۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

هوم..


عجیب دلم گرفته..حس میکنم مغزم توانایی فکر کردن رو هم نداره! نیم ساعته به صفحه ی وبلاگ خیره شدم..
بی هدف..بی هیچ فکری..بدون هیچ انگیزه ای! مسخره است!
مسخره تر اینه که بازم دارم نگاه میکنم و هیچ دلیل موجهي برای خودم ندارم! خب الان که چی!؟ هیچی..مثل خیلی از هیچی های این زندگی!
میدونم که دارم نق میزنم! کاری که هیچموقع خوشم نيومده..ولی الان دیگه نمیخوام فکر کنم چی خوبه چی بده!
ولش کن.. تو بذار به حساب سردی هوا و دلتنگی من!




۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

آه از اين روزها


نميدونم تا كي قراره به اين روند ادامه بديم. تا كي قراره در قالب يه سري موهومات زندگي كنيم.
تا كي قراره چشمهامونو ببنديم.
درد داره..ميفهمي؟ درد داره وقتي ميبينم چند تكه پارچه ي سبز انداختن روي يه اسب و جماعت دورش حلقه زدن و هركي مياد دستشو ميزنه به پارچه و ميزنه رو صورتش و با همون قدرت ميماله رو صورت بچه اش!
كه چي واقعا؟!خودت اومدي يه تيكه پارچه رو انداختي روش!
صف بستن از اينور خيابون تا اونور خيابون نذري بگيرن راه ماشين بسته..بايد رفت از كجا تا كجا دور زد! اين يعني مذهب؟! يعني اعتقاد؟!و انتظار احترام به اين مذهب و اين اعتقاد رو دارن؟!
نميدونم چي بايد گفت.. فقط خيلي دلم ميگيره وقتي ميبينم تو يه همچين فضايي دارم نفس ميكشم..
پ.ن: با اين پست و اين پست همدردي ميكنم..

بعدا" نوشت: من با برگزاري مراسم عزاداري به هيچ عنوان مخالف نيستم. اين نحوه و روش اجراي مراسم هستش كه منو ناراحت ميكنه. اينكه با انجام اين كارها اصل رو هم از بين ميبرند و از ارزشش كم ميشه. 
با كارهايي كه اينا دارن انجام ميدن، هدف و ارزش حسين رو هم زير سوال ميبرن..

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

كمي زمان..


امروز بعد از مدتها پياده برگشتم خونه.يه مسير طولاني رو انتخاب كردم و راه رفتم.. انقدر كه وقتي رسيدم، نشستم روي پله ها و جوري نفس نفس ميزدم كه هر كي ميديد فكر ميكرد مجبورم كردن اون مسير رو پياده برم! نياز داشتم فكر كنم..به چيزي كه ذهنم رو درگير كرده بود و مثل مرداب منو تو خودش غرق ميكرد..
بيشتر نياز داشتم فراموش كنم البته..اين بود كه اول بايد روش فكر ميكردم تا بتونم زمينه رو براي از بين بردنش آماده كنم. من برخلاف خيلي ها (شايدم بعضي ها) كه وقتي تصميم دارن موضوعي رو از ياد ببرند و براي هميشه از ذهنشون پاك كنند ،ديگه بهش فكر نميكنن ، بايد انقدر ذهنم رو باهاش در گير كنم، انقدر براي خودم تكرارش كنم كه اثرش برام كمرنگ شه. مثل خطي كه كشيده شده و تو به جاي پاك كردنش؛ روش خطهاي متعدد پر رنگ ديگه اي ميكشي. طوري كه ديگه ديده نميشه وجاشو به خط و حتي طرح ديگه اي ميده..!
 اينه كه من نميتونم به راحتي فراموش كنم و مسئله رو براي خودم تمام شده در نظر بگيرم. نميتونم با يك كلمه، نبودش رو براي خودم ثبت كنم. نميتونم اون مدت زماني رو كه باهاش درگير بودم در عرض ثانيه دلت كنم و براي هميشه بذارمش كنار. بايد روش خط هاي ديگه اي بكشم. بايد توي ذهنم باهاش بازي كنم. مثل خمير انقدر ورزش بدم تا آماده ي پختن شه و وقتش كه رسيد بسوزونمش و باقي مانده اش رو بريزم بيرون. بايد رو ثانيه به ثانيه ي سپري شده اش ذره بين  بذارم. انقدر كه ديگه حالم ازش به هم بخوره و  ذهنم قدرت پردازشش رو نداشته باشه و به خودي خود از بين بره. به خاطر همينه كه زمان ميبره.
اين ها رو گفتم كه يادم بمونه اگر مدت زمانش بيشتر از چيزي شد كه فكرش رو ميكردم، نگران نشم! فقط ممكنه ورز امدن خميرش كمي طول بكشه همين!

بيا اين رو هم با هم گوش كنيم..


۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

.


دلم ميخواد جز نور مانيتورم هيچ نور ديگه اي توي اتاقم نباشه.

تكيه بدم به صندليم.. پاهام رو بذارم روي ميز..كلاه سوشرتمو تا جلوي چشمام بكشم و به اين گوش بدم..

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه


راستش رو بخواي اينروزها انقدر خسته و بيحال ميرسم خونه كه حتي حوصله ي اينترنت رو هم ندارم..مطالب ريدرم جمع شده روي هم و تعداد آيتم هاي نخوانده هر روز بيشتر از روز قبل، تا جايي كه گاهي دلم ميخواد رو  All  item يه  مارك ال از ريد رو بزنم و خلاص!
البته بذاريد اين رو هم بگم كه صرفا" مربوط به فشردگي درس و كار نميشه..بيشتر حسي رو كه قبلا" نسبت به نت و نت گردي داشتم از دست دادم! قبلا فكر ميكردم هر چيزيم كه روتين بشه ، نِت اين حسنُ داره كه حس روزمرگي رو القا نميكنه..اما الان ديگه اين حال و هوا رو ندارم..
....
كتاب تاريخ حفاظت معماري ِ يوكا يوكيلهتو رو گذاشتم روي ميز و هربار كه بازش ميكنم بخونم به خودم يادآوري ميكنم كه اين فصل بايد تمام شه! خب؟! جواب محكمي به خودم ميدم و شروع ميكنم. مطالب اوليه رو با سرعت ميخونم و تند تند ورق ميزنم كه برسم به عكساي سياه سفيدي كه از بناهاي دوره هاي مختلف تو كتاب چاپ شده.." شكل 15-7. برج ناقوس سن ماركو در ونيز كه در سال 1902 ريزش كرد و سپس بر مبناي طرح اوليه باز....". مهم نيست ادامه ي مطلب چي نوشته..مهم اينه كه من در سال 1902 ايستادم و در حالي كه باد خنك به صورتم ميخوره با خودم فكر ميكنم كه چطور ميتونم برج رو به حالت اوليه اش برگردونم و براي اينكه بهتر بتونم تمركز كنم روي يكي از صندلي هاي كافه ي كنار رودخونه ميشينم و به آب خيره ميشم! دلم ميخواد سوار يكي از اون قايق هاي كوچيكي بشم كه توي رودخونه شناور مونده و پارو هاي دسته چوبي اش به بدنه ي قايق تكيه داده.. وقتي داخل قايق ميشي صداي جير جير ِ خسته ي چوب رو ميشنوي و فكر ميكني تا يك سال ديگه هم دوام نمياره..
با فاصله ي خيلي كم.شايد به اندازه ي يك ورق. ميتونم خودم رو به كليساي سانتا ماريا برسونم .. شمع روشن كنم و روي نيمكت بشينم . به صليب مسيح خيره شم و  اين فكر كنم كه بهتره برم جايگاه اعتراف يكي از كشيش هارو پيدا كنم و ازش بخوام به اعتراف هاي من گوش كنه...
بايد بهش بگم ميخوام اين فصل رو تموم كنم اما نميتونم..نميشه.. اينجا موندگار شدم..

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

...


 ميدونم دليل قابل قبولي براي اين حس خفگي و ناآرامي كه بهم دست داده ندارم ،اما عجيب بي تابم..


۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

162


آخ كه اين تابستون هم داره تمام ميشه! فكر كنم اولين تابستوني باشه كه از تمام شدنش ناراحتم!
حس خوبي نسبت بهش داشتم يعني وقتي از دور بهش نگاه ميكنم ميبينم يك آرامش خاصي داشت برام.. تقريبا برنامه هايي كه دلم ميخواست انجامشون بدم رو انجام دادم! به مقدار زيادي هم كتاب خوندم..
آلژيم داره عود ميكنه و صبح ها به زور جلوي خودمو ميگيرم تا از شدت آبريزش چشم و بيني سرمو به ديوار نكوبم!  شدتش طوريه كه صبح ها تا ساعت ها نميتونم جلوي خودمو حتي ببينم! يعني عملا هركاري برام غير ممكن ميشه!
******
اين پنج شنبه جمعه رو رفتم تهران..
دوستان دوران ابتداييم رو ديدم..نميتوني تصور كني چقدر هيجان داشتم. با اينكه با بيشترشون تو نت در تماس بودم اما باز هم وقتي ميخواستم برم سر قرار تپش قلب داشتم! چقدر هممون تغيير كرديم! از هر نظر! دو تا از دوستام كه به كل از ايران رفته بودن و من يكيشون رو ديدم، چندتايي هم براي ادامه تحصيل قرار بود برن.. يكيشون هم سر جريان انتخابات ممنوع التحصيل شده بود! البته خودش ميگفت موقتيه..درست ميشه و .. واقعا نميدونم چقدر قضيه جديه اما اميدوارم موضوع ادامه پيدا نكنه..حس عجيب در عين حال خوبي داشتم..مرور كردن خاطرات خوب گذشته هميشه برام لذت بخش بوده..وقتي ازاون دوران حرف ميزديم احساس ميكردم چقدر گذشته هام رو دوست داشتم و دارم! چقدر بهشون وابسته ام.. يك چيزي بين بغض و لبخند.. بين امروز و فردا..
وقت خداحافظي "ي" گفت منتظرت هستيم! گفتم حتما ! گفت پانزده ساله ميگي حتما !

