۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه

بازی


سلام بچه ها
چطورین؟
بازی داریم و طبق قولی که دادم بازی میکنم

خودتون رو معرفی کنین
تارا هستم.متولد 9 خرداد .ساعت 12 ظهر به دنیا اومدم با حسابی که من کردم باید 12:20 به دنیا می اومدم که نشده!
ترم 3 معماری.عاشق کتاب،موزیک و بسکتبال. به خاطر رشتم مجبور شدم بسکت رو کنار بذارم ولی در اولین فرصت دوباره شروع میکنم
شاید به خاطر خردادی بودنمه..هرچند خودم به این چیزا اعتقادی ندارم ولی شخصیت های متعددی دارم,شوخ جدی بشاش غمگین...همه ی اینها ممکنه در یک روز برام اتفاق بیفته!ولی اکثر اوقات شاد و خنده رو هستم
همیشه سعی کردم رو پای خودم بایستم از وابسته بودن متنفرم.تنوع طلب و درون گرا هستم به مقدار خیلی زیادی هم اجتماعی
زیاد با خودم خلوت میکنم..ممکنه ساعت ها بشینم و فقط فکر کنم
چیزی رو که به ذهنم برسه انجامش میدم مخصوصا اگه قلبا دوستش داشته باشم در غیر اینصورت هرگز برای انجامش کاری نمیکنم.تلخ خورم شکلات تلخ،قهوه ی تلخ..با شکر رابطه ای ندارم.. معتاد پیتزا هم هستم! همیشه یه عالمه طرح تو ذهنم در حال عبور و مرور هستن که گاهی نمیتونم عملیشون کنم!موقع انجام دادن کارهایی که به دقت زیادی نیاز دارن استرس میگیرم تا همین چند وقته پیش نقشه ی هر ساختمونی رو که میکشیدم براش دستشویی نمیذاشتم یا اگرم میذاشتم درشو نمیذاشتم!!
دوست دارم تار رو به حالت تخصصی ادامه بدم و مثل پدر بزرگم استاد تار بشم..
تا چند ماهه دیگه هم سفالگری رو شروع میکنم چون تو روستا(اسم ِ واحد درسیه)خیلی بهش نیاز دارم
با اشپزی هم رابطه ی چندان که نمیشه گفت هیچ رابطه ای ندارم(پامو بذارم اشپز خونه تا یه هفته نمیشه جمعش کرد!)

رنگ مورد علاقه
بیشتر رنگ هارو به جز خردلی دوست دارم ولی نمیتونم یه رنگ ِ خاصی رو انتخاب کنم بیشتر از ترکیب رنگ خوشم میاد مثل مشکی و قرمز یا مشکی و زرد یا سرمه ای و نارنجی یا سرمه ای و سفید

غذای مورد علاقه
همه ی غذا ها رو دوست دارم ولی با پیتزا رابطه ی نزدیک تری داریم!

میوه مورد علاقه
آلبالو رو واقعا دوست دارم.ولی سیب...10 سالی میشه سیب نخوردم و هر سال رکورد جدید میزنم!نمیشه گفت متنفر ولی هیچ موقع اظهار علاقه ای از طرف من به سیب نشده!

موسیقی مورد علاقه
راک،هاردراک و متال در شرایط بحرانی

بدترین ضد حالی که خوردم
ضد حال زیاد بوده یکیش میتونه ماجرای پست اولم باشه

ناشیانه ترین کاری که کردم
اولین باری که میخواستم ویندوز کامپیوترو عوض کنم(2 سال پیش) چند مورد رو اشتباه انجام داده بودم و کلا سیستمو ریخته بودم بهم!

بهترین خاطره ام
گفتنش سخته..خاطرات زیادی داشتم ولی بهترینش یادم نمیاد

کسی رو که بخوام ملاقات کنم
یادمه 10 سالم که بود یه همسایه ای داشتیم پسرشون 11 سالش بود.همیشه با هم بازی میکردیم و تو عالم بچگی کلی قرار مدار میذاشتیم! بعد از یه مدتی به کل رفتن و هیچ وقت همدیگه رو ندیدم

کسی رو که نخوام ملاقات کنم
فرد خاصی به ذهنم نمیاد

برای چه کسی دعا میکنمبرای همه ی کسایی که دوسشون دارم..از خدا میخوام به هر چی دوست دارند برسن..اگه صلاحه

