۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

55

چیزی برای نوشتن ندارم.شاید دارم اما یادم نمی یاد.شاید یادم می یاد اما وقت ندارم.شاید وقت دارم اما حوصله ندارم.شاید حوصله دارم اما کلمه ندارم...................آره................همینه....!!!! کلمه ندارم!!!!

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

54

هوا به شدت حالت بارونی داره..رعد و برق میزنه و مطمئنا تا 10 دقیقه ی دیگه بارون میاد..همینطور که دارم مینویسم به پنجره ی کنارم نگاه میکنم که ارتفاعش تا حدودی زیاده و فاصله ی کمی با من داره.بلندتر شدم تا بتونم ببندمش که اگه بارون بارید میزمو خیس نکنه..بیشتر کتابام طرف چپ میزم قرار داره که بارون میتونه راحت خیسش کنه!طرف راست میز هم زیاد خلوت نیست..هر چی دم دستم بود رو گذاشتم اینجا!الان هم به قدری شلوغه که کیبوردو گذاشتم تو بغلم!!البته اتاقم هم دست کمی از این میز نداره چون حس مرتب کردنش رو ندارم!احتمالا فردا یا پس فردا مرتبش میکنم!
صبح رفتم آزمایش خون دادم. به دکترم گفته بودم هرچی به ذهنش میرسه بنویسه!صبح که نشسته بودم تو اتاق حس کردم دستام یخ زده!آقایی که میومد ازم خون بگیره یه سبد دستش بود با پنج تا شیشه!تو دلم میگفتم این چه کاری بود که من کردم!!سرم رو برگردوندم اونطرف ..واقعا نمیتونستم به لوله ی سرنگی که بیشتر شبیه سرنگ آکواریوم بود نگاه کنم!!سرنگ اصلی رو با یه لوله وارد کرد. یک و نیم دقیقه ی بعد دومی.. همینطور سومی تا پنجمی!تمام فحش های دنیا اعم از ملایم..زشت ..بد..رکیک رو حواله ی خودم کردم!خیلی سخت بود. اگه یکم بیشتر طولش میداد مطمئنا مرتکب قتل عمد میشدم!تموم که شد شیشه هارو گذاشت کنار هم، گفت خسته نباشید!یه شیشه ی کوچیک هم بهم داد گفت سعی کنید این رو تا عصر همین امروز بدید آزمایشگاه!!الان من دارم به شیشه ی خالی که اسمم رو روش نوشتند نگاه میکنم اون به من نگاه میکنه!اون به من نگاه میکنه من به اون نگاه میکنیم بعد هردو با هم به همدیگه نگاه میکنیم!!موندم آب بدن من کجا رفته؟!!نکنه مشکلی دارنم خودم خبر ندارم؟!!!

پ.ن:بارون شروع به باریدن کرد..خیلی قشنگه...!

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

53

ما حس میکنیم اعصابمان تا سر حد مرگ خط خطی شده است و حال درست و حسابی نداریم!ما این حس خود را از همین چند ساعت پیش پیدا کردیم!
ما کلا آدم آنرمالی میباشیم!
مطمئنا اگر همین الان در این حوالی یک چوب بیلیارد داشتیم چنان محکم بر مغز خود و همچنین یک عده میکوبیدیم که محتویات درونیشان با هر آنچه هست و نیست بر زمین بپاشد!و ما جمعشان میکردیم ومیریختیم دووور!ما قبلا هم این حس را داشتیم!با این تفاوت که نمیخواستیم آن را بر سر خود نیز بکوبیم!
ما فکر میکنیم تا چند دقیقه ی بعد ممکن است قطرات اشکی حوالی صورتمان کنیم! ولی از آنجاییکه میدانیم تفاوتی در احوالاتمان نخواهد کرد تصمیم داریم خود را از انجام این کار منصرف کنیم!..ولی اصولا موفق نمیشویم! تصمیم داریم همراه با این کار سرمان را با دستانمان بگیریم و محکم بر دیوار بکوبیم!باشد که رستگار شویم!

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

52

چقدر این زمان زود میگذره!اون میگذره و منم باهاش میگذرم!آروم و بی صدا!
از کنارش رد میشم.هر از گاهی نگاهی به هم میکنیم ولی باز آروم و بی صدا رد میشیم!
همیشه با همیم ولی هیچ وقت با هم تفاهم نداریم!اون تند میگذره من آروم.گاهی هم نمیگذرم!یه جا میمونم!بند میشم!ساکت میشم!دوست دارم فقط یه جا باشم.نگذرم!ولی نمیذاره!به زور هم که شده منو با خودش میبره!منو میبره و خودش میره.میدونی شبیه چیه؟یه کارتونی بود(اسمش یادم نیست) مادر و دختر مسافرت میکردن یه درشکه هم داشتن که تو روز های طوفانی درشکه گیر میکرد و اسب توان حرکت رو نداشت. مادر و دختر به اسبه روحیه میدادن و بعد از تلاش های فراوان اسب از گل و لای در میومد و حرکت میکرد!شده حکایت من!با این تفاوت که من همون اسبه هستم و این time،حکم مادر و دختره رو داره که داره با هزار زور منو حرکت میده!
این چند روز رفته بودم تهران تا کارهای لازم و عقب افتاده ام رو انجام بدم و خودمو برای یه زندگی جدید آماده کنم!امیدوارم که بتونم از پسش بر بیام.
تو همین چند روز که نبودم اتفاقات جالبی افتاده!اول اینکه اعتراضات ما در خصوص استاد بابک به جایی نرسید!همون آش شد و همون کاسه!تنها نکته ی جالب این ماجرا اینه که الان هر شب استاد بابکه که داره به شماره های روی گوشیش تک میزنه!!