 موقع برگشتن تو مترو با خودم فكر ميكردم چقدر شلوغي تهران برام غير قابل تحمل شده!
من زماني از تهران خارج شدم كه حتي مترو هم نداشت..الان اما تو همون مترو جاي نفس كشيدن هم نبود!
 فكر ميكنم چند سال بعد دستفروشا به جاي فروختن لواشك و لوازم خانه، شُش مصنوعي ميفروشن! يا پاكت هواي اضافي براي چند دقيقه تنفس !


۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

والا !

من بي تقصيرم!

و نشر هرگونه عكس نامربوط و غير شئوونات اسلامي رو تكذيب ميكنم!

والسلاام!! :ديي

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

هوم؟!


انقدر نمينوسيم نمينويسم كه وقتي ميخوام شروع كنم به نوشتن بايد زل بزنم به صفحه ي مانيتور!
اينم شد بلاگ داري!؟


۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

اَبرگند!

 

 فک کن مامان بزرگت بیاره یکی از پیرهن های نازنینشو بده بهت بگه اگه میتونی اینو ببر ماشین لباس شویی شما بشورتش چون میترسم ماشین ما خرابش کنه!
بعد تو با اعتماد به نفس کامل این مسئولیت بزرگ رو به عهده میگیری و میاری خونه و با چند تا از لباس های خودت میندازیشون تو ماشین!
بعد ِ دو ساعت میبیینی لباس های داخل ماشین تقریبا" دیده نمیشن! به طرز ناگهانی ماشین رو خاموش میکنی  و از بین تلی از لباسهای خیس، میکشیش بیرون و  میبینی پیرهن کاهویی تبدیل به قهوه ایه لجن شده!
بعد جالب تر اینکه میاری میندازیش تو وایتکس تا شاید فرجی شه و بتونی سرت و بلند کنی! که 5دقیقه بعد میبینی به شکل زیبا و نادری تیکه تیکه هایلایت قرمز قهوه ای نارنجی شد!!!
فقط یک سوال میمونه اونم اینه که:
اینجور مواقع دقیقا رو چه نوع خاکی میشه حساب کرد؟!!

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

روزها به طرز غریبی دارن میگذرن و هرچه منتظرم که کمی با سرعت و شتاب تمام شن انگار نه انگار!من اما نه خوبم.. نه بد! مقطعی خوبم..مقطعی بدم..!در اوج شادی یک حالت گرفتگی میاد سراغم و وجودم رو متلاشی میکنه! گاهی هم در اوج گرفتگی و خستگی یه شادی بی نظیر تمام روحم رو تسخیر میکنه
دوباره کلاس تار َم رو شروع کردم و ادامه میدم..خیلی وقت بود گذاشته بودمش کنار.از گروه هم عقب افتاده بودم..قرار بود چند ماه پیش کنسرت بدن که به خاطر عدم تمرین ِمن، از کنسرت جا موندم..! تصمیم گرفتم دوباره با جدیت تمام دنبالش رو بگیرم که بتونم تو کنسرت بعدی باشم..
کتاب "چشمهایش" بزرگ علوی رو خوندم..نمیتونم بگم چقدر با فرنگیس احساس راحتی میکنم.. درکش میکنم و گاهی دلم براش تنگ میشه..دلم میخواد کنارش بودم تا با هم حرف میزدیم.. اون سیگار میکشید و من بهش خیره  میشدم..اون از خودش میگفت و من تو وجود خودم غرق میشدم..  
از وقتی با "ع" قرار ِ کتاب خوندن گذاشتیم سعی میکنم بیشتر با برنامه جلو برم..گاهی درست لحظه ای که فکر میکنم از دنیا و آدم و عالم ناامید شدم به کتابم پناه میبرم و یاد ِ اینکه کتاب ِ بعدی منتظر منه..از تفسیر های "ع" هم خوشم میاد وقتی کتابی رو میخونیم. با یک دید ِ دیگه ای نگاه میکنه.. گاهی طوری از یک "فکر" حرف میزنه که انگار تمام هدف و نظر نویسنده همون بوده..از اینکه به نوشته جهت میده خوشم میاد..شایدم همینه که انگیزه ی خوندن رو بیشتر میکنه..
گاهی نمیشه به تمام سوال ها جواب داد! باید سکوت کرد تا وقتش برسه!...وقتش که برسه جواب سوالها یکی یکی معلوم میشه!.پس تا اون موقع صبر کن! صبر..! 



۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

 

قسمتی از یک نوشته...

"و می گذرد روزها و گاه که نوستالژی یقه آدم را می گیرد دیگر گریزی از آن نیست...
و انگار در این راه جایی برای کسی نیست..برای هیچ کس و هیچ نقشی...برای تو هم نبوده و نیست و دیگر هم نخواهد بود! جایی نیست برای آن چیزی که پیشتر بود،اما مگر پیشتر هم چیزی بود؟
...
و من تاخت زدم تو را. تو را، احساس را، زندگی را...همه را تاخت زدم با سمفونی از نت و کلمات ویلان میان خطوط... تو را تاخت زدم با ان چه می پرستیدم و می پرستم و خواهم پرستید و دیگر چیزی برایم نمانده جز این نت های پاپتی....
دلم تنگ شده یا نه را نمی دانم...کدام دل و کدام کشک و کدام دوغ... شاید نباید پشت می کردم به همه چیز، شاید باید می ایستادم تا انتهای همه چیز و پاره پاره می کردم همه چیز را برای تو، حتی وجودم را...اما نه! آنقدر خودخواه بودم و هستم که همه چیز را برای خودم بخواهم...
"روزی می رسد که می مانی و چیزی نداری جز همین هایی که بهشان دل بسته ای! روزی خواهد رسید که می بینی هیچ چیز نداری...."

نمی دانم آن روزی که گفتی کدام روز بود اما روزهایی هست که دلم می خواهد نباشند چه این جمله ات در ذهنم تکان می خورد و باز من می مانم و دود و این سرگیجه لعنتی.... و گاه مدام تکرار می کنم که افسوس که بی فایده فرسوده شدیم...
اما اگر فایده ای برای من نداشت برای بقیه که کم فایده نبود، بود؟! حالا دیگران هستند و پیکره مسلخ شده من. می آیند سنگی می زنند، درمان روح مدارشان را بر گوشم می خوانند و نفرت می ورزند و راهشان را کج می کنند و می روند! باید کسی باشد تا این حس نفرتمان را بر او خالی کنیم،نه؟! باید کسی باشد که بر سرش بزنند و ناسزایش بگویند، باید کسی باشد که دیوانه خطابش کنند و آنگاه خوشحال باشند که روزمرگی مزخرفشان با آنچه غیر ِ خود می بینند تفاوت دارد...نه! آنقدرها هم بی فایده نبوده ام!
این فایده را داشتم که نخواستم تو بمانی و یک مجسمه صامت! نخواستم تو بمانی و یک مشت نیست انگاری! نه! این یکی اش باور کن فایده داشت...چیزی برای عرضه به تو نداشتم؛ نه عشقی، نه محبتی، نه لبخندی...فقط یک مشت سکوت گرد و یک دنیا نوشته هایی که هیچ وقت آنها را نخواهی خواند! و هیچ وقت نخواهی فهمید که چرا نیستم و نیستی و نبودیم...
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نيز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
 پ.ن: چرا تمام نمی شود این سرگیجه لعنتی..."
توجه! این نوشته رو من ننوشتم..تنها قسمتی از یک نوشته ست

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

تکرار..

 

با امروز میشه شش روز!
شش روزه که رفتن و جای خالیشون عجیب تو دلم سنگینی میکنه..درسته که از چهار شنبه تا حالا تنها نبودم و سرم یه جورایی گرم بوده ؛ اما باز هم درونا حس تنهایی و مسئولیت پذیری ِ تنهایی رو دارم احساس میکنم..
تحویل پروژه م دیروز تمام شد.. نه تنها تحویل که علنا" همه چیز تمام شد! مثل برق و باد گذشت!

