۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

تا بعد..

برای مدت نسبتا" طولانی نخواهم بود..شاید یک ماه..شاید دو ماه..شاید هم بیشتر..! ولی برمیگردم .

دلم برای همتون تنگ میشه...

برای شیما..برای سلمان..برای شهریار..علی..کامیار..علی-س..ساسوشا..شیوا..دچار..کاوه..عماد..مریم..آلبا..ایمان..برای تک تکتون..برای هر لحظه ی اینجا...

مواظب خودتون باشید..

دوستتون دارم...

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

چند ثانیه دیرتر!

این چند روز همانند یه اسفنج تو خالی بودم..حتی یک مطلب مفید هم نخوندم! منظور از مطلب مفید همون عبارتایه که میشه تو برگه های میان ترم نوشت! و بر حسب تصادف به نکات علمی و کمی هم درسی مربوط میشه! هر از گاهی چند صدم نمره رو هم به خودش اختصاص میده! یا جلوی تلوزیون بودم یا تو اینترنت چرخ زدم یا کلا" هیچ کار مفیدی نکردم!! اینقدر خوابهای عجیب غریب این چند روز دیدم که ترجیح میدم تا اطلاع ثانوی اصلا" نخوابم! همین دیشب یه خواب جالبی دیدم..البته به ندرت پیش میاد من خواب جالب ببینم..که اگر هم ببینم بیشتر تحت تاثیر محیطه و خیلی روی حساب کتاب نیست!..آخرین باری که خواب عجیب و در عین حال واقعی دیده بودم چند سال پیش..زمانی بود که میخواستم کنکور بدم..جریان خواب هم این بود که میخواستم سر ِ یه شیر پاستوریزه ی پاکتی رو با کارد میوه خوری ببرم!!! و همه جز پدرم فکر میکردند که این کار غیر ممکنه چون پشت و روی کارد هیچ تفاوتی با هم نداشت! و من با تمام مهارتم سر ِ پاکت شیر رو در حضور همگان بریدم!!! و اینچنین بود که از همون روز به قدرت های درونی خودم پی بردم و کلی به خودم افتخار کردم!! دیشب هم یه خوابی دیدم..خواب دیدم دعوت شدم به یه کنسرت بزرگ..کنسرتی که نمیدونم مال کیه! فقط میدونم دعوتم و باید برم! از اونجایی که خواب بود و من تو بیشتر ِ خوابهام، در حال پرواز هستم تو این هم با یک پرواز خودم رو به محل مربوطه رسوندم! نمیدونم چطور وارد شدم...فقط یادمه که از بین چند درخت رد شدم تا تونستم خودم رو به جمعیت برسونم! محیط خیلی شلوغ به نظر میرسید.. جمعیت زیادی اونجا بود..که بیشترشون هم در حال رقص بودن! بین اون جمعیت یک نفر رو هم میشناختم ولی اسمش یادم نبود! شاید هم یادم بود ولی اون لحظه حضور ذهن نداشتم! نشستم یه گوشه و منتظر شدم! با اینکه بین اون شلوغی بودم و صدای موزیک ناخودآگاه آدم رو تکون میداد، من اما هیچ حرکتی نمیکردم و به مردمی که اونجا بودند نگاه میکردم! اتفاقا" اونها هم به من نگاه میکردن..حتی یکیشون منو با دست به بغل دستیش نشون داد و من یک لبخند بهش زدم! کمی گذشت و بلند شدم تا برم و یه گشت کوچیک بزنم! احتمالا" جمعیت حاضر در کنسرت، قطع و وصل میشدن..چون زمانی که داشتم بین درختها قدم میزدم اثری از موجود زنده نبود و فقط نور چند تا کرم شبتاب به چشم میخورد!! یادم میاد اونجا که بودم کمی هم با سطح زمین فاصله داشتم! یعنی همه به اون شکل راه میرفتند و البته این خیلی عادی بود!حتی برای من! شب بود و به شدت سرد..شاخه های درخت ها به طرز عجیبی با هم تلفیق شده بودند و شکلهای عجیبی درست شده بود! فکر میکردم الان کسپر هم از راه میرسه و با هم بر میگردیم کنسرت!! کسپر رو که میشناسید؟ همون روح سرگردان بانمک رو میگم که دوستاش سر به سر مردم میذاشتن و اذیتشون میکردن! تو همین فکرا بودم که با تشویق مردم به خودم اومدم و تازه فهمیدم کنسرت کیه !

