۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

126


وقتی میبینی بعضی چیزا تو مسیر خودش نیست یعنی دیگه نیست! یعنی ولش کن! یعنی باهاش کلنجار نرو! خودتم خفه نکن! نیست دیگه.. نیست!
 نو اِنی اعصاب!

2008/12/17

خدایا!
این حس ِ ششم منو ازم نگیر که هرچی میکِشم از همین حس ششممه!!!

2008/12/17

در حسرت یک جرعه!


یه عادت بدی که من دارم اینه که در اوج خستگی و  کوفتگی؛ تنبلی رو به هر چیزی ترجیح میدم! دیگه برام فرقی نمیکنه چی خوبه چی بده! چی مفیده چی مضره و ..!
عصر وقتی رسیدم خونه طبق عادت همیشگی رفتم یه استکان چایی ریختم و گذاشتم تو ماکروویو! معمولا" اینجور وقتا میذارم یه 45 ثانیه اون تو بچرخه تا قابل خوردن (نوشیدن!) شه!  امروز هم همین کار رو کردم! تایمش رو تنظیم کردم و درش رو بستم! روشن کردن ماکروویو همانا منفجر شدن بمب همانا!!! یک لحظه حس کردم افتادم وسط جنگ جهانی چهارم! برگشتم دیدم چیزی تو ماکرو معلوم نیست! با سلام و صلوات درش و باز کردم دیدم به به! همه چی هست جز استکان! سطح سینی همه آبکی و پر ِ خورده شیشه! فقط یه تیکه جسم ِ مشبک به عنوان غنایم جنگی از دوردستها دیده میشد! تازه یادم افتاد که پایه ی فلزیه استکانو برنداشتم! دیگه خودت فکرشو بکن چه اوضاعی بود.. !
از اونجایی که اهل خونه نیستن همونجوری گذاشتم بمونه تا بعدا برم وضعیت رو درست کنم ولی به قدری خسته ام که حاضرم یه استکانه دیگه رو تو همون شرایط بذارم توش تا بلکه به رستگاری مجدد برسم!
پ.ن:جدیدا" دلم میخواد برم شخصا" به ایشون پیشنهاد بدم! اینروزها عجیب منو درک میکنه!

2008/12/17

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

...!

هه!
میدونی آخر این بازی چی شد؟!
بذار بگم!..هیچی نشد! من موندم و خودمو تویی که از اولش هم وجود نداشتی!

2008/12/17

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

شما شبیه کدام سیاستمدار هستید؟!


امروز داشتم وبلاگ انی دالتون رو میخوندم که اینو دیدم!
خوشم اومد خواستم تست بدم بینم نتیجه اش چیه!
اینم نتیجه اش!! :دی



روحت شاد مرد!


۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

121

به نظرت چرا من شبا حالت نرمال خودم رو از دست میدم؟!
 تا عصر خیلی خوب و سرحال و مثبتم! عصر یکم حال و هوام عوض میشه و با اینکه خودم میدونم اوضام داره فرق میکنه ولی به روی خودم نمیارم و ندید میگیرم! شب دیگه رسما کرکره رو میکشم پایین! میشم یک موجود دیگه!  یک انسان دیگه!  یک تفکر دیگه! و این موجودیت تا صبح ادامه داره! کافیه تکیه بدم به صندلیم..یک نور ضعیف با یه موزیک ملایم..با یک پنجره ی نیمه باز و نسیم خنک..
 سرم رو بین دستهام میگیرم.. فشارش میدم ولی بیشتر از این دیگه نمیتونم.. چشمامو میبندم..نفس عمیق میکشم و در درون خودم غرق میشم..
 سه روزه که بی وقفه بارون میباره..
***
 *ماییم که از باده ی بی جام خوشیم ** هر صبح منوریم و هر شام خوشیم!
   گویند سر انجام ندارید شما ** ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم!

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

گل خاردار!


ما اینروز ها دچار افت مالی شدیدی شده ایم و نمیتوانیم از عهده ی مخارج درمانمان برآیم! ما هربار با دیدن پوستر های زیبا و دخترکُش ِ گل محمدی* که اخیرا" در مقابل دیدگانمان قرار گرفته ، کنترل خود را از دست میدهیم! از خود بیخود شده مدهوش به بیمارستان منتقل میشویم!!!!
 مدیونید اگر فکر کنید کسانی که به استقبال این غنچه ی نوشکفته رفته اند همگی بسیج و دانش آموزان مدارس میباشند که همچون گونی های سیب زمینی در محل حادثه پخش شده اند!!
ما شخصا اگر به خاطر ترس از هیجان زیادی و شور ناگهانی و ضعف دیدار ِ دکتر نبود هم اکنون زیر باران برای ایشان سوت و کف میزدیم! شاید هم بوسه ای از راه دور حواله ی ایشان میکردیم!!!
 *عطر گل محمدی به شهر ما خوش آمدی!!!!!!

