و لپ تاپشو با کیف پولش برداشت و غیب شد!کامران که رفت، من و نادیا و نازلی و بقیه هم بلند شدیم که بریم بشینیم تو کلاس! بیچاره هادی تا به خودش بیاد همه پراکنده شدیم!یه نگاهی به اطراف کرد و رفت سراغ وسایلش! یه کم اینور و اونور رفت تا اینکه متوجه موضوع شد! قیافش دیدنی بود! نه لپ تاپ..نه کیف پول!فقط یک کیف با یه جامدادی!همینطور واستاده بود که کامران اومد سالن!تا هادی دیدتش رفت سراغش که کامران وسایل منو ندیدی؟! اونم با یه حالت تعجب نگاه کرد که من خبر ندارمو نمیدونم...! با هم سرتاسر سالن رو گشتند و حتی بالکن های بیرونی رو هم چک کردند! خبری نبود که نبود!کیفشو برداشت و با هم اومدن تو کلاس و نشستند و کیفشو پرتاب کرد روی میز کناریه من . نازلی برگشت با یه حال کاملا فرمالیته پرسید چی شده هادی داغونی؟!! هادی هم طوری که معلوم بود کاملا عصبیه گفت فک کنم لپ تاپمو دزدیدن!!کسی ندیده کجاست؟! همه با هم اشاره کردیم که اصلا" و ابدا" نمیدونیم کجاست!!منم که آستانه ی تحریک خندم پایین، میدونستم نگاش کنم خندم میگیره،سرم رو انداختم پایین و با یه پاک کن مشغول شدم! کامران هم رفت پشت هادی نشست و بهش دلداری داد که ناراحت نباش، بالاخره پیدا میشه! هادی هم همچنان ایستاده بود و با کیفش بازی میکرد که یهو گفت پاشو کامران! پاشو میریم حراست! پاشو بریم اون دیوونه ی الاغ رو پیدا کنیم! بذار ببینمش..نابودش میکنم! روزگارش رو سیاه میکنم! اینو که گفت کامران از اونور داد زد نمیخواد بابا! حراست بریم که چی بشه! پیدا میکنیم! اون بیچاره هم حتما نیازمند بوده! لازم داشته لپ تاپتو! انقدر فحش به اون بدبخت نده! یکی هادی میگفت دو تا کامران تا بلاخره منصرف شد! از طرفی شبش کامران به هادی زنگ زده بود که به پول احتیاج داره و از هادی خواسته بود که براش بیاره!! هادی هم هرچی پول داشته با خودش آورده بود که بده به کامران!

اوضاعی بود واسه خودش..هر پنج ثانیه یکبار یه فحش ِ پر محتوا به طرف میداد و بلند میشد بره حراست که به زور راضیش میکردیم بشینه! کامران هم از اونور داد میزد که نده اون فحشو به اون بیچاره!!روحش تو تنش به لرزه افتاد!.. طرفای عصر بود و کلاسمون تموم شده بود که کامران رفت هادی رو بیاره واسه تولد! شش هفت نفر که ما بودیم..پنج شش نفر هم دوستای هادی..دیدم با قیافه ی درهم داره میاد . وارد که شد همه یه داد زدند که تولدت مبارک..هادی همچنان مات بود!میگفت ولم کنین! لپ تاپمو بردن شما تولد میگیرین؟!!خلاصه نشوندیمش و کامران رفت دو تا بسته ی کادو شده آورد داد به هادی که باز کن! هادی که انگار نه انگار! به زور و داد و بیداد بسته ها رو گرفت که باز کنه !

به محض باز کردن رنگش پرید! لپ تاپش با کیف پول و محتویاتش!! یه نگاه به کلاس کرد که همه زدیم زیر خنده! بیچاره تا یک ربع تو شک بود! از اونجایی که حدس میزد این نقشه ی کسی جز کامران نیست، بلند شد و دادزنان دوید دنبالش! ما میخندیدیم..کامرانم در حال فرار بود و هادیم مدام تهدیدش میکرد که چنان لرزه ی روحی بهت نشون بدم اونسرش ناپیدا!! وسط ماجرا برگشته به من میگه من باید از اولش حدس میزدم موضوع چیه که اونطوری بیخیال نشسته بودی داشتی پاک کن منو تیکه تیکه میکردی! نگاه به تیکه های پاک کن کردم و تازه یادم افتاد پاک کنش افتاده بود روی میز که من برش داشتم و از شدت خنده های درونی همش رو تیکه تیکه کردم!!

در کل روز خوبی بود..خوش گذشت! مطمئنم هادی یه نقشه ی حسابی واسه دست اندرکاران این ماجرا میکشه! مخصوصا واسه پاک کن من!

پ.ن:و اما جواب یک کامنت خصوصی:

با عرض پوزش از دوستان .

دوست عزیز،اگر این حس و حال من پیش زمینه ی پریود شدن باشه مطمئن باش خودم اینو بهتر از هر کسی میتونم تشخیص بدم! لزومی هم نمیبینم که به خاطر این دلیل مسخره برم پیش دکتر! یا این حال ِ خودم رو علنا" اینجا بیان کنم!

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

درد و دل

چه دیر زود میشود گاهی!البته برعکسش هم میتونه درست باشه!

و این "گاهی"..در واقعیت، معنایی جز "همیشه" نداره! عجیبه..حتی کلمات هم معنای واقعی و حقیقی خودشون رو پشت مفهوم های مجازی پنهان کردند!

صبح جلوی پنجره ایستاده بودم و در حالی که به این آهنگ گوش میدادم، به رقص برگ ها نگاه میکرم که آروم آروم با حرکت باد از شاخه درخت جدا میشدن و با یه چرخش میفتادن روی زمین..یکی دوتاشون همونجا میموندند و قاطی خاک میشدند..چندتاشم همراه باد محو و از دیدرس دور میشدند..بقیشون هم تکه پاره شدند و اثری ازشون نموند...

همینطور محو تماشا بودم که احساس کردم بغض گلوم رو گرفته!خیلی سعی کردم قورتش بدم و اصلا به روش نیارم ولی نشد! انگار تمام اون برگها با اشکهای من هماهنگ شده بودند .. هر برگی که روی زمین می افتاد یکی از اشکهای منو با خودش میبرد پایین!نمیدونم چرا..ولی فکر میکنم با پاییز ِ امسال کنار نمیام!مخصوصا که الان تو اوج خودش قرار گرفته. خورشید کم رمق شده و متروک...درست مثل یک قاب عکس کهنه و خاک گرفته گوشه ی آسمون. مسخره است!کاملا" بی دلیل!سر هیچ روحیه ام تغییر میکنه!البته قبلا هم این شرایط برام پیش میومد ولی حداقل اون موقع ها دلیل خوب و قابل توجهی برای زر زدن داشتم!ولی الان حتی یک برگ کافیه برای درآوردن اشک من! این شد که فکر کردم برم به یکی از این دکترهای مغز و اعصاب یا روانشناس بگم آقا!من تعادل روحی ندارم!نمیدونم چم شده!من خوب بودم..نرمال بودم..الان دیگه نیستم!ولی نمیدونم به کی بگم!تنها دکتری که بهش اعتماد قلبی دارم دکتر "نیکی" ِ که من دکتر نیک صداش میکنم! فکر میکردم همین فردا پس فردا برم پیشش و مشکلم رو باهاش در میون بذارم فقط یه مورد کوچیک هست اونم اینه که همسر دکتر نیک ،دوست قدیمی مامانه و درست واحد روبه روییه دکتره، که مامان هر از گاهی بهش سر میزنه بنابراین اکبر آقا،منشی دکتر، به محض دیدن خانم والده لو میده که فلان روز دخترت اومده بود اینجا مخصوصا اگر بهش بگی که نگو منو دیدی!. دوست ندارم مامان رو به خاطر مسائل جزئی نگران کنم، ولی واقعا" احتیاج دارم برم و بهش بگم دکی جان!من تعادل روحی ندارم!یک لحظه خیلی خوبم یک لحظه خیلی بدم!یک لحظه از اعماق قلبم میخندم درست 10 ثانیه بعدش محکم دارم گریه میکنم!یه روز شوخم میگم میخندم.یه روز خفه میشم بس که همه میپرسن تو امروز چته!؟چرا اینجوری شدی؟چرا حرف نمیزنی؟چرا نمیخندی؟چیزی شده؟!و در کمال ناباوری میشنون که میگم نه!میگن اتفاقی افتاده؟ میگم نه!میگن جرو بحث کردی؟میگم نه!میگن پس چته؟!میگم چیزی نیست!و اونها همچنان نگاه میکنن!اه ه ! خودم میدونم دارم نق میزنم!کاری که اصلا ازش خوشم نمیاد!ولی شما بذارید به حساب سردی و جو نا مساعد هوا!

راستی، من از شما چهارتا دوست گلم هم تشکر میکنم که بهم رای دادید. (کاش میدونستم کین)


خدایا! این محبوبیت رو از من نگیر!

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

بن بست!

برای تداوم خیلی چیزها حد و مرز لازمه!این حد و مرز باید باشه تا آدم بتونه دووم بیاره و ادامه بده!این حد و مرز باید باشه تا آدم حس کنه که میتونه ادامه بده و این ادامه دادن براش قابل تحمله!ولی زمانی میرسه که حس میکنی نه تنها نمیتونی ادامه بدی بلکه از حد و مرز توانت خارجه حتی بهش فکر کنی!همه چیز اینجوریه...تا جایی کشش و ظرفیت داری..تا جایی میتونی تحمل کنی..حتی تا جایی میتونی بدون این ظرفیت ادامه بدی..ولی فقط تا جایی!همین و بس!

بیشتر که بری جلو میبینی چیزی ازت نمونده که هیچ، داری تخریب میشی..و این زمان میبره تا بتونی خودتو وفق بدی...خیلی هم زمان میبره!به خودت که میای میبینی یه تایم بیخودی رو پوچ کردی به خاطر هیچ...به خاطر یک مشت پوچ
دقیقا همون موقع هست که میخوای خودتو بکشی بیرون..بیرون از دایره ای که برای خودت درست کردی
میدونی .. همیشه سعی کردم بتونم خودم رو با شرایطی که باب میلم نیست وفق بدم..تقریبا میشه گفت اکثرا" اینجورین..چون زندگی هیچ موقع مطابق میل تو جلو نمیره...ولی الان که فکرشو میکنم میبینم.. بیش از حد لازم این کارو کردم..طوری که دیگه خسته شدم..کشش ندارم..باور کن تا یه جایی میتونم تحمل کنم!
چقدر ؟اخه چقدر آدم میتونه بیتوجهی رو تحمل کنه؟تا چه اندازه میتونه غرورشو له کنه و.. !
هیچی!نمیدونم باید چی بگم...اینقدر درمانده شدم که خودم هم نمیدونم!

۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

دایره وار!

هی! هنوز نفس میکشم!

هنوز صبح ها زود از خواب بیدار میشم به زور!

هنوز روی این کره ی مسطح اینور اونور میرم!

هنوز تو دانشگاه حرف، حرف اوناییه که مثلثی چشمشون، ریشهای بلندشون بیشتره!

هنوز حالم از خیابونا بد میشه!بوق صدای مفت کثیفی!

هنوز حالم از حراست به هم میخوره!

هنوز زیر پام سفته!!شکر خدا این مورد به درد میخوره!

هنوز شبها مسواک میزنم به زور!!!!!!

بوس در کار نیست!لالا...!

این adsl هم یا سیگنال نداره یا...

بیخیال!خوشحالم!زندگیه جالبیه

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

57

امروز فهمیدم راه رفتنو خیلی دوست دارم اونم تو یه جای خلوت و پر درخت!
امروز ۵ کیلومتر راه رفتم، ۵ کیلومتر آهنگ گوش دادم، ۵ کیلوتر فکر کردم!!! یه چیز جالب کشف کردم اونم این بود که خیلی دلم میخواد تو یه جنگل تاریک و خالی راه برم در اولین فرصت اینکارو خواهم کرد!
جدی راه رفتن و آهنگ گوش دادن خیلی جالب تر از پرواز کردن با ماشینه! مخصوصا اگه تنها باشی.