دوم اینکه ماه عجیب رمضان هم رسید و من از همین امروز فعالیت های خودمو شروع کردم و دارم به خودم روحیه و انرژی مثبت میدم که بتونم علی رغم میل دکترم در یکی از روز های این ماه روزه بگیرم!

سومین اتفاق و شاید مهمترینش بارداری گربه ام بود!یه مدتی میشد که من از گربه ام بی خبر بودم و با این فکر که رفته و منو تنها گذاشته!! دنبالش نگشتم!دیروز متوجه شدم نه تنها نرفته و منو تنها نذاشته بلکه تصمیم گرفته با خانواده ی جدیدش منو در آغوش لطف و محبت خودش بگیره!!من موندم!این گربه تا شعاع یک کیلومتری با هیچگونه پشه ی نری هم ارتباط نداشته!این چطور ممکنه!چهار تا بچه گربه ی کوچیک الان تو حیاط دارن با هم بازی میکنن!فقط دنبال اون گربه ای میگردم که اینو اغفال کرده!چند ماه پیش متوجه شده بودم که گربه ام دچار افسردگی مزمن شده و "میو" های نه چندان جالب از خودش ارائه میده ولی واقعا فکر نمیکردم با این سرعت ماجرا رو ختم به خیر کنه!!باور کن همین امروز فردا میرم یه آگهی همراه با عکس تمام قدش چاپ میکنم که هرکس پدر این خانواده رو پیدا کرد و مسئولیتش رو به عهده گرفت جایزه ی نفیسی دریافت کنه!

پ.ن: من به شدت از جمعه صبح‌ها آپديت کردن متنفرم...جمعه‌ها انگار گرد مرده روی اين وبلاگستان می‌پاشن...! اين يه دفعه هم از دستم در رفت!

۱۳۸۷ مهر ۹, سه‌شنبه

55

چیزی برای نوشتن ندارم.شاید دارم اما یادم نمی یاد.شاید یادم می یاد اما وقت ندارم.شاید وقت دارم اما حوصله ندارم.شاید حوصله دارم اما کلمه ندارم...................آره................همینه....!!!! کلمه ندارم!!!!

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

54

هوا به شدت حالت بارونی داره..رعد و برق میزنه و مطمئنا تا 10 دقیقه ی دیگه بارون میاد..همینطور که دارم مینویسم به پنجره ی کنارم نگاه میکنم که ارتفاعش تا حدودی زیاده و فاصله ی کمی با من داره.بلندتر شدم تا بتونم ببندمش که اگه بارون بارید میزمو خیس نکنه..بیشتر کتابام طرف چپ میزم قرار داره که بارون میتونه راحت خیسش کنه!طرف راست میز هم زیاد خلوت نیست..هر چی دم دستم بود رو گذاشتم اینجا!الان هم به قدری شلوغه که کیبوردو گذاشتم تو بغلم!!البته اتاقم هم دست کمی از این میز نداره چون حس مرتب کردنش رو ندارم!احتمالا فردا یا پس فردا مرتبش میکنم!
صبح رفتم آزمایش خون دادم. به دکترم گفته بودم هرچی به ذهنش میرسه بنویسه!صبح که نشسته بودم تو اتاق حس کردم دستام یخ زده!آقایی که میومد ازم خون بگیره یه سبد دستش بود با پنج تا شیشه!تو دلم میگفتم این چه کاری بود که من کردم!!سرم رو برگردوندم اونطرف ..واقعا نمیتونستم به لوله ی سرنگی که بیشتر شبیه سرنگ آکواریوم بود نگاه کنم!!سرنگ اصلی رو با یه لوله وارد کرد. یک و نیم دقیقه ی بعد دومی.. همینطور سومی تا پنجمی!تمام فحش های دنیا اعم از ملایم..زشت ..بد..رکیک رو حواله ی خودم کردم!خیلی سخت بود. اگه یکم بیشتر طولش میداد مطمئنا مرتکب قتل عمد میشدم!تموم که شد شیشه هارو گذاشت کنار هم، گفت خسته نباشید!یه شیشه ی کوچیک هم بهم داد گفت سعی کنید این رو تا عصر همین امروز بدید آزمایشگاه!!الان من دارم به شیشه ی خالی که اسمم رو روش نوشتند نگاه میکنم اون به من نگاه میکنه!اون به من نگاه میکنه من به اون نگاه میکنیم بعد هردو با هم به همدیگه نگاه میکنیم!!موندم آب بدن من کجا رفته؟!!نکنه مشکلی دارنم خودم خبر ندارم؟!!!