119


دل تنگیم بسی..دل تنگ!

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

118

 

دیسک کمر مامان بزرگم رو عمل کردن و پلاتین گذاشتن..امروز عصر بعد از دانشگاه یه سری بهش زدم..حالش خوب نبود.. خیلی دلم گرفت..میدونی اصلا دوست ندارم اتفاقی براش بیفته..

وقتی داشتم وارد بیمارستان میشدم با صحنه ی جالبی روبه رو شدم اونم این بود که دیدم کل ِ پول من به اندازه ی موز و آبمیوه ی سن ایچی بود که میخواستم واسه مامان بزرگم بخرم! اولش فکر کردم بهتره یه چیز جزئی بگیرم و یکم پول برای خودم نگه دارم تا بتونم حداقل با تاکسی برگردم خونه! ولی بعد نظرم عوض شد و همشو دادم رفت! البته همه که چه عرض کنم "همه" ای در کار نبود! فقط برای اون لحظه ی من خیلی بود!
هیچی..پیاده برگشتم خونه..! تو راه هم داشتم فکر میکردم! به خودم..به بشریت.. به مامان بزرگم..به نگاه مهربونش..به دردی که میکشید و به روی خودش نمیاورد.. به اینکه چقدر خوبه آدم حس کنه کسی کنارش هست که میتونه بهش آرامش بده و نهایتا" به فواید و مزایای اس ام اس!

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

117

چند تا از این جمعه ها گذشته؟! چند تای دیگه قراره بگذره؟
همچنان استرس یکشنبه تمام وجودم رو گرفته! تقصیر من نیست که نمیتونم یه طرح اساسی بدم! تقصیر طرح هاییه که همه با هم هجوم میارن و منو از اینجا رانده و مانده میکنن! شایدم مقصر هجوم فکر های قاطی پاتیه که نمیذاره حتی چند دقیقه هم که شده ببینم دارم چیکار میکنم!
جالب اینجاست که عامل خاصی هم برای این فکر های درهم وجود نداره!همینطوری یکی پس از دیگری دارن رد میشن! درست شبیه اینه که نشستی و داری به یه فیلم مستند نگاه میکنی! یهو وسط یکیشون گیر میفته و دیگه تموم! به خودت که میای میبینی تا شب با خودت کلنجار رفتی!
جدیدا به طرز نامعلومی دارم وزن کم میکنم! دلیل خاصی هم نداره فقط همینجوری داره کم میشه! چیز مشکوکی هم ندیدم که بخوام بگم طوریم شده و از این حرفا! اشتهام نسبت به قبل تغییر نکرده ولی وزن ثابتم کم شده!
یه نکته ای رو هم کشف کردم امروز اونم اینه که بعضی وقتا خوب نیست آدم جواب سوال ِ مشکوکی که مدت هاست براش لاینحل مونده رو کشف کنه! باید بگذره! خصوصا وقتی که احتمال میده این جواب ِ سوال، همون چیزی نیست که دلش میخواد بهش برسه! یا یکم متغایره! یا فکر میکنه که ممکنه با فهمیدنش ذهنش بیشتر از اونچه که هست درگیر شه! اگه زمان زیادی ازش گذشته که خب چه بهتر! فراموشش کن! اگر نه احساس میکنی که باید و باید پیداش کنی نگهش دار برای وقتی که دغدغه ی ذهنی نداری!
  *رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ** ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها **  خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن..

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

115


دلم برای اون مدتی که تو پاریس بودم تنگ شده..
برای شبهای طولانی و پرستاره اش یه ذره شده..برای قدم زدنهای دونفریمون..برای بوی گلهای شانزلیزه اش..برای سکوهای کنار رودخونه اش که روش مینشستیم..برای نمایندگی پژو ش که هربار از پشت شیشه اش رد میشدم دلم میریخت..برای همه چیزش..حتی سیاه پوستایی که جاکلیدی برج ایفل رو میفروختن..
حسی شبیه دیوانگی بهم دست داده..

