۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

79


گاهی در نرمال ترین شرایط ممکن هم نمیتونی تصمیم بگیری! یعنی هی میخوای با خودت حساب دو دو تا چهار تا کنی و در مورد یه موضوع تصمیم درست (حالا درست هم نباشه،نباشه) بگیری..ولی نمیتونی! مدام ذهنت پراکنده میشه! چیزایی میان تو ذهنت که حتی احتمال گذرشون رو نمیدادی! غرق میشی.. فرو میری..پا میشی یه دور میزنی و دوباره تمرکز میکنی..باز هم همون فکرای غریب گوشه گوشه ی ذهنت رو پر میکنن..میای یه چرخ تو نت میزنی..یکم سرگرم میشی..به خودت که میای میبینی باز هم داری خط خطی های ذهنت رو مرور میکنی! یه کلمه..فقط یه کلمه میگی و خلاص: " ولش کن" !...
اصلا حس دانشگاه نیست! حس دانشگاه هم که باشه حس کلاس فردا نیست! بتن..بعدشم فولاد! هردو با یه استاد! با هر کلمش حس میکنی داری کم کم تبدیل به یه آهن میشی! سعی میکنی خودت رو متقاعد کنی که برای رسیدن به چیزی که میخوای؛ بهتره نق زدن رو بذاری کنار و به لطافت(!) و ظرافت(!) بتن فکر کنی..بعد هم همین افکارتو روی فولاد پیاده کنی..!

۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

78


نمیدونم چرا با روزهای سه شنبه اینقدر احساس صمیمیت میکنم!! کلا" خیلی از این سه شنبه خوشم میاد! شاید چون به خاطر اینه که از 7 صبح تا 7 شب کلاس ِ طرح دارم! یا شاید به خاطر اینه که استادش بی نظیره و تو سختگیری ِمفرط مشهور و هر ده ثانیه یکبار یکی رو به درک واصل میکنه! یا شایدم به خاطر اینه که من سر کلاسش به طرز عجیبی هنگ میکنم طوری که وقتی استاد بهم میگه پله ی این طبقه کجاست میگم کنار آتلیه! میگه خب آتلیه اش کو؟ میگم آتلیه نذاشتم!!! روحیه میگیرم وقتی میبینم استادم میگه "Others 2" به دلیل جابه جایی آسان و راحت ارواح، قراره تو ساختمون ایشون (یعنی من) فیلم برداری شه!!... جذابیت سه شنبه زمانی به اوج خودش میرسه که هفته ی قبلش قرار میشه کلاس از ساعت یک بعد از ظهر برگزار شه و تو با این خیال، شب رو دیر میخوابی بعد یهو ساعت 6 صبح بهت زنگ میزنن که به خاطر پرواز استاد، کلاس سر ساعت همیشگیش برگزار میشه پاشو بیا!!
خلاصه لذتی داره که زبانم از بیانش قاصره و من اندر کف این لذتم!

۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه

77


بعضی وقتها پیش میاد که آدم خسته میشه
بی هیچ دلیلی.
همینجوری الکی.
خنده اشم نمیاد و حوصله هم نداره.
و اصلن هم نمی دونه دلیل فلان کارش چی بوده و چرا؟
اصلن من هیچ وقت نمی فهمم چرا؟
دیگه هم از من نپرس چرا؟
یا اگه پرسیدی و من گفتم همینجوری
بگو قبوله.
پوزخند نزن

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه


خدایا خواهش میکنیم! دوران طفولیت ما به سر رسیده و حوصله ی قایم موشک بازی کردن با شما را نداریم! هر جا هستید زود بیاید بیرون!
ما قول میدهیم که شما را نبینیم و شما راحت برنده شوید! خسته شدیم انقدر که برای پیدا کردن شما دور خود چرخیدیم!
بیایید بالا بلندی بازی کنیم! بهتر است.. چون حداقل تلاشی برای برنده شدن نمیکنیم! بازنده ی همیشگی ما هستیم