پ.ن:بارون شروع به باریدن کرد..خیلی قشنگه...!

۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

53

ما حس میکنیم اعصابمان تا سر حد مرگ خط خطی شده است و حال درست و حسابی نداریم!ما این حس خود را از همین چند ساعت پیش پیدا کردیم!
ما کلا آدم آنرمالی میباشیم!
مطمئنا اگر همین الان در این حوالی یک چوب بیلیارد داشتیم چنان محکم بر مغز خود و همچنین یک عده میکوبیدیم که محتویات درونیشان با هر آنچه هست و نیست بر زمین بپاشد!و ما جمعشان میکردیم ومیریختیم دووور!ما قبلا هم این حس را داشتیم!با این تفاوت که نمیخواستیم آن را بر سر خود نیز بکوبیم!
ما فکر میکنیم تا چند دقیقه ی بعد ممکن است قطرات اشکی حوالی صورتمان کنیم! ولی از آنجاییکه میدانیم تفاوتی در احوالاتمان نخواهد کرد تصمیم داریم خود را از انجام این کار منصرف کنیم!..ولی اصولا موفق نمیشویم! تصمیم داریم همراه با این کار سرمان را با دستانمان بگیریم و محکم بر دیوار بکوبیم!باشد که رستگار شویم!

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

52

چقدر این زمان زود میگذره!اون میگذره و منم باهاش میگذرم!آروم و بی صدا!
از کنارش رد میشم.هر از گاهی نگاهی به هم میکنیم ولی باز آروم و بی صدا رد میشیم!
همیشه با همیم ولی هیچ وقت با هم تفاهم نداریم!اون تند میگذره من آروم.گاهی هم نمیگذرم!یه جا میمونم!بند میشم!ساکت میشم!دوست دارم فقط یه جا باشم.نگذرم!ولی نمیذاره!به زور هم که شده منو با خودش میبره!منو میبره و خودش میره.میدونی شبیه چیه؟یه کارتونی بود(اسمش یادم نیست) مادر و دختر مسافرت میکردن یه درشکه هم داشتن که تو روز های طوفانی درشکه گیر میکرد و اسب توان حرکت رو نداشت. مادر و دختر به اسبه روحیه میدادن و بعد از تلاش های فراوان اسب از گل و لای در میومد و حرکت میکرد!شده حکایت من!با این تفاوت که من همون اسبه هستم و این time،حکم مادر و دختره رو داره که داره با هزار زور منو حرکت میده!
این چند روز رفته بودم تهران تا کارهای لازم و عقب افتاده ام رو انجام بدم و خودمو برای یه زندگی جدید آماده کنم!امیدوارم که بتونم از پسش بر بیام.
تو همین چند روز که نبودم اتفاقات جالبی افتاده!اول اینکه اعتراضات ما در خصوص استاد بابک به جایی نرسید!همون آش شد و همون کاسه!تنها نکته ی جالب این ماجرا اینه که الان هر شب استاد بابکه که داره به شماره های روی گوشیش تک میزنه!!

دوم اینکه ماه عجیب رمضان هم رسید و من از همین امروز فعالیت های خودمو شروع کردم و دارم به خودم روحیه و انرژی مثبت میدم که بتونم علی رغم میل دکترم در یکی از روز های این ماه روزه بگیرم!

سومین اتفاق و شاید مهمترینش بارداری گربه ام بود!یه مدتی میشد که من از گربه ام بی خبر بودم و با این فکر که رفته و منو تنها گذاشته!! دنبالش نگشتم!دیروز متوجه شدم نه تنها نرفته و منو تنها نذاشته بلکه تصمیم گرفته با خانواده ی جدیدش منو در آغوش لطف و محبت خودش بگیره!!من موندم!این گربه تا شعاع یک کیلومتری با هیچگونه پشه ی نری هم ارتباط نداشته!این چطور ممکنه!چهار تا بچه گربه ی کوچیک الان تو حیاط دارن با هم بازی میکنن!فقط دنبال اون گربه ای میگردم که اینو اغفال کرده!چند ماه پیش متوجه شده بودم که گربه ام دچار افسردگی مزمن شده و "میو" های نه چندان جالب از خودش ارائه میده ولی واقعا فکر نمیکردم با این سرعت ماجرا رو ختم به خیر کنه!!باور کن همین امروز فردا میرم یه آگهی همراه با عکس تمام قدش چاپ میکنم که هرکس پدر این خانواده رو پیدا کرد و مسئولیتش رو به عهده گرفت جایزه ی نفیسی دریافت کنه!

پ.ن: من به شدت از جمعه صبح‌ها آپديت کردن متنفرم...جمعه‌ها انگار گرد مرده روی اين وبلاگستان می‌پاشن...! اين يه دفعه هم از دستم در رفت!