اشتباه


خسته شدم..
از خودم..از تو..تویی که باید از خودم دورت کنم!.. برای با تو بودن از تو گذشتم!.. شده حکایت من!.. حکایت مسخره ی من!..میدونم درکش نمیکنی..مهم هم نیست..مثل خیلی چیزایی که وقتی میخوام فراموششون کنم به خودم میگم مهم نیست..
آدم توی زندگیش تجربه های زیادی رو به دست میاره..ولی وقتی ارزششون رو میدونه که میخواد ازشون استفاد کنه..آدم خیلی چیزا رو میشنوه ولی وقتی براش معنی و مفهوم پیدا میکنه که عینا تو زندگی خودش اتفاق میفته!
وقتی میشینم با خودم خلوت میکنم میبینم گاها" چیزایی رو به دست آوردم که به ازای از دست دادنهایی بوده که برام گرون تموم شده! میبینم برای داشتن چیزایی تلاش کردم که وجودشون برام مهم نبوده! نمیگم ضرر کردم! نه! ولی وقتی مرور میکنم میبینم شاید اگه اون موقع برای داشتنش اصرار نمیکردم وضعم بهتر بود..میبینم اگه وقت و احساسمو برای چیزایی که الان فهمیدم مثل یه حاشیه ی توخالی تو زندگیم بودن صرف نمیکردم؛ روحیه ام خیلی خوبتر از اینها بود!
گاهی آدم دلش میخواد به خودش ثابت کنه که میتونه! دلش میخواد به خودش نشون بده که عرضه شو داره و اینکارو میکنه! ولی وقتی به عقب برمیگرده میبینه جز اشتباه چیز دیگه ای نبوده! اشتباهی که گاهی اوقات خیلی زمان میبره تا به حال اولیه اش برگرده! اشتباهی که تاوان زیادی داره.. تاوان بعضی چیزها از به دست آوردنشون هم سخت تره...

پ.ن: جدیدا عاشق این آهنگ شدم!(پیشنهاد میکنم بزنین تو آی پاد یا mp3 و از همون طریق گوش بدین)
بعدا نوشت: میتونید آلبومش رو هم از اینجا دانلود کنین..

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

126


وقتی میبینی بعضی چیزا تو مسیر خودش نیست یعنی دیگه نیست! یعنی ولش کن! یعنی باهاش کلنجار نرو! خودتم خفه نکن! نیست دیگه.. نیست!
 نو اِنی اعصاب!

2008/12/17

خدایا!
این حس ِ ششم منو ازم نگیر که هرچی میکِشم از همین حس ششممه!!!

2008/12/17

در حسرت یک جرعه!


یه عادت بدی که من دارم اینه که در اوج خستگی و  کوفتگی؛ تنبلی رو به هر چیزی ترجیح میدم! دیگه برام فرقی نمیکنه چی خوبه چی بده! چی مفیده چی مضره و ..!
عصر وقتی رسیدم خونه طبق عادت همیشگی رفتم یه استکان چایی ریختم و گذاشتم تو ماکروویو! معمولا" اینجور وقتا میذارم یه 45 ثانیه اون تو بچرخه تا قابل خوردن (نوشیدن!) شه!  امروز هم همین کار رو کردم! تایمش رو تنظیم کردم و درش رو بستم! روشن کردن ماکروویو همانا منفجر شدن بمب همانا!!! یک لحظه حس کردم افتادم وسط جنگ جهانی چهارم! برگشتم دیدم چیزی تو ماکرو معلوم نیست! با سلام و صلوات درش و باز کردم دیدم به به! همه چی هست جز استکان! سطح سینی همه آبکی و پر ِ خورده شیشه! فقط یه تیکه جسم ِ مشبک به عنوان غنایم جنگی از دوردستها دیده میشد! تازه یادم افتاد که پایه ی فلزیه استکانو برنداشتم! دیگه خودت فکرشو بکن چه اوضاعی بود.. !
از اونجایی که اهل خونه نیستن همونجوری گذاشتم بمونه تا بعدا برم وضعیت رو درست کنم ولی به قدری خسته ام که حاضرم یه استکانه دیگه رو تو همون شرایط بذارم توش تا بلکه به رستگاری مجدد برسم!
پ.ن:جدیدا" دلم میخواد برم شخصا" به ایشون پیشنهاد بدم! اینروزها عجیب منو درک میکنه!