اولین جملاتی که به گوشم میخورد دقیقا اینها بود... Don 't cry to me..if you love me..you would be with me..!و این کسی نبود جز evanescence !من..! اونجا..! جالب بود حتی اون لحظه هم عکس العملی از خودم نشون ندادم ..فقط ایستاده بودم و تماشا میکردم... تو ردیف انتهایی بودم و تمامی حرکات مردم رو خیلی راحت میتونستم ببینم.. صدای تشویق هر لحظه بلند تر میشد و جنب و جوش هم بیشتر! نمیدونم چی شد که یهو همه برگشتن طرف من! یکی از پشت منو هل داد جلو و همینطور نفر بعدی تا ردیف اول و جلوی سن! من دقیقا جلوی سن ایستاده بودم! بعد اوانسنز با یه لبخند جذاب دستشو به طرف من دراز کرد که برم روی سن!! با همهمه ی جمعیت فقط چند لحظه تونستم چهره اش رو با دقت نگاه کنم..دستشو گرفتم و بعد از چند ثانیه من بودم که داشتم اسنوز موبایلم رو خاموش میکردم! فقط چند ثانیه! چند ثانیه مونده بود که برم روی سن! نمیدونم..شاید هم بعدا" رفتم! شاید اونشب یکی از بهترین کنسرت های اوانسنز اجرا شد! شاید پیشنهاد همکاری هم بهم داد..برای دفعات بعدی و اجرا های بعدی!! شاید هم خودش رفته کنار و من خودم به تنهایی کنسرت رو اجرا کردم! شاید هم در آخرین لحظه نظرم عوض شده و دستش رو رها کردم و برگشتم توی همون جنگل منتظر کسپر! و شاید های دیگر...!

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

دو..ر..می..

و اینچنین بود که 365 روز پیش در چنین روزی جو، ما را گرفت و شب هنگام، در طی عملیاتی انفجاری این وبلاگ را متولد کردیم!

باشد که رستگار شود!

ضمیمه: به نظر خودمان این پست در گرفتگی جو بسی موثر بوده اند! و خاطرات شخصی ما را زنده نمودند!



تقدیم به دوستان گلمان



۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

تولد!

دیروز تولد یکی از بچه های دانشگاه بود به اسم هادی. این هادی پسر خیلی خوبیه. با اینکه چند ترم بالاتر از ماست ولی خیلی دوست و صمیمیه..تقریبا از اون تیپ آدماییه که میشه روش حساب کرد.در عین حال یکی از بیخیال ترین موجودات دنیاست! یعنی تا بهش یادآوری نکنی، انگار تو این دنیا نیست!هر از گاهی باید بهش گوشزد کرد که یکی از موجودات زمینیه و داره زندگی میکنه!در کل آدم جالبیه..چند روز پیش همه دور هم نشسته بودیم که دیدیم کامران (دوست هادی) داره میاد طرف ما!این بشر هم همیشه یک ول به تمام معنا بوده و هست! کافیه یه سر ِ نوشابه بدی بهش!چنان مسابقه ی فوتبالی برگزار میکنه که تا آخرش میشینی میبینی!قبلنا بهش گفته بودم اگه روزی برسه که من تورو توی یکی از آتلیه ها حاضر ببینم باید ازت عکس بگیرم قاب کنم بزنم اتاقم!( اونم تو جواب بهم گفته بود یادم باشه اون عکس رو با هم بگیریم!چون معتقده منم تو آتلیه ها حضور ندارم!!!)با تمامی اینها همیشه تو کارش هم بهترین بوده! تو بیشتر مسابقات اسکیسی که برگزار میکنن اکثرا جز نفرات برتر انتخاب میشه! بگذریم..اونروز کامران اومد و بعد از کمی صحبت گفت که تولده هادیه و بیاین براش تولد بگیریم و یه کم غافلگیرش کنیم!

قبول کردیم و قرار بر این شد که روز تولدش حسابی بهش شوک بدیم! دیروز طرفای ظهر بود که دیدیم هادی در حالی که لپ تاپشو گرفته دستشو کوله اش رو انداخته پشتش، داره میاد! اومد و وسایلش رو گذاشت یه گوشه و نشست رو نیمکت! ما هم مشغول صحبت شدیم و هرکی یه چیزی گفت که کامران از پشت هادی رفت و لپ تاپشو با کیف پولش برداشت و غیب شد!کامران که رفت، من و نادیا و نازلی و بقیه هم بلند شدیم که بریم بشینیم تو کلاس! بیچاره هادی تا به خودش بیاد همه پراکنده شدیم!یه نگاهی به اطراف کرد و رفت سراغ وسایلش! یه کم اینور و اونور رفت تا اینکه متوجه موضوع شد! قیافش دیدنی بود! نه لپ تاپ..نه کیف پول!فقط یک کیف با یه جامدادی!همینطور واستاده بود که کامران اومد سالن!تا هادی دیدتش رفت سراغش که کامران وسایل منو ندیدی؟! اونم با یه حالت تعجب نگاه کرد که من خبر ندارمو نمیدونم...! با هم سرتاسر سالن رو گشتند و حتی بالکن های بیرونی رو هم چک کردند! خبری نبود که نبود!کیفشو برداشت و با هم اومدن تو کلاس و نشستند و کیفشو پرتاب کرد روی میز کناریه من . نازلی برگشت با یه حال کاملا فرمالیته پرسید چی شده هادی داغونی؟!! هادی هم طوری که معلوم بود کاملا عصبیه گفت فک کنم لپ تاپمو دزدیدن!!کسی ندیده کجاست؟! همه با هم اشاره کردیم که اصلا" و ابدا" نمیدونیم کجاست!!منم که آستانه ی تحریک خندم پایین، میدونستم نگاش کنم خندم میگیره،سرم رو انداختم پایین و با یه پاک کن مشغول شدم! کامران هم رفت پشت هادی نشست و بهش دلداری داد که ناراحت نباش، بالاخره پیدا میشه! هادی هم همچنان ایستاده بود و با کیفش بازی میکرد که یهو گفت پاشو کامران! پاشو میریم حراست! پاشو بریم اون دیوونه ی الاغ رو پیدا کنیم! بذار ببینمش..نابودش میکنم! روزگارش رو سیاه میکنم! اینو که گفت کامران از اونور داد زد نمیخواد بابا! حراست بریم که چی بشه! پیدا میکنیم! اون بیچاره هم حتما نیازمند بوده! لازم داشته لپ تاپتو! انقدر فحش به اون بدبخت نده! یکی هادی میگفت دو تا کامران تا بلاخره منصرف شد! از طرفی شبش کامران به هادی زنگ زده بود که به پول احتیاج داره و از هادی خواسته بود که براش بیاره!! هادی هم هرچی پول داشته با خودش آورده بود که بده به کامران!