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

76


امروز اصلا" پام رو از در خونه بیرون نذاشتم..مامان مریض شده و حوصله نداره وقتی هم مامان اینجوری باشه منم بی حوصله میشم و تقریبا" یه گوشه ولو میشم! همین هم برای شیطونی های مفرط خواهرم کافیه!! کافیه فقط حس کنه حوصله ی شوخی ندارم. به قدری کارهای عجیب غریب از خودش ارائه میده که آخرش منو تبدیل به یه جن سیار میکنه!! الان هم اومده و طبق معمول همیشگی رفته جای من بخوابه و فک میکنم خوابش نمیاد چون مدام صدا در میاره! میگم بخواب..فردا میری مدرسه..نخوابی فردا نمیدم گیم بازی کنی!(اصولا" این تهدید بسی جواب میده!) میگه باشه الان میخوابم! حالا هر 5 دقیقه یکبار میپرسه میدی فردا بازی کنم؟!
خستم..نمیدونم به خاطر کارای امروزه که همش رو خودم به تنهایی انجام دادم یا احساس مسئولیت که داره رو شونم سنگینی میکنه! هر چی که هست خوب نیست! الان دلم میخواست جای همین فسقلی بودم که برای بالا اومدن دو تا پله سوار اسانسور میشه! (آسانسور = بغل تارا!!)

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

75


چند روزی بود که میخواستم بیام و بنویسم ولی مدام یه کاری پیش میومدو تا میخواستم از کار فارغ بشم و بیام بشینم سر این کامپیوتر چیزکی بنویسم، حوصله ام میرفت و میگفتم باشه یه روز دیگه.. الان که میخواستم شروع کنم فکر میکردم کلی حرف نگفته دارم که باید همه اش رو تعریف کنم! ولی به محض اینکه صفحه ی بلاگفا رو باز کردم همه از ذهنم پاک شدند!! علی الحساب این رو از من قبول کنید تا ذهنم رو جمع و جور کنم!

۱۳۸۸ فروردین ۲۹, شنبه

79


گاهی در نرمال ترین شرایط ممکن هم نمیتونی تصمیم بگیری! یعنی هی میخوای با خودت حساب دو دو تا چهار تا کنی و در مورد یه موضوع تصمیم درست (حالا درست هم نباشه،نباشه) بگیری..ولی نمیتونی! مدام ذهنت پراکنده میشه! چیزایی میان تو ذهنت که حتی احتمال گذرشون رو نمیدادی! غرق میشی.. فرو میری..پا میشی یه دور میزنی و دوباره تمرکز میکنی..باز هم همون فکرای غریب گوشه گوشه ی ذهنت رو پر میکنن..میای یه چرخ تو نت میزنی..یکم سرگرم میشی..به خودت که میای میبینی باز هم داری خط خطی های ذهنت رو مرور میکنی! یه کلمه..فقط یه کلمه میگی و خلاص: " ولش کن" !...
اصلا حس دانشگاه نیست! حس دانشگاه هم که باشه حس کلاس فردا نیست! بتن..بعدشم فولاد! هردو با یه استاد! با هر کلمش حس میکنی داری کم کم تبدیل به یه آهن میشی! سعی میکنی خودت رو متقاعد کنی که برای رسیدن به چیزی که میخوای؛ بهتره نق زدن رو بذاری کنار و به لطافت(!) و ظرافت(!) بتن فکر کنی..بعد هم همین افکارتو روی فولاد پیاده کنی..!