2008/12/17

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

...!

هه!
میدونی آخر این بازی چی شد؟!
بذار بگم!..هیچی نشد! من موندم و خودمو تویی که از اولش هم وجود نداشتی!

2008/12/17

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

شما شبیه کدام سیاستمدار هستید؟!


امروز داشتم وبلاگ انی دالتون رو میخوندم که اینو دیدم!
خوشم اومد خواستم تست بدم بینم نتیجه اش چیه!
اینم نتیجه اش!! :دی



روحت شاد مرد!


۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

121

به نظرت چرا من شبا حالت نرمال خودم رو از دست میدم؟!
 تا عصر خیلی خوب و سرحال و مثبتم! عصر یکم حال و هوام عوض میشه و با اینکه خودم میدونم اوضام داره فرق میکنه ولی به روی خودم نمیارم و ندید میگیرم! شب دیگه رسما کرکره رو میکشم پایین! میشم یک موجود دیگه!  یک انسان دیگه!  یک تفکر دیگه! و این موجودیت تا صبح ادامه داره! کافیه تکیه بدم به صندلیم..یک نور ضعیف با یه موزیک ملایم..با یک پنجره ی نیمه باز و نسیم خنک..
 سرم رو بین دستهام میگیرم.. فشارش میدم ولی بیشتر از این دیگه نمیتونم.. چشمامو میبندم..نفس عمیق میکشم و در درون خودم غرق میشم..
 سه روزه که بی وقفه بارون میباره..
***
 *ماییم که از باده ی بی جام خوشیم ** هر صبح منوریم و هر شام خوشیم!
   گویند سر انجام ندارید شما ** ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم!

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

گل خاردار!


ما اینروز ها دچار افت مالی شدیدی شده ایم و نمیتوانیم از عهده ی مخارج درمانمان برآیم! ما هربار با دیدن پوستر های زیبا و دخترکُش ِ گل محمدی* که اخیرا" در مقابل دیدگانمان قرار گرفته ، کنترل خود را از دست میدهیم! از خود بیخود شده مدهوش به بیمارستان منتقل میشویم!!!!
 مدیونید اگر فکر کنید کسانی که به استقبال این غنچه ی نوشکفته رفته اند همگی بسیج و دانش آموزان مدارس میباشند که همچون گونی های سیب زمینی در محل حادثه پخش شده اند!!
ما شخصا اگر به خاطر ترس از هیجان زیادی و شور ناگهانی و ضعف دیدار ِ دکتر نبود هم اکنون زیر باران برای ایشان سوت و کف میزدیم! شاید هم بوسه ای از راه دور حواله ی ایشان میکردیم!!!
 *عطر گل محمدی به شهر ما خوش آمدی!!!!!!

119


دل تنگیم بسی..دل تنگ!

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

118

 

دیسک کمر مامان بزرگم رو عمل کردن و پلاتین گذاشتن..امروز عصر بعد از دانشگاه یه سری بهش زدم..حالش خوب نبود.. خیلی دلم گرفت..میدونی اصلا دوست ندارم اتفاقی براش بیفته..

وقتی داشتم وارد بیمارستان میشدم با صحنه ی جالبی روبه رو شدم اونم این بود که دیدم کل ِ پول من به اندازه ی موز و آبمیوه ی سن ایچی بود که میخواستم واسه مامان بزرگم بخرم! اولش فکر کردم بهتره یه چیز جزئی بگیرم و یکم پول برای خودم نگه دارم تا بتونم حداقل با تاکسی برگردم خونه! ولی بعد نظرم عوض شد و همشو دادم رفت! البته همه که چه عرض کنم "همه" ای در کار نبود! فقط برای اون لحظه ی من خیلی بود!
هیچی..پیاده برگشتم خونه..! تو راه هم داشتم فکر میکردم! به خودم..به بشریت.. به مامان بزرگم..به نگاه مهربونش..به دردی که میکشید و به روی خودش نمیاورد.. به اینکه چقدر خوبه آدم حس کنه کسی کنارش هست که میتونه بهش آرامش بده و نهایتا" به فواید و مزایای اس ام اس!