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

56

عجب شنبه ی مزخرفی!
از صبح دلشوره ی عجیبی داشتم و دارم! مثل دیوونه ها اینور اونور میرفتم! البته ظاهرا" کاملا عاقل و معقول به نظر میرسم ولی باطنا" خودم میدونم که اینطور نیست!
شاید چون از یکی ناراحت بودم..و با اینکه میدونست اشتباه از خودش بوده انگار نه انگار!همین هم اعصاب منو به هم ریخته نمیدونم!
درونا" حس میکنم قراره یه اتفاقی بیفته یا اتفاقی افتاده و من خبر ندارم!یا یه همچین چیزی!

صبح مشغول تماشای تلوزیون بودم که دیدم گوشیم داره به حالت خیلی زیبایی خودش رو میکشه و از شدت زنگ دیگه توان انجام حرکات موزون ویبره رو نداره! تا بیام ورش دارم قطع شد.شماره ناشناس بود برام..دیگه زنگ نزدم ببینم کی بوده!چند دقیقه بعد اس ام اس اومد که ببخشید!شماره به اشتباه گرفته شده! گوشی رو گذاشتم کنار، رفتم تا ادامه ی فیلم رو ببینم که دیدم دوباره اس ام اس اومد..دوباره پاشدم رفتم برداشتم دیدم همون شمارس، زده من واقعا" معذرت میخوام!!جدی اشتباه شد! با خودم گفتم این یه چیزیش هست! آنرماله! امیدوار بودم که دیگه تموم میشه و من میتونم ادامه ی فیلم رو که دیگه به نقاط حساسش رسیده بود رو ببینم که باز زنگ خورد!برداشتم میگم بله؟!!میگه خانوووم؟! شما چرا جواب نمیدید؟! میگم بله؟!! میگه شاید کسی کار ضروری با شما داشته باشه!! میگم شماره که اشتباه بوده! میگه اون قضیه اش فرق میکنه!!! شما سعی کنید جواب بدید! شاید منم کار ضروری با شما داشته باشم!!!!! اون لحظه فقط داشتم به گوشی نگاه میکردم شاید فرجی حاصل شه و من از حضور و وجود عقلم اطمینان پیدا کنم!
خدااا! یا من طوریم شده یا باز من طوریم شده!

عصر نوشین زنگ زد که فردا منتظرم باشید میخوام ببرمتون دانشگاه!بهش میگم تو در طول عمرت تا سر کوچه هم با ماشین نرفتی چطوری میخوای بری؟!میگه هرچیزی دفعه ی اولی داره!باید تجربه کنم! میگم پس بذار من کارهای عقب موندم رو انجام بدم و اتاقم رو کامل مرتب کنم و آخر سر هم با خدای خودم راز و نیاز کنم و نماز آیات و میت و وحشت و غفلت و..رو یکجا به جا بیارم و ازش بخوام که منو ببخشه! من بنده ی خوبی بودم! میگه باشه! بقیه هم دارن همینکارو میکنن!

خدایا! مرسی از اینکه اینهمه به من لطف داری و تمام تلاشت رو میکنی که به نحوی منو سوپرایز کنی!ولی باور کن من تحمل اینهمه رو دیگه ندارم!!

پ.ن شخصی: منو با خودم تنها بذار...!

۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

55

چیزی برای نوشتن ندارم.شاید دارم اما یادم نمی یاد.شاید یادم می یاد اما وقت ندارم.شاید وقت دارم اما حوصله ندارم.شاید حوصله دارم اما کلمه ندارم...................آره................همینه....!!!! کلمه ندارم!!!!

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

54

هوا به شدت حالت بارونی داره..رعد و برق میزنه و مطمئنا تا 10 دقیقه ی دیگه بارون میاد..همینطور که دارم مینویسم به پنجره ی کنارم نگاه میکنم که ارتفاعش تا حدودی زیاده و فاصله ی کمی با من داره.بلندتر شدم تا بتونم ببندمش که اگه بارون بارید میزمو خیس نکنه..بیشتر کتابام طرف چپ میزم قرار داره که بارون میتونه راحت خیسش کنه!طرف راست میز هم زیاد خلوت نیست..هر چی دم دستم بود رو گذاشتم اینجا!الان هم به قدری شلوغه که کیبوردو گذاشتم تو بغلم!!البته اتاقم هم دست کمی از این میز نداره چون حس مرتب کردنش رو ندارم!احتمالا فردا یا پس فردا مرتبش میکنم!
صبح رفتم آزمایش خون دادم. به دکترم گفته بودم هرچی به ذهنش میرسه بنویسه!صبح که نشسته بودم تو اتاق حس کردم دستام یخ زده!آقایی که میومد ازم خون بگیره یه سبد دستش بود با پنج تا شیشه!تو دلم میگفتم این چه کاری بود که من کردم!!سرم رو برگردوندم اونطرف ..واقعا نمیتونستم به لوله ی سرنگی که بیشتر شبیه سرنگ آکواریوم بود نگاه کنم!!سرنگ اصلی رو با یه لوله وارد کرد. یک و نیم دقیقه ی بعد دومی.. همینطور سومی تا پنجمی!تمام فحش های دنیا اعم از ملایم..زشت ..بد..رکیک رو حواله ی خودم کردم!خیلی سخت بود. اگه یکم بیشتر طولش میداد مطمئنا مرتکب قتل عمد میشدم!تموم که شد شیشه هارو گذاشت کنار هم، گفت خسته نباشید!یه شیشه ی کوچیک هم بهم داد گفت سعی کنید این رو تا عصر همین امروز بدید آزمایشگاه!!الان من دارم به شیشه ی خالی که اسمم رو روش نوشتند نگاه میکنم اون به من نگاه میکنه!اون به من نگاه میکنه من به اون نگاه میکنیم بعد هردو با هم به همدیگه نگاه میکنیم!!موندم آب بدن من کجا رفته؟!!نکنه مشکلی دارنم خودم خبر ندارم؟!!!

پ.ن:بارون شروع به باریدن کرد..خیلی قشنگه...!

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

53

ما حس میکنیم اعصابمان تا سر حد مرگ خط خطی شده است و حال درست و حسابی نداریم!ما این حس خود را از همین چند ساعت پیش پیدا کردیم!
ما کلا آدم آنرمالی میباشیم!
مطمئنا اگر همین الان در این حوالی یک چوب بیلیارد داشتیم چنان محکم بر مغز خود و همچنین یک عده میکوبیدیم که محتویات درونیشان با هر آنچه هست و نیست بر زمین بپاشد!و ما جمعشان میکردیم ومیریختیم دووور!ما قبلا هم این حس را داشتیم!با این تفاوت که نمیخواستیم آن را بر سر خود نیز بکوبیم!
ما فکر میکنیم تا چند دقیقه ی بعد ممکن است قطرات اشکی حوالی صورتمان کنیم! ولی از آنجاییکه میدانیم تفاوتی در احوالاتمان نخواهد کرد تصمیم داریم خود را از انجام این کار منصرف کنیم!..ولی اصولا موفق نمیشویم! تصمیم داریم همراه با این کار سرمان را با دستانمان بگیریم و محکم بر دیوار بکوبیم!باشد که رستگار شویم!

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

52

چقدر این زمان زود میگذره!اون میگذره و منم باهاش میگذرم!آروم و بی صدا!
از کنارش رد میشم.هر از گاهی نگاهی به هم میکنیم ولی باز آروم و بی صدا رد میشیم!
همیشه با همیم ولی هیچ وقت با هم تفاهم نداریم!اون تند میگذره من آروم.گاهی هم نمیگذرم!یه جا میمونم!بند میشم!ساکت میشم!دوست دارم فقط یه جا باشم.نگذرم!ولی نمیذاره!به زور هم که شده منو با خودش میبره!منو میبره و خودش میره.میدونی شبیه چیه؟یه کارتونی بود(اسمش یادم نیست) مادر و دختر مسافرت میکردن یه درشکه هم داشتن که تو روز های طوفانی درشکه گیر میکرد و اسب توان حرکت رو نداشت. مادر و دختر به اسبه روحیه میدادن و بعد از تلاش های فراوان اسب از گل و لای در میومد و حرکت میکرد!شده حکایت من!با این تفاوت که من همون اسبه هستم و این time،حکم مادر و دختره رو داره که داره با هزار زور منو حرکت میده!
این چند روز رفته بودم تهران تا کارهای لازم و عقب افتاده ام رو انجام بدم و خودمو برای یه زندگی جدید آماده کنم!امیدوارم که بتونم از پسش بر بیام.
تو همین چند روز که نبودم اتفاقات جالبی افتاده!اول اینکه اعتراضات ما در خصوص استاد بابک به جایی نرسید!همون آش شد و همون کاسه!تنها نکته ی جالب این ماجرا اینه که الان هر شب استاد بابکه که داره به شماره های روی گوشیش تک میزنه!!

دوم اینکه ماه عجیب رمضان هم رسید و من از همین امروز فعالیت های خودمو شروع کردم و دارم به خودم روحیه و انرژی مثبت میدم که بتونم علی رغم میل دکترم در یکی از روز های این ماه روزه بگیرم!

سومین اتفاق و شاید مهمترینش بارداری گربه ام بود!یه مدتی میشد که من از گربه ام بی خبر بودم و با این فکر که رفته و منو تنها گذاشته!! دنبالش نگشتم!دیروز متوجه شدم نه تنها نرفته و منو تنها نذاشته بلکه تصمیم گرفته با خانواده ی جدیدش منو در آغوش لطف و محبت خودش بگیره!!من موندم!این گربه تا شعاع یک کیلومتری با هیچگونه پشه ی نری هم ارتباط نداشته!این چطور ممکنه!چهار تا بچه گربه ی کوچیک الان تو حیاط دارن با هم بازی میکنن!فقط دنبال اون گربه ای میگردم که اینو اغفال کرده!چند ماه پیش متوجه شده بودم که گربه ام دچار افسردگی مزمن شده و "میو" های نه چندان جالب از خودش ارائه میده ولی واقعا فکر نمیکردم با این سرعت ماجرا رو ختم به خیر کنه!!باور کن همین امروز فردا میرم یه آگهی همراه با عکس تمام قدش چاپ میکنم که هرکس پدر این خانواده رو پیدا کرد و مسئولیتش رو به عهده گرفت جایزه ی نفیسی دریافت کنه!

پ.ن: من به شدت از جمعه صبح‌ها آپديت کردن متنفرم...جمعه‌ها انگار گرد مرده روی اين وبلاگستان می‌پاشن...! اين يه دفعه هم از دستم در رفت!