اوضاعی بود واسه خودش..هر پنج ثانیه یکبار یه فحش ِ پر محتوا به طرف میداد و بلند میشد بره حراست که به زور راضیش میکردیم بشینه! کامران هم از اونور داد میزد که نده اون فحشو به اون بیچاره!!روحش تو تنش به لرزه افتاد!.. طرفای عصر بود و کلاسمون تموم شده بود که کامران رفت هادی رو بیاره واسه تولد! شش هفت نفر که ما بودیم..پنج شش نفر هم دوستای هادی..دیدم با قیافه ی درهم داره میاد . وارد که شد همه یه داد زدند که تولدت مبارک..هادی همچنان مات بود!میگفت ولم کنین! لپ تاپمو بردن شما تولد میگیرین؟!!خلاصه نشوندیمش و کامران رفت دو تا بسته ی کادو شده آورد داد به هادی که باز کن! هادی که انگار نه انگار! به زور و داد و بیداد بسته ها رو گرفت که باز کنه !

به محض باز کردن رنگش پرید! لپ تاپش با کیف پول و محتویاتش!! یه نگاه به کلاس کرد که همه زدیم زیر خنده! بیچاره تا یک ربع تو شک بود! از اونجایی که حدس میزد این نقشه ی کسی جز کامران نیست، بلند شد و دادزنان دوید دنبالش! ما میخندیدیم..کامرانم در حال فرار بود و هادیم مدام تهدیدش میکرد که چنان لرزه ی روحی بهت نشون بدم اونسرش ناپیدا!! وسط ماجرا برگشته به من میگه من باید از اولش حدس میزدم موضوع چیه که اونطوری بیخیال نشسته بودی داشتی پاک کن منو تیکه تیکه میکردی! نگاه به تیکه های پاک کن کردم و تازه یادم افتاد پاک کنش افتاده بود روی میز که من برش داشتم و از شدت خنده های درونی همش رو تیکه تیکه کردم!!

در کل روز خوبی بود..خوش گذشت! مطمئنم هادی یه نقشه ی حسابی واسه دست اندرکاران این ماجرا میکشه! مخصوصا واسه پاک کن من!

پ.ن:و اما جواب یک کامنت خصوصی:

با عرض پوزش از دوستان .

دوست عزیز،اگر این حس و حال من پیش زمینه ی پریود شدن باشه مطمئن باش خودم اینو بهتر از هر کسی میتونم تشخیص بدم! لزومی هم نمیبینم که به خاطر این دلیل مسخره برم پیش دکتر! یا این حال ِ خودم رو علنا" اینجا بیان کنم!

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

درد و دل

چه دیر زود میشود گاهی!البته برعکسش هم میتونه درست باشه!

و این "گاهی"..در واقعیت، معنایی جز "همیشه" نداره! عجیبه..حتی کلمات هم معنای واقعی و حقیقی خودشون رو پشت مفهوم های مجازی پنهان کردند!

صبح جلوی پنجره ایستاده بودم و در حالی که به این آهنگ گوش میدادم، به رقص برگ ها نگاه میکرم که آروم آروم با حرکت باد از شاخه درخت جدا میشدن و با یه چرخش میفتادن روی زمین..یکی دوتاشون همونجا میموندند و قاطی خاک میشدند..چندتاشم همراه باد محو و از دیدرس دور میشدند..بقیشون هم تکه پاره شدند و اثری ازشون نموند...