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

117

چند تا از این جمعه ها گذشته؟! چند تای دیگه قراره بگذره؟
همچنان استرس یکشنبه تمام وجودم رو گرفته! تقصیر من نیست که نمیتونم یه طرح اساسی بدم! تقصیر طرح هاییه که همه با هم هجوم میارن و منو از اینجا رانده و مانده میکنن! شایدم مقصر هجوم فکر های قاطی پاتیه که نمیذاره حتی چند دقیقه هم که شده ببینم دارم چیکار میکنم!
جالب اینجاست که عامل خاصی هم برای این فکر های درهم وجود نداره!همینطوری یکی پس از دیگری دارن رد میشن! درست شبیه اینه که نشستی و داری به یه فیلم مستند نگاه میکنی! یهو وسط یکیشون گیر میفته و دیگه تموم! به خودت که میای میبینی تا شب با خودت کلنجار رفتی!
جدیدا به طرز نامعلومی دارم وزن کم میکنم! دلیل خاصی هم نداره فقط همینجوری داره کم میشه! چیز مشکوکی هم ندیدم که بخوام بگم طوریم شده و از این حرفا! اشتهام نسبت به قبل تغییر نکرده ولی وزن ثابتم کم شده!
یه نکته ای رو هم کشف کردم امروز اونم اینه که بعضی وقتا خوب نیست آدم جواب سوال ِ مشکوکی که مدت هاست براش لاینحل مونده رو کشف کنه! باید بگذره! خصوصا وقتی که احتمال میده این جواب ِ سوال، همون چیزی نیست که دلش میخواد بهش برسه! یا یکم متغایره! یا فکر میکنه که ممکنه با فهمیدنش ذهنش بیشتر از اونچه که هست درگیر شه! اگه زمان زیادی ازش گذشته که خب چه بهتر! فراموشش کن! اگر نه احساس میکنی که باید و باید پیداش کنی نگهش دار برای وقتی که دغدغه ی ذهنی نداری!
  *رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ** ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها **  خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن..

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

115


دلم برای اون مدتی که تو پاریس بودم تنگ شده..
برای شبهای طولانی و پرستاره اش یه ذره شده..برای قدم زدنهای دونفریمون..برای بوی گلهای شانزلیزه اش..برای سکوهای کنار رودخونه اش که روش مینشستیم..برای نمایندگی پژو ش که هربار از پشت شیشه اش رد میشدم دلم میریخت..برای همه چیزش..حتی سیاه پوستایی که جاکلیدی برج ایفل رو میفروختن..
حسی شبیه دیوانگی بهم دست داده..

اشتباه


خسته شدم..
از خودم..از تو..تویی که باید از خودم دورت کنم!.. برای با تو بودن از تو گذشتم!.. شده حکایت من!.. حکایت مسخره ی من!..میدونم درکش نمیکنی..مهم هم نیست..مثل خیلی چیزایی که وقتی میخوام فراموششون کنم به خودم میگم مهم نیست..
آدم توی زندگیش تجربه های زیادی رو به دست میاره..ولی وقتی ارزششون رو میدونه که میخواد ازشون استفاد کنه..آدم خیلی چیزا رو میشنوه ولی وقتی براش معنی و مفهوم پیدا میکنه که عینا تو زندگی خودش اتفاق میفته!
وقتی میشینم با خودم خلوت میکنم میبینم گاها" چیزایی رو به دست آوردم که به ازای از دست دادنهایی بوده که برام گرون تموم شده! میبینم برای داشتن چیزایی تلاش کردم که وجودشون برام مهم نبوده! نمیگم ضرر کردم! نه! ولی وقتی مرور میکنم میبینم شاید اگه اون موقع برای داشتنش اصرار نمیکردم وضعم بهتر بود..میبینم اگه وقت و احساسمو برای چیزایی که الان فهمیدم مثل یه حاشیه ی توخالی تو زندگیم بودن صرف نمیکردم؛ روحیه ام خیلی خوبتر از اینها بود!
گاهی آدم دلش میخواد به خودش ثابت کنه که میتونه! دلش میخواد به خودش نشون بده که عرضه شو داره و اینکارو میکنه! ولی وقتی به عقب برمیگرده میبینه جز اشتباه چیز دیگه ای نبوده! اشتباهی که گاهی اوقات خیلی زمان میبره تا به حال اولیه اش برگرده! اشتباهی که تاوان زیادی داره.. تاوان بعضی چیزها از به دست آوردنشون هم سخت تره...

پ.ن: جدیدا عاشق این آهنگ شدم!(پیشنهاد میکنم بزنین تو آی پاد یا mp3 و از همون طریق گوش بدین)
بعدا نوشت: میتونید آلبومش رو هم از اینجا دانلود کنین..