۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

48

راستش نمیدونم چرا ولی دلم گرفته..یا بهتر بگم گرفت!
صبح با خودم فکر میکردم شب میام و آپ میکنم و یکی از سه بازی رو که دعوت بودم انجام میدم.ولی برای یک لحظه حس کردم بیش از حد سنگین شدم!سنگینی از نوع روحی..روانی..درونی! و نمیتونم تکون بخورم!و مغزم کفاف ِ هیچ گونه بازی رو نمیده!
باور کنید من اگه این ترم درس استاد بابک و استاد صالحی رو پاس کنم میام و پزش رو به تمامی اهالی شریف بلاگفا میدم!
من نمیدونم چه اصراریه که برای هر امتحان یک هفته وقت بدن؟!!سه شنبه تفسیر دادم..قراره این یکشنبه هندسه بدم!!!یعنی چه؟کدوم بی شعور یا احیانا با شعوری میتونه از این یک هفته به طور مفید استفاده کنه؟!!من هم که نمونه ی بارز مصرف بهینه ی فرصت های طولانی مدت هستم!!
باور کن دیگه دارم دق میکنم..نه امتحان،امتحانه. نه تعطیلی،تعطیلیه!
دیروز می خواستم برم بیرون..بعد از یک ساعت منصرف شدم!یک عذاب وجدانی گرفتم در نوع خودش جالب بود!این یک هفته رو نمیخونم ولی دوست ندارم اون یک ساعت رو هم از دست بدم!!فکر کردم اون یک ساعت رو برم بیرون از میزان مطالعه ی من کم میشه!نیست تا حالا اقدامی هم جهت خوندن این هندسه کردم!!..هندسه گفتم یادم افتاد..قبلا موضوع امتحان هندسه ام رو گفته بودم . اینکه پلان درخواستی رو با مقیاس مورد نظر نکشیده بودم و به تبعیت(طبعیت!) از اون جوابهای همون سوال به کل غلط بود.. ورقه ی خودم رو که گرفتم،دیدم از ده نمره، بیست و پنج صدم گرفتم!وقتی دلیلش رو از استاد پرسیدم گفت این رو هم به خاطر شرکت در امتحانت به تو دادم!به خاطر ارزشی که برای جوابهای سوال های دیگرت قائل بودم!اون بیست و پنج صدم رو به تو دادم که فکر نکنی نیستی و وجود نداری!به همین راحتی!!..لیستش رو نگاه میکردم ستون نمرات معلوم بود..هشت،هفت،هفت و بیست و پنج صدم..اون وسط یدونه بیست و پنج صدم خالی به طرز بسیار ناز و زیبایی به چشم میخورد!این نمره رو هم داده بود که من متوجه اشتباهم باشم..اشتباهی که حداقل میتونه آینده ی شغلی من رو خراب کنه!هرچند میتونست اون سوال رو هم ندید بگیره یا اصلا با همون مقیاسی که من کشیدم نمره رو حساب کنه و نمره ی سوال های دیگرو هم بده..!ولی اینکارو نکرد..(از لحاظ منطقی حق داشت ولی!!)یکی از بچه های کلاس به اسم کامران که اتفاقا داشت با من به ستون نمرات نگاه میکرد با دیدن نمره ی من پقی زد زیر خنده!جدا" خنده دار هم بود!تصور کن روی ده یک خط کشیده روش نوشته 0.25!!!با اینکه میتونستم بهش توضیح بدم که وضعیت الان من جنبه ی تنبیهی+بی دقتی داره و اصلا بحث نمره نیست و اینا... ولی اینکارو نکردم!دلیلی هم نداشت!اشتباه من بود حالا تاوانش هرچی که میخواد باشه!
فکرش رو که میکنم میبینم یک اشتباه کوچک تو یک ورقه ی امتحانی که ارزشی نداره میتونه تمامی خواسته های من رو به باد بده..چه برسه به یک اشتباه تو ورقه ی زندگیت..میتونه تمام دنیای تو رو نابود کنه و از بین ببره..هرچند ناخواسته باشه..که معنی اشتباه هم همینه..شاید عملی ناخواسته!