همینطور محو تماشا بودم که احساس کردم بغض گلوم رو گرفته!خیلی سعی کردم قورتش بدم و اصلا به روش نیارم ولی نشد! انگار تمام اون برگها با اشکهای من هماهنگ شده بودند .. هر برگی که روی زمین می افتاد یکی از اشکهای منو با خودش میبرد پایین!نمیدونم چرا..ولی فکر میکنم با پاییز ِ امسال کنار نمیام!مخصوصا که الان تو اوج خودش قرار گرفته. خورشید کم رمق شده و متروک...درست مثل یک قاب عکس کهنه و خاک گرفته گوشه ی آسمون. مسخره است!کاملا" بی دلیل!سر هیچ روحیه ام تغییر میکنه!البته قبلا هم این شرایط برام پیش میومد ولی حداقل اون موقع ها دلیل خوب و قابل توجهی برای زر زدن داشتم!ولی الان حتی یک برگ کافیه برای درآوردن اشک من! این شد که فکر کردم برم به یکی از این دکترهای مغز و اعصاب یا روانشناس بگم آقا!من تعادل روحی ندارم!نمیدونم چم شده!من خوب بودم..نرمال بودم..الان دیگه نیستم!ولی نمیدونم به کی بگم!تنها دکتری که بهش اعتماد قلبی دارم دکتر "نیکی" ِ که من دکتر نیک صداش میکنم! فکر میکردم همین فردا پس فردا برم پیشش و مشکلم رو باهاش در میون بذارم فقط یه مورد کوچیک هست اونم اینه که همسر دکتر نیک ،دوست قدیمی مامانه و درست واحد روبه روییه دکتره، که مامان هر از گاهی بهش سر میزنه بنابراین اکبر آقا،منشی دکتر، به محض دیدن خانم والده لو میده که فلان روز دخترت اومده بود اینجا مخصوصا اگر بهش بگی که نگو منو دیدی!. دوست ندارم مامان رو به خاطر مسائل جزئی نگران کنم، ولی واقعا" احتیاج دارم برم و بهش بگم دکی جان!من تعادل روحی ندارم!یک لحظه خیلی خوبم یک لحظه خیلی بدم!یک لحظه از اعماق قلبم میخندم درست 10 ثانیه بعدش محکم دارم گریه میکنم!یه روز شوخم میگم میخندم.یه روز خفه میشم بس که همه میپرسن تو امروز چته!؟چرا اینجوری شدی؟چرا حرف نمیزنی؟چرا نمیخندی؟چیزی شده؟!و در کمال ناباوری میشنون که میگم نه!میگن اتفاقی افتاده؟ میگم نه!میگن جرو بحث کردی؟میگم نه!میگن پس چته؟!میگم چیزی نیست!و اونها همچنان نگاه میکنن!اه ه ! خودم میدونم دارم نق میزنم!کاری که اصلا ازش خوشم نمیاد!ولی شما بذارید به حساب سردی و جو نا مساعد هوا!

راستی، من از شما چهارتا دوست گلم هم تشکر میکنم که بهم رای دادید. (کاش میدونستم کین)


خدایا! این محبوبیت رو از من نگیر!

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

بن بست!

برای تداوم خیلی چیزها حد و مرز لازمه!این حد و مرز باید باشه تا آدم بتونه دووم بیاره و ادامه بده!این حد و مرز باید باشه تا آدم حس کنه که میتونه ادامه بده و این ادامه دادن براش قابل تحمله!ولی زمانی میرسه که حس میکنی نه تنها نمیتونی ادامه بدی بلکه از حد و مرز توانت خارجه حتی بهش فکر کنی!همه چیز اینجوریه...تا جایی کشش و ظرفیت داری..تا جایی میتونی تحمل کنی..حتی تا جایی میتونی بدون این ظرفیت ادامه بدی..ولی فقط تا جایی!همین و بس!

بیشتر که بری جلو میبینی چیزی ازت نمونده که هیچ، داری تخریب میشی..و این زمان میبره تا بتونی خودتو وفق بدی...خیلی هم زمان میبره!به خودت که میای میبینی یه تایم بیخودی رو پوچ کردی به خاطر هیچ...به خاطر یک مشت پوچ
دقیقا همون موقع هست که میخوای خودتو بکشی بیرون..بیرون از دایره ای که برای خودت درست کردی
میدونی .. همیشه سعی کردم بتونم خودم رو با شرایطی که باب میلم نیست وفق بدم..تقریبا میشه گفت اکثرا" اینجورین..چون زندگی هیچ موقع مطابق میل تو جلو نمیره...ولی الان که فکرشو میکنم میبینم.. بیش از حد لازم این کارو کردم..طوری که دیگه خسته شدم..کشش ندارم..باور کن تا یه جایی میتونم تحمل کنم!
چقدر ؟اخه چقدر آدم میتونه بیتوجهی رو تحمل کنه؟تا چه اندازه میتونه غرورشو له کنه و.. !
هیچی!نمیدونم باید چی بگم...اینقدر درمانده شدم که خودم هم نمیدونم!

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

تا بعد..