دیگه  از جمله ی" زمان چقدر زود میگذره" بیزارم! هر چی بیشتر این جمله رو تکرار میکنم بیشتر تاثیرش  رو زندگیم سایه میندازه و بیشتر منو تو خودش غرق میکنه..
از اینکه هر روز بیشتر از روز قبل، درگیر ِ  یه روزمرگی ِ بیهوده میشم و هر روز بیشتر از روز قبل دلم برای گذشته ها تنگ میشه  و از اینکه میدونم امروز، گذشته ی فردایه که اونم مثل برق قراره بگذره؛ دلم میگیره!
رباتی شدم توی زندگیم که طبق اصول خاص داره حرکت میکنه و یه مسیر رو گرفته و میره جلو! خیلی بخواد تغییر کنه نهایتا یکی دوتا موارد استرس زا به موضوع اضافه میشه و اگه خیلی جدی نباشه به عنوان حاشیه ای از زندگیم به فراموشی سپرده میشه.. فکرشو بکن منی که از نق زدن متنفرم، با تمام وجودم تبدیل به یه نق ِ بزرگ شدم! (همین چند روز پیش بود که یه ساعت تمام، بی وقفه داشتم سر "ع" قر میزدم و حرص و عصبانیتم رو سرش خالی میکردم! بگذریم که "ع" خیلی صبورتر از این حرفها بود..)
میدونم تنها من نیستم که دچار روزمرگی شدم و این بیهودگی گریبانگیر خیلی ها شده اما باور کن دیگه نمیخوام به این روند ادامه بدم..
تکرارِ  مکررات هدف اصلی زندگی ایه که اگه خیلی بخوایم مایه بذاریم و از این موود خارجش کنیم اسانس هیجان، دل مشغولی، سرگرمی، و نهایتا پروژه ای برای گرفتگی ِ دل و روح وروانمون قاطیش میکنیم!
اگر میتونستم از زندگی و حال و روزم فیلم بگیرم، موزیک متنش همین بود!

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

...

 

پارسال تقریبا همین موقع ها بود که امتحانام رو تموم کرده بودم و لحظه شماری میکردم که برم بلژیک..پیش داییم
فردا مامان اینا قراره همین کار رو بکنن و به مدت یک ماه برن اونجا، یعنی پیش داییم!
نمیدونم خوشحال باشم ناراحت باشم..چیکار کنم..نمیدونم ! فقط همینقدر که یه حس مجهول وجودم رو گرفته..یه حس بین خوشحالی و ناراحتی..!
از یک طرف خوشحالم چون میدونم قراره لحظه های خیلی خوبی رو اونجا سپری کنن و حسابی خوش بگذرونن..از یک طرف هم دلم به حال خودم میسوزه که این یک ماه رو چطوری باید بگذرونم ..با وجود وابستگی که به مامان و بابا دارم..
در هر صورت..! تا آخرین لحظه قراره خودم رو حفظ کنم که اثری از بی قراری تو چهره م نباشه..دلم نمیخواد بدونن تمام ذهن و روح و درونم مشوشه!  دارم همه ی سعی و تلاشم رو میکنم که تا آخر،  قیافه ی قاطع  ِ "خیالت راحت مامان..نگران هیچی نباش..همه چی مرتبه" رو نگه دارم!
آخ که چه کار سختیه!
آخ که پارسال این موقع من چه حالی داشتم..
 آخ که چقدر از امتحانا و تحویل پروژه های مزخرف بیزارم که منو خونه نشین میکنه..!
آخ...!

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

...


در حد مرگ خسته ام! اونقدر که حتی نمیتونم موس رو تکون بدم!
خدایا این چند ماه کی قرار بگذره..؟!

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

قفس!

از این وضعیت خسته م..
اینکه مجبورم  تو مسیر رفت و برگشتم یه سری خواهرهای چادر سه گوش و باتوم به دست ها رو ببینم و هر روز خدا مثل برق از کنارشون رد شم که مبادا چشم تو چشم شیم و یه چیزی بگن حتی زیر لب.. خسته ام وقتی جلوی پاساژ نسیم ایستادم تا پلات بگیرم درحالی که عینکم (دودی) رو روو سرم گذاشتم، میان بهم میگن خانوم ورش دار جلب توجه میکنه!!! 
چی جلب توجه میکنه آخه عوضی؟! عینک؟!
جلوی پنجره ی کلاس نشستیم و به چارچوبش تکیه دادیم ، با چشمی پر اشک و آهی از نهاد میاد میگه ارتفاع پنجره زیاده! میترسیم بیافتید!!!! میتونید پراکنده شید!
آخه دیوانه تو این چهار سال تو کجا بودی که الان یادت افتاده ممکنه من از اون بالا بیفتم پایین؟!
میترسم فردا هم  All Star های سبزم رو از پام در بیارن که زیادی تخته کمرت درد میگیره!

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

.


مشترک مورد نظر تا اطلاع ثانوی دچار روزمرگی میباشد!
لطفا بعدا مراجعه فرمایید!

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

متولد میشویم!

 

و در چنین روزی بود که سالی دیگر، بر پرونده ی سالهای ما افزوده شد!
باشد که رستگار شویم!


۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

150

 میشه یه سوالی بپرسم؟!
میگم آهنگی که تو پست قبلی گذاشتم یعنی انقدر بد بود که حتی یک نفر هم کامنت نذاشته؟!
خب حداقل یه چیزی میگفتین سرخورده نمیشدم! :((
کجایین شماها؟!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

...

 


به این گوش میدم..و باز هم به این گوش میدم..و باز هم به همین گوش میدم..!

پ.ن: آهنگ: تیتراژ پایانی فیلم باغ فردوس

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

148


و در چنین نیمه شبی..
به یک عدد پارتنر جهت رقص تانگو نیازمندیم!
درست همین الان!


 ما دوست داریم هنگام تانگو در این آهنگ و همچنین در آغوش پارتنرمان حل شویم..

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

147


از جمعه های آبکی که جز جلو بردن زمان به هیچ درد ِ دیگه ای نمیخورن متنفرم!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

تاریخ شمسی


من هنوز نتونستم تاریخ میلادی وبلاگم رو درست کنم!
زمانی که رو تاریخ وبلاگ سلمان کار میکردم وقتی تاریخش درست شد و تاریخ شمسی رو قالب نتیجه داد، خیلی خوشحال شدم چون فکر میکردم میتونم تاریخ قالب خودم رو هم به همون شکل ردیف کنم!
الان نزدیکبه سه قالبه که عوض کردم ولی هیچکدوم تاریخ شمسی رو قبول نمیکنه!
نمیدونم مشکل از کجاست! فکر میکنید میتونه ربطی به آدرس وبلاگ داشته باشه؟!!!!!!!! (دیگه جز این چیزی به ذهنم نمیرسه!)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

145


مامان اینا رفتن تهران.تقریبا یک ساعتی میشه که از پروازشون میگذره.هوا به شدت بارونیه و این منو نگران میکنه! کلاس داشتم و نتونستم همراهشون برم فرودگاه. وقتی برگشتم  خونه خالی بود..برخلاف خواست مامان که اصرار میکرد برم خونه ی مامان بزرگم؛ من نرفتم.. دوست دارم با خودم باشم.. اینطوری بهتره..
الان جلوی پنجره ایستادم و دارم به آسمون بارونی نگاه میکنم و ته دلم شور میزنه.. با هر رعد و برقی حس میکنم  رشته ای داره تو دلم پاره میشه! فکر میکنم تا فرود هواپیما فقط به آسمون خیره شم تا بلکه بتونم با نگاهم هواپیما رو سالم به مقصد برسونم! ! اینطور وقتا آدم حس میکنه اگه خودش شخصا تعقیب کننده ی ماجرا باشه؛ کارها بهتر انجام میشه ودیگه جایی برای نگرانی نیست!
چای ریختم. میخوام با یه شکلات تلخ بخورم و به هوای ابری فحش بدم!

بعدا نوشت: باهاشون تماس گرفتم..رسیدن. خیالم راحت شد!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

144


اگر بدونین چه بارونی داره میباره..

نم نم..ریز ریز..آروم آروم..
از اونایی که دلت میخواد دستتو ببری بیرون پنجره تا حسش کنی..
میرم بیرون کمی قدم بزنم..(نمیدونم شاید هم برم دنبال "ن"  با هم بریم!)
پ.ن: اینروزها خوشحالیم بســـــــــــــــــــــی!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

نگاهت را مگیر از من..


امروز روز خوبی بود برای من؛ با اینکه هنوز گلوم درد میکنه و به سختی نفس میکشم!
کلاس نداشتم و خونه بودم. بیشتر تو اتاق خودم..احتیاج داشتم کمی با خودم خلوت کنم..
با پدرم آشتی کردیم.. هرچند امیدوار نبودم ولی بلاخره تونستم از دلش در بیارم..ناراحتش کرده بودم. بماند سر  ِ چی ولی این موضوع، ساختمان ِ روحی من رو نابود کرد..نتیجه اش هم، در احوالات دو روزه ام خلاصه شد..خیلی وقت بود که نگاه سرد و بی روحش رو ندیده بودم.. نگاهی که قدرت تکلم رو از من میگرفت. نگاهی که حاضر بودم تمام هستیم رو بدم ولی نبینم. باور کن همه چیز رو تو زندگی تحمل میکنم..هر سختی و ناملایمتی رو.. از پس خیلی چیز ها شاید بتونم بر بیام ولی قهر و ناراحتی پدرم رو نمیتونم تحمل کنم..نمیتونم بی توجهیشو نسبت به خودم ببینم.. خصوصا که سبب، خودم باشم! 
گذشت ِ دو روز بدون اینکه حتی یک کلمه بین ما رد و بدل بشه..یا گذشت حتی یک شب بدون نگاهش..بدون خنده اش..بدون نوازشش..شوخی اش..بدون تماس دستش با دستای من.. منو تا مرز جنون میبره..