أه ه ه ه ه ه ه!!دقیقا همین الان یک عذاب وجدان دیگه ای هم گرفتم..میرم هندسه ام رو بخونم.

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

47

هوای بهاری هیچ فایده ای هم برای من نداشته باشه حداقل این حسن رو داره که ریزش آب ِ اجزای صورت منو به حداکثر خودش میرسونه!چشم و بینی به نحو احسنت فعالیت میکنند و اتفاقا طوری از جان مایه میگذارند که شکل و شمایل طبیعیه خودشون رو از دست میدن!در این بین برخی از کارخانه های دستمال کاغذی پیشرفت شگرفی میکنند بس که تولید دستمال کاغذیشون میره بالا!!

امروز صبح به حالت خیلی لطیف و عاری از هرگونه حس غرزدگی در حالی که خیلی دیرم شده بود میرفتم دانشگاه که دیدم یه خانم به همراه دوتا بچه ی کوچیک ، دارن از خیابون رد میشن..بچه ها سن زیادی نداشتند... حدودا هفت یا هشت. خانم وسط قرار گرفته بود و دست یکیشون تو دستش بود. کمی که گذشتند یکی از بچه ها یهو وسط خیابون ایستاد و دستاش رو گرفت جلوی صورتش.
یه لحظه تعجب کردم که این داره چیکار میکنه وسط خیابون؟!خانمی که همراه بچه ها بود اصلا متوجه موضوع نشد و با بچه ای که دستش رو گرفته بود داشت میرفت..یدفعه متوجه شدم حال این بچه ی کوچیک به هم میخوره و اصلا وضعیت خوبی نداره..چند لحظه بعد دیدم بله! طفلکی حالت استفراغ داره و اون خانم اصلا متوجه نیست..چون دقیقا مادرش نیست!یه لحظه هنگ کردم..خیابون خلوت بود و بیشتر از یکی دوتا ماشین رد نمیشد. اینجور مواقع حال من بدتر از اون بیچاره میشه ..میبینی طرف حالش خوب شده داره میره، من اینجا اوضاعی دارم واسه خودم! موندم چیکار کنم...برم جلو مطمئنا حال خودم بد میشه..نرم هم حال این کوچولو خوب نیست..دستاش هم کثیف شده بود . تو همین فکر ها بودم که یادم افتاد یه قوطی دستمال کاغذی دارم با خودم حمل و نقل میکنم!!فوری چند تا برداشتم و طوری که ناراحت نشه رفتم جلو و دستمال کاغذی ها رو گرفتم جلوی صورتش..دستاشم تمیز کردم و یه شکلات دادم بهش.اول نمیگرفت شاید خجالت میکشید ولی با اصرار من قبول کرد.چند لحظه بعد خانم متوجه غیبت یکی از بچه ها شد و برگشت و دید اوضاع از چه قراره!از قیافش معلوم بود که خیلی ناراحت شده..چون بالاخره مادر این بچه،اونو به خانم همسایه سپرده بوده!این خانم هم بدون کوچکترین توجه دست بچه اش رو گرفته و داره میره!!یکم منتظر شدیم تا حال کوچولو جا بیاد..حالش که بهتر شد خانم با نهایت ناراحتی دست هر دوتاش رو گرفت و رفت..
حس خیلی خوبی بهم دست داده بود هرچند تا یک ساعت بعدش مدام عق میزدم!!ولی خوشحال بودم از اینکه اون کوچولو تنها نبود..خیلی جالب بود موقع خداحافظی میگفت تو اینهمه دستمال کاغذی رو چیکار میکنی؟حتما خدا تو رو فرشته ی دستمال کاغذی کرده که هرکی حالش بد شد بهش بدی!!!
احتمالا وقتی داشته بهم نگاه میکرده دو بال بسیار زیبا در پشت بنده در حال خود نمایی بوده!

و به این ترتیب ما نه تنها یک مادر ترزا بلکه یک فرشته ی دستمال کاغذی سیار شدیم!!