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

51

یه مدتیه با محیط بلاگفا غریبه شدم!دلیلش رو هم نمیدونم!وقتی داشتم پسورد میدادم حس کردم بلاگفا میخواد ازم بپرسه شما مطمئنی کاربر این سایتی؟!
در هر حال این روزها هم برای خودش غنیمتیست!این که حس میکنم باید بیام و بنویسم هم غنیمتیه!برای منی که ممکنه در یک دقیقه یک تصمیم جدید بگیرم همه ی اینها غنیمته..درست مثل دو سال پیش..زمانی که تمام تلاش و انرژیمو صرف این کردم که از برق قبول شم و اتفاقا قبول هم شدم..ولی بعد از چند ماه دلم و زد و انصراف دادم! خیلی راحت! برای منی که قبل از دانشگاه تمام وقتم رو صرف کتابای الکترونیک میکردم همه چی تموم شد..با یک تصمیم!..تمام دیشب رو داشتم به همین فکر میکردم..وقتی آیدا داشت با خوشحالی برام تعریف میکرد که رتبش عالیه و تصمیم داره برق بخونه من به همون چند ماه فکر میکردم!..به اینکه وقتی به استادم گفتم میخوام انصراف بدم گفت یک احمق به تمام معنایی!..تمامی صحنه ها مثل یک نوار از جلوی چشمای من عبور میکرد...اینه که میگم همه ی اینها غنیمته..حتی همین لحظه که دارم مینویسم!
حدود یک هفته ی پیش فهمیدم استاد بابک نصف بچه های کلاس رو با 9.5 انداخته!واقعا نمیتونم منطق بعضی از استادا رو درک کنم!برای یک کار عملی چرا باید یه همچین کاری بکنه؟!بچه ها اعتراض دادن ..گفتن از اونجایی که ورقه ی تشریحی نبوده نمیشه کاری کرد..فقط در صورتی میشه تجدید نظر کرد که یه استاد دیگه بیاد و نظر بده..میدونی این یعنی چی!؟یعنی یکبار دیگه همه چی از اول!!!این واقعا درد آوره!..میبینی!گاهی بعضی تصمیمها آدم رو تا بینهایت زیر منگنه میذاره!...تو این یک هفته با هر کی صحبت میکردم تو فکر انتقام از بابک بود!یک سری هم دست به اقدم زدند!استاد بابک خیلی به گوشیش و خطش حساس بود..یه جور نقطه ضعف داشت..یکبار وسط کلاس بهش تک زنگ زدند تا آخر کلاس دنبال شماره میگشت...!هر نیم ساعت یکبار هم شماره رو چک میکرد! البته از یک استاد مجرد بیش از این انتظاری نمیره!!الان هم بچه ها یه ایرانسل گرفتن هرشب پنج دقیقه یکبار بهش تک میزنن! حقشه!بره زن بگیره!اون موقع که فهمیدم به من ده داده خیلی ناراحت شدم!ولی الان میبینم وضع من خیلی جالب بوده! به جای اینکه به زن و زندگیش فکر کنه دنبال میس کال هاش میگرده!!..الانم هر چی فکر میکنم که چی شده منو ننداخته چیزی به ذهنم نمیرسه!!جالبم اینه که بیشتر از هرکسی به من گیر میداد!..یکبار وقتی داشتم ازش سوال میپرسیدم، گفت تو که افتادی چرا اینو میپرسی!!!!نمیدونم!به بن بست رسیدم!!
دعا کنید یه همچین اتفاقی نیفته..من اصلا حوصله ی اینو ندارم که همه چی از اول شروع شه..اصلا نمیخوام!!چرا مجبور میکنن؟!...هرگز با این "باید " های بیخود کنار نمیام!..از همین ِ این دنیای واقعی بدم میاد!کاری رو میکنی که نمیخوای!..ولی دنیای مجازی همینش خوبه که بایدی در کار نیست و مجبور به انجام کاری نیستی!کلا فضای اینترنت برای من یک فضای ایده آله که با روحیاتم همخوانی داره...یعنی اگر قرار بود آدم وسواسی و مبادی آدابی باشم اصلا این وب نویسی و وبگردی ها به من نمی چسبید...یعنی اینکه هر روز فکر و ذکرم این باشه که خب...مثلا سوژه ی روز تظاهرات زنان و یا جام جهانی فوتباله و باید به قول انشاهای دوران دبستان قلم به دست بگیرم و درباره این موضوع بنویسم... یا اینکه وبلاگ حتما باید هر چند روز یکبار به روز شه تا ویزیتورهاش رو از دست نده و یا اینکه فلانی آمد و در وبلاگ کامنت گذاشت پس منم باید برم تو وبلاگش کامنت بگذارم و فلانی به من لینک داد و منم باید لینک بدم و فلانی ایمیل زد و من باید جواب بدم و..شاید به خاطر همینه که گاهی وقتها باعث دلخوری بعضی افراد میشم!(این جواب کامنت شما هم بود!..خودش میدونه کیه!) (بعدا نوشت: منظور من به هیچ وجه سلمان و شیما نبود و نیست!..اگه کامنت شما نبود اینجا هم خبری از آپ نبود!)
راستی یه موضوع جالب!کسی فیلم Body of Lies رو دیده؟! با بازی گلشیفته فراهانی و لئوناردو دیکاپریو!
اینجارو ببینید ..جالبه!

۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

50

چقدر این روزهای تابستون دل نشین و به یاد موندنی شده..!
صبح و ظهر و شب برق به میزان لازم!..آب به مقدار کافی!خط تلفن و سایر موارد در صورت نیاز!.. جدی خیلی بد عادت شدیم!من استرس میگیرم وقتی به این فکر میکنم که اگه یه روز برقا نره چی کار باید بکنیم؟!اصلا عامل بی خوابی من همینه!!شب و روز دارم روی همین موضوع فکر میکنم!باور کنید یه روز که برقا نمیره..من خودم میرم و فیوز رو قطع میکنم که از این لذت بی نصیب نشیم!روز که نه البته..همون ساعت هایی که برق وجود خارجی داره اینکارو میکنم!به هر حال ترک عادت موجب مرض است دیگه!حیفه..آدم به یه چیزی که انس میگیره باید نگهش داره..نه؟!
همین طور که تو گرما قدم میزنم با خودم فکر میکنم فلکه ی آب رو ببندم یا نه!بعد یه ندای درونی میگه نه نبند! ممکنه به این هم عادت کنیم..دیگه ترک این واقعا سخته!سخت تر از اون اینه که مدام باید برم و فلکه رو ببندم..این شیر فلکه ی ما یکم سخت بسته میشه..به خاطر همین!
با این حال دلم برای لوله های آب هم میسوزه! گناه دارن طفلکی ها...چقدر باید این یکی دو قطره ی آب رو هر روز تحمل کنن! بذار کلا خالی شن یه نفسی بکشن!
دیشب مدام داشتم به این فکر میکردم که زنگ بزنم 110 بیان منو ببرن!!!چون تفکرات مربوط به لوله و ..باعث شد نتونم بخوابم، همینطور که پاشدم، رفتم آب بخورم!شما فکر کنید من چراغ رو روشن کردم!!!خدای من!(همینجا اعتراف میکنم که دیگه اینکارو نمیکنم!) کمی هم آب به همراه یخ میل نمودم!! به این میگن جنایت! من نه تنها چراغ رو روشن کردم بلکه یخ رو هم به آب اضافه کردم!یعنی دوبل آب!!
تو همین افکار بودم که حساب کردم دیدم اگه قرار باشه بیان منو بگیرن و ببرن باید چراغ راهرو رو هم روشن کنم تا بتونم از پله ها برم پایین!بعد با صدای آژیر، بقیه هم میان ببینن چه خبره! پس چراغ های زیادی روشن میشه...از اونجایی که منو میبرن، خانواده ناراحت میشن..ممکنه دو سه قطره اشکی هم ریخته شه..که مطمئنا بعد از گریه صورت باید شسته شه..این یعنی آب اضافی! حالا شاید یکی حالش بد شد!باید آب قند بخوره یا نه؟!..بعدش باید اون لیوان شسته شه یا نه؟!تصور کنید کولر هم باید روشن باشه تا حال اون طرف جا بیاد!..این دقیقا خود فاجعه است! دیگه واقعا توان این جنایت رو هم نداشتم! از طرفی با خودم فکر کردم تا یکی دو هفته ی دیگه طرح تابستونی شروع میشه و هرگونه مانتوی رنگ روشن در معرض گیر ِ چراغ گردون ها قرار میگیره!خدا رو چه دیدی ..شاید من هم از این سعادت بی بهره نموندم..!در اینحالت با یک تیر دو نشون میزنم!برق زیادی هم مصرف نمیشه!
دقیقا همین الانم که این کامپیوتر روشنه دارم زیر عذاب وجدان له میشم!..ولی مشکلی نیست چون هر لحظه ممکنه برق بره و این کامپیوتر رو هم با خودش به دار فانی ببره و یا به عبارتی منفجر کنه!این واقعا خوبه...!در نبود هرگونه وسیله ی برقی از جمله کامپیوتر، کمتر به موضوع فکر میکنم..و کمتر احساس نگرانی بهم دست میده!
تو همین چند ثانیه واقعا کلافه شدم!به نظرت مشکلی پیش اومده که برقا نرفته؟!..یعنی چی؟..همیشه همین موقع میرفت!...چند دقیقه منتظر میمونم!اگه رفت که هیچ!اگه نرفت خودم یه فکری به حالش میکنم!..عادته دیگه!..ترک کردنش یکم سخته!!!!!

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

سلام!

بگذارید قبل از هر حرفی از همه ی دوستانی که حالم رو پرسیدند و نگرانم بودند تشکر کنم...مطمئن باشید تا زمانی که دوستای خوبی مثل شما دارم من خوب خواهم بود..اینو بهتون قول میدم!

الان بیشتر از دو هفته است چراغ سی پی یو مغزم دائم روشنه و شدیدا درگیر یه پردازش خیلی سنگین و مهم وقت گیر شده که تا تموم نشه هیچ برنامه ی دیگه ای قابلیت بارگذاری و اجرا پیدا نمیکنه..قبل از اون هم تحویل پروژه ی استاد بابک و استاد صالحی رو داشتم.. که مطمئنا در جریان هستید،همین هم بیشتر وقت من رو گرفت..و خوشبختانه با موفقیت تموم شد و اگر بخوام از اونها تعریف کنم باید به اندازه ی تمام روزهایی که نبودم اینجا بنویسم!

قبلا برام پیش اومده بود که فیوز مغزم میپرید و در ظلمات کامل به سر میبردم..نشون به اون نشون که چراغ عقلی هم نداشتم!..ولی طی همین چند هفته چنان مغزم درگیر شده و مشغول پردازش هست که نمیتونم جلوش رو بگیرم تا برای مدتی سکوت کنه!..وبلاگ نویسی هم که دیگه خودش به تنهایی یه نرم افزاره به عظمت تری دی مکس که در حالت عادی هم اگر سی پی یوی مغزم خالی و بی کار باشه با هزار مکافات میرم سمتش که یه وقت وسطاش هنگ نکنم...!حالا شما بگید چرا آپ نمیکنی!شما که نمیدونید چی شده!و از اونجایی که نمیدونم قراره اخر این ماجرایی که باهاش درگیرم به کجا ختم شه نمیخوام بیشتر از این موضوع رو بسط بدم و بگم که ممکنه تا دو هفته ی دیگه روند زندگی من عوض شه!(نگفتم که؟!گفتم؟!!!)خودم هم نمیدونم چه روندی خواهد داشت..ولی مطمئنا" خیلی متفاوت تر از اینها خواهد بود!فقط اینو بگم که مساله خدای نکرده ربطی به تشکیل زوج..تشکیل خانواده..تعدد زوج..افکار زوجی..تفکرات مزدوج شدن..و هرگونه بحث سکسی! نداره!!!(تو این مدتی که نبودم یکی کامنت داده بود که نکنه ازدواج کردی؟!!!!!من از همینجا از اون دوست عزیز هم که تا این حد به فکر من بودند تشکر میکنم!)

کمی زمان لازم دارم...میگم جریان چی بود..

در هر حال نگران نباشید..به زودی همه چیز مرتب میشه!


مهم نوشت:طی توضیحات دوستان، چراغ هارد من روشن بوده گویا!با توجه به نکات، رم رو ارتقا میدم!

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

48

راستش نمیدونم چرا ولی دلم گرفته..یا بهتر بگم گرفت!
صبح با خودم فکر میکردم شب میام و آپ میکنم و یکی از سه بازی رو که دعوت بودم انجام میدم.ولی برای یک لحظه حس کردم بیش از حد سنگین شدم!سنگینی از نوع روحی..روانی..درونی! و نمیتونم تکون بخورم!و مغزم کفاف ِ هیچ گونه بازی رو نمیده!
باور کنید من اگه این ترم درس استاد بابک و استاد صالحی رو پاس کنم میام و پزش رو به تمامی اهالی شریف بلاگفا میدم!
من نمیدونم چه اصراریه که برای هر امتحان یک هفته وقت بدن؟!!سه شنبه تفسیر دادم..قراره این یکشنبه هندسه بدم!!!یعنی چه؟کدوم بی شعور یا احیانا با شعوری میتونه از این یک هفته به طور مفید استفاده کنه؟!!من هم که نمونه ی بارز مصرف بهینه ی فرصت های طولانی مدت هستم!!
باور کن دیگه دارم دق میکنم..نه امتحان،امتحانه. نه تعطیلی،تعطیلیه!
دیروز می خواستم برم بیرون..بعد از یک ساعت منصرف شدم!یک عذاب وجدانی گرفتم در نوع خودش جالب بود!این یک هفته رو نمیخونم ولی دوست ندارم اون یک ساعت رو هم از دست بدم!!فکر کردم اون یک ساعت رو برم بیرون از میزان مطالعه ی من کم میشه!نیست تا حالا اقدامی هم جهت خوندن این هندسه کردم!!..هندسه گفتم یادم افتاد..قبلا موضوع امتحان هندسه ام رو گفته بودم . اینکه پلان درخواستی رو با مقیاس مورد نظر نکشیده بودم و به تبعیت(طبعیت!) از اون جوابهای همون سوال به کل غلط بود.. ورقه ی خودم رو که گرفتم،دیدم از ده نمره، بیست و پنج صدم گرفتم!وقتی دلیلش رو از استاد پرسیدم گفت این رو هم به خاطر شرکت در امتحانت به تو دادم!به خاطر ارزشی که برای جوابهای سوال های دیگرت قائل بودم!اون بیست و پنج صدم رو به تو دادم که فکر نکنی نیستی و وجود نداری!به همین راحتی!!..لیستش رو نگاه میکردم ستون نمرات معلوم بود..هشت،هفت،هفت و بیست و پنج صدم..اون وسط یدونه بیست و پنج صدم خالی به طرز بسیار ناز و زیبایی به چشم میخورد!این نمره رو هم داده بود که من متوجه اشتباهم باشم..اشتباهی که حداقل میتونه آینده ی شغلی من رو خراب کنه!هرچند میتونست اون سوال رو هم ندید بگیره یا اصلا با همون مقیاسی که من کشیدم نمره رو حساب کنه و نمره ی سوال های دیگرو هم بده..!ولی اینکارو نکرد..(از لحاظ منطقی حق داشت ولی!!)یکی از بچه های کلاس به اسم کامران که اتفاقا داشت با من به ستون نمرات نگاه میکرد با دیدن نمره ی من پقی زد زیر خنده!جدا" خنده دار هم بود!تصور کن روی ده یک خط کشیده روش نوشته 0.25!!!با اینکه میتونستم بهش توضیح بدم که وضعیت الان من جنبه ی تنبیهی+بی دقتی داره و اصلا بحث نمره نیست و اینا... ولی اینکارو نکردم!دلیلی هم نداشت!اشتباه من بود حالا تاوانش هرچی که میخواد باشه!
فکرش رو که میکنم میبینم یک اشتباه کوچک تو یک ورقه ی امتحانی که ارزشی نداره میتونه تمامی خواسته های من رو به باد بده..چه برسه به یک اشتباه تو ورقه ی زندگیت..میتونه تمام دنیای تو رو نابود کنه و از بین ببره..هرچند ناخواسته باشه..که معنی اشتباه هم همینه..شاید عملی ناخواسته!