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

142


ثمره اش میشه همین!
اینکه گلوم باد کنه و برم دکتر ببینم آنژین کردم و آقا دکتر مهربون هم شش تا آمپول 800 ناقابل تجویز کنه! که یکی رو صبح مورد عنایت قرار بدم یکی رو شب!
باور کن اگه میدونستم نتیجه ی روزی که داشتم تو حموم نوش جان گریه میکردم؛ به اینجا ختم میشه ؛ حتی یک قطره اشک هم نمیریختم! به خدا! :دی
دلم میخواد با این حالِ نزارم (نذار.نظار..نضار..!) به این گوش بدم...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

141


رفتم حمام و روی کاشی های سرد نشستم..زانو هام رو بغل گرفتم و سرم و روشون گذاشتم و با تمام وجود گریه کردم..
من اما سبک نشدم ..

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

iTunes


الان داشتم تنظیمات سافاری رو درست میکردم که با یه مشکل مواجه شدم!
از بچه ها کسی میدونه چطوری میشه iTunes   رو، روی سافاری نصب کرد؟
دانلود رو میزنم ولی نمیشه..درواقع دانلود نمیکنه! میخواستم بدونم سافاری مثل فایر فاکس این امکان iTunes رو داره؟ اگه داره چطوری میتونم رو سافاری نصبش کنم؟

راستی این قالب وبلاگم رو خیلی دوست دارم! فک کنم از بین قالبهایی که قبلا" امتحان کردم؛ تنها قالبی بوده که با اکثر browser ها جوره.. جالبه که وقتی browser قدیمیه قالب آلارم میده که جدیدش رو نصب کن!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

هی..با تواَم..


خیلی خسته ام..
قرار بود صبح زود بریم دانشگاه کارای عقب افتاده رو تموم کنیم که با مشکلی که برای من پیش اومد برنامه ها به هم خورد.. دو تا از بچه ها بیرون کلاس داشتن و قرار بود که زود تموم کنن برن دانشگاه ــ چون فقط دو ساعت وقت داشتیم تا همه چی رو تکمیل و آماده تحویل استاد بدیم ــ منم قرار بود برم یه سری پوستی و جزوه و اینچیزا رو از یکی از بچه ها بگیرم ببرم دانشگاه تا روشون کار کنیم که زد یه برنامه ی ناخواسته برام پیش اومد و اون دو تا اونجا معطل شدن..منم اینور..!.. خلاصه با یک اوضاعی رفتم ..
اونجا هم اول با یکم سنگینی ِ نگاه و بی تفاوتی مواجه شدم.. بعد همه چی به سرعت برق و باد فراموش شد..! میدونی دل آدم از چی میگیره؟ از اینکه اطرافیان همیشه یه انتظار مضاعف از آدم دارن.اینکه همیشه فک میکنن همه چی باید طبق برنامه ی از پیش تعیین شده جلو بره و هیچی نمیتونه مانع اش بشه! وقتی برنامه ای پیش میاد که اون برنامه رو از روند خودش جدا میکنه، عکس العمل بقیه نسبت به قضیه سخت و سنگین میشه! اصلا نمیتونن یا نمیخوان که خودشون رو جای اون فرد بذارن تا حداقل فک کنن ببینن اگه خودشون تو اون موقعیت بودن چه میکردن! انتظار داشتم همونطوری که من دیگران رو تو یه همچین شرایطی درک میکنم؛ حداقل همینکارو با من میکردن! همه تو شرایط ِ راحت و ساده، آماده ی درک کردن و .. هستند! ولی وقتی موضوع یکم پیچیده و اعصاب خرد کن میشه، گریز میزنن! صبح به این نتیجه رسیدم که همیشه من با اینا ساختم! من با شرایطشون تا کردم و دم نزدم! من بودم که با هر سازشون رقصیدم! امروز که خودم احتیاج به این درک داشتم تنهای تنها موندم! ..
اتفاق خاصی هم بعدش نیفتاد.. همونطوری که صبحش با نوشین داشتیم سر همین قضیه به شدت جر و بحث میکردیم، عصر موقع برگشتن آلوچه دهن هم میذاشتیم! همه چی خیلی زود تمام شد و گذشت و با خنده و شوخی و مسخره بازی به آخر رسید... ولی با وجود تمامی خنده ها، سنگینی ِ حسی که دلم رو گرفته هنوزم ولم نمیکنه! اینکه آدم تو لحظه هایی از زندگیش خودش رو تنها و مستاصل میبینه و حس میکنه که با نهایت تار و پود ِ وجودش داره داد میزنه ولی حتی صداش به جایی نمیرسه ، خیلی درد داره ..

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

138


سلام به همگی
چطورین شما؟
 قبل از هر چیزی سال نو رو تبریک میگم..امیدوارم که امسال، سال خیلی خوبی باشه براتون و به آرزوهای قشنگتون برسین..
میدونم که برای تبریک گفتن یکم دارم عجله میکنم! ولی خب شما بذارین به حساب عجول بودن ِ من!!
راستش نتونستم زودتر از اینها بیام! یعنی جور نشد! عید رو که به مدت طولانی رفتیم مسافرت(البته قبل از عید حرکت کردیم) و اونجا هم دسترسی آنچنانی به نت نداشتم..از طرفی شارژ adsl  هم تموم شده بود و دیگه از تنبلی شارژش نکردم که باشه وقتی برگشتم! وقتی هم برگشتم دیدم این کامپیوترم که فک میکردم درست شده و کلی ذوق میکردم و شما هم اتفاقا" در جریانش هستین؛درست نشده هیچ داغون تر هم شده! طوری که وقتی میخواستم ویندوزشو عوض کنم ویروسش اجازه ی بک آپ نمیداد بهم! خلاصه که به هر سازی که زد من رقصیدم و نصفه نیمه درستش کردیم! تازه از بابت کامپیوتر داشت خیالم راحت میشد که یادم افتاد من adsl رو شارژ نکردم! از اونجایی هم که اطلاع دارید اگه یک ماه بگذره و شارژ نشه مخابرات قطع میکنه و بدین سان بود که adsl کلا قطع شد! و من موندم و حوضم!!
بگذریم از اینها که جریانات داره و دیگه نمیخوام توضیح بدم که تو این یک هفته که منتظر بودم مخابرات نت رو وصل کنه کلی کار و درس و مخش داشتم که از هر کدوم هنوزم کلی عقبم! ولش کنین..دست رو دلم نذارین!
خلاصه که بله! (بین خودمون بمونه ولی الان که میخواستم پست رو پابلیش کنم استرس گرفتم! نمیدونم چرا ها! دقیقا مثل کسانی که بعد از یه مدت مدید و طولانی به دیارشون بر میگردن! البته قبلا هم این تجربه رو داشتم ولی خب باز هم به محض ورود به وطن این استرس رو گرفتم!)
امان از این محیط نازنین ِ مجازی که آدم شدیدا" بهش عادت میکنه! 

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

137

بعضی شبها انگار ساخته شدن فقط به بهانه ی اینکه بهت ثابت کنن حافظه ات هنوزم کار میکنه! حتی اگه رو بعضی قسمت هاش با یه پارچه ی بزرگ نوشته باشی "خراب است" !

136

از الان استرس کلاسم تمام وجودمو گرفته! خدایا این یک و نیم تا هشت رو به خیر بگذرون! 

قانون جذب..قانون دفع!