برای مدت نسبتا" طولانی نخواهم بود..شاید یک ماه..شاید دو ماه..شاید هم بیشتر..! ولی برمیگردم .

دلم برای همتون تنگ میشه...

برای شیما..برای سلمان..برای شهریار..علی..کامیار..علی-س..ساسوشا..شیوا..دچار..کاوه..عماد..مریم..آلبا..ایمان..برای تک تکتون..برای هر لحظه ی اینجا...

مواظب خودتون باشید..

دوستتون دارم...

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

چند ثانیه دیرتر!

این چند روز همانند یه اسفنج تو خالی بودم..حتی یک مطلب مفید هم نخوندم! منظور از مطلب مفید همون عبارتایه که میشه تو برگه های میان ترم نوشت! و بر حسب تصادف به نکات علمی و کمی هم درسی مربوط میشه! هر از گاهی چند صدم نمره رو هم به خودش اختصاص میده! یا جلوی تلوزیون بودم یا تو اینترنت چرخ زدم یا کلا" هیچ کار مفیدی نکردم!! اینقدر خوابهای عجیب غریب این چند روز دیدم که ترجیح میدم تا اطلاع ثانوی اصلا" نخوابم! همین دیشب یه خواب جالبی دیدم..البته به ندرت پیش میاد من خواب جالب ببینم..که اگر هم ببینم بیشتر تحت تاثیر محیطه و خیلی روی حساب کتاب نیست!..آخرین باری که خواب عجیب و در عین حال واقعی دیده بودم چند سال پیش..زمانی بود که میخواستم کنکور بدم..جریان خواب هم این بود که میخواستم سر ِ یه شیر پاستوریزه ی پاکتی رو با کارد میوه خوری ببرم!!! و همه جز پدرم فکر میکردند که این کار غیر ممکنه چون پشت و روی کارد هیچ تفاوتی با هم نداشت! و من با تمام مهارتم سر ِ پاکت شیر رو در حضور همگان بریدم!!! و اینچنین بود که از همون روز به قدرت های درونی خودم پی بردم و کلی به خودم افتخار کردم!! دیشب هم یه خوابی دیدم..خواب دیدم دعوت شدم به یه کنسرت بزرگ..کنسرتی که نمیدونم مال کیه! فقط میدونم دعوتم و باید برم! از اونجایی که خواب بود و من تو بیشتر ِ خوابهام، در حال پرواز هستم تو این هم با یک پرواز خودم رو به محل مربوطه رسوندم! نمیدونم چطور وارد شدم...فقط یادمه که از بین چند درخت رد شدم تا تونستم خودم رو به جمعیت برسونم! محیط خیلی شلوغ به نظر میرسید.. جمعیت زیادی اونجا بود..که بیشترشون هم در حال رقص بودن! بین اون جمعیت یک نفر رو هم میشناختم ولی اسمش یادم نبود! شاید هم یادم بود ولی اون لحظه حضور ذهن نداشتم! نشستم یه گوشه و منتظر شدم! با اینکه بین اون شلوغی بودم و صدای موزیک ناخودآگاه آدم رو تکون میداد، من اما هیچ حرکتی نمیکردم و به مردمی که اونجا بودند نگاه میکردم! اتفاقا" اونها هم به من نگاه میکردن..حتی یکیشون منو با دست به بغل دستیش نشون داد و من یک لبخند بهش زدم! کمی گذشت و بلند شدم تا برم و یه گشت کوچیک بزنم! احتمالا" جمعیت حاضر در کنسرت، قطع و وصل میشدن..چون زمانی که داشتم بین درختها قدم میزدم اثری از موجود زنده نبود و فقط نور چند تا کرم شبتاب به چشم میخورد!! یادم میاد اونجا که بودم کمی هم با سطح زمین فاصله داشتم! یعنی همه به اون شکل راه میرفتند و البته این خیلی عادی بود!حتی برای من! شب بود و به شدت سرد..شاخه های درخت ها به طرز عجیبی با هم تلفیق شده بودند و شکلهای عجیبی درست شده بود! فکر میکردم الان کسپر هم از راه میرسه و با هم بر میگردیم کنسرت!! کسپر رو که میشناسید؟ همون روح سرگردان بانمک رو میگم که دوستاش سر به سر مردم میذاشتن و اذیتشون میکردن! تو همین فکرا بودم که با تشویق مردم به خودم اومدم و تازه فهمیدم کنسرت کیه !