أه ه ه ه ه ه ه!!دقیقا همین الان یک عذاب وجدان دیگه ای هم گرفتم..میرم هندسه ام رو بخونم.

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

47

هوای بهاری هیچ فایده ای هم برای من نداشته باشه حداقل این حسن رو داره که ریزش آب ِ اجزای صورت منو به حداکثر خودش میرسونه!چشم و بینی به نحو احسنت فعالیت میکنند و اتفاقا طوری از جان مایه میگذارند که شکل و شمایل طبیعیه خودشون رو از دست میدن!در این بین برخی از کارخانه های دستمال کاغذی پیشرفت شگرفی میکنند بس که تولید دستمال کاغذیشون میره بالا!!

امروز صبح به حالت خیلی لطیف و عاری از هرگونه حس غرزدگی در حالی که خیلی دیرم شده بود میرفتم دانشگاه که دیدم یه خانم به همراه دوتا بچه ی کوچیک ، دارن از خیابون رد میشن..بچه ها سن زیادی نداشتند... حدودا هفت یا هشت. خانم وسط قرار گرفته بود و دست یکیشون تو دستش بود. کمی که گذشتند یکی از بچه ها یهو وسط خیابون ایستاد و دستاش رو گرفت جلوی صورتش.
یه لحظه تعجب کردم که این داره چیکار میکنه وسط خیابون؟!خانمی که همراه بچه ها بود اصلا متوجه موضوع نشد و با بچه ای که دستش رو گرفته بود داشت میرفت..یدفعه متوجه شدم حال این بچه ی کوچیک به هم میخوره و اصلا وضعیت خوبی نداره..چند لحظه بعد دیدم بله! طفلکی حالت استفراغ داره و اون خانم اصلا متوجه نیست..چون دقیقا مادرش نیست!یه لحظه هنگ کردم..خیابون خلوت بود و بیشتر از یکی دوتا ماشین رد نمیشد. اینجور مواقع حال من بدتر از اون بیچاره میشه ..میبینی طرف حالش خوب شده داره میره، من اینجا اوضاعی دارم واسه خودم! موندم چیکار کنم...برم جلو مطمئنا حال خودم بد میشه..نرم هم حال این کوچولو خوب نیست..دستاش هم کثیف شده بود . تو همین فکر ها بودم که یادم افتاد یه قوطی دستمال کاغذی دارم با خودم حمل و نقل میکنم!!فوری چند تا برداشتم و طوری که ناراحت نشه رفتم جلو و دستمال کاغذی ها رو گرفتم جلوی صورتش..دستاشم تمیز کردم و یه شکلات دادم بهش.اول نمیگرفت شاید خجالت میکشید ولی با اصرار من قبول کرد.چند لحظه بعد خانم متوجه غیبت یکی از بچه ها شد و برگشت و دید اوضاع از چه قراره!از قیافش معلوم بود که خیلی ناراحت شده..چون بالاخره مادر این بچه،اونو به خانم همسایه سپرده بوده!این خانم هم بدون کوچکترین توجه دست بچه اش رو گرفته و داره میره!!یکم منتظر شدیم تا حال کوچولو جا بیاد..حالش که بهتر شد خانم با نهایت ناراحتی دست هر دوتاش رو گرفت و رفت..
حس خیلی خوبی بهم دست داده بود هرچند تا یک ساعت بعدش مدام عق میزدم!!ولی خوشحال بودم از اینکه اون کوچولو تنها نبود..خیلی جالب بود موقع خداحافظی میگفت تو اینهمه دستمال کاغذی رو چیکار میکنی؟حتما خدا تو رو فرشته ی دستمال کاغذی کرده که هرکی حالش بد شد بهش بدی!!!
احتمالا وقتی داشته بهم نگاه میکرده دو بال بسیار زیبا در پشت بنده در حال خود نمایی بوده!

و به این ترتیب ما نه تنها یک مادر ترزا بلکه یک فرشته ی دستمال کاغذی سیار شدیم!!

دیشب طی یکسری تصمیمات اومدم یه نگاهی به آباژورم بندازم که مدتیه خرابه و هیچ گونه نوری از خودش نشون نمیده!از تمامی ابعاد بررسیش کردم..لامپش سالم بود..و مشکلی نداشت.حدس زدم مشکل باید از داخل باشه.اول خواستم بذارمش واسه یه فرصت مناسب..ولی بعد که نگاه اشک آلودش رو دیدم منصرف شدم!البته قبل از اون هم تصمیم گرفته بودم بدم تا برام درستش کنن..ولی حس خود اکتفایی گلوم رو گرفت و تصمیم گرفتم خودم درستش کنم!بازش کردم و نگاهی بهش انداختم..فکر کردم مشکل باید از سیم هاش باشه!سعی خودمو کردم و وصلشون کردم و کلی کار دیگه..تموم که شد..بستمش..یکم عوارض جانبیش رو در نظر گرفتم و با موافقت خودش روشنش کردم!!شما فکر کن این آباژور چنان نوری از خودش ساطع کرد که زد کل نور خونه پرید!!به عبارتی فیوز پرید!! فیوز رو وصل کردم دوباره بازش کردم و همون مراحل!!..دقیقا نمیدونم چند بار فیوز بیچاره پرید اما این آباژور نپرید!!تا اینکه در آخرین لحظات پایانی درست زمانی که سلول های عصبیم شروع به فعالیت خودشون میکردند،دیدم علاوه بر نور اتاق نوری هم از این آباژور داره به چشم میخوره!و اینچنین بود که من مشعوف شدم و گربه هه رو هم در شعف خودم شریک کردم!!!

پ.ن:این دلیل بر این نمیشه که من با گربه کنار اوومدم!!جنبه داشته باشید!

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

46

بعضی وقتا
بعضی کارها
به قدری جالب و شگفت انگیز پیش میرن
که دوست داری بشینی یه گوشه و فقط نگاه کنی!!

بعضی وقتا
بعضی کارها
درست زمانی که دارن جالب و شگفت انگیز پیش میرن
یه مکث کوچیک میزنن و آروم در جهت مخالفت برمیگردن!!

بعضی وقتا
بعضی کارها
به قدری آروم و شگفت انگیز بر میگردن
به قدری آروم و شگفت انگیز از کنارت رد میشن
که دوست داری بشینی یه گوشه و فقط گریه کنی!!

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

تا بعد..

برای مدت نسبتا" طولانی نخواهم بود..شاید یک ماه..شاید دو ماه..شاید هم بیشتر..! ولی برمیگردم .

دلم برای همتون تنگ میشه...

برای شیما..برای سلمان..برای شهریار..علی..کامیار..علی-س..ساسوشا..شیوا..دچار..کاوه..عماد..مریم..آلبا..ایمان..برای تک تکتون..برای هر لحظه ی اینجا...

مواظب خودتون باشید..

دوستتون دارم...

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

چند ثانیه دیرتر!

این چند روز همانند یه اسفنج تو خالی بودم..حتی یک مطلب مفید هم نخوندم! منظور از مطلب مفید همون عبارتایه که میشه تو برگه های میان ترم نوشت! و بر حسب تصادف به نکات علمی و کمی هم درسی مربوط میشه! هر از گاهی چند صدم نمره رو هم به خودش اختصاص میده! یا جلوی تلوزیون بودم یا تو اینترنت چرخ زدم یا کلا" هیچ کار مفیدی نکردم!! اینقدر خوابهای عجیب غریب این چند روز دیدم که ترجیح میدم تا اطلاع ثانوی اصلا" نخوابم! همین دیشب یه خواب جالبی دیدم..البته به ندرت پیش میاد من خواب جالب ببینم..که اگر هم ببینم بیشتر تحت تاثیر محیطه و خیلی روی حساب کتاب نیست!..آخرین باری که خواب عجیب و در عین حال واقعی دیده بودم چند سال پیش..زمانی بود که میخواستم کنکور بدم..جریان خواب هم این بود که میخواستم سر ِ یه شیر پاستوریزه ی پاکتی رو با کارد میوه خوری ببرم!!! و همه جز پدرم فکر میکردند که این کار غیر ممکنه چون پشت و روی کارد هیچ تفاوتی با هم نداشت! و من با تمام مهارتم سر ِ پاکت شیر رو در حضور همگان بریدم!!! و اینچنین بود که از همون روز به قدرت های درونی خودم پی بردم و کلی به خودم افتخار کردم!! دیشب هم یه خوابی دیدم..خواب دیدم دعوت شدم به یه کنسرت بزرگ..کنسرتی که نمیدونم مال کیه! فقط میدونم دعوتم و باید برم! از اونجایی که خواب بود و من تو بیشتر ِ خوابهام، در حال پرواز هستم تو این هم با یک پرواز خودم رو به محل مربوطه رسوندم! نمیدونم چطور وارد شدم...فقط یادمه که از بین چند درخت رد شدم تا تونستم خودم رو به جمعیت برسونم! محیط خیلی شلوغ به نظر میرسید.. جمعیت زیادی اونجا بود..که بیشترشون هم در حال رقص بودن! بین اون جمعیت یک نفر رو هم میشناختم ولی اسمش یادم نبود! شاید هم یادم بود ولی اون لحظه حضور ذهن نداشتم! نشستم یه گوشه و منتظر شدم! با اینکه بین اون شلوغی بودم و صدای موزیک ناخودآگاه آدم رو تکون میداد، من اما هیچ حرکتی نمیکردم و به مردمی که اونجا بودند نگاه میکردم! اتفاقا" اونها هم به من نگاه میکردن..حتی یکیشون منو با دست به بغل دستیش نشون داد و من یک لبخند بهش زدم! کمی گذشت و بلند شدم تا برم و یه گشت کوچیک بزنم! احتمالا" جمعیت حاضر در کنسرت، قطع و وصل میشدن..چون زمانی که داشتم بین درختها قدم میزدم اثری از موجود زنده نبود و فقط نور چند تا کرم شبتاب به چشم میخورد!! یادم میاد اونجا که بودم کمی هم با سطح زمین فاصله داشتم! یعنی همه به اون شکل راه میرفتند و البته این خیلی عادی بود!حتی برای من! شب بود و به شدت سرد..شاخه های درخت ها به طرز عجیبی با هم تلفیق شده بودند و شکلهای عجیبی درست شده بود! فکر میکردم الان کسپر هم از راه میرسه و با هم بر میگردیم کنسرت!! کسپر رو که میشناسید؟ همون روح سرگردان بانمک رو میگم که دوستاش سر به سر مردم میذاشتن و اذیتشون میکردن! تو همین فکرا بودم که با تشویق مردم به خودم اومدم و تازه فهمیدم کنسرت کیه !