شده تا حالا از یکی خوشت بیاد بعد ببینی طرف کلی واسه خودش تشکیلات ِ زندگی داره؟! مثلا متاهله و خیلی وقته که  قاطی مرغ و خروس ها شده؟! مسلما برات پیش اومده میدونی چی میگم! میای واسه خودت قضیه رو حل کنی که خب تموم شده دیگه..اتفاقیه که خیلی وقت پیش افتاده و زندگی خودشه و بعدشم اصلا به تو چه؟! دوست داشته ازدواج کرده! تو چکاره ای این وسط .. بعد هم از ته دلت(!) براش دعای خیر میکنی..
بعد از یه مدتی..زمان میگذره و بر حسب اتفاق تو با همسر همون آقا آشنا میشی و میبینی که کلا با چه موجودی طرفی!! کلا یه دور ذهنیت خودتو مرور میکنی و آخرش از خودت میپرسی که احیانا خر تر از این دختر تو شهر نبود که این پسره باهاش ازدواج کنه؟!! یعنی یک انسان تا این حد کور؟! تا این حد کر؟! تا این حد نظرات و حتی طرز فکرش در جهت عکس همسرش؟! موندم این دوتا چطوری حرف همو میفهمن؟!! بعد دوباره به خودت میگی که خوب بابا زندگی خودشه! اصلا دوست داشته! دلش میخواد! تو چرا اعصابتو به خاطرش خرد میکنی!؟ دوست داره با این دختر زندگیشو تشکیل بده! همینه که هست..میخوای بخواه نمیخوای هم بخواه!
بعد دوباره یه مدت میگذره..این مدتی که میگم چیزی حدود یک سال میشه! زمان میگذره و دوباره شرایطی پیش میاد که تو باید یه چند ساعتی رو با همون آقا سپری کنی..فرض کن کاری پیش اومده که باید با هم حلش کنین! یه شرایط کاری! بعد تو، توو اون چند ساعت میبینی که حسی که چند سال پیش داشتی بی مورد نبوده! کلا شناختی که در موردش داشتی کاملا حساب شده بوده! .. فک کن چند ساعت با هم حرف زدیم تو اون چند ساعت خودم بودم! بدون اینکه بخوام فکرم و باز کنم و توضیح بدم تا بفهمه چی میگم!
خیلی برای خودم پیش اومده وقتی با کسی حرف زدم ، دقیقا ذهنش رو براش توضیح دادم! یعنی من ذهن اونو براش باز کردم..منظور خودشو بهتر از خودش براش توضیح دادم! طرف مونده که آره! دقیقا میخواستم همینو بگم... حتی شده خیلی وقتها دلیل کارش رو هم براش توضیح دادم که تو اگه این کارو میکنی به خاطر اینه! یا مثلا این فکرو کردی که این حرکتو انجام دادی! بعد طرف میگفت راست میگی! نمیدنستم دلیل اینکارم چیه.. دقیقا ذهن منو خوندی ..
امروز این اتفاق برای خودم افتاد! درک کردم وقتی کسی بهم میگه - آره! دقیقا همینه - یعنی چی! از فکر بگیر تا حس تا حتی چیزهایی که ازش خوشت میاد یا بدت میاد و درگیری ذهنی و دل مشغولی و کلا همه چی!!! حتی حس همزاد پنداری با GOM player !
هر فکر ِ من از طرف اون درک میشد و هر ایده و فکر و حتی درد دل اون برای من قابل درک بود.. و این بهم آرامش میداد!
یک لحظه با خوم فکر کردم همه جای دنیا همینه ! انگار همیشه باید اینطوری باشه! هر چه قدر حس ها متفاوت تر همون قدر قدرت جاذبه بیشتر و هر چه حس و قدرت تله پاتیت بیشتر همون قدر از هم دورتر ! اینکه متضاد ها زود جذب هم میشن و مشابه ها همدیگرو دفع میکنن واقعیت داره! حتی تو روابط انسانی!

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

تاریخ:88/12/2


 گوشیم رو میزنم شارژ شه..مهم نیست آنتن بده یا نه..مهم اینه که موزیک مورد علاقه ی منو پخش کنه!ولی عجیبه که این موقع شب،اینجا،تو این شرایط خط میده! معمولا باید خیلی نازشو بکشم مخصوصا از وقتی که صفحه ی پشتش شکسته دیگه سیم کارت به راحتی توش قرار نمیگیره و اذیت میکنه!
نشستم روی تختم یه فال باز کردم!  حافظ مسته مسته!
 کارت صوتی پی سی سوخته بردمش پیش سعید تا درستش کنه! اولش فک میکردیم از ویندوزشه ولی بعد معلوم شد طرف سوخته!  اه..نکبت! الان فهمیدم من اینو مثل بچه ی نداشتم دوست دارم! مثل یه تیکه از وجودم! شایدم محتویاتش رو..نمیدونم!   محتویاتش چیه مگه؟!واقعا اینقدر مهمه که وقتی کامپیوترم نیست حس میکنم یه چیزی کمه؟!
I'll never be the same... if we ever meet again
Won't let you get away-ay ... say, if we ever meet again
  برای اولین بار درست سر وقتِ تاریخ سررسیدم دارم مینویسم! دو اسفند! همیشه جلوتر از موعد نوشتم ولی الان صفحه های خالیم  انقدر زیاد شده که روزش رسیده!
 جالبه ها! بعضی چیزا انقدر جالب اتفاق میفته که آدم تو حکمتش میمونه..الان دیگه مطمئنم که خدا هرچقدر هم که از من ناراضی  باشه ولی گاهی غیرتش نمیکشه ولم کنه! خیلی هوامو داره! باور کن..
 This free fall's, got me so
Kiss me all night, don't ever let me go
I'll never be the same
if we ever meet again
 کامپیوترمو گرفتم! بچه ام کلی عوض شده! از لحاظ روحی باید تقویتش کنم!

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

هستم..!


امتحانا و تحویل پروژه و ارشد و دانشگاه و .. از یه طرف ، ذهن مشغول و درگیر و قاطی پاتی خودم هم یه طرف!
بدجوری لای منگنه گیر کردم!

دعا کنید لطفا!:دیی
پ.ن: به همه تون سر میزنم و میخونمتون..باور کنید.. حتی اگه کامنت نذارم..


۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

ببین نوه!

از طرف ایمان به یه بازی دعوت شدم که اگه یه روزی یه نوه داشتم چی به عنوان پند و اندرز بهش میگفتم! هر چند خیلی اهل نصیحت و پند نیستم..ولی شاید این جمله رو بهش میگفتم که:
تو زندگی هیچ چیزی ارزش این رو نداره که به خاطرش روزی مجبور شی روحت رو سوهان بزنی.. برای خودت و دل ِ خودت زندگی کن..تو سعی ِ خودت رو بکن..بقیه اش با خدا..

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

هوم..


عجیب دلم گرفته..حس میکنم مغزم توانایی فکر کردن رو هم نداره! نیم ساعته به صفحه ی وبلاگ خیره شدم..
بی هدف..بی هیچ فکری..بدون هیچ انگیزه ای! مسخره است!
مسخره تر اینه که بازم دارم نگاه میکنم و هیچ دلیل موجهي برای خودم ندارم! خب الان که چی!؟ هیچی..مثل خیلی از هیچی های این زندگی!
میدونم که دارم نق میزنم! کاری که هیچموقع خوشم نيومده..ولی الان دیگه نمیخوام فکر کنم چی خوبه چی بده!
ولش کن.. تو بذار به حساب سردی هوا و دلتنگی من!




۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

آه از اين روزها


نميدونم تا كي قراره به اين روند ادامه بديم. تا كي قراره در قالب يه سري موهومات زندگي كنيم.
تا كي قراره چشمهامونو ببنديم.
درد داره..ميفهمي؟ درد داره وقتي ميبينم چند تكه پارچه ي سبز انداختن روي يه اسب و جماعت دورش حلقه زدن و هركي مياد دستشو ميزنه به پارچه و ميزنه رو صورتش و با همون قدرت ميماله رو صورت بچه اش!
كه چي واقعا؟!خودت اومدي يه تيكه پارچه رو انداختي روش!
صف بستن از اينور خيابون تا اونور خيابون نذري بگيرن راه ماشين بسته..بايد رفت از كجا تا كجا دور زد! اين يعني مذهب؟! يعني اعتقاد؟!و انتظار احترام به اين مذهب و اين اعتقاد رو دارن؟!
نميدونم چي بايد گفت.. فقط خيلي دلم ميگيره وقتي ميبينم تو يه همچين فضايي دارم نفس ميكشم..
پ.ن: با اين پست و اين پست همدردي ميكنم..

بعدا" نوشت: من با برگزاري مراسم عزاداري به هيچ عنوان مخالف نيستم. اين نحوه و روش اجراي مراسم هستش كه منو ناراحت ميكنه. اينكه با انجام اين كارها اصل رو هم از بين ميبرند و از ارزشش كم ميشه. 
با كارهايي كه اينا دارن انجام ميدن، هدف و ارزش حسين رو هم زير سوال ميبرن..

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

كمي زمان..


امروز بعد از مدتها پياده برگشتم خونه.يه مسير طولاني رو انتخاب كردم و راه رفتم.. انقدر كه وقتي رسيدم، نشستم روي پله ها و جوري نفس نفس ميزدم كه هر كي ميديد فكر ميكرد مجبورم كردن اون مسير رو پياده برم! نياز داشتم فكر كنم..به چيزي كه ذهنم رو درگير كرده بود و مثل مرداب منو تو خودش غرق ميكرد..
بيشتر نياز داشتم فراموش كنم البته..اين بود كه اول بايد روش فكر ميكردم تا بتونم زمينه رو براي از بين بردنش آماده كنم. من برخلاف خيلي ها (شايدم بعضي ها) كه وقتي تصميم دارن موضوعي رو از ياد ببرند و براي هميشه از ذهنشون پاك كنند ،ديگه بهش فكر نميكنن ، بايد انقدر ذهنم رو باهاش در گير كنم، انقدر براي خودم تكرارش كنم كه اثرش برام كمرنگ شه. مثل خطي كه كشيده شده و تو به جاي پاك كردنش؛ روش خطهاي متعدد پر رنگ ديگه اي ميكشي. طوري كه ديگه ديده نميشه وجاشو به خط و حتي طرح ديگه اي ميده..!
 اينه كه من نميتونم به راحتي فراموش كنم و مسئله رو براي خودم تمام شده در نظر بگيرم. نميتونم با يك كلمه، نبودش رو براي خودم ثبت كنم. نميتونم اون مدت زماني رو كه باهاش درگير بودم در عرض ثانيه دلت كنم و براي هميشه بذارمش كنار. بايد روش خط هاي ديگه اي بكشم. بايد توي ذهنم باهاش بازي كنم. مثل خمير انقدر ورزش بدم تا آماده ي پختن شه و وقتش كه رسيد بسوزونمش و باقي مانده اش رو بريزم بيرون. بايد رو ثانيه به ثانيه ي سپري شده اش ذره بين  بذارم. انقدر كه ديگه حالم ازش به هم بخوره و  ذهنم قدرت پردازشش رو نداشته باشه و به خودي خود از بين بره. به خاطر همينه كه زمان ميبره.
اين ها رو گفتم كه يادم بمونه اگر مدت زمانش بيشتر از چيزي شد كه فكرش رو ميكردم، نگران نشم! فقط ممكنه ورز امدن خميرش كمي طول بكشه همين!