من در ۱۰ سال آینده
واقعا نمیشه گفت ولی ترجیح میدم اینجوری باشه:
فکر میکنم مهندسیم رو گرفتم و احتمالا فوق هم گرفتم.(و همه ی نقشه هام بهترین دستشویی ها رو داره!!) دوست دارم یه سری به میامِی بزنم بعدشم برم ایتالیا..و روی سکوی دایره ای بایستم و ارزو کنم که باز هم برگردم اونجا!
احتمالا استاد تار هم شدم.در این بین به نظر میرسه با یک عدد اقا پسر هم ازدواج کرده باشم!ولی هیچ حسی نسبت به فرزند دردونم ندارم دختر یا پسر!
منم دوست ندارم استخدام شم..میخوام برای خودم کار کنم..باید مستقل شم و تا اونجایی که بتونم مفید باشم

۱۳۸۶ بهمن ۸, دوشنبه

خود درگیری


اینروزا خیلی چیزا ذهنمو به خودش مشغول میکنه..
از بزرگترین تا کوچکترین...دیگه برام فرقی نمیکنه چی باشه!کافیه ویروس یاب مغزم نشناستش..جیغ میزنه! موندم تو احوالات خودم!
مگه مغز کوچولوی من چقدر میتونه ظرفیت داشته باشه؟!هر کی از راه میرسه..نمیرسه یه چیزی واسه گفتن داره!
جالبه..وقتی هم که من سعی میکنم خوب باشم یه چیزی با سرعت برق از راه میرسه و واسه چن روز چند تا کپی از خودش میگیره و...تمام تلاش منو میده به باد!
نمیدونم دیگه چیکار کنم مخصوصا که اینروزا الزایمر ِحاد هم گرفتم..
اونروز خانم والده به همراه ابوی،به صرف شام دعوت بودن و از اونجایی که طبق یک قاعده ی کلی، اینجور مواقع من تبدیل به نور چشم میشم قرار شد صاحبان مهمانی بعدا ازم پذیرایی کنن!و من کاملا با این قضیه که قراره بعدا ازم پذیرایی شه کنار اومدم و شخصا" به غذاهایی که ملت اونجا میلمبوندن اصلا فکر نمیکردم بلکه به کته ماستِ عزیز و دوست داشتنی ِ خودم چشمک میزدم که 3 هفتس با منه، چون دکتر عزیز و دوست داشتنی تر از کته ماستم به خاطر عفونت معدم برام تجویز کرده,بنابراین اصلا فکر نکنین من حاضر بودم غذا های میکروبی ِ بیرون رو به کته ماستم ترجیح بدم!به خاطر همین هم بعد از دو ساعت با نهایت غرور به طرف کته ماستی که فقط برای من درست شده بود رفتم و باز با نهایت غرور نصفشو خوردم و با اینکه داشتم از گشنگی تلف میشدم،نصفشم نگه داشتم!!
شاید باورتون نشه اگه بدونین چرا اون نصفَرو نگه داشتم!؟....؟چرا؟
مسخرس ولی من یادم رفته بود مامان اینا خودشون واسه شام مهمونن!نصفشو نگه داشتم وقتی از راه میرسن بخورن!!واقعا حتی یک لحظه هم فکرشو نکردم که اونا دقیقا همونجایی هستن که قراره من بعد ها اونجا باشم تا ازم پذیرایی کنن!!..عجب..!!همش دو ساعت هم نبود!
به این میگن نهایت پوکی استخوان مغز! امتحانات رو هم با همین شرایط مغزی دادم!! اصلا تو شرایط نرمال نیستم!! یکی بیاد منو جمع کنه!!!

دکتری..طبیبی...چیزی...سراغ ندارین؟!گفتم که نگین نگفت!

پ.ن:مریم جون چشم.حتما در اولین فرصت این بازی رو میکنم..با خیال راحت!دور از هرگونه ناله!!