اولین جملاتی که به گوشم میخورد دقیقا اینها بود... Don 't cry to me..if you love me..you would be with me..!و این کسی نبود جز evanescence !من..! اونجا..! جالب بود حتی اون لحظه هم عکس العملی از خودم نشون ندادم ..فقط ایستاده بودم و تماشا میکردم... تو ردیف انتهایی بودم و تمامی حرکات مردم رو خیلی راحت میتونستم ببینم.. صدای تشویق هر لحظه بلند تر میشد و جنب و جوش هم بیشتر! نمیدونم چی شد که یهو همه برگشتن طرف من! یکی از پشت منو هل داد جلو و همینطور نفر بعدی تا ردیف اول و جلوی سن! من دقیقا جلوی سن ایستاده بودم! بعد اوانسنز با یه لبخند جذاب دستشو به طرف من دراز کرد که برم روی سن!! با همهمه ی جمعیت فقط چند لحظه تونستم چهره اش رو با دقت نگاه کنم..دستشو گرفتم و بعد از چند ثانیه من بودم که داشتم اسنوز موبایلم رو خاموش میکردم! فقط چند ثانیه! چند ثانیه مونده بود که برم روی سن! نمیدونم..شاید هم بعدا" رفتم! شاید اونشب یکی از بهترین کنسرت های اوانسنز اجرا شد! شاید پیشنهاد همکاری هم بهم داد..برای دفعات بعدی و اجرا های بعدی!! شاید هم خودش رفته کنار و من خودم به تنهایی کنسرت رو اجرا کردم! شاید هم در آخرین لحظه نظرم عوض شده و دستش رو رها کردم و برگشتم توی همون جنگل منتظر کسپر! و شاید های دیگر...!

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

دو..ر..می..

و اینچنین بود که 365 روز پیش در چنین روزی جو، ما را گرفت و شب هنگام، در طی عملیاتی انفجاری این وبلاگ را متولد کردیم!

باشد که رستگار شود!

ضمیمه: به نظر خودمان این پست در گرفتگی جو بسی موثر بوده اند! و خاطرات شخصی ما را زنده نمودند!



تقدیم به دوستان گلمان



۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

تولد!

دیروز تولد یکی از بچه های دانشگاه بود به اسم هادی. این هادی پسر خیلی خوبیه. با اینکه چند ترم بالاتر از ماست ولی خیلی دوست و صمیمیه..تقریبا از اون تیپ آدماییه که میشه روش حساب کرد.در عین حال یکی از بیخیال ترین موجودات دنیاست! یعنی تا بهش یادآوری نکنی، انگار تو این دنیا نیست!هر از گاهی باید بهش گوشزد کرد که یکی از موجودات زمینیه و داره زندگی میکنه!در کل آدم جالبیه..چند روز پیش همه دور هم نشسته بودیم که دیدیم کامران (دوست هادی) داره میاد طرف ما!این بشر هم همیشه یک ول به تمام معنا بوده و هست! کافیه یه سر ِ نوشابه بدی بهش!چنان مسابقه ی فوتبالی برگزار میکنه که تا آخرش میشینی میبینی!قبلنا بهش گفته بودم اگه روزی برسه که من تورو توی یکی از آتلیه ها حاضر ببینم باید ازت عکس بگیرم قاب کنم بزنم اتاقم!( اونم تو جواب بهم گفته بود یادم باشه اون عکس رو با هم بگیریم!چون معتقده منم تو آتلیه ها حضور ندارم!!!)با تمامی اینها همیشه تو کارش هم بهترین بوده! تو بیشتر مسابقات اسکیسی که برگزار میکنن اکثرا جز نفرات برتر انتخاب میشه! بگذریم..اونروز کامران اومد و بعد از کمی صحبت گفت که تولده هادیه و بیاین براش تولد بگیریم و یه کم غافلگیرش کنیم!

قبول کردیم و قرار بر این شد که روز تولدش حسابی بهش شوک بدیم! دیروز طرفای ظهر بود که دیدیم هادی در حالی که لپ تاپشو گرفته دستشو کوله اش رو انداخته پشتش، داره میاد! اومد و وسایلش رو گذاشت یه گوشه و نشست رو نیمکت! ما هم مشغول صحبت شدیم و هرکی یه چیزی گفت که کامران از پشت هادی رفت و لپ تاپشو با کیف پولش برداشت و غیب شد!کامران که رفت، من و نادیا و نازلی و بقیه هم بلند شدیم که بریم بشینیم تو کلاس! بیچاره هادی تا به خودش بیاد همه پراکنده شدیم!یه نگاهی به اطراف کرد و رفت سراغ وسایلش! یه کم اینور و اونور رفت تا اینکه متوجه موضوع شد! قیافش دیدنی بود! نه لپ تاپ..نه کیف پول!فقط یک کیف با یه جامدادی!همینطور واستاده بود که کامران اومد سالن!تا هادی دیدتش رفت سراغش که کامران وسایل منو ندیدی؟! اونم با یه حالت تعجب نگاه کرد که من خبر ندارمو نمیدونم...! با هم سرتاسر سالن رو گشتند و حتی بالکن های بیرونی رو هم چک کردند! خبری نبود که نبود!کیفشو برداشت و با هم اومدن تو کلاس و نشستند و کیفشو پرتاب کرد روی میز کناریه من . نازلی برگشت با یه حال کاملا فرمالیته پرسید چی شده هادی داغونی؟!! هادی هم طوری که معلوم بود کاملا عصبیه گفت فک کنم لپ تاپمو دزدیدن!!کسی ندیده کجاست؟! همه با هم اشاره کردیم که اصلا" و ابدا" نمیدونیم کجاست!!منم که آستانه ی تحریک خندم پایین، میدونستم نگاش کنم خندم میگیره،سرم رو انداختم پایین و با یه پاک کن مشغول شدم! کامران هم رفت پشت هادی نشست و بهش دلداری داد که ناراحت نباش، بالاخره پیدا میشه! هادی هم همچنان ایستاده بود و با کیفش بازی میکرد که یهو گفت پاشو کامران! پاشو میریم حراست! پاشو بریم اون دیوونه ی الاغ رو پیدا کنیم! بذار ببینمش..نابودش میکنم! روزگارش رو سیاه میکنم! اینو که گفت کامران از اونور داد زد نمیخواد بابا! حراست بریم که چی بشه! پیدا میکنیم! اون بیچاره هم حتما نیازمند بوده! لازم داشته لپ تاپتو! انقدر فحش به اون بدبخت نده! یکی هادی میگفت دو تا کامران تا بلاخره منصرف شد! از طرفی شبش کامران به هادی زنگ زده بود که به پول احتیاج داره و از هادی خواسته بود که براش بیاره!! هادی هم هرچی پول داشته با خودش آورده بود که بده به کامران!

اوضاعی بود واسه خودش..هر پنج ثانیه یکبار یه فحش ِ پر محتوا به طرف میداد و بلند میشد بره حراست که به زور راضیش میکردیم بشینه! کامران هم از اونور داد میزد که نده اون فحشو به اون بیچاره!!روحش تو تنش به لرزه افتاد!.. طرفای عصر بود و کلاسمون تموم شده بود که کامران رفت هادی رو بیاره واسه تولد! شش هفت نفر که ما بودیم..پنج شش نفر هم دوستای هادی..دیدم با قیافه ی درهم داره میاد . وارد که شد همه یه داد زدند که تولدت مبارک..هادی همچنان مات بود!میگفت ولم کنین! لپ تاپمو بردن شما تولد میگیرین؟!!خلاصه نشوندیمش و کامران رفت دو تا بسته ی کادو شده آورد داد به هادی که باز کن! هادی که انگار نه انگار! به زور و داد و بیداد بسته ها رو گرفت که باز کنه !

به محض باز کردن رنگش پرید! لپ تاپش با کیف پول و محتویاتش!! یه نگاه به کلاس کرد که همه زدیم زیر خنده! بیچاره تا یک ربع تو شک بود! از اونجایی که حدس میزد این نقشه ی کسی جز کامران نیست، بلند شد و دادزنان دوید دنبالش! ما میخندیدیم..کامرانم در حال فرار بود و هادیم مدام تهدیدش میکرد که چنان لرزه ی روحی بهت نشون بدم اونسرش ناپیدا!! وسط ماجرا برگشته به من میگه من باید از اولش حدس میزدم موضوع چیه که اونطوری بیخیال نشسته بودی داشتی پاک کن منو تیکه تیکه میکردی! نگاه به تیکه های پاک کن کردم و تازه یادم افتاد پاک کنش افتاده بود روی میز که من برش داشتم و از شدت خنده های درونی همش رو تیکه تیکه کردم!!

در کل روز خوبی بود..خوش گذشت! مطمئنم هادی یه نقشه ی حسابی واسه دست اندرکاران این ماجرا میکشه! مخصوصا واسه پاک کن من!

پ.ن:و اما جواب یک کامنت خصوصی:

با عرض پوزش از دوستان .

دوست عزیز،اگر این حس و حال من پیش زمینه ی پریود شدن باشه مطمئن باش خودم اینو بهتر از هر کسی میتونم تشخیص بدم! لزومی هم نمیبینم که به خاطر این دلیل مسخره برم پیش دکتر! یا این حال ِ خودم رو علنا" اینجا بیان کنم!

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

درد و دل

چه دیر زود میشود گاهی!البته برعکسش هم میتونه درست باشه!

و این "گاهی"..در واقعیت، معنایی جز "همیشه" نداره! عجیبه..حتی کلمات هم معنای واقعی و حقیقی خودشون رو پشت مفهوم های مجازی پنهان کردند!

صبح جلوی پنجره ایستاده بودم و در حالی که به این آهنگ گوش میدادم، به رقص برگ ها نگاه میکرم که آروم آروم با حرکت باد از شاخه درخت جدا میشدن و با یه چرخش میفتادن روی زمین..یکی دوتاشون همونجا میموندند و قاطی خاک میشدند..چندتاشم همراه باد محو و از دیدرس دور میشدند..بقیشون هم تکه پاره شدند و اثری ازشون نموند...

همینطور محو تماشا بودم که احساس کردم بغض گلوم رو گرفته!خیلی سعی کردم قورتش بدم و اصلا به روش نیارم ولی نشد! انگار تمام اون برگها با اشکهای من هماهنگ شده بودند .. هر برگی که روی زمین می افتاد یکی از اشکهای منو با خودش میبرد پایین!نمیدونم چرا..ولی فکر میکنم با پاییز ِ امسال کنار نمیام!مخصوصا که الان تو اوج خودش قرار گرفته. خورشید کم رمق شده و متروک...درست مثل یک قاب عکس کهنه و خاک گرفته گوشه ی آسمون. مسخره است!کاملا" بی دلیل!سر هیچ روحیه ام تغییر میکنه!البته قبلا هم این شرایط برام پیش میومد ولی حداقل اون موقع ها دلیل خوب و قابل توجهی برای زر زدن داشتم!ولی الان حتی یک برگ کافیه برای درآوردن اشک من! این شد که فکر کردم برم به یکی از این دکترهای مغز و اعصاب یا روانشناس بگم آقا!من تعادل روحی ندارم!نمیدونم چم شده!من خوب بودم..نرمال بودم..الان دیگه نیستم!ولی نمیدونم به کی بگم!تنها دکتری که بهش اعتماد قلبی دارم دکتر "نیکی" ِ که من دکتر نیک صداش میکنم! فکر میکردم همین فردا پس فردا برم پیشش و مشکلم رو باهاش در میون بذارم فقط یه مورد کوچیک هست اونم اینه که همسر دکتر نیک ،دوست قدیمی مامانه و درست واحد روبه روییه دکتره، که مامان هر از گاهی بهش سر میزنه بنابراین اکبر آقا،منشی دکتر، به محض دیدن خانم والده لو میده که فلان روز دخترت اومده بود اینجا مخصوصا اگر بهش بگی که نگو منو دیدی!. دوست ندارم مامان رو به خاطر مسائل جزئی نگران کنم، ولی واقعا" احتیاج دارم برم و بهش بگم دکی جان!من تعادل روحی ندارم!یک لحظه خیلی خوبم یک لحظه خیلی بدم!یک لحظه از اعماق قلبم میخندم درست 10 ثانیه بعدش محکم دارم گریه میکنم!یه روز شوخم میگم میخندم.یه روز خفه میشم بس که همه میپرسن تو امروز چته!؟چرا اینجوری شدی؟چرا حرف نمیزنی؟چرا نمیخندی؟چیزی شده؟!و در کمال ناباوری میشنون که میگم نه!میگن اتفاقی افتاده؟ میگم نه!میگن جرو بحث کردی؟میگم نه!میگن پس چته؟!میگم چیزی نیست!و اونها همچنان نگاه میکنن!اه ه ! خودم میدونم دارم نق میزنم!کاری که اصلا ازش خوشم نمیاد!ولی شما بذارید به حساب سردی و جو نا مساعد هوا!