دیشب طی یکسری تصمیمات اومدم یه نگاهی به آباژورم بندازم که مدتیه خرابه و هیچ گونه نوری از خودش نشون نمیده!از تمامی ابعاد بررسیش کردم..لامپش سالم بود..و مشکلی نداشت.حدس زدم مشکل باید از داخل باشه.اول خواستم بذارمش واسه یه فرصت مناسب..ولی بعد که نگاه اشک آلودش رو دیدم منصرف شدم!البته قبل از اون هم تصمیم گرفته بودم بدم تا برام درستش کنن..ولی حس خود اکتفایی گلوم رو گرفت و تصمیم گرفتم خودم درستش کنم!بازش کردم و نگاهی بهش انداختم..فکر کردم مشکل باید از سیم هاش باشه!سعی خودمو کردم و وصلشون کردم و کلی کار دیگه..تموم که شد..بستمش..یکم عوارض جانبیش رو در نظر گرفتم و با موافقت خودش روشنش کردم!!شما فکر کن این آباژور چنان نوری از خودش ساطع کرد که زد کل نور خونه پرید!!به عبارتی فیوز پرید!! فیوز رو وصل کردم دوباره بازش کردم و همون مراحل!!..دقیقا نمیدونم چند بار فیوز بیچاره پرید اما این آباژور نپرید!!تا اینکه در آخرین لحظات پایانی درست زمانی که سلول های عصبیم شروع به فعالیت خودشون میکردند،دیدم علاوه بر نور اتاق نوری هم از این آباژور داره به چشم میخوره!و اینچنین بود که من مشعوف شدم و گربه هه رو هم در شعف خودم شریک کردم!!!

پ.ن:این دلیل بر این نمیشه که من با گربه کنار اوومدم!!جنبه داشته باشید!

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

46

بعضی وقتا
بعضی کارها
به قدری جالب و شگفت انگیز پیش میرن
که دوست داری بشینی یه گوشه و فقط نگاه کنی!!

بعضی وقتا
بعضی کارها
درست زمانی که دارن جالب و شگفت انگیز پیش میرن
یه مکث کوچیک میزنن و آروم در جهت مخالفت برمیگردن!!

بعضی وقتا
بعضی کارها
به قدری آروم و شگفت انگیز بر میگردن
به قدری آروم و شگفت انگیز از کنارت رد میشن
که دوست داری بشینی یه گوشه و فقط گریه کنی!!

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

یک روز در خانه!

امروز حسابی گربه هه رو نابود کردم!کل شخصیتش رو بردم زیر سوال!

اینروزا اصلا حس خوبی ندارم..دلم شور میزنه..میدونم که کاملا بیخود و بی جهته.. ولی واقعا" نمیتونم کاریش کنم..بیخودی استرس دارم!

تمام کارهام مونده..حتی برای یک لحظه هم نمیتونم درست و حسابی تصمیم بگیرم..مخصوصا که استاد بابک در طول این هفته تمام تلاشش رو میکرد که بتونه نرون های مغز من رو هرچه بیشتر پیچ بده ،باشد که نبوغ کشف نشده ی من کشف شه!

دیروز رفتم بیرون و خرید کردم..تمام وسایلم به حداقل خودش رسیده بود(وسایل معماری رو میگم)

حتی یک قطره چسب هم نداشتم!!هوا فوق العاده گرم شده و خرید کردن تو این هوا برای من فاجعست..باور کن. مخصوصا حمل کردن مقوای 50در 70 و 70 در 100 هم معضلیه برای خودش!!این که میگم معضلیه به خاطر اینه که من خیلی حساسم که یک لک یا یک تا هم روی مقوا نیفته..مقوایی که لکه باشه یا تا خورده باشه تمام تلاشت رو به هدر میده..دیگه ارزشی نداره..تمام سعی ام رو کردم که مقوا ها رو سالم برسونم خونه.خوشبختانه موفق هم شدم.تمام طول مسیر رو داشتم به این فکر میکردم که آخر این ماجرا ها به کجا ختم میشه؟!آخر چه خواهد شد؟!...مثل همیشه و با همون علامت سوال همیشگی رسیدم خونه. وسایل ها رو مرتب کردم.. مقوا ها رم گذاشتم روی میز که امروز مرتبشون کنم!