۱۳۸۸ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

78


نمیدونم چرا با روزهای سه شنبه اینقدر احساس صمیمیت میکنم!! کلا" خیلی از این سه شنبه خوشم میاد! شاید چون به خاطر اینه که از 7 صبح تا 7 شب کلاس ِ طرح دارم! یا شاید به خاطر اینه که استادش بی نظیره و تو سختگیری ِمفرط مشهور و هر ده ثانیه یکبار یکی رو به درک واصل میکنه! یا شایدم به خاطر اینه که من سر کلاسش به طرز عجیبی هنگ میکنم طوری که وقتی استاد بهم میگه پله ی این طبقه کجاست میگم کنار آتلیه! میگه خب آتلیه اش کو؟ میگم آتلیه نذاشتم!!! روحیه میگیرم وقتی میبینم استادم میگه "Others 2" به دلیل جابه جایی آسان و راحت ارواح، قراره تو ساختمون ایشون (یعنی من) فیلم برداری شه!!... جذابیت سه شنبه زمانی به اوج خودش میرسه که هفته ی قبلش قرار میشه کلاس از ساعت یک بعد از ظهر برگزار شه و تو با این خیال، شب رو دیر میخوابی بعد یهو ساعت 6 صبح بهت زنگ میزنن که به خاطر پرواز استاد، کلاس سر ساعت همیشگیش برگزار میشه پاشو بیا!!
خلاصه لذتی داره که زبانم از بیانش قاصره و من اندر کف این لذتم!

۱۳۸۸ فروردین ۲۴, دوشنبه

77


بعضی وقتها پیش میاد که آدم خسته میشه
بی هیچ دلیلی.
همینجوری الکی.
خنده اشم نمیاد و حوصله هم نداره.
و اصلن هم نمی دونه دلیل فلان کارش چی بوده و چرا؟
اصلن من هیچ وقت نمی فهمم چرا؟
دیگه هم از من نپرس چرا؟
یا اگه پرسیدی و من گفتم همینجوری
بگو قبوله.
پوزخند نزن

۱۳۸۸ فروردین ۲۱, جمعه


خدایا خواهش میکنیم! دوران طفولیت ما به سر رسیده و حوصله ی قایم موشک بازی کردن با شما را نداریم! هر جا هستید زود بیاید بیرون!
ما قول میدهیم که شما را نبینیم و شما راحت برنده شوید! خسته شدیم انقدر که برای پیدا کردن شما دور خود چرخیدیم!
بیایید بالا بلندی بازی کنیم! بهتر است.. چون حداقل تلاشی برای برنده شدن نمیکنیم! بازنده ی همیشگی ما هستیم

۱۳۸۸ فروردین ۱۹, چهارشنبه

76


امروز اصلا" پام رو از در خونه بیرون نذاشتم..مامان مریض شده و حوصله نداره وقتی هم مامان اینجوری باشه منم بی حوصله میشم و تقریبا" یه گوشه ولو میشم! همین هم برای شیطونی های مفرط خواهرم کافیه!! کافیه فقط حس کنه حوصله ی شوخی ندارم. به قدری کارهای عجیب غریب از خودش ارائه میده که آخرش منو تبدیل به یه جن سیار میکنه!! الان هم اومده و طبق معمول همیشگی رفته جای من بخوابه و فک میکنم خوابش نمیاد چون مدام صدا در میاره! میگم بخواب..فردا میری مدرسه..نخوابی فردا نمیدم گیم بازی کنی!(اصولا" این تهدید بسی جواب میده!) میگه باشه الان میخوابم! حالا هر 5 دقیقه یکبار میپرسه میدی فردا بازی کنم؟!
خستم..نمیدونم به خاطر کارای امروزه که همش رو خودم به تنهایی انجام دادم یا احساس مسئولیت که داره رو شونم سنگینی میکنه! هر چی که هست خوب نیست! الان دلم میخواست جای همین فسقلی بودم که برای بالا اومدن دو تا پله سوار اسانسور میشه! (آسانسور = بغل تارا!!)

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

75


چند روزی بود که میخواستم بیام و بنویسم ولی مدام یه کاری پیش میومدو تا میخواستم از کار فارغ بشم و بیام بشینم سر این کامپیوتر چیزکی بنویسم، حوصله ام میرفت و میگفتم باشه یه روز دیگه.. الان که میخواستم شروع کنم فکر میکردم کلی حرف نگفته دارم که باید همه اش رو تعریف کنم! ولی به محض اینکه صفحه ی بلاگفا رو باز کردم همه از ذهنم پاک شدند!! علی الحساب این رو از من قبول کنید تا ذهنم رو جمع و جور کنم!