راستی، من از شما چهارتا دوست گلم هم تشکر میکنم که بهم رای دادید. (کاش میدونستم کین)


خدایا! این محبوبیت رو از من نگیر!

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

بن بست!

برای تداوم خیلی چیزها حد و مرز لازمه!این حد و مرز باید باشه تا آدم بتونه دووم بیاره و ادامه بده!این حد و مرز باید باشه تا آدم حس کنه که میتونه ادامه بده و این ادامه دادن براش قابل تحمله!ولی زمانی میرسه که حس میکنی نه تنها نمیتونی ادامه بدی بلکه از حد و مرز توانت خارجه حتی بهش فکر کنی!همه چیز اینجوریه...تا جایی کشش و ظرفیت داری..تا جایی میتونی تحمل کنی..حتی تا جایی میتونی بدون این ظرفیت ادامه بدی..ولی فقط تا جایی!همین و بس!

بیشتر که بری جلو میبینی چیزی ازت نمونده که هیچ، داری تخریب میشی..و این زمان میبره تا بتونی خودتو وفق بدی...خیلی هم زمان میبره!به خودت که میای میبینی یه تایم بیخودی رو پوچ کردی به خاطر هیچ...به خاطر یک مشت پوچ
دقیقا همون موقع هست که میخوای خودتو بکشی بیرون..بیرون از دایره ای که برای خودت درست کردی
میدونی .. همیشه سعی کردم بتونم خودم رو با شرایطی که باب میلم نیست وفق بدم..تقریبا میشه گفت اکثرا" اینجورین..چون زندگی هیچ موقع مطابق میل تو جلو نمیره...ولی الان که فکرشو میکنم میبینم.. بیش از حد لازم این کارو کردم..طوری که دیگه خسته شدم..کشش ندارم..باور کن تا یه جایی میتونم تحمل کنم!
چقدر ؟اخه چقدر آدم میتونه بیتوجهی رو تحمل کنه؟تا چه اندازه میتونه غرورشو له کنه و.. !
هیچی!نمیدونم باید چی بگم...اینقدر درمانده شدم که خودم هم نمیدونم!

۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

دایره وار!

هی! هنوز نفس میکشم!

هنوز صبح ها زود از خواب بیدار میشم به زور!

هنوز روی این کره ی مسطح اینور اونور میرم!

هنوز تو دانشگاه حرف، حرف اوناییه که مثلثی چشمشون، ریشهای بلندشون بیشتره!

هنوز حالم از خیابونا بد میشه!بوق صدای مفت کثیفی!

هنوز حالم از حراست به هم میخوره!

هنوز زیر پام سفته!!شکر خدا این مورد به درد میخوره!

هنوز شبها مسواک میزنم به زور!!!!!!

بوس در کار نیست!لالا...!

این adsl هم یا سیگنال نداره یا...

بیخیال!خوشحالم!زندگیه جالبیه

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

57

امروز فهمیدم راه رفتنو خیلی دوست دارم اونم تو یه جای خلوت و پر درخت!
امروز ۵ کیلومتر راه رفتم، ۵ کیلومتر آهنگ گوش دادم، ۵ کیلوتر فکر کردم!!! یه چیز جالب کشف کردم اونم این بود که خیلی دلم میخواد تو یه جنگل تاریک و خالی راه برم در اولین فرصت اینکارو خواهم کرد!
جدی راه رفتن و آهنگ گوش دادن خیلی جالب تر از پرواز کردن با ماشینه! مخصوصا اگه تنها باشی.

۱۳۸۷ مهر ۱۳, شنبه

56

عجب شنبه ی مزخرفی!
از صبح دلشوره ی عجیبی داشتم و دارم! مثل دیوونه ها اینور اونور میرفتم! البته ظاهرا" کاملا عاقل و معقول به نظر میرسم ولی باطنا" خودم میدونم که اینطور نیست!
شاید چون از یکی ناراحت بودم..و با اینکه میدونست اشتباه از خودش بوده انگار نه انگار!همین هم اعصاب منو به هم ریخته نمیدونم!
درونا" حس میکنم قراره یه اتفاقی بیفته یا اتفاقی افتاده و من خبر ندارم!یا یه همچین چیزی!

صبح مشغول تماشای تلوزیون بودم که دیدم گوشیم داره به حالت خیلی زیبایی خودش رو میکشه و از شدت زنگ دیگه توان انجام حرکات موزون ویبره رو نداره! تا بیام ورش دارم قطع شد.شماره ناشناس بود برام..دیگه زنگ نزدم ببینم کی بوده!چند دقیقه بعد اس ام اس اومد که ببخشید!شماره به اشتباه گرفته شده! گوشی رو گذاشتم کنار، رفتم تا ادامه ی فیلم رو ببینم که دیدم دوباره اس ام اس اومد..دوباره پاشدم رفتم برداشتم دیدم همون شمارس، زده من واقعا" معذرت میخوام!!جدی اشتباه شد! با خودم گفتم این یه چیزیش هست! آنرماله! امیدوار بودم که دیگه تموم میشه و من میتونم ادامه ی فیلم رو که دیگه به نقاط حساسش رسیده بود رو ببینم که باز زنگ خورد!برداشتم میگم بله؟!!میگه خانوووم؟! شما چرا جواب نمیدید؟! میگم بله؟!! میگه شاید کسی کار ضروری با شما داشته باشه!! میگم شماره که اشتباه بوده! میگه اون قضیه اش فرق میکنه!!! شما سعی کنید جواب بدید! شاید منم کار ضروری با شما داشته باشم!!!!! اون لحظه فقط داشتم به گوشی نگاه میکردم شاید فرجی حاصل شه و من از حضور و وجود عقلم اطمینان پیدا کنم!
خدااا! یا من طوریم شده یا باز من طوریم شده!

عصر نوشین زنگ زد که فردا منتظرم باشید میخوام ببرمتون دانشگاه!بهش میگم تو در طول عمرت تا سر کوچه هم با ماشین نرفتی چطوری میخوای بری؟!میگه هرچیزی دفعه ی اولی داره!باید تجربه کنم! میگم پس بذار من کارهای عقب موندم رو انجام بدم و اتاقم رو کامل مرتب کنم و آخر سر هم با خدای خودم راز و نیاز کنم و نماز آیات و میت و وحشت و غفلت و..رو یکجا به جا بیارم و ازش بخوام که منو ببخشه! من بنده ی خوبی بودم! میگه باشه! بقیه هم دارن همینکارو میکنن!

خدایا! مرسی از اینکه اینهمه به من لطف داری و تمام تلاشت رو میکنی که به نحوی منو سوپرایز کنی!ولی باور کن من تحمل اینهمه رو دیگه ندارم!!

پ.ن شخصی: منو با خودم تنها بذار...!

۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

55

چیزی برای نوشتن ندارم.شاید دارم اما یادم نمی یاد.شاید یادم می یاد اما وقت ندارم.شاید وقت دارم اما حوصله ندارم.شاید حوصله دارم اما کلمه ندارم...................آره................همینه....!!!! کلمه ندارم!!!!

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

54

هوا به شدت حالت بارونی داره..رعد و برق میزنه و مطمئنا تا 10 دقیقه ی دیگه بارون میاد..همینطور که دارم مینویسم به پنجره ی کنارم نگاه میکنم که ارتفاعش تا حدودی زیاده و فاصله ی کمی با من داره.بلندتر شدم تا بتونم ببندمش که اگه بارون بارید میزمو خیس نکنه..بیشتر کتابام طرف چپ میزم قرار داره که بارون میتونه راحت خیسش کنه!طرف راست میز هم زیاد خلوت نیست..هر چی دم دستم بود رو گذاشتم اینجا!الان هم به قدری شلوغه که کیبوردو گذاشتم تو بغلم!!البته اتاقم هم دست کمی از این میز نداره چون حس مرتب کردنش رو ندارم!احتمالا فردا یا پس فردا مرتبش میکنم!
صبح رفتم آزمایش خون دادم. به دکترم گفته بودم هرچی به ذهنش میرسه بنویسه!صبح که نشسته بودم تو اتاق حس کردم دستام یخ زده!آقایی که میومد ازم خون بگیره یه سبد دستش بود با پنج تا شیشه!تو دلم میگفتم این چه کاری بود که من کردم!!سرم رو برگردوندم اونطرف ..واقعا نمیتونستم به لوله ی سرنگی که بیشتر شبیه سرنگ آکواریوم بود نگاه کنم!!سرنگ اصلی رو با یه لوله وارد کرد. یک و نیم دقیقه ی بعد دومی.. همینطور سومی تا پنجمی!تمام فحش های دنیا اعم از ملایم..زشت ..بد..رکیک رو حواله ی خودم کردم!خیلی سخت بود. اگه یکم بیشتر طولش میداد مطمئنا مرتکب قتل عمد میشدم!تموم که شد شیشه هارو گذاشت کنار هم، گفت خسته نباشید!یه شیشه ی کوچیک هم بهم داد گفت سعی کنید این رو تا عصر همین امروز بدید آزمایشگاه!!الان من دارم به شیشه ی خالی که اسمم رو روش نوشتند نگاه میکنم اون به من نگاه میکنه!اون به من نگاه میکنه من به اون نگاه میکنیم بعد هردو با هم به همدیگه نگاه میکنیم!!موندم آب بدن من کجا رفته؟!!نکنه مشکلی دارنم خودم خبر ندارم؟!!!

پ.ن:بارون شروع به باریدن کرد..خیلی قشنگه...!

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

53

ما حس میکنیم اعصابمان تا سر حد مرگ خط خطی شده است و حال درست و حسابی نداریم!ما این حس خود را از همین چند ساعت پیش پیدا کردیم!
ما کلا آدم آنرمالی میباشیم!
مطمئنا اگر همین الان در این حوالی یک چوب بیلیارد داشتیم چنان محکم بر مغز خود و همچنین یک عده میکوبیدیم که محتویات درونیشان با هر آنچه هست و نیست بر زمین بپاشد!و ما جمعشان میکردیم ومیریختیم دووور!ما قبلا هم این حس را داشتیم!با این تفاوت که نمیخواستیم آن را بر سر خود نیز بکوبیم!
ما فکر میکنیم تا چند دقیقه ی بعد ممکن است قطرات اشکی حوالی صورتمان کنیم! ولی از آنجاییکه میدانیم تفاوتی در احوالاتمان نخواهد کرد تصمیم داریم خود را از انجام این کار منصرف کنیم!..ولی اصولا موفق نمیشویم! تصمیم داریم همراه با این کار سرمان را با دستانمان بگیریم و محکم بر دیوار بکوبیم!باشد که رستگار شویم!

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

52

چقدر این زمان زود میگذره!اون میگذره و منم باهاش میگذرم!آروم و بی صدا!
از کنارش رد میشم.هر از گاهی نگاهی به هم میکنیم ولی باز آروم و بی صدا رد میشیم!
همیشه با همیم ولی هیچ وقت با هم تفاهم نداریم!اون تند میگذره من آروم.گاهی هم نمیگذرم!یه جا میمونم!بند میشم!ساکت میشم!دوست دارم فقط یه جا باشم.نگذرم!ولی نمیذاره!به زور هم که شده منو با خودش میبره!منو میبره و خودش میره.میدونی شبیه چیه؟یه کارتونی بود(اسمش یادم نیست) مادر و دختر مسافرت میکردن یه درشکه هم داشتن که تو روز های طوفانی درشکه گیر میکرد و اسب توان حرکت رو نداشت. مادر و دختر به اسبه روحیه میدادن و بعد از تلاش های فراوان اسب از گل و لای در میومد و حرکت میکرد!شده حکایت من!با این تفاوت که من همون اسبه هستم و این time،حکم مادر و دختره رو داره که داره با هزار زور منو حرکت میده!
این چند روز رفته بودم تهران تا کارهای لازم و عقب افتاده ام رو انجام بدم و خودمو برای یه زندگی جدید آماده کنم!امیدوارم که بتونم از پسش بر بیام.
تو همین چند روز که نبودم اتفاقات جالبی افتاده!اول اینکه اعتراضات ما در خصوص استاد بابک به جایی نرسید!همون آش شد و همون کاسه!تنها نکته ی جالب این ماجرا اینه که الان هر شب استاد بابکه که داره به شماره های روی گوشیش تک میزنه!!