امروز صبح که برگشتم اتاقم، دیدم لای در نیمه باز هستش و نسیم خنکی در حال وزیدنه!وارد اتاق شدم دیدم یکی دو تا مقوا افتاده کف زمین و طرح های جالبی داره روی مقوا ها خودنمایی میکنه!!طرح هایی مثل یه دایره ی بزرگ و چهار الی پنج دایره ی کوچیک متصل به اون دایره ی بزرگ!!اول متوجه موضوع نشدم که چی شده؟!!تا اینکه گربه هه رو دیدم که با افتخاری بسی عظیم،طوری که انگار کل اتاق رو فتح کرده رفته رو میز و واستاده رو مقواها!!!یعنی خود ناپلئون در زمان خودش با اون افتخار نایستاده بوده که این گربه هه ایستاده بود!!

اول که این منظره رو دیدم یه لحظه فشارم افتاد..باور نمیکردم..وقتی به خودم مسلط شدم سعی کردم با پاک کن اون شکل های پنجه ی گربه ی بیشعور رو پاک کنم!!انصافا کم هم نذاشته!!یه دور کامل حیاط و تمام مکان هایی که احتمال وجود خاک میرفته رو گشته و بعد با نهایت غرور اومده و پنجه هاش رو صاف چسبونده رو مقوا ها!! واقعا نمیتونستم کاریش کنم!یعنی هر چقدر هم بخوام پاکشون کنم نمیره..بره هم جاش میمونه و کثیف تر میشه!!

حقیقتش این بود که قصد نداشتم نابودش کنم ولی وقتی قیافه ی حق به جانب و مسخره اش رو دیدم که سعی می کرد جوری وانمود کنه که انگار نه انگار اتفاقی افتاده یکهو خون جلوی چشمم رو گرفت و بردم انداختمش تو حموم و آب رو هم باز کردم تا یکم ادب شه!

من تو این چند روز تعطیلی چه کنم آخه؟!!

به جان خودم اگر یک بار دیگه.. فقط یک بار دیگه..از این کارها بکنه میبرم و میندازم جایی که عرب نی انداخت..ببینید کی گفتم!!