بيا اين رو هم با هم گوش كنيم..


۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

.


دلم ميخواد جز نور مانيتورم هيچ نور ديگه اي توي اتاقم نباشه.

تكيه بدم به صندليم.. پاهام رو بذارم روي ميز..كلاه سوشرتمو تا جلوي چشمام بكشم و به اين گوش بدم..

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه


راستش رو بخواي اينروزها انقدر خسته و بيحال ميرسم خونه كه حتي حوصله ي اينترنت رو هم ندارم..مطالب ريدرم جمع شده روي هم و تعداد آيتم هاي نخوانده هر روز بيشتر از روز قبل، تا جايي كه گاهي دلم ميخواد رو  All  item يه  مارك ال از ريد رو بزنم و خلاص!
البته بذاريد اين رو هم بگم كه صرفا" مربوط به فشردگي درس و كار نميشه..بيشتر حسي رو كه قبلا" نسبت به نت و نت گردي داشتم از دست دادم! قبلا فكر ميكردم هر چيزيم كه روتين بشه ، نِت اين حسنُ داره كه حس روزمرگي رو القا نميكنه..اما الان ديگه اين حال و هوا رو ندارم..
....
كتاب تاريخ حفاظت معماري ِ يوكا يوكيلهتو رو گذاشتم روي ميز و هربار كه بازش ميكنم بخونم به خودم يادآوري ميكنم كه اين فصل بايد تمام شه! خب؟! جواب محكمي به خودم ميدم و شروع ميكنم. مطالب اوليه رو با سرعت ميخونم و تند تند ورق ميزنم كه برسم به عكساي سياه سفيدي كه از بناهاي دوره هاي مختلف تو كتاب چاپ شده.." شكل 15-7. برج ناقوس سن ماركو در ونيز كه در سال 1902 ريزش كرد و سپس بر مبناي طرح اوليه باز....". مهم نيست ادامه ي مطلب چي نوشته..مهم اينه كه من در سال 1902 ايستادم و در حالي كه باد خنك به صورتم ميخوره با خودم فكر ميكنم كه چطور ميتونم برج رو به حالت اوليه اش برگردونم و براي اينكه بهتر بتونم تمركز كنم روي يكي از صندلي هاي كافه ي كنار رودخونه ميشينم و به آب خيره ميشم! دلم ميخواد سوار يكي از اون قايق هاي كوچيكي بشم كه توي رودخونه شناور مونده و پارو هاي دسته چوبي اش به بدنه ي قايق تكيه داده.. وقتي داخل قايق ميشي صداي جير جير ِ خسته ي چوب رو ميشنوي و فكر ميكني تا يك سال ديگه هم دوام نمياره..
با فاصله ي خيلي كم.شايد به اندازه ي يك ورق. ميتونم خودم رو به كليساي سانتا ماريا برسونم .. شمع روشن كنم و روي نيمكت بشينم . به صليب مسيح خيره شم و  اين فكر كنم كه بهتره برم جايگاه اعتراف يكي از كشيش هارو پيدا كنم و ازش بخوام به اعتراف هاي من گوش كنه...
بايد بهش بگم ميخوام اين فصل رو تموم كنم اما نميتونم..نميشه.. اينجا موندگار شدم..

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

...


 ميدونم دليل قابل قبولي براي اين حس خفگي و ناآرامي كه بهم دست داده ندارم ،اما عجيب بي تابم..


۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

162


آخ كه اين تابستون هم داره تمام ميشه! فكر كنم اولين تابستوني باشه كه از تمام شدنش ناراحتم!
حس خوبي نسبت بهش داشتم يعني وقتي از دور بهش نگاه ميكنم ميبينم يك آرامش خاصي داشت برام.. تقريبا برنامه هايي كه دلم ميخواست انجامشون بدم رو انجام دادم! به مقدار زيادي هم كتاب خوندم..
آلژيم داره عود ميكنه و صبح ها به زور جلوي خودمو ميگيرم تا از شدت آبريزش چشم و بيني سرمو به ديوار نكوبم!  شدتش طوريه كه صبح ها تا ساعت ها نميتونم جلوي خودمو حتي ببينم! يعني عملا هركاري برام غير ممكن ميشه!
******
اين پنج شنبه جمعه رو رفتم تهران..
دوستان دوران ابتداييم رو ديدم..نميتوني تصور كني چقدر هيجان داشتم. با اينكه با بيشترشون تو نت در تماس بودم اما باز هم وقتي ميخواستم برم سر قرار تپش قلب داشتم! چقدر هممون تغيير كرديم! از هر نظر! دو تا از دوستام كه به كل از ايران رفته بودن و من يكيشون رو ديدم، چندتايي هم براي ادامه تحصيل قرار بود برن.. يكيشون هم سر جريان انتخابات ممنوع التحصيل شده بود! البته خودش ميگفت موقتيه..درست ميشه و .. واقعا نميدونم چقدر قضيه جديه اما اميدوارم موضوع ادامه پيدا نكنه..حس عجيب در عين حال خوبي داشتم..مرور كردن خاطرات خوب گذشته هميشه برام لذت بخش بوده..وقتي ازاون دوران حرف ميزديم احساس ميكردم چقدر گذشته هام رو دوست داشتم و دارم! چقدر بهشون وابسته ام.. يك چيزي بين بغض و لبخند.. بين امروز و فردا..
وقت خداحافظي "ي" گفت منتظرت هستيم! گفتم حتما ! گفت پانزده ساله ميگي حتما !

 موقع برگشتن تو مترو با خودم فكر ميكردم چقدر شلوغي تهران برام غير قابل تحمل شده!
من زماني از تهران خارج شدم كه حتي مترو هم نداشت..الان اما تو همون مترو جاي نفس كشيدن هم نبود!
 فكر ميكنم چند سال بعد دستفروشا به جاي فروختن لواشك و لوازم خانه، شُش مصنوعي ميفروشن! يا پاكت هواي اضافي براي چند دقيقه تنفس !


۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

والا !

من بي تقصيرم!

و نشر هرگونه عكس نامربوط و غير شئوونات اسلامي رو تكذيب ميكنم!

والسلاام!! :ديي

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

هوم؟!


انقدر نمينوسيم نمينويسم كه وقتي ميخوام شروع كنم به نوشتن بايد زل بزنم به صفحه ي مانيتور!
اينم شد بلاگ داري!؟


۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

اَبرگند!

 

 فک کن مامان بزرگت بیاره یکی از پیرهن های نازنینشو بده بهت بگه اگه میتونی اینو ببر ماشین لباس شویی شما بشورتش چون میترسم ماشین ما خرابش کنه!
بعد تو با اعتماد به نفس کامل این مسئولیت بزرگ رو به عهده میگیری و میاری خونه و با چند تا از لباس های خودت میندازیشون تو ماشین!
بعد ِ دو ساعت میبیینی لباس های داخل ماشین تقریبا" دیده نمیشن! به طرز ناگهانی ماشین رو خاموش میکنی  و از بین تلی از لباسهای خیس، میکشیش بیرون و  میبینی پیرهن کاهویی تبدیل به قهوه ایه لجن شده!
بعد جالب تر اینکه میاری میندازیش تو وایتکس تا شاید فرجی شه و بتونی سرت و بلند کنی! که 5دقیقه بعد میبینی به شکل زیبا و نادری تیکه تیکه هایلایت قرمز قهوه ای نارنجی شد!!!
فقط یک سوال میمونه اونم اینه که:
اینجور مواقع دقیقا رو چه نوع خاکی میشه حساب کرد؟!!