اولین جملاتی که به گوشم میخورد دقیقا اینها بود... Don 't cry to me..if you love me..you would be with me..!و این کسی نبود جز evanescence !من..! اونجا..! جالب بود حتی اون لحظه هم عکس العملی از خودم نشون ندادم ..فقط ایستاده بودم و تماشا میکردم... تو ردیف انتهایی بودم و تمامی حرکات مردم رو خیلی راحت میتونستم ببینم.. صدای تشویق هر لحظه بلند تر میشد و جنب و جوش هم بیشتر! نمیدونم چی شد که یهو همه برگشتن طرف من! یکی از پشت منو هل داد جلو و همینطور نفر بعدی تا ردیف اول و جلوی سن! من دقیقا جلوی سن ایستاده بودم! بعد اوانسنز با یه لبخند جذاب دستشو به طرف من دراز کرد که برم روی سن!! با همهمه ی جمعیت فقط چند لحظه تونستم چهره اش رو با دقت نگاه کنم..دستشو گرفتم و بعد از چند ثانیه من بودم که داشتم اسنوز موبایلم رو خاموش میکردم! فقط چند ثانیه! چند ثانیه مونده بود که برم روی سن! نمیدونم..شاید هم بعدا" رفتم! شاید اونشب یکی از بهترین کنسرت های اوانسنز اجرا شد! شاید پیشنهاد همکاری هم بهم داد..برای دفعات بعدی و اجرا های بعدی!! شاید هم خودش رفته کنار و من خودم به تنهایی کنسرت رو اجرا کردم! شاید هم در آخرین لحظه نظرم عوض شده و دستش رو رها کردم و برگشتم توی همون جنگل منتظر کسپر! و شاید های دیگر...!

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

دو..ر..می..

و اینچنین بود که 365 روز پیش در چنین روزی جو، ما را گرفت و شب هنگام، در طی عملیاتی انفجاری این وبلاگ را متولد کردیم!

باشد که رستگار شود!

ضمیمه: به نظر خودمان این پست در گرفتگی جو بسی موثر بوده اند! و خاطرات شخصی ما را زنده نمودند!



تقدیم به دوستان گلمان



۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

تولد!

دیروز تولد یکی از بچه های دانشگاه بود به اسم هادی. این هادی پسر خیلی خوبیه. با اینکه چند ترم بالاتر از ماست ولی خیلی دوست و صمیمیه..تقریبا از اون تیپ آدماییه که میشه روش حساب کرد.در عین حال یکی از بیخیال ترین موجودات دنیاست! یعنی تا بهش یادآوری نکنی، انگار تو این دنیا نیست!هر از گاهی باید بهش گوشزد کرد که یکی از موجودات زمینیه و داره زندگی میکنه!در کل آدم جالبیه..چند روز پیش همه دور هم نشسته بودیم که دیدیم کامران (دوست هادی) داره میاد طرف ما!این بشر هم همیشه یک ول به تمام معنا بوده و هست! کافیه یه سر ِ نوشابه بدی بهش!چنان مسابقه ی فوتبالی برگزار میکنه که تا آخرش میشینی میبینی!قبلنا بهش گفته بودم اگه روزی برسه که من تورو توی یکی از آتلیه ها حاضر ببینم باید ازت عکس بگیرم قاب کنم بزنم اتاقم!( اونم تو جواب بهم گفته بود یادم باشه اون عکس رو با هم بگیریم!چون معتقده منم تو آتلیه ها حضور ندارم!!!)با تمامی اینها همیشه تو کارش هم بهترین بوده! تو بیشتر مسابقات اسکیسی که برگزار میکنن اکثرا جز نفرات برتر انتخاب میشه! بگذریم..اونروز کامران اومد و بعد از کمی صحبت گفت که تولده هادیه و بیاین براش تولد بگیریم و یه کم غافلگیرش کنیم!

قبول کردیم و قرار بر این شد که روز تولدش حسابی بهش شوک بدیم! دیروز طرفای ظهر بود که دیدیم هادی در حالی که لپ تاپشو گرفته دستشو کوله اش رو انداخته پشتش، داره میاد! اومد و وسایلش رو گذاشت یه گوشه و نشست رو نیمکت! ما هم مشغول صحبت شدیم و هرکی یه چیزی گفت که کامران از پشت هادی رفت و لپ تاپشو با کیف پولش برداشت و غیب شد!کامران که رفت، من و نادیا و نازلی و بقیه هم بلند شدیم که بریم بشینیم تو کلاس! بیچاره هادی تا به خودش بیاد همه پراکنده شدیم!یه نگاهی به اطراف کرد و رفت سراغ وسایلش! یه کم اینور و اونور رفت تا اینکه متوجه موضوع شد! قیافش دیدنی بود! نه لپ تاپ..نه کیف پول!فقط یک کیف با یه جامدادی!همینطور واستاده بود که کامران اومد سالن!تا هادی دیدتش رفت سراغش که کامران وسایل منو ندیدی؟! اونم با یه حالت تعجب نگاه کرد که من خبر ندارمو نمیدونم...! با هم سرتاسر سالن رو گشتند و حتی بالکن های بیرونی رو هم چک کردند! خبری نبود که نبود!کیفشو برداشت و با هم اومدن تو کلاس و نشستند و کیفشو پرتاب کرد روی میز کناریه من . نازلی برگشت با یه حال کاملا فرمالیته پرسید چی شده هادی داغونی؟!! هادی هم طوری که معلوم بود کاملا عصبیه گفت فک کنم لپ تاپمو دزدیدن!!کسی ندیده کجاست؟! همه با هم اشاره کردیم که اصلا" و ابدا" نمیدونیم کجاست!!منم که آستانه ی تحریک خندم پایین، میدونستم نگاش کنم خندم میگیره،سرم رو انداختم پایین و با یه پاک کن مشغول شدم! کامران هم رفت پشت هادی نشست و بهش دلداری داد که ناراحت نباش، بالاخره پیدا میشه! هادی هم همچنان ایستاده بود و با کیفش بازی میکرد که یهو گفت پاشو کامران! پاشو میریم حراست! پاشو بریم اون دیوونه ی الاغ رو پیدا کنیم! بذار ببینمش..نابودش میکنم! روزگارش رو سیاه میکنم! اینو که گفت کامران از اونور داد زد نمیخواد بابا! حراست بریم که چی بشه! پیدا میکنیم! اون بیچاره هم حتما نیازمند بوده! لازم داشته لپ تاپتو! انقدر فحش به اون بدبخت نده! یکی هادی میگفت دو تا کامران تا بلاخره منصرف شد! از طرفی شبش کامران به هادی زنگ زده بود که به پول احتیاج داره و از هادی خواسته بود که براش بیاره!! هادی هم هرچی پول داشته با خودش آورده بود که بده به کامران!