این خط این هم نشون

۱۳۸۷ تیر ۶, پنجشنبه

48

راستش نمیدونم چرا ولی دلم گرفته..یا بهتر بگم گرفت!
صبح با خودم فکر میکردم شب میام و آپ میکنم و یکی از سه بازی رو که دعوت بودم انجام میدم.ولی برای یک لحظه حس کردم بیش از حد سنگین شدم!سنگینی از نوع روحی..روانی..درونی! و نمیتونم تکون بخورم!و مغزم کفاف ِ هیچ گونه بازی رو نمیده!
باور کنید من اگه این ترم درس استاد بابک و استاد صالحی رو پاس کنم میام و پزش رو به تمامی اهالی شریف بلاگفا میدم!
من نمیدونم چه اصراریه که برای هر امتحان یک هفته وقت بدن؟!!سه شنبه تفسیر دادم..قراره این یکشنبه هندسه بدم!!!یعنی چه؟کدوم بی شعور یا احیانا با شعوری میتونه از این یک هفته به طور مفید استفاده کنه؟!!من هم که نمونه ی بارز مصرف بهینه ی فرصت های طولانی مدت هستم!!
باور کن دیگه دارم دق میکنم..نه امتحان،امتحانه. نه تعطیلی،تعطیلیه!
دیروز می خواستم برم بیرون..بعد از یک ساعت منصرف شدم!یک عذاب وجدانی گرفتم در نوع خودش جالب بود!این یک هفته رو نمیخونم ولی دوست ندارم اون یک ساعت رو هم از دست بدم!!فکر کردم اون یک ساعت رو برم بیرون از میزان مطالعه ی من کم میشه!نیست تا حالا اقدامی هم جهت خوندن این هندسه کردم!!..هندسه گفتم یادم افتاد..قبلا موضوع امتحان هندسه ام رو گفته بودم . اینکه پلان درخواستی رو با مقیاس مورد نظر نکشیده بودم و به تبعیت(طبعیت!) از اون جوابهای همون سوال به کل غلط بود.. ورقه ی خودم رو که گرفتم،دیدم از ده نمره، بیست و پنج صدم گرفتم!وقتی دلیلش رو از استاد پرسیدم گفت این رو هم به خاطر شرکت در امتحانت به تو دادم!به خاطر ارزشی که برای جوابهای سوال های دیگرت قائل بودم!اون بیست و پنج صدم رو به تو دادم که فکر نکنی نیستی و وجود نداری!به همین راحتی!!..لیستش رو نگاه میکردم ستون نمرات معلوم بود..هشت،هفت،هفت و بیست و پنج صدم..اون وسط یدونه بیست و پنج صدم خالی به طرز بسیار ناز و زیبایی به چشم میخورد!این نمره رو هم داده بود که من متوجه اشتباهم باشم..اشتباهی که حداقل میتونه آینده ی شغلی من رو خراب کنه!هرچند میتونست اون سوال رو هم ندید بگیره یا اصلا با همون مقیاسی که من کشیدم نمره رو حساب کنه و نمره ی سوال های دیگرو هم بده..!ولی اینکارو نکرد..(از لحاظ منطقی حق داشت ولی!!)یکی از بچه های کلاس به اسم کامران که اتفاقا داشت با من به ستون نمرات نگاه میکرد با دیدن نمره ی من پقی زد زیر خنده!جدا" خنده دار هم بود!تصور کن روی ده یک خط کشیده روش نوشته 0.25!!!با اینکه میتونستم بهش توضیح بدم که وضعیت الان من جنبه ی تنبیهی+بی دقتی داره و اصلا بحث نمره نیست و اینا... ولی اینکارو نکردم!دلیلی هم نداشت!اشتباه من بود حالا تاوانش هرچی که میخواد باشه!
فکرش رو که میکنم میبینم یک اشتباه کوچک تو یک ورقه ی امتحانی که ارزشی نداره میتونه تمامی خواسته های من رو به باد بده..چه برسه به یک اشتباه تو ورقه ی زندگیت..میتونه تمام دنیای تو رو نابود کنه و از بین ببره..هرچند ناخواسته باشه..که معنی اشتباه هم همینه..شاید عملی ناخواسته!

أه ه ه ه ه ه ه!!دقیقا همین الان یک عذاب وجدان دیگه ای هم گرفتم..میرم هندسه ام رو بخونم.

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

47

هوای بهاری هیچ فایده ای هم برای من نداشته باشه حداقل این حسن رو داره که ریزش آب ِ اجزای صورت منو به حداکثر خودش میرسونه!چشم و بینی به نحو احسنت فعالیت میکنند و اتفاقا طوری از جان مایه میگذارند که شکل و شمایل طبیعیه خودشون رو از دست میدن!در این بین برخی از کارخانه های دستمال کاغذی پیشرفت شگرفی میکنند بس که تولید دستمال کاغذیشون میره بالا!!