دوم اینکه ماه عجیب رمضان هم رسید و من از همین امروز فعالیت های خودمو شروع کردم و دارم به خودم روحیه و انرژی مثبت میدم که بتونم علی رغم میل دکترم در یکی از روز های این ماه روزه بگیرم!

سومین اتفاق و شاید مهمترینش بارداری گربه ام بود!یه مدتی میشد که من از گربه ام بی خبر بودم و با این فکر که رفته و منو تنها گذاشته!! دنبالش نگشتم!دیروز متوجه شدم نه تنها نرفته و منو تنها نذاشته بلکه تصمیم گرفته با خانواده ی جدیدش منو در آغوش لطف و محبت خودش بگیره!!من موندم!این گربه تا شعاع یک کیلومتری با هیچگونه پشه ی نری هم ارتباط نداشته!این چطور ممکنه!چهار تا بچه گربه ی کوچیک الان تو حیاط دارن با هم بازی میکنن!فقط دنبال اون گربه ای میگردم که اینو اغفال کرده!چند ماه پیش متوجه شده بودم که گربه ام دچار افسردگی مزمن شده و "میو" های نه چندان جالب از خودش ارائه میده ولی واقعا فکر نمیکردم با این سرعت ماجرا رو ختم به خیر کنه!!باور کن همین امروز فردا میرم یه آگهی همراه با عکس تمام قدش چاپ میکنم که هرکس پدر این خانواده رو پیدا کرد و مسئولیتش رو به عهده گرفت جایزه ی نفیسی دریافت کنه!

پ.ن: من به شدت از جمعه صبح‌ها آپديت کردن متنفرم...جمعه‌ها انگار گرد مرده روی اين وبلاگستان می‌پاشن...! اين يه دفعه هم از دستم در رفت!

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

51

یه مدتیه با محیط بلاگفا غریبه شدم!دلیلش رو هم نمیدونم!وقتی داشتم پسورد میدادم حس کردم بلاگفا میخواد ازم بپرسه شما مطمئنی کاربر این سایتی؟!
در هر حال این روزها هم برای خودش غنیمتیست!این که حس میکنم باید بیام و بنویسم هم غنیمتیه!برای منی که ممکنه در یک دقیقه یک تصمیم جدید بگیرم همه ی اینها غنیمته..درست مثل دو سال پیش..زمانی که تمام تلاش و انرژیمو صرف این کردم که از برق قبول شم و اتفاقا قبول هم شدم..ولی بعد از چند ماه دلم و زد و انصراف دادم! خیلی راحت! برای منی که قبل از دانشگاه تمام وقتم رو صرف کتابای الکترونیک میکردم همه چی تموم شد..با یک تصمیم!..تمام دیشب رو داشتم به همین فکر میکردم..وقتی آیدا داشت با خوشحالی برام تعریف میکرد که رتبش عالیه و تصمیم داره برق بخونه من به همون چند ماه فکر میکردم!..به اینکه وقتی به استادم گفتم میخوام انصراف بدم گفت یک احمق به تمام معنایی!..تمامی صحنه ها مثل یک نوار از جلوی چشمای من عبور میکرد...اینه که میگم همه ی اینها غنیمته..حتی همین لحظه که دارم مینویسم!
حدود یک هفته ی پیش فهمیدم استاد بابک نصف بچه های کلاس رو با 9.5 انداخته!واقعا نمیتونم منطق بعضی از استادا رو درک کنم!برای یک کار عملی چرا باید یه همچین کاری بکنه؟!بچه ها اعتراض دادن ..گفتن از اونجایی که ورقه ی تشریحی نبوده نمیشه کاری کرد..فقط در صورتی میشه تجدید نظر کرد که یه استاد دیگه بیاد و نظر بده..میدونی این یعنی چی!؟یعنی یکبار دیگه همه چی از اول!!!این واقعا درد آوره!..میبینی!گاهی بعضی تصمیمها آدم رو تا بینهایت زیر منگنه میذاره!...تو این یک هفته با هر کی صحبت میکردم تو فکر انتقام از بابک بود!یک سری هم دست به اقدم زدند!استاد بابک خیلی به گوشیش و خطش حساس بود..یه جور نقطه ضعف داشت..یکبار وسط کلاس بهش تک زنگ زدند تا آخر کلاس دنبال شماره میگشت...!هر نیم ساعت یکبار هم شماره رو چک میکرد! البته از یک استاد مجرد بیش از این انتظاری نمیره!!الان هم بچه ها یه ایرانسل گرفتن هرشب پنج دقیقه یکبار بهش تک میزنن! حقشه!بره زن بگیره!اون موقع که فهمیدم به من ده داده خیلی ناراحت شدم!ولی الان میبینم وضع من خیلی جالب بوده! به جای اینکه به زن و زندگیش فکر کنه دنبال میس کال هاش میگرده!!..الانم هر چی فکر میکنم که چی شده منو ننداخته چیزی به ذهنم نمیرسه!!جالبم اینه که بیشتر از هرکسی به من گیر میداد!..یکبار وقتی داشتم ازش سوال میپرسیدم، گفت تو که افتادی چرا اینو میپرسی!!!!نمیدونم!به بن بست رسیدم!!
دعا کنید یه همچین اتفاقی نیفته..من اصلا حوصله ی اینو ندارم که همه چی از اول شروع شه..اصلا نمیخوام!!چرا مجبور میکنن؟!...هرگز با این "باید " های بیخود کنار نمیام!..از همین ِ این دنیای واقعی بدم میاد!کاری رو میکنی که نمیخوای!..ولی دنیای مجازی همینش خوبه که بایدی در کار نیست و مجبور به انجام کاری نیستی!کلا فضای اینترنت برای من یک فضای ایده آله که با روحیاتم همخوانی داره...یعنی اگر قرار بود آدم وسواسی و مبادی آدابی باشم اصلا این وب نویسی و وبگردی ها به من نمی چسبید...یعنی اینکه هر روز فکر و ذکرم این باشه که خب...مثلا سوژه ی روز تظاهرات زنان و یا جام جهانی فوتباله و باید به قول انشاهای دوران دبستان قلم به دست بگیرم و درباره این موضوع بنویسم... یا اینکه وبلاگ حتما باید هر چند روز یکبار به روز شه تا ویزیتورهاش رو از دست نده و یا اینکه فلانی آمد و در وبلاگ کامنت گذاشت پس منم باید برم تو وبلاگش کامنت بگذارم و فلانی به من لینک داد و منم باید لینک بدم و فلانی ایمیل زد و من باید جواب بدم و..شاید به خاطر همینه که گاهی وقتها باعث دلخوری بعضی افراد میشم!(این جواب کامنت شما هم بود!..خودش میدونه کیه!) (بعدا نوشت: منظور من به هیچ وجه سلمان و شیما نبود و نیست!..اگه کامنت شما نبود اینجا هم خبری از آپ نبود!)
راستی یه موضوع جالب!کسی فیلم Body of Lies رو دیده؟! با بازی گلشیفته فراهانی و لئوناردو دیکاپریو!
اینجارو ببینید ..جالبه!

۱۳۸۷ مرداد ۹, چهارشنبه

50

چقدر این روزهای تابستون دل نشین و به یاد موندنی شده..!
صبح و ظهر و شب برق به میزان لازم!..آب به مقدار کافی!خط تلفن و سایر موارد در صورت نیاز!.. جدی خیلی بد عادت شدیم!من استرس میگیرم وقتی به این فکر میکنم که اگه یه روز برقا نره چی کار باید بکنیم؟!اصلا عامل بی خوابی من همینه!!شب و روز دارم روی همین موضوع فکر میکنم!باور کنید یه روز که برقا نمیره..من خودم میرم و فیوز رو قطع میکنم که از این لذت بی نصیب نشیم!روز که نه البته..همون ساعت هایی که برق وجود خارجی داره اینکارو میکنم!به هر حال ترک عادت موجب مرض است دیگه!حیفه..آدم به یه چیزی که انس میگیره باید نگهش داره..نه؟!
همین طور که تو گرما قدم میزنم با خودم فکر میکنم فلکه ی آب رو ببندم یا نه!بعد یه ندای درونی میگه نه نبند! ممکنه به این هم عادت کنیم..دیگه ترک این واقعا سخته!سخت تر از اون اینه که مدام باید برم و فلکه رو ببندم..این شیر فلکه ی ما یکم سخت بسته میشه..به خاطر همین!
با این حال دلم برای لوله های آب هم میسوزه! گناه دارن طفلکی ها...چقدر باید این یکی دو قطره ی آب رو هر روز تحمل کنن! بذار کلا خالی شن یه نفسی بکشن!
دیشب مدام داشتم به این فکر میکردم که زنگ بزنم 110 بیان منو ببرن!!!چون تفکرات مربوط به لوله و ..باعث شد نتونم بخوابم، همینطور که پاشدم، رفتم آب بخورم!شما فکر کنید من چراغ رو روشن کردم!!!خدای من!(همینجا اعتراف میکنم که دیگه اینکارو نمیکنم!) کمی هم آب به همراه یخ میل نمودم!! به این میگن جنایت! من نه تنها چراغ رو روشن کردم بلکه یخ رو هم به آب اضافه کردم!یعنی دوبل آب!!
تو همین افکار بودم که حساب کردم دیدم اگه قرار باشه بیان منو بگیرن و ببرن باید چراغ راهرو رو هم روشن کنم تا بتونم از پله ها برم پایین!بعد با صدای آژیر، بقیه هم میان ببینن چه خبره! پس چراغ های زیادی روشن میشه...از اونجایی که منو میبرن، خانواده ناراحت میشن..ممکنه دو سه قطره اشکی هم ریخته شه..که مطمئنا بعد از گریه صورت باید شسته شه..این یعنی آب اضافی! حالا شاید یکی حالش بد شد!باید آب قند بخوره یا نه؟!..بعدش باید اون لیوان شسته شه یا نه؟!تصور کنید کولر هم باید روشن باشه تا حال اون طرف جا بیاد!..این دقیقا خود فاجعه است! دیگه واقعا توان این جنایت رو هم نداشتم! از طرفی با خودم فکر کردم تا یکی دو هفته ی دیگه طرح تابستونی شروع میشه و هرگونه مانتوی رنگ روشن در معرض گیر ِ چراغ گردون ها قرار میگیره!خدا رو چه دیدی ..شاید من هم از این سعادت بی بهره نموندم..!در اینحالت با یک تیر دو نشون میزنم!برق زیادی هم مصرف نمیشه!
دقیقا همین الانم که این کامپیوتر روشنه دارم زیر عذاب وجدان له میشم!..ولی مشکلی نیست چون هر لحظه ممکنه برق بره و این کامپیوتر رو هم با خودش به دار فانی ببره و یا به عبارتی منفجر کنه!این واقعا خوبه...!در نبود هرگونه وسیله ی برقی از جمله کامپیوتر، کمتر به موضوع فکر میکنم..و کمتر احساس نگرانی بهم دست میده!
تو همین چند ثانیه واقعا کلافه شدم!به نظرت مشکلی پیش اومده که برقا نرفته؟!..یعنی چی؟..همیشه همین موقع میرفت!...چند دقیقه منتظر میمونم!اگه رفت که هیچ!اگه نرفت خودم یه فکری به حالش میکنم!..عادته دیگه!..ترک کردنش یکم سخته!!!!!

۱۳۸۷ مرداد ۵, شنبه

سلام!

بگذارید قبل از هر حرفی از همه ی دوستانی که حالم رو پرسیدند و نگرانم بودند تشکر کنم...مطمئن باشید تا زمانی که دوستای خوبی مثل شما دارم من خوب خواهم بود..اینو بهتون قول میدم!

الان بیشتر از دو هفته است چراغ سی پی یو مغزم دائم روشنه و شدیدا درگیر یه پردازش خیلی سنگین و مهم وقت گیر شده که تا تموم نشه هیچ برنامه ی دیگه ای قابلیت بارگذاری و اجرا پیدا نمیکنه..قبل از اون هم تحویل پروژه ی استاد بابک و استاد صالحی رو داشتم.. که مطمئنا در جریان هستید،همین هم بیشتر وقت من رو گرفت..و خوشبختانه با موفقیت تموم شد و اگر بخوام از اونها تعریف کنم باید به اندازه ی تمام روزهایی که نبودم اینجا بنویسم!