اوضاعی بود واسه خودش..هر پنج ثانیه یکبار یه فحش ِ پر محتوا به طرف میداد و بلند میشد بره حراست که به زور راضیش میکردیم بشینه! کامران هم از اونور داد میزد که نده اون فحشو به اون بیچاره!!روحش تو تنش به لرزه افتاد!.. طرفای عصر بود و کلاسمون تموم شده بود که کامران رفت هادی رو بیاره واسه تولد! شش هفت نفر که ما بودیم..پنج شش نفر هم دوستای هادی..دیدم با قیافه ی درهم داره میاد . وارد که شد همه یه داد زدند که تولدت مبارک..هادی همچنان مات بود!میگفت ولم کنین! لپ تاپمو بردن شما تولد میگیرین؟!!خلاصه نشوندیمش و کامران رفت دو تا بسته ی کادو شده آورد داد به هادی که باز کن! هادی که انگار نه انگار! به زور و داد و بیداد بسته ها رو گرفت که باز کنه !

به محض باز کردن رنگش پرید! لپ تاپش با کیف پول و محتویاتش!! یه نگاه به کلاس کرد که همه زدیم زیر خنده! بیچاره تا یک ربع تو شک بود! از اونجایی که حدس میزد این نقشه ی کسی جز کامران نیست، بلند شد و دادزنان دوید دنبالش! ما میخندیدیم..کامرانم در حال فرار بود و هادیم مدام تهدیدش میکرد که چنان لرزه ی روحی بهت نشون بدم اونسرش ناپیدا!! وسط ماجرا برگشته به من میگه من باید از اولش حدس میزدم موضوع چیه که اونطوری بیخیال نشسته بودی داشتی پاک کن منو تیکه تیکه میکردی! نگاه به تیکه های پاک کن کردم و تازه یادم افتاد پاک کنش افتاده بود روی میز که من برش داشتم و از شدت خنده های درونی همش رو تیکه تیکه کردم!!

در کل روز خوبی بود..خوش گذشت! مطمئنم هادی یه نقشه ی حسابی واسه دست اندرکاران این ماجرا میکشه! مخصوصا واسه پاک کن من!

پ.ن:و اما جواب یک کامنت خصوصی:

با عرض پوزش از دوستان .

دوست عزیز،اگر این حس و حال من پیش زمینه ی پریود شدن باشه مطمئن باش خودم اینو بهتر از هر کسی میتونم تشخیص بدم! لزومی هم نمیبینم که به خاطر این دلیل مسخره برم پیش دکتر! یا این حال ِ خودم رو علنا" اینجا بیان کنم!

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

درد و دل

چه دیر زود میشود گاهی!البته برعکسش هم میتونه درست باشه!

و این "گاهی"..در واقعیت، معنایی جز "همیشه" نداره! عجیبه..حتی کلمات هم معنای واقعی و حقیقی خودشون رو پشت مفهوم های مجازی پنهان کردند!

صبح جلوی پنجره ایستاده بودم و در حالی که به این آهنگ گوش میدادم، به رقص برگ ها نگاه میکرم که آروم آروم با حرکت باد از شاخه درخت جدا میشدن و با یه چرخش میفتادن روی زمین..یکی دوتاشون همونجا میموندند و قاطی خاک میشدند..چندتاشم همراه باد محو و از دیدرس دور میشدند..بقیشون هم تکه پاره شدند و اثری ازشون نموند...