امروز صبح به حالت خیلی لطیف و عاری از هرگونه حس غرزدگی در حالی که خیلی دیرم شده بود میرفتم دانشگاه که دیدم یه خانم به همراه دوتا بچه ی کوچیک ، دارن از خیابون رد میشن..بچه ها سن زیادی نداشتند... حدودا هفت یا هشت. خانم وسط قرار گرفته بود و دست یکیشون تو دستش بود. کمی که گذشتند یکی از بچه ها یهو وسط خیابون ایستاد و دستاش رو گرفت جلوی صورتش.
یه لحظه تعجب کردم که این داره چیکار میکنه وسط خیابون؟!خانمی که همراه بچه ها بود اصلا متوجه موضوع نشد و با بچه ای که دستش رو گرفته بود داشت میرفت..یدفعه متوجه شدم حال این بچه ی کوچیک به هم میخوره و اصلا وضعیت خوبی نداره..چند لحظه بعد دیدم بله! طفلکی حالت استفراغ داره و اون خانم اصلا متوجه نیست..چون دقیقا مادرش نیست!یه لحظه هنگ کردم..خیابون خلوت بود و بیشتر از یکی دوتا ماشین رد نمیشد. اینجور مواقع حال من بدتر از اون بیچاره میشه ..میبینی طرف حالش خوب شده داره میره، من اینجا اوضاعی دارم واسه خودم! موندم چیکار کنم...برم جلو مطمئنا حال خودم بد میشه..نرم هم حال این کوچولو خوب نیست..دستاش هم کثیف شده بود . تو همین فکر ها بودم که یادم افتاد یه قوطی دستمال کاغذی دارم با خودم حمل و نقل میکنم!!فوری چند تا برداشتم و طوری که ناراحت نشه رفتم جلو و دستمال کاغذی ها رو گرفتم جلوی صورتش..دستاشم تمیز کردم و یه شکلات دادم بهش.اول نمیگرفت شاید خجالت میکشید ولی با اصرار من قبول کرد.چند لحظه بعد خانم متوجه غیبت یکی از بچه ها شد و برگشت و دید اوضاع از چه قراره!از قیافش معلوم بود که خیلی ناراحت شده..چون بالاخره مادر این بچه،اونو به خانم همسایه سپرده بوده!این خانم هم بدون کوچکترین توجه دست بچه اش رو گرفته و داره میره!!یکم منتظر شدیم تا حال کوچولو جا بیاد..حالش که بهتر شد خانم با نهایت ناراحتی دست هر دوتاش رو گرفت و رفت..
حس خیلی خوبی بهم دست داده بود هرچند تا یک ساعت بعدش مدام عق میزدم!!ولی خوشحال بودم از اینکه اون کوچولو تنها نبود..خیلی جالب بود موقع خداحافظی میگفت تو اینهمه دستمال کاغذی رو چیکار میکنی؟حتما خدا تو رو فرشته ی دستمال کاغذی کرده که هرکی حالش بد شد بهش بدی!!!
احتمالا وقتی داشته بهم نگاه میکرده دو بال بسیار زیبا در پشت بنده در حال خود نمایی بوده!

و به این ترتیب ما نه تنها یک مادر ترزا بلکه یک فرشته ی دستمال کاغذی سیار شدیم!!

دیشب طی یکسری تصمیمات اومدم یه نگاهی به آباژورم بندازم که مدتیه خرابه و هیچ گونه نوری از خودش نشون نمیده!از تمامی ابعاد بررسیش کردم..لامپش سالم بود..و مشکلی نداشت.حدس زدم مشکل باید از داخل باشه.اول خواستم بذارمش واسه یه فرصت مناسب..ولی بعد که نگاه اشک آلودش رو دیدم منصرف شدم!البته قبل از اون هم تصمیم گرفته بودم بدم تا برام درستش کنن..ولی حس خود اکتفایی گلوم رو گرفت و تصمیم گرفتم خودم درستش کنم!بازش کردم و نگاهی بهش انداختم..فکر کردم مشکل باید از سیم هاش باشه!سعی خودمو کردم و وصلشون کردم و کلی کار دیگه..تموم که شد..بستمش..یکم عوارض جانبیش رو در نظر گرفتم و با موافقت خودش روشنش کردم!!شما فکر کن این آباژور چنان نوری از خودش ساطع کرد که زد کل نور خونه پرید!!به عبارتی فیوز پرید!! فیوز رو وصل کردم دوباره بازش کردم و همون مراحل!!..دقیقا نمیدونم چند بار فیوز بیچاره پرید اما این آباژور نپرید!!تا اینکه در آخرین لحظات پایانی درست زمانی که سلول های عصبیم شروع به فعالیت خودشون میکردند،دیدم علاوه بر نور اتاق نوری هم از این آباژور داره به چشم میخوره!و اینچنین بود که من مشعوف شدم و گربه هه رو هم در شعف خودم شریک کردم!!!

پ.ن:این دلیل بر این نمیشه که من با گربه کنار اوومدم!!جنبه داشته باشید!

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

46

بعضی وقتا
بعضی کارها
به قدری جالب و شگفت انگیز پیش میرن
که دوست داری بشینی یه گوشه و فقط نگاه کنی!!

بعضی وقتا
بعضی کارها
درست زمانی که دارن جالب و شگفت انگیز پیش میرن
یه مکث کوچیک میزنن و آروم در جهت مخالفت برمیگردن!!