قبلا برام پیش اومده بود که فیوز مغزم میپرید و در ظلمات کامل به سر میبردم..نشون به اون نشون که چراغ عقلی هم نداشتم!..ولی طی همین چند هفته چنان مغزم درگیر شده و مشغول پردازش هست که نمیتونم جلوش رو بگیرم تا برای مدتی سکوت کنه!..وبلاگ نویسی هم که دیگه خودش به تنهایی یه نرم افزاره به عظمت تری دی مکس که در حالت عادی هم اگر سی پی یوی مغزم خالی و بی کار باشه با هزار مکافات میرم سمتش که یه وقت وسطاش هنگ نکنم...!حالا شما بگید چرا آپ نمیکنی!شما که نمیدونید چی شده!و از اونجایی که نمیدونم قراره اخر این ماجرایی که باهاش درگیرم به کجا ختم شه نمیخوام بیشتر از این موضوع رو بسط بدم و بگم که ممکنه تا دو هفته ی دیگه روند زندگی من عوض شه!(نگفتم که؟!گفتم؟!!!)خودم هم نمیدونم چه روندی خواهد داشت..ولی مطمئنا" خیلی متفاوت تر از اینها خواهد بود!فقط اینو بگم که مساله خدای نکرده ربطی به تشکیل زوج..تشکیل خانواده..تعدد زوج..افکار زوجی..تفکرات مزدوج شدن..و هرگونه بحث سکسی! نداره!!!(تو این مدتی که نبودم یکی کامنت داده بود که نکنه ازدواج کردی؟!!!!!من از همینجا از اون دوست عزیز هم که تا این حد به فکر من بودند تشکر میکنم!)

کمی زمان لازم دارم...میگم جریان چی بود..

در هر حال نگران نباشید..به زودی همه چیز مرتب میشه!


مهم نوشت:طی توضیحات دوستان، چراغ هارد من روشن بوده گویا!با توجه به نکات، رم رو ارتقا میدم!

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

48

راستش نمیدونم چرا ولی دلم گرفته..یا بهتر بگم گرفت!
صبح با خودم فکر میکردم شب میام و آپ میکنم و یکی از سه بازی رو که دعوت بودم انجام میدم.ولی برای یک لحظه حس کردم بیش از حد سنگین شدم!سنگینی از نوع روحی..روانی..درونی! و نمیتونم تکون بخورم!و مغزم کفاف ِ هیچ گونه بازی رو نمیده!
باور کنید من اگه این ترم درس استاد بابک و استاد صالحی رو پاس کنم میام و پزش رو به تمامی اهالی شریف بلاگفا میدم!
من نمیدونم چه اصراریه که برای هر امتحان یک هفته وقت بدن؟!!سه شنبه تفسیر دادم..قراره این یکشنبه هندسه بدم!!!یعنی چه؟کدوم بی شعور یا احیانا با شعوری میتونه از این یک هفته به طور مفید استفاده کنه؟!!من هم که نمونه ی بارز مصرف بهینه ی فرصت های طولانی مدت هستم!!
باور کن دیگه دارم دق میکنم..نه امتحان،امتحانه. نه تعطیلی،تعطیلیه!
دیروز می خواستم برم بیرون..بعد از یک ساعت منصرف شدم!یک عذاب وجدانی گرفتم در نوع خودش جالب بود!این یک هفته رو نمیخونم ولی دوست ندارم اون یک ساعت رو هم از دست بدم!!فکر کردم اون یک ساعت رو برم بیرون از میزان مطالعه ی من کم میشه!نیست تا حالا اقدامی هم جهت خوندن این هندسه کردم!!..هندسه گفتم یادم افتاد..قبلا موضوع امتحان هندسه ام رو گفته بودم . اینکه پلان درخواستی رو با مقیاس مورد نظر نکشیده بودم و به تبعیت(طبعیت!) از اون جوابهای همون سوال به کل غلط بود.. ورقه ی خودم رو که گرفتم،دیدم از ده نمره، بیست و پنج صدم گرفتم!وقتی دلیلش رو از استاد پرسیدم گفت این رو هم به خاطر شرکت در امتحانت به تو دادم!به خاطر ارزشی که برای جوابهای سوال های دیگرت قائل بودم!اون بیست و پنج صدم رو به تو دادم که فکر نکنی نیستی و وجود نداری!به همین راحتی!!..لیستش رو نگاه میکردم ستون نمرات معلوم بود..هشت،هفت،هفت و بیست و پنج صدم..اون وسط یدونه بیست و پنج صدم خالی به طرز بسیار ناز و زیبایی به چشم میخورد!این نمره رو هم داده بود که من متوجه اشتباهم باشم..اشتباهی که حداقل میتونه آینده ی شغلی من رو خراب کنه!هرچند میتونست اون سوال رو هم ندید بگیره یا اصلا با همون مقیاسی که من کشیدم نمره رو حساب کنه و نمره ی سوال های دیگرو هم بده..!ولی اینکارو نکرد..(از لحاظ منطقی حق داشت ولی!!)یکی از بچه های کلاس به اسم کامران که اتفاقا داشت با من به ستون نمرات نگاه میکرد با دیدن نمره ی من پقی زد زیر خنده!جدا" خنده دار هم بود!تصور کن روی ده یک خط کشیده روش نوشته 0.25!!!با اینکه میتونستم بهش توضیح بدم که وضعیت الان من جنبه ی تنبیهی+بی دقتی داره و اصلا بحث نمره نیست و اینا... ولی اینکارو نکردم!دلیلی هم نداشت!اشتباه من بود حالا تاوانش هرچی که میخواد باشه!
فکرش رو که میکنم میبینم یک اشتباه کوچک تو یک ورقه ی امتحانی که ارزشی نداره میتونه تمامی خواسته های من رو به باد بده..چه برسه به یک اشتباه تو ورقه ی زندگیت..میتونه تمام دنیای تو رو نابود کنه و از بین ببره..هرچند ناخواسته باشه..که معنی اشتباه هم همینه..شاید عملی ناخواسته!

أه ه ه ه ه ه ه!!دقیقا همین الان یک عذاب وجدان دیگه ای هم گرفتم..میرم هندسه ام رو بخونم.

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

47

هوای بهاری هیچ فایده ای هم برای من نداشته باشه حداقل این حسن رو داره که ریزش آب ِ اجزای صورت منو به حداکثر خودش میرسونه!چشم و بینی به نحو احسنت فعالیت میکنند و اتفاقا طوری از جان مایه میگذارند که شکل و شمایل طبیعیه خودشون رو از دست میدن!در این بین برخی از کارخانه های دستمال کاغذی پیشرفت شگرفی میکنند بس که تولید دستمال کاغذیشون میره بالا!!

امروز صبح به حالت خیلی لطیف و عاری از هرگونه حس غرزدگی در حالی که خیلی دیرم شده بود میرفتم دانشگاه که دیدم یه خانم به همراه دوتا بچه ی کوچیک ، دارن از خیابون رد میشن..بچه ها سن زیادی نداشتند... حدودا هفت یا هشت. خانم وسط قرار گرفته بود و دست یکیشون تو دستش بود. کمی که گذشتند یکی از بچه ها یهو وسط خیابون ایستاد و دستاش رو گرفت جلوی صورتش.
یه لحظه تعجب کردم که این داره چیکار میکنه وسط خیابون؟!خانمی که همراه بچه ها بود اصلا متوجه موضوع نشد و با بچه ای که دستش رو گرفته بود داشت میرفت..یدفعه متوجه شدم حال این بچه ی کوچیک به هم میخوره و اصلا وضعیت خوبی نداره..چند لحظه بعد دیدم بله! طفلکی حالت استفراغ داره و اون خانم اصلا متوجه نیست..چون دقیقا مادرش نیست!یه لحظه هنگ کردم..خیابون خلوت بود و بیشتر از یکی دوتا ماشین رد نمیشد. اینجور مواقع حال من بدتر از اون بیچاره میشه ..میبینی طرف حالش خوب شده داره میره، من اینجا اوضاعی دارم واسه خودم! موندم چیکار کنم...برم جلو مطمئنا حال خودم بد میشه..نرم هم حال این کوچولو خوب نیست..دستاش هم کثیف شده بود . تو همین فکر ها بودم که یادم افتاد یه قوطی دستمال کاغذی دارم با خودم حمل و نقل میکنم!!فوری چند تا برداشتم و طوری که ناراحت نشه رفتم جلو و دستمال کاغذی ها رو گرفتم جلوی صورتش..دستاشم تمیز کردم و یه شکلات دادم بهش.اول نمیگرفت شاید خجالت میکشید ولی با اصرار من قبول کرد.چند لحظه بعد خانم متوجه غیبت یکی از بچه ها شد و برگشت و دید اوضاع از چه قراره!از قیافش معلوم بود که خیلی ناراحت شده..چون بالاخره مادر این بچه،اونو به خانم همسایه سپرده بوده!این خانم هم بدون کوچکترین توجه دست بچه اش رو گرفته و داره میره!!یکم منتظر شدیم تا حال کوچولو جا بیاد..حالش که بهتر شد خانم با نهایت ناراحتی دست هر دوتاش رو گرفت و رفت..
حس خیلی خوبی بهم دست داده بود هرچند تا یک ساعت بعدش مدام عق میزدم!!ولی خوشحال بودم از اینکه اون کوچولو تنها نبود..خیلی جالب بود موقع خداحافظی میگفت تو اینهمه دستمال کاغذی رو چیکار میکنی؟حتما خدا تو رو فرشته ی دستمال کاغذی کرده که هرکی حالش بد شد بهش بدی!!!
احتمالا وقتی داشته بهم نگاه میکرده دو بال بسیار زیبا در پشت بنده در حال خود نمایی بوده!

و به این ترتیب ما نه تنها یک مادر ترزا بلکه یک فرشته ی دستمال کاغذی سیار شدیم!!

دیشب طی یکسری تصمیمات اومدم یه نگاهی به آباژورم بندازم که مدتیه خرابه و هیچ گونه نوری از خودش نشون نمیده!از تمامی ابعاد بررسیش کردم..لامپش سالم بود..و مشکلی نداشت.حدس زدم مشکل باید از داخل باشه.اول خواستم بذارمش واسه یه فرصت مناسب..ولی بعد که نگاه اشک آلودش رو دیدم منصرف شدم!البته قبل از اون هم تصمیم گرفته بودم بدم تا برام درستش کنن..ولی حس خود اکتفایی گلوم رو گرفت و تصمیم گرفتم خودم درستش کنم!بازش کردم و نگاهی بهش انداختم..فکر کردم مشکل باید از سیم هاش باشه!سعی خودمو کردم و وصلشون کردم و کلی کار دیگه..تموم که شد..بستمش..یکم عوارض جانبیش رو در نظر گرفتم و با موافقت خودش روشنش کردم!!شما فکر کن این آباژور چنان نوری از خودش ساطع کرد که زد کل نور خونه پرید!!به عبارتی فیوز پرید!! فیوز رو وصل کردم دوباره بازش کردم و همون مراحل!!..دقیقا نمیدونم چند بار فیوز بیچاره پرید اما این آباژور نپرید!!تا اینکه در آخرین لحظات پایانی درست زمانی که سلول های عصبیم شروع به فعالیت خودشون میکردند،دیدم علاوه بر نور اتاق نوری هم از این آباژور داره به چشم میخوره!و اینچنین بود که من مشعوف شدم و گربه هه رو هم در شعف خودم شریک کردم!!!

پ.ن:این دلیل بر این نمیشه که من با گربه کنار اوومدم!!جنبه داشته باشید!

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

46

بعضی وقتا
بعضی کارها
به قدری جالب و شگفت انگیز پیش میرن
که دوست داری بشینی یه گوشه و فقط نگاه کنی!!

بعضی وقتا
بعضی کارها
درست زمانی که دارن جالب و شگفت انگیز پیش میرن
یه مکث کوچیک میزنن و آروم در جهت مخالفت برمیگردن!!

بعضی وقتا
بعضی کارها
به قدری آروم و شگفت انگیز بر میگردن
به قدری آروم و شگفت انگیز از کنارت رد میشن
که دوست داری بشینی یه گوشه و فقط گریه کنی!!