همینطور محو تماشا بودم که احساس کردم بغض گلوم رو گرفته!خیلی سعی کردم قورتش بدم و اصلا به روش نیارم ولی نشد! انگار تمام اون برگها با اشکهای من هماهنگ شده بودند .. هر برگی که روی زمین می افتاد یکی از اشکهای منو با خودش میبرد پایین!نمیدونم چرا..ولی فکر میکنم با پاییز ِ امسال کنار نمیام!مخصوصا که الان تو اوج خودش قرار گرفته. خورشید کم رمق شده و متروک...درست مثل یک قاب عکس کهنه و خاک گرفته گوشه ی آسمون. مسخره است!کاملا" بی دلیل!سر هیچ روحیه ام تغییر میکنه!البته قبلا هم این شرایط برام پیش میومد ولی حداقل اون موقع ها دلیل خوب و قابل توجهی برای زر زدن داشتم!ولی الان حتی یک برگ کافیه برای درآوردن اشک من! این شد که فکر کردم برم به یکی از این دکترهای مغز و اعصاب یا روانشناس بگم آقا!من تعادل روحی ندارم!نمیدونم چم شده!من خوب بودم..نرمال بودم..الان دیگه نیستم!ولی نمیدونم به کی بگم!تنها دکتری که بهش اعتماد قلبی دارم دکتر "نیکی" ِ که من دکتر نیک صداش میکنم! فکر میکردم همین فردا پس فردا برم پیشش و مشکلم رو باهاش در میون بذارم فقط یه مورد کوچیک هست اونم اینه که همسر دکتر نیک ،دوست قدیمی مامانه و درست واحد روبه روییه دکتره، که مامان هر از گاهی بهش سر میزنه بنابراین اکبر آقا،منشی دکتر، به محض دیدن خانم والده لو میده که فلان روز دخترت اومده بود اینجا مخصوصا اگر بهش بگی که نگو منو دیدی!. دوست ندارم مامان رو به خاطر مسائل جزئی نگران کنم، ولی واقعا" احتیاج دارم برم و بهش بگم دکی جان!من تعادل روحی ندارم!یک لحظه خیلی خوبم یک لحظه خیلی بدم!یک لحظه از اعماق قلبم میخندم درست 10 ثانیه بعدش محکم دارم گریه میکنم!یه روز شوخم میگم میخندم.یه روز خفه میشم بس که همه میپرسن تو امروز چته!؟چرا اینجوری شدی؟چرا حرف نمیزنی؟چرا نمیخندی؟چیزی شده؟!و در کمال ناباوری میشنون که میگم نه!میگن اتفاقی افتاده؟ میگم نه!میگن جرو بحث کردی؟میگم نه!میگن پس چته؟!میگم چیزی نیست!و اونها همچنان نگاه میکنن!اه ه ! خودم میدونم دارم نق میزنم!کاری که اصلا ازش خوشم نمیاد!ولی شما بذارید به حساب سردی و جو نا مساعد هوا!

راستی، من از شما چهارتا دوست گلم هم تشکر میکنم که بهم رای دادید. (کاش میدونستم کین)


خدایا! این محبوبیت رو از من نگیر!

۱۳۸۷ آبان ۱۱, شنبه

بن بست!

برای تداوم خیلی چیزها حد و مرز لازمه!این حد و مرز باید باشه تا آدم بتونه دووم بیاره و ادامه بده!این حد و مرز باید باشه تا آدم حس کنه که میتونه ادامه بده و این ادامه دادن براش قابل تحمله!ولی زمانی میرسه که حس میکنی نه تنها نمیتونی ادامه بدی بلکه از حد و مرز توانت خارجه حتی بهش فکر کنی!همه چیز اینجوریه...تا جایی کشش و ظرفیت داری..تا جایی میتونی تحمل کنی..حتی تا جایی میتونی بدون این ظرفیت ادامه بدی..ولی فقط تا جایی!همین و بس!

بیشتر که بری جلو میبینی چیزی ازت نمونده که هیچ، داری تخریب میشی..و این زمان میبره تا بتونی خودتو وفق بدی...خیلی هم زمان میبره!به خودت که میای میبینی یه تایم بیخودی رو پوچ کردی به خاطر هیچ...به خاطر یک مشت پوچ
دقیقا همون موقع هست که میخوای خودتو بکشی بیرون..بیرون از دایره ای که برای خودت درست کردی
میدونی .. همیشه سعی کردم بتونم خودم رو با شرایطی که باب میلم نیست وفق بدم..تقریبا میشه گفت اکثرا" اینجورین..چون زندگی هیچ موقع مطابق میل تو جلو نمیره...ولی الان که فکرشو میکنم میبینم.. بیش از حد لازم این کارو کردم..طوری که دیگه خسته شدم..کشش ندارم..باور کن تا یه جایی میتونم تحمل کنم!
چقدر ؟اخه چقدر آدم میتونه بیتوجهی رو تحمل کنه؟تا چه اندازه میتونه غرورشو له کنه و.. !
هیچی!نمیدونم باید چی بگم...اینقدر درمانده شدم که خودم هم نمیدونم!