بعضی وقتا
بعضی کارها
به قدری آروم و شگفت انگیز بر میگردن
به قدری آروم و شگفت انگیز از کنارت رد میشن
که دوست داری بشینی یه گوشه و فقط گریه کنی!!

۱۳۸۷ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

یک روز در خانه!

امروز حسابی گربه هه رو نابود کردم!کل شخصیتش رو بردم زیر سوال!

اینروزا اصلا حس خوبی ندارم..دلم شور میزنه..میدونم که کاملا بیخود و بی جهته.. ولی واقعا" نمیتونم کاریش کنم..بیخودی استرس دارم!

تمام کارهام مونده..حتی برای یک لحظه هم نمیتونم درست و حسابی تصمیم بگیرم..مخصوصا که استاد بابک در طول این هفته تمام تلاشش رو میکرد که بتونه نرون های مغز من رو هرچه بیشتر پیچ بده ،باشد که نبوغ کشف نشده ی من کشف شه!

دیروز رفتم بیرون و خرید کردم..تمام وسایلم به حداقل خودش رسیده بود(وسایل معماری رو میگم)

حتی یک قطره چسب هم نداشتم!!هوا فوق العاده گرم شده و خرید کردن تو این هوا برای من فاجعست..باور کن. مخصوصا حمل کردن مقوای 50در 70 و 70 در 100 هم معضلیه برای خودش!!این که میگم معضلیه به خاطر اینه که من خیلی حساسم که یک لک یا یک تا هم روی مقوا نیفته..مقوایی که لکه باشه یا تا خورده باشه تمام تلاشت رو به هدر میده..دیگه ارزشی نداره..تمام سعی ام رو کردم که مقوا ها رو سالم برسونم خونه.خوشبختانه موفق هم شدم.تمام طول مسیر رو داشتم به این فکر میکردم که آخر این ماجرا ها به کجا ختم میشه؟!آخر چه خواهد شد؟!...مثل همیشه و با همون علامت سوال همیشگی رسیدم خونه. وسایل ها رو مرتب کردم.. مقوا ها رم گذاشتم روی میز که امروز مرتبشون کنم!

امروز صبح که برگشتم اتاقم، دیدم لای در نیمه باز هستش و نسیم خنکی در حال وزیدنه!وارد اتاق شدم دیدم یکی دو تا مقوا افتاده کف زمین و طرح های جالبی داره روی مقوا ها خودنمایی میکنه!!طرح هایی مثل یه دایره ی بزرگ و چهار الی پنج دایره ی کوچیک متصل به اون دایره ی بزرگ!!اول متوجه موضوع نشدم که چی شده؟!!تا اینکه گربه هه رو دیدم که با افتخاری بسی عظیم،طوری که انگار کل اتاق رو فتح کرده رفته رو میز و واستاده رو مقواها!!!یعنی خود ناپلئون در زمان خودش با اون افتخار نایستاده بوده که این گربه هه ایستاده بود!!

اول که این منظره رو دیدم یه لحظه فشارم افتاد..باور نمیکردم..وقتی به خودم مسلط شدم سعی کردم با پاک کن اون شکل های پنجه ی گربه ی بیشعور رو پاک کنم!!انصافا کم هم نذاشته!!یه دور کامل حیاط و تمام مکان هایی که احتمال وجود خاک میرفته رو گشته و بعد با نهایت غرور اومده و پنجه هاش رو صاف چسبونده رو مقوا ها!! واقعا نمیتونستم کاریش کنم!یعنی هر چقدر هم بخوام پاکشون کنم نمیره..بره هم جاش میمونه و کثیف تر میشه!!

حقیقتش این بود که قصد نداشتم نابودش کنم ولی وقتی قیافه ی حق به جانب و مسخره اش رو دیدم که سعی می کرد جوری وانمود کنه که انگار نه انگار اتفاقی افتاده یکهو خون جلوی چشمم رو گرفت و بردم انداختمش تو حموم و آب رو هم باز کردم تا یکم ادب شه!

من تو این چند روز تعطیلی چه کنم آخه؟!!

به جان خودم اگر یک بار دیگه.. فقط یک بار دیگه..از این کارها بکنه میبرم و میندازم جایی که عرب نی انداخت..ببینید کی گفتم!!

این خط این هم نشون