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

روزها به طرز غریبی دارن میگذرن و هرچه منتظرم که کمی با سرعت و شتاب تمام شن انگار نه انگار!من اما نه خوبم.. نه بد! مقطعی خوبم..مقطعی بدم..!در اوج شادی یک حالت گرفتگی میاد سراغم و وجودم رو متلاشی میکنه! گاهی هم در اوج گرفتگی و خستگی یه شادی بی نظیر تمام روحم رو تسخیر میکنه
دوباره کلاس تار َم رو شروع کردم و ادامه میدم..خیلی وقت بود گذاشته بودمش کنار.از گروه هم عقب افتاده بودم..قرار بود چند ماه پیش کنسرت بدن که به خاطر عدم تمرین ِمن، از کنسرت جا موندم..! تصمیم گرفتم دوباره با جدیت تمام دنبالش رو بگیرم که بتونم تو کنسرت بعدی باشم..
کتاب "چشمهایش" بزرگ علوی رو خوندم..نمیتونم بگم چقدر با فرنگیس احساس راحتی میکنم.. درکش میکنم و گاهی دلم براش تنگ میشه..دلم میخواد کنارش بودم تا با هم حرف میزدیم.. اون سیگار میکشید و من بهش خیره  میشدم..اون از خودش میگفت و من تو وجود خودم غرق میشدم..  
از وقتی با "ع" قرار ِ کتاب خوندن گذاشتیم سعی میکنم بیشتر با برنامه جلو برم..گاهی درست لحظه ای که فکر میکنم از دنیا و آدم و عالم ناامید شدم به کتابم پناه میبرم و یاد ِ اینکه کتاب ِ بعدی منتظر منه..از تفسیر های "ع" هم خوشم میاد وقتی کتابی رو میخونیم. با یک دید ِ دیگه ای نگاه میکنه.. گاهی طوری از یک "فکر" حرف میزنه که انگار تمام هدف و نظر نویسنده همون بوده..از اینکه به نوشته جهت میده خوشم میاد..شایدم همینه که انگیزه ی خوندن رو بیشتر میکنه..
گاهی نمیشه به تمام سوال ها جواب داد! باید سکوت کرد تا وقتش برسه!...وقتش که برسه جواب سوالها یکی یکی معلوم میشه!.پس تا اون موقع صبر کن! صبر..! 



۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

 

قسمتی از یک نوشته...

"و می گذرد روزها و گاه که نوستالژی یقه آدم را می گیرد دیگر گریزی از آن نیست...
و انگار در این راه جایی برای کسی نیست..برای هیچ کس و هیچ نقشی...برای تو هم نبوده و نیست و دیگر هم نخواهد بود! جایی نیست برای آن چیزی که پیشتر بود،اما مگر پیشتر هم چیزی بود؟
...
و من تاخت زدم تو را. تو را، احساس را، زندگی را...همه را تاخت زدم با سمفونی از نت و کلمات ویلان میان خطوط... تو را تاخت زدم با ان چه می پرستیدم و می پرستم و خواهم پرستید و دیگر چیزی برایم نمانده جز این نت های پاپتی....
دلم تنگ شده یا نه را نمی دانم...کدام دل و کدام کشک و کدام دوغ... شاید نباید پشت می کردم به همه چیز، شاید باید می ایستادم تا انتهای همه چیز و پاره پاره می کردم همه چیز را برای تو، حتی وجودم را...اما نه! آنقدر خودخواه بودم و هستم که همه چیز را برای خودم بخواهم...
"روزی می رسد که می مانی و چیزی نداری جز همین هایی که بهشان دل بسته ای! روزی خواهد رسید که می بینی هیچ چیز نداری...."

نمی دانم آن روزی که گفتی کدام روز بود اما روزهایی هست که دلم می خواهد نباشند چه این جمله ات در ذهنم تکان می خورد و باز من می مانم و دود و این سرگیجه لعنتی.... و گاه مدام تکرار می کنم که افسوس که بی فایده فرسوده شدیم...
اما اگر فایده ای برای من نداشت برای بقیه که کم فایده نبود، بود؟! حالا دیگران هستند و پیکره مسلخ شده من. می آیند سنگی می زنند، درمان روح مدارشان را بر گوشم می خوانند و نفرت می ورزند و راهشان را کج می کنند و می روند! باید کسی باشد تا این حس نفرتمان را بر او خالی کنیم،نه؟! باید کسی باشد که بر سرش بزنند و ناسزایش بگویند، باید کسی باشد که دیوانه خطابش کنند و آنگاه خوشحال باشند که روزمرگی مزخرفشان با آنچه غیر ِ خود می بینند تفاوت دارد...نه! آنقدرها هم بی فایده نبوده ام!
این فایده را داشتم که نخواستم تو بمانی و یک مجسمه صامت! نخواستم تو بمانی و یک مشت نیست انگاری! نه! این یکی اش باور کن فایده داشت...چیزی برای عرضه به تو نداشتم؛ نه عشقی، نه محبتی، نه لبخندی...فقط یک مشت سکوت گرد و یک دنیا نوشته هایی که هیچ وقت آنها را نخواهی خواند! و هیچ وقت نخواهی فهمید که چرا نیستم و نیستی و نبودیم...
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نيز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
 پ.ن: چرا تمام نمی شود این سرگیجه لعنتی..."
توجه! این نوشته رو من ننوشتم..تنها قسمتی از یک نوشته ست

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

تکرار..

 

با امروز میشه شش روز!
شش روزه که رفتن و جای خالیشون عجیب تو دلم سنگینی میکنه..درسته که از چهار شنبه تا حالا تنها نبودم و سرم یه جورایی گرم بوده ؛ اما باز هم درونا حس تنهایی و مسئولیت پذیری ِ تنهایی رو دارم احساس میکنم..
تحویل پروژه م دیروز تمام شد.. نه تنها تحویل که علنا" همه چیز تمام شد! مثل برق و باد گذشت!

دیگه  از جمله ی" زمان چقدر زود میگذره" بیزارم! هر چی بیشتر این جمله رو تکرار میکنم بیشتر تاثیرش  رو زندگیم سایه میندازه و بیشتر منو تو خودش غرق میکنه..
از اینکه هر روز بیشتر از روز قبل، درگیر ِ  یه روزمرگی ِ بیهوده میشم و هر روز بیشتر از روز قبل دلم برای گذشته ها تنگ میشه  و از اینکه میدونم امروز، گذشته ی فردایه که اونم مثل برق قراره بگذره؛ دلم میگیره!
رباتی شدم توی زندگیم که طبق اصول خاص داره حرکت میکنه و یه مسیر رو گرفته و میره جلو! خیلی بخواد تغییر کنه نهایتا یکی دوتا موارد استرس زا به موضوع اضافه میشه و اگه خیلی جدی نباشه به عنوان حاشیه ای از زندگیم به فراموشی سپرده میشه.. فکرشو بکن منی که از نق زدن متنفرم، با تمام وجودم تبدیل به یه نق ِ بزرگ شدم! (همین چند روز پیش بود که یه ساعت تمام، بی وقفه داشتم سر "ع" قر میزدم و حرص و عصبانیتم رو سرش خالی میکردم! بگذریم که "ع" خیلی صبورتر از این حرفها بود..)
میدونم تنها من نیستم که دچار روزمرگی شدم و این بیهودگی گریبانگیر خیلی ها شده اما باور کن دیگه نمیخوام به این روند ادامه بدم..
تکرارِ  مکررات هدف اصلی زندگی ایه که اگه خیلی بخوایم مایه بذاریم و از این موود خارجش کنیم اسانس هیجان، دل مشغولی، سرگرمی، و نهایتا پروژه ای برای گرفتگی ِ دل و روح وروانمون قاطیش میکنیم!
اگر میتونستم از زندگی و حال و روزم فیلم بگیرم، موزیک متنش همین بود!

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

...

 

پارسال تقریبا همین موقع ها بود که امتحانام رو تموم کرده بودم و لحظه شماری میکردم که برم بلژیک..پیش داییم
فردا مامان اینا قراره همین کار رو بکنن و به مدت یک ماه برن اونجا، یعنی پیش داییم!
نمیدونم خوشحال باشم ناراحت باشم..چیکار کنم..نمیدونم ! فقط همینقدر که یه حس مجهول وجودم رو گرفته..یه حس بین خوشحالی و ناراحتی..!
از یک طرف خوشحالم چون میدونم قراره لحظه های خیلی خوبی رو اونجا سپری کنن و حسابی خوش بگذرونن..از یک طرف هم دلم به حال خودم میسوزه که این یک ماه رو چطوری باید بگذرونم ..با وجود وابستگی که به مامان و بابا دارم..
در هر صورت..! تا آخرین لحظه قراره خودم رو حفظ کنم که اثری از بی قراری تو چهره م نباشه..دلم نمیخواد بدونن تمام ذهن و روح و درونم مشوشه!  دارم همه ی سعی و تلاشم رو میکنم که تا آخر،  قیافه ی قاطع  ِ "خیالت راحت مامان..نگران هیچی نباش..همه چی مرتبه" رو نگه دارم!
آخ که چه کار سختیه!
آخ که پارسال این موقع من چه حالی داشتم..
 آخ که چقدر از امتحانا و تحویل پروژه های مزخرف بیزارم که منو خونه نشین میکنه..!
آخ...!

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

...


در حد مرگ خسته ام! اونقدر که حتی نمیتونم موس رو تکون بدم!
خدایا این چند ماه کی قرار بگذره..؟!

۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

قفس!

از این وضعیت خسته م..
اینکه مجبورم  تو مسیر رفت و برگشتم یه سری خواهرهای چادر سه گوش و باتوم به دست ها رو ببینم و هر روز خدا مثل برق از کنارشون رد شم که مبادا چشم تو چشم شیم و یه چیزی بگن حتی زیر لب.. خسته ام وقتی جلوی پاساژ نسیم ایستادم تا پلات بگیرم درحالی که عینکم (دودی) رو روو سرم گذاشتم، میان بهم میگن خانوم ورش دار جلب توجه میکنه!!! 
چی جلب توجه میکنه آخه عوضی؟! عینک؟!
جلوی پنجره ی کلاس نشستیم و به چارچوبش تکیه دادیم ، با چشمی پر اشک و آهی از نهاد میاد میگه ارتفاع پنجره زیاده! میترسیم بیافتید!!!! میتونید پراکنده شید!
آخه دیوانه تو این چهار سال تو کجا بودی که الان یادت افتاده ممکنه من از اون بالا بیفتم پایین؟!
میترسم فردا هم  All Star های سبزم رو از پام در بیارن که زیادی تخته کمرت درد میگیره!