۱۳۸۶ بهمن ۳, چهارشنبه

13


نشسته بودم مثل ادم داشتم واسه خودم بیان میخوندم نمیدونم چی شد چشم افتاد به کامپیوتر!
الان دو هفتس میزمو گذاشتم اینور کامپیوترو گذاشتم اونور..طوری که وقتی میشینم.. پشتم به کامپیوتر باشه نبینمش!تا چشم میفته به کامپیوتر مثل روانی ها هجوم میبرم سمتش!الانم نمیدونم چی شد!face to faceشدیم حس روانی بهم دست داد اومدم سراغش!روشنش کردم.. به چند تا وبلاگ سر زدم..یه کم دپ شدم ..هیچکی هیچ رقمه ok نیست
یکی عشق نداره عشق میخواد!
یکی عشق داره بغل نداره..بغل میخواد!
یکی عشق داره بغلم داره...روش گریه رم میخواد!
یکی هم دز تشعشعات روحیش رفته بالا چیزای بیشتری میخواد!
خلاصه..هرکی یه جورایی گرفتس..تو خودشه...رو موود دپ!
حالا نیست خود من وضعیت خیلی جالبی دارم!!!!خب چیکار کنم! اینجوری حالم بیشتر گرفته میشه...بیشتر دلم میگیره..
صبح قرار بود با نادیا(دوستم) بریم بیرون..که زنگ زد نمیاد..اونم بادوستش زدن تو تیپ و تار هم.. کلی حالمو گرفت!
پ.ن:حیف همه خوابن..باید صدای اهنگو کم کنم!
پ.ن:اوووه چه خبره بابا از بس کمش کردم صدای تیک تاک ساعتو بهتر میشنوم!!
پ.ن:از صدای تیک تاک ساعت خوشم نمیاد..مثل اینه که هر لحظه یه چیزی فریاد میزنه..یوووووووووووهوووووووووو پایان یکی از هزار لحظه ی دیگه!!

۱۳۸۶ بهمن ۱, دوشنبه

؟!هان


میگم..این استادا چرا اینجورین؟!..جمیعا" کور به دنیا اومدن! چشماشون به سفید عادت نداره!
واین واسه من مشکلات زیادی درست کرده..چرا؟!
چون هر موقع اینجوری تو برگه مینویسم استاد نه چشاش به سفید عادت نداره نمره نمیده!!
خدایی باید برن کار کنن چشاشون به سفید عادت کنه!

۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه

11



از این وضعیت مسخره ای که دارم دیگه خسته شدم!
یه فیلتر گذاشتم تو مغزم...هیچی نمیره توش!
حوصله ی درسم ندارم...

پ.ن:خیلی عصبانیم!
پ.ن:حوصله ندارم!
پ.ن:دلداریم ندید...تاثیر نداره
پ.ن:یادم رفت چی میخواستم بگم

۱۳۸۶ دی ۲۳, یکشنبه

10



فکر میکنم دوباره گم شدم!

خودکارم مدتیه نمیتونه پیدام کنه!!

۱۳۸۶ دی ۲۱, جمعه

تکرار و باز هم تکرار


مثل همیشه...یه روز تعطیل...یه روز ساکت و اروم...یه روز با تمام حس های تکراری
evanescence
با ارامش خاصی داره میخونه..ومن...احساس میکنم هرچی درونم هست میریزه بیرون برخلاف سلمان که میخواد از درو دیوار بالا بره هیچ حسی ندارم و در ارامش کامل به سر میبرم!دستم رو قلاب میکنم پشت سرم و سقف رو نگاه میکنم.چشمامو میبندم و به خودم میگم فکر کن همین الان همه چی ساکن و بی حرکت شه..تمام صحنه های زندگی واسته و تارایی که تو تمام صحنه های زندگیش بوده وجود نداشته باشه!تارایی نباشه که حرف بزنه ...که بخنده که گریه کنه..که داد بزنه...که بنویسه..بعد دوباره همه چی شروع به حرکت کنه و روند همیشگی رو داشته باشه ..کافیه همه ی صحنه هایی که من توش بودم دوباره فیلم برداری شن و من حذف شم!برای یک لحظه تصور کن...من تو تمام این صحنه ها برای خودم بودم...برای خودم بازی کردم...شاید اونطور که باید بودم نبودم...تنها کاری که میتونم بکنم اینه که منتظر باشم تا یه روزی یه جایی یه عده ای رو شاید با کوچکترین توانایی که دارم بتونم شاد کنم...که میدونم هیچ وقت کافی نیست!
حالا اگه این من حذف شه چی میشه؟منی که هنوز هم نمیدونه چرا بعضی چیزا ارزش شده؟!منی که هنوز هم نمیتونه بعضی چیزا رو درک کنه!منی که هنوز هم نمیدونه کجای این دنیای بزرگه؟
میدونم...راه زیادی هست که باید طی شه..میدونم باید رفت ولی من هنوز هم عقربه های ساعت رو میبینم که با سرعت هرچه تمام میچرخن بدون اینکه حتی یک لحظه منتظر هم باشن!

۱۳۸۶ دی ۱۸, سه‌شنبه

8


پنجره رو باز می کنم تا هوای سردش توی صورتم بخوره... زمستان همیشه برام دلچسب بوده. دونه های برف رو میبینم که آروم از زیر چراغ تو کوچه رد میشن و زمین رو سفید می کنن و انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش برای رسیدن به زمین هر کاری میکردن
خودم رو نگاه می کنم و میگم:چته؟...نکنه کم اوردی؟...دیوونه نشو.. فقط یه کم ناراحتی. یه ذره به خودت حق بده. تو می تونی درس بخونی،میتونی کارهایی که دوست داری انجام بدی، با دوستات باشی و بلند بخندی. پس الان هم بخند و فراموش کن...بعد به خود تو آینه لبخند می زنم از مشاوره اش تشکر می کنم سعی میکنم نگاهم به نگاهش نیفته. خودم رو با کشیدن چند تا طرح مشغول میکنم... یه نیم نگاه بهش می اندازم. تحمل چشمهاش و اون حس پنهان شده پشت نگاهش را ندارم. چشمهام می سوزه و پر از اشک میشه و با اینکه دوست ندارم سرازیر شن اینقدر با سرعت میان که حتی فرصت مهارشونو هم بهم نمی دن...و من نمیدونم چرا؟!در رو میبندم..روی تختم دراز میکشم و منتظر فردا میشم...

۱۳۸۶ دی ۱۶, یکشنبه

من و قدکی


امروز برای انمین بار رفتم خونه ی قدکی...از اونجایی که هوا بسی ناجوانمردانه سرد بود و منم دیر وقت رفته بودم زیاد نموندم...یه نگاهی به قسمت بالکنی انداختم...پایین بالکن سه تا پنجره داره که مابین هر پنجره اجرکاری مستطیلی برجستس که قسمت بالایی این مستطیل ها هم فرورفتس!خود بالکن دو تا ستون داره که سرستونهاش همه نقش و نگاریه...باید یه سر برم خراطی...میدونم با گفتن چیزی حل نمیشه باید خودم شکلشو بکشم بذارم جلوی طرف بگم اینجوری درست کن...

دست چپم به شدت درد میکنه. احتمالا به خاطر بریدن مقوا ماکته...با اینکه با دست راستم میبرم این عوضی هارو ولی اون دستم اذیتم میکنه.برای بریدنشون باید بیشتر از پنج شیش بار کاتر بزنی...

نمیدونم چرا هر باری که رفتم اونجا شب بوده..از این به بعد دیگه شبا نمیرم...یه حس عجیبی بهم دست میده!فکر میکنم روح اون بابایی که اونجارو ساخته مثل نیک سر بریده ی کتاب هری پاتر هر لحظه پشتمه!حتما کلی هم ابراز خوشحالی میکنه وقتی میبینه ملت میان و با به به و چه چه به ساختمون نگا میکنن!ابراز خوشحالی بخوره تو اون سرش! برم ببینم چیکار میتونم بکنم...شنبه ی بعدی تحویل نهاییه..

پ.ن:الان متوجه شدم دست راستم هم درد میکنه!ومن باید یه فکری به حالش بکنم
پ.ن:نمیدونم چی به سر شکلک هام اومده نمیتونم شکلک بذارم!(تشویش)(گریه)

۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه

من و قدکی (2)


نمیدونم چرا ...
چرا همه چی داره کند پیش میره؟!...یا من عقبم!
قراره نمای یکی از خونه های قدیمی رو بسازیم...خانه ی قدکی...از اون خونه هاست...حیاط پشتی..جلویی...پنجره های رنگی...رواق های نقشی زیر هر پنجره اجرکاریهای برجسته و فرورفته...با ستون هایی که پر از نقش های برجستس... داشتم با خودم فکر میکردم کاش یدونه از اون ساعت های برنارد داشتم...هر موقع لازم بود زمان رو نگه میداشتم و...اووووه چه کارایی!

پ.ن:قالبم رو عوض کردم...چطوره؟

۱۳۸۶ بهمن ۱۱, پنجشنبه

بازی


سلام بچه ها
چطورین؟
بازی داریم و طبق قولی که دادم بازی میکنم

خودتون رو معرفی کنین
تارا هستم.متولد 9 خرداد .ساعت 12 ظهر به دنیا اومدم با حسابی که من کردم باید 12:20 به دنیا می اومدم که نشده!
ترم 3 معماری.عاشق کتاب،موزیک و بسکتبال. به خاطر رشتم مجبور شدم بسکت رو کنار بذارم ولی در اولین فرصت دوباره شروع میکنم
شاید به خاطر خردادی بودنمه..هرچند خودم به این چیزا اعتقادی ندارم ولی شخصیت های متعددی دارم,شوخ جدی بشاش غمگین...همه ی اینها ممکنه در یک روز برام اتفاق بیفته!ولی اکثر اوقات شاد و خنده رو هستم
همیشه سعی کردم رو پای خودم بایستم از وابسته بودن متنفرم.تنوع طلب و درون گرا هستم به مقدار خیلی زیادی هم اجتماعی
زیاد با خودم خلوت میکنم..ممکنه ساعت ها بشینم و فقط فکر کنم
چیزی رو که به ذهنم برسه انجامش میدم مخصوصا اگه قلبا دوستش داشته باشم در غیر اینصورت هرگز برای انجامش کاری نمیکنم.تلخ خورم شکلات تلخ،قهوه ی تلخ..با شکر رابطه ای ندارم.. معتاد پیتزا هم هستم! همیشه یه عالمه طرح تو ذهنم در حال عبور و مرور هستن که گاهی نمیتونم عملیشون کنم!موقع انجام دادن کارهایی که به دقت زیادی نیاز دارن استرس میگیرم تا همین چند وقته پیش نقشه ی هر ساختمونی رو که میکشیدم براش دستشویی نمیذاشتم یا اگرم میذاشتم درشو نمیذاشتم!!
دوست دارم تار رو به حالت تخصصی ادامه بدم و مثل پدر بزرگم استاد تار بشم..
تا چند ماهه دیگه هم سفالگری رو شروع میکنم چون تو روستا(اسم ِ واحد درسیه)خیلی بهش نیاز دارم
با اشپزی هم رابطه ی چندان که نمیشه گفت هیچ رابطه ای ندارم(پامو بذارم اشپز خونه تا یه هفته نمیشه جمعش کرد!)

رنگ مورد علاقه
بیشتر رنگ هارو به جز خردلی دوست دارم ولی نمیتونم یه رنگ ِ خاصی رو انتخاب کنم بیشتر از ترکیب رنگ خوشم میاد مثل مشکی و قرمز یا مشکی و زرد یا سرمه ای و نارنجی یا سرمه ای و سفید

غذای مورد علاقه
همه ی غذا ها رو دوست دارم ولی با پیتزا رابطه ی نزدیک تری داریم!

میوه مورد علاقه
آلبالو رو واقعا دوست دارم.ولی سیب...10 سالی میشه سیب نخوردم و هر سال رکورد جدید میزنم!نمیشه گفت متنفر ولی هیچ موقع اظهار علاقه ای از طرف من به سیب نشده!

موسیقی مورد علاقه
راک،هاردراک و متال در شرایط بحرانی

بدترین ضد حالی که خوردم
ضد حال زیاد بوده یکیش میتونه ماجرای پست اولم باشه

ناشیانه ترین کاری که کردم
اولین باری که میخواستم ویندوز کامپیوترو عوض کنم(2 سال پیش) چند مورد رو اشتباه انجام داده بودم و کلا سیستمو ریخته بودم بهم!

بهترین خاطره ام
گفتنش سخته..خاطرات زیادی داشتم ولی بهترینش یادم نمیاد

کسی رو که بخوام ملاقات کنم
یادمه 10 سالم که بود یه همسایه ای داشتیم پسرشون 11 سالش بود.همیشه با هم بازی میکردیم و تو عالم بچگی کلی قرار مدار میذاشتیم! بعد از یه مدتی به کل رفتن و هیچ وقت همدیگه رو ندیدم

کسی رو که نخوام ملاقات کنم
فرد خاصی به ذهنم نمیاد

برای چه کسی دعا میکنمبرای همه ی کسایی که دوسشون دارم..از خدا میخوام به هر چی دوست دارند برسن..اگه صلاحه

من در ۱۰ سال آینده
واقعا نمیشه گفت ولی ترجیح میدم اینجوری باشه:
فکر میکنم مهندسیم رو گرفتم و احتمالا فوق هم گرفتم.(و همه ی نقشه هام بهترین دستشویی ها رو داره!!) دوست دارم یه سری به میامِی بزنم بعدشم برم ایتالیا..و روی سکوی دایره ای بایستم و ارزو کنم که باز هم برگردم اونجا!
احتمالا استاد تار هم شدم.در این بین به نظر میرسه با یک عدد اقا پسر هم ازدواج کرده باشم!ولی هیچ حسی نسبت به فرزند دردونم ندارم دختر یا پسر!
منم دوست ندارم استخدام شم..میخوام برای خودم کار کنم..باید مستقل شم و تا اونجایی که بتونم مفید باشم

۱۳۸۶ بهمن ۸, دوشنبه

خود درگیری


اینروزا خیلی چیزا ذهنمو به خودش مشغول میکنه..
از بزرگترین تا کوچکترین...دیگه برام فرقی نمیکنه چی باشه!کافیه ویروس یاب مغزم نشناستش..جیغ میزنه! موندم تو احوالات خودم!
مگه مغز کوچولوی من چقدر میتونه ظرفیت داشته باشه؟!هر کی از راه میرسه..نمیرسه یه چیزی واسه گفتن داره!
جالبه..وقتی هم که من سعی میکنم خوب باشم یه چیزی با سرعت برق از راه میرسه و واسه چن روز چند تا کپی از خودش میگیره و...تمام تلاش منو میده به باد!
نمیدونم دیگه چیکار کنم مخصوصا که اینروزا الزایمر ِحاد هم گرفتم..
اونروز خانم والده به همراه ابوی،به صرف شام دعوت بودن و از اونجایی که طبق یک قاعده ی کلی، اینجور مواقع من تبدیل به نور چشم میشم قرار شد صاحبان مهمانی بعدا ازم پذیرایی کنن!و من کاملا با این قضیه که قراره بعدا ازم پذیرایی شه کنار اومدم و شخصا" به غذاهایی که ملت اونجا میلمبوندن اصلا فکر نمیکردم بلکه به کته ماستِ عزیز و دوست داشتنی ِ خودم چشمک میزدم که 3 هفتس با منه، چون دکتر عزیز و دوست داشتنی تر از کته ماستم به خاطر عفونت معدم برام تجویز کرده,بنابراین اصلا فکر نکنین من حاضر بودم غذا های میکروبی ِ بیرون رو به کته ماستم ترجیح بدم!به خاطر همین هم بعد از دو ساعت با نهایت غرور به طرف کته ماستی که فقط برای من درست شده بود رفتم و باز با نهایت غرور نصفشو خوردم و با اینکه داشتم از گشنگی تلف میشدم،نصفشم نگه داشتم!!
شاید باورتون نشه اگه بدونین چرا اون نصفَرو نگه داشتم!؟....؟چرا؟
مسخرس ولی من یادم رفته بود مامان اینا خودشون واسه شام مهمونن!نصفشو نگه داشتم وقتی از راه میرسن بخورن!!واقعا حتی یک لحظه هم فکرشو نکردم که اونا دقیقا همونجایی هستن که قراره من بعد ها اونجا باشم تا ازم پذیرایی کنن!!..عجب..!!همش دو ساعت هم نبود!
به این میگن نهایت پوکی استخوان مغز! امتحانات رو هم با همین شرایط مغزی دادم!! اصلا تو شرایط نرمال نیستم!! یکی بیاد منو جمع کنه!!!

دکتری..طبیبی...چیزی...سراغ ندارین؟!گفتم که نگین نگفت!

پ.ن:مریم جون چشم.حتما در اولین فرصت این بازی رو میکنم..با خیال راحت!دور از هرگونه ناله!!

۱۳۸۶ بهمن ۳, چهارشنبه

13


نشسته بودم مثل ادم داشتم واسه خودم بیان میخوندم نمیدونم چی شد چشم افتاد به کامپیوتر!
الان دو هفتس میزمو گذاشتم اینور کامپیوترو گذاشتم اونور..طوری که وقتی میشینم.. پشتم به کامپیوتر باشه نبینمش!تا چشم میفته به کامپیوتر مثل روانی ها هجوم میبرم سمتش!الانم نمیدونم چی شد!face to faceشدیم حس روانی بهم دست داد اومدم سراغش!روشنش کردم.. به چند تا وبلاگ سر زدم..یه کم دپ شدم ..هیچکی هیچ رقمه ok نیست
یکی عشق نداره عشق میخواد!
یکی عشق داره بغل نداره..بغل میخواد!
یکی عشق داره بغلم داره...روش گریه رم میخواد!
یکی هم دز تشعشعات روحیش رفته بالا چیزای بیشتری میخواد!
خلاصه..هرکی یه جورایی گرفتس..تو خودشه...رو موود دپ!
حالا نیست خود من وضعیت خیلی جالبی دارم!!!!خب چیکار کنم! اینجوری حالم بیشتر گرفته میشه...بیشتر دلم میگیره..
صبح قرار بود با نادیا(دوستم) بریم بیرون..که زنگ زد نمیاد..اونم بادوستش زدن تو تیپ و تار هم.. کلی حالمو گرفت!
پ.ن:حیف همه خوابن..باید صدای اهنگو کم کنم!
پ.ن:اوووه چه خبره بابا از بس کمش کردم صدای تیک تاک ساعتو بهتر میشنوم!!
پ.ن:از صدای تیک تاک ساعت خوشم نمیاد..مثل اینه که هر لحظه یه چیزی فریاد میزنه..یوووووووووووهوووووووووو پایان یکی از هزار لحظه ی دیگه!!

۱۳۸۶ بهمن ۱, دوشنبه

؟!هان


میگم..این استادا چرا اینجورین؟!..جمیعا" کور به دنیا اومدن! چشماشون به سفید عادت نداره!
واین واسه من مشکلات زیادی درست کرده..چرا؟!
چون هر موقع اینجوری تو برگه مینویسم استاد نه چشاش به سفید عادت نداره نمره نمیده!!
خدایی باید برن کار کنن چشاشون به سفید عادت کنه!

۱۳۸۶ دی ۲۶, چهارشنبه

11



از این وضعیت مسخره ای که دارم دیگه خسته شدم!
یه فیلتر گذاشتم تو مغزم...هیچی نمیره توش!
حوصله ی درسم ندارم...

پ.ن:خیلی عصبانیم!
پ.ن:حوصله ندارم!
پ.ن:دلداریم ندید...تاثیر نداره
پ.ن:یادم رفت چی میخواستم بگم

۱۳۸۶ دی ۲۳, یکشنبه

10



فکر میکنم دوباره گم شدم!

خودکارم مدتیه نمیتونه پیدام کنه!!

۱۳۸۶ دی ۲۱, جمعه

تکرار و باز هم تکرار


مثل همیشه...یه روز تعطیل...یه روز ساکت و اروم...یه روز با تمام حس های تکراری
evanescence
با ارامش خاصی داره میخونه..ومن...احساس میکنم هرچی درونم هست میریزه بیرون برخلاف سلمان که میخواد از درو دیوار بالا بره هیچ حسی ندارم و در ارامش کامل به سر میبرم!دستم رو قلاب میکنم پشت سرم و سقف رو نگاه میکنم.چشمامو میبندم و به خودم میگم فکر کن همین الان همه چی ساکن و بی حرکت شه..تمام صحنه های زندگی واسته و تارایی که تو تمام صحنه های زندگیش بوده وجود نداشته باشه!تارایی نباشه که حرف بزنه ...که بخنده که گریه کنه..که داد بزنه...که بنویسه..بعد دوباره همه چی شروع به حرکت کنه و روند همیشگی رو داشته باشه ..کافیه همه ی صحنه هایی که من توش بودم دوباره فیلم برداری شن و من حذف شم!برای یک لحظه تصور کن...من تو تمام این صحنه ها برای خودم بودم...برای خودم بازی کردم...شاید اونطور که باید بودم نبودم...تنها کاری که میتونم بکنم اینه که منتظر باشم تا یه روزی یه جایی یه عده ای رو شاید با کوچکترین توانایی که دارم بتونم شاد کنم...که میدونم هیچ وقت کافی نیست!
حالا اگه این من حذف شه چی میشه؟منی که هنوز هم نمیدونه چرا بعضی چیزا ارزش شده؟!منی که هنوز هم نمیتونه بعضی چیزا رو درک کنه!منی که هنوز هم نمیدونه کجای این دنیای بزرگه؟
میدونم...راه زیادی هست که باید طی شه..میدونم باید رفت ولی من هنوز هم عقربه های ساعت رو میبینم که با سرعت هرچه تمام میچرخن بدون اینکه حتی یک لحظه منتظر هم باشن!

۱۳۸۶ دی ۱۸, سه‌شنبه

8


پنجره رو باز می کنم تا هوای سردش توی صورتم بخوره... زمستان همیشه برام دلچسب بوده. دونه های برف رو میبینم که آروم از زیر چراغ تو کوچه رد میشن و زمین رو سفید می کنن و انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش برای رسیدن به زمین هر کاری میکردن
خودم رو نگاه می کنم و میگم:چته؟...نکنه کم اوردی؟...دیوونه نشو.. فقط یه کم ناراحتی. یه ذره به خودت حق بده. تو می تونی درس بخونی،میتونی کارهایی که دوست داری انجام بدی، با دوستات باشی و بلند بخندی. پس الان هم بخند و فراموش کن...بعد به خود تو آینه لبخند می زنم از مشاوره اش تشکر می کنم سعی میکنم نگاهم به نگاهش نیفته. خودم رو با کشیدن چند تا طرح مشغول میکنم... یه نیم نگاه بهش می اندازم. تحمل چشمهاش و اون حس پنهان شده پشت نگاهش را ندارم. چشمهام می سوزه و پر از اشک میشه و با اینکه دوست ندارم سرازیر شن اینقدر با سرعت میان که حتی فرصت مهارشونو هم بهم نمی دن...و من نمیدونم چرا؟!در رو میبندم..روی تختم دراز میکشم و منتظر فردا میشم...

۱۳۸۶ دی ۱۶, یکشنبه

من و قدکی


امروز برای انمین بار رفتم خونه ی قدکی...از اونجایی که هوا بسی ناجوانمردانه سرد بود و منم دیر وقت رفته بودم زیاد نموندم...یه نگاهی به قسمت بالکنی انداختم...پایین بالکن سه تا پنجره داره که مابین هر پنجره اجرکاری مستطیلی برجستس که قسمت بالایی این مستطیل ها هم فرورفتس!خود بالکن دو تا ستون داره که سرستونهاش همه نقش و نگاریه...باید یه سر برم خراطی...میدونم با گفتن چیزی حل نمیشه باید خودم شکلشو بکشم بذارم جلوی طرف بگم اینجوری درست کن...

دست چپم به شدت درد میکنه. احتمالا به خاطر بریدن مقوا ماکته...با اینکه با دست راستم میبرم این عوضی هارو ولی اون دستم اذیتم میکنه.برای بریدنشون باید بیشتر از پنج شیش بار کاتر بزنی...

نمیدونم چرا هر باری که رفتم اونجا شب بوده..از این به بعد دیگه شبا نمیرم...یه حس عجیبی بهم دست میده!فکر میکنم روح اون بابایی که اونجارو ساخته مثل نیک سر بریده ی کتاب هری پاتر هر لحظه پشتمه!حتما کلی هم ابراز خوشحالی میکنه وقتی میبینه ملت میان و با به به و چه چه به ساختمون نگا میکنن!ابراز خوشحالی بخوره تو اون سرش! برم ببینم چیکار میتونم بکنم...شنبه ی بعدی تحویل نهاییه..

پ.ن:الان متوجه شدم دست راستم هم درد میکنه!ومن باید یه فکری به حالش بکنم
پ.ن:نمیدونم چی به سر شکلک هام اومده نمیتونم شکلک بذارم!(تشویش)(گریه)

۱۳۸۶ دی ۱۲, چهارشنبه

من و قدکی (2)


نمیدونم چرا ...
چرا همه چی داره کند پیش میره؟!...یا من عقبم!
قراره نمای یکی از خونه های قدیمی رو بسازیم...خانه ی قدکی...از اون خونه هاست...حیاط پشتی..جلویی...پنجره های رنگی...رواق های نقشی زیر هر پنجره اجرکاریهای برجسته و فرورفته...با ستون هایی که پر از نقش های برجستس... داشتم با خودم فکر میکردم کاش یدونه از اون ساعت های برنارد داشتم...هر موقع لازم بود زمان رو نگه میداشتم و...اووووه چه کارایی!

پ.ن:قالبم رو عوض کردم...چطوره؟