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

.


مشترک مورد نظر تا اطلاع ثانوی دچار روزمرگی میباشد!
لطفا بعدا مراجعه فرمایید!

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

متولد میشویم!

 

و در چنین روزی بود که سالی دیگر، بر پرونده ی سالهای ما افزوده شد!
باشد که رستگار شویم!


۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

150

 میشه یه سوالی بپرسم؟!
میگم آهنگی که تو پست قبلی گذاشتم یعنی انقدر بد بود که حتی یک نفر هم کامنت نذاشته؟!
خب حداقل یه چیزی میگفتین سرخورده نمیشدم! :((
کجایین شماها؟!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

...

 


به این گوش میدم..و باز هم به این گوش میدم..و باز هم به همین گوش میدم..!

پ.ن: آهنگ: تیتراژ پایانی فیلم باغ فردوس

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

148


و در چنین نیمه شبی..
به یک عدد پارتنر جهت رقص تانگو نیازمندیم!
درست همین الان!


 ما دوست داریم هنگام تانگو در این آهنگ و همچنین در آغوش پارتنرمان حل شویم..

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۸, شنبه

147


از جمعه های آبکی که جز جلو بردن زمان به هیچ درد ِ دیگه ای نمیخورن متنفرم!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

تاریخ شمسی


من هنوز نتونستم تاریخ میلادی وبلاگم رو درست کنم!
زمانی که رو تاریخ وبلاگ سلمان کار میکردم وقتی تاریخش درست شد و تاریخ شمسی رو قالب نتیجه داد، خیلی خوشحال شدم چون فکر میکردم میتونم تاریخ قالب خودم رو هم به همون شکل ردیف کنم!
الان نزدیکبه سه قالبه که عوض کردم ولی هیچکدوم تاریخ شمسی رو قبول نمیکنه!
نمیدونم مشکل از کجاست! فکر میکنید میتونه ربطی به آدرس وبلاگ داشته باشه؟!!!!!!!! (دیگه جز این چیزی به ذهنم نمیرسه!)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

145


مامان اینا رفتن تهران.تقریبا یک ساعتی میشه که از پروازشون میگذره.هوا به شدت بارونیه و این منو نگران میکنه! کلاس داشتم و نتونستم همراهشون برم فرودگاه. وقتی برگشتم  خونه خالی بود..برخلاف خواست مامان که اصرار میکرد برم خونه ی مامان بزرگم؛ من نرفتم.. دوست دارم با خودم باشم.. اینطوری بهتره..
الان جلوی پنجره ایستادم و دارم به آسمون بارونی نگاه میکنم و ته دلم شور میزنه.. با هر رعد و برقی حس میکنم  رشته ای داره تو دلم پاره میشه! فکر میکنم تا فرود هواپیما فقط به آسمون خیره شم تا بلکه بتونم با نگاهم هواپیما رو سالم به مقصد برسونم! ! اینطور وقتا آدم حس میکنه اگه خودش شخصا تعقیب کننده ی ماجرا باشه؛ کارها بهتر انجام میشه ودیگه جایی برای نگرانی نیست!
چای ریختم. میخوام با یه شکلات تلخ بخورم و به هوای ابری فحش بدم!

بعدا نوشت: باهاشون تماس گرفتم..رسیدن. خیالم راحت شد!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

144


اگر بدونین چه بارونی داره میباره..

نم نم..ریز ریز..آروم آروم..
از اونایی که دلت میخواد دستتو ببری بیرون پنجره تا حسش کنی..
میرم بیرون کمی قدم بزنم..(نمیدونم شاید هم برم دنبال "ن"  با هم بریم!)
پ.ن: اینروزها خوشحالیم بســـــــــــــــــــــی!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

نگاهت را مگیر از من..


امروز روز خوبی بود برای من؛ با اینکه هنوز گلوم درد میکنه و به سختی نفس میکشم!
کلاس نداشتم و خونه بودم. بیشتر تو اتاق خودم..احتیاج داشتم کمی با خودم خلوت کنم..
با پدرم آشتی کردیم.. هرچند امیدوار نبودم ولی بلاخره تونستم از دلش در بیارم..ناراحتش کرده بودم. بماند سر  ِ چی ولی این موضوع، ساختمان ِ روحی من رو نابود کرد..نتیجه اش هم، در احوالات دو روزه ام خلاصه شد..خیلی وقت بود که نگاه سرد و بی روحش رو ندیده بودم.. نگاهی که قدرت تکلم رو از من میگرفت. نگاهی که حاضر بودم تمام هستیم رو بدم ولی نبینم. باور کن همه چیز رو تو زندگی تحمل میکنم..هر سختی و ناملایمتی رو.. از پس خیلی چیز ها شاید بتونم بر بیام ولی قهر و ناراحتی پدرم رو نمیتونم تحمل کنم..نمیتونم بی توجهیشو نسبت به خودم ببینم.. خصوصا که سبب، خودم باشم! 
گذشت ِ دو روز بدون اینکه حتی یک کلمه بین ما رد و بدل بشه..یا گذشت حتی یک شب بدون نگاهش..بدون خنده اش..بدون نوازشش..شوخی اش..بدون تماس دستش با دستای من.. منو تا مرز جنون میبره..

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

142


ثمره اش میشه همین!
اینکه گلوم باد کنه و برم دکتر ببینم آنژین کردم و آقا دکتر مهربون هم شش تا آمپول 800 ناقابل تجویز کنه! که یکی رو صبح مورد عنایت قرار بدم یکی رو شب!
باور کن اگه میدونستم نتیجه ی روزی که داشتم تو حموم نوش جان گریه میکردم؛ به اینجا ختم میشه ؛ حتی یک قطره اشک هم نمیریختم! به خدا! :دی
دلم میخواد با این حالِ نزارم (نذار.نظار..نضار..!) به این گوش بدم...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

141


رفتم حمام و روی کاشی های سرد نشستم..زانو هام رو بغل گرفتم و سرم و روشون گذاشتم و با تمام وجود گریه کردم..
من اما سبک نشدم ..

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه

iTunes


الان داشتم تنظیمات سافاری رو درست میکردم که با یه مشکل مواجه شدم!
از بچه ها کسی میدونه چطوری میشه iTunes   رو، روی سافاری نصب کرد؟
دانلود رو میزنم ولی نمیشه..درواقع دانلود نمیکنه! میخواستم بدونم سافاری مثل فایر فاکس این امکان iTunes رو داره؟ اگه داره چطوری میتونم رو سافاری نصبش کنم؟

راستی این قالب وبلاگم رو خیلی دوست دارم! فک کنم از بین قالبهایی که قبلا" امتحان کردم؛ تنها قالبی بوده که با اکثر browser ها جوره.. جالبه که وقتی browser قدیمیه قالب آلارم میده که جدیدش رو نصب کن!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

هی..با تواَم..


خیلی خسته ام..
قرار بود صبح زود بریم دانشگاه کارای عقب افتاده رو تموم کنیم که با مشکلی که برای من پیش اومد برنامه ها به هم خورد.. دو تا از بچه ها بیرون کلاس داشتن و قرار بود که زود تموم کنن برن دانشگاه ــ چون فقط دو ساعت وقت داشتیم تا همه چی رو تکمیل و آماده تحویل استاد بدیم ــ منم قرار بود برم یه سری پوستی و جزوه و اینچیزا رو از یکی از بچه ها بگیرم ببرم دانشگاه تا روشون کار کنیم که زد یه برنامه ی ناخواسته برام پیش اومد و اون دو تا اونجا معطل شدن..منم اینور..!.. خلاصه با یک اوضاعی رفتم ..
اونجا هم اول با یکم سنگینی ِ نگاه و بی تفاوتی مواجه شدم.. بعد همه چی به سرعت برق و باد فراموش شد..! میدونی دل آدم از چی میگیره؟ از اینکه اطرافیان همیشه یه انتظار مضاعف از آدم دارن.اینکه همیشه فک میکنن همه چی باید طبق برنامه ی از پیش تعیین شده جلو بره و هیچی نمیتونه مانع اش بشه! وقتی برنامه ای پیش میاد که اون برنامه رو از روند خودش جدا میکنه، عکس العمل بقیه نسبت به قضیه سخت و سنگین میشه! اصلا نمیتونن یا نمیخوان که خودشون رو جای اون فرد بذارن تا حداقل فک کنن ببینن اگه خودشون تو اون موقعیت بودن چه میکردن! انتظار داشتم همونطوری که من دیگران رو تو یه همچین شرایطی درک میکنم؛ حداقل همینکارو با من میکردن! همه تو شرایط ِ راحت و ساده، آماده ی درک کردن و .. هستند! ولی وقتی موضوع یکم پیچیده و اعصاب خرد کن میشه، گریز میزنن! صبح به این نتیجه رسیدم که همیشه من با اینا ساختم! من با شرایطشون تا کردم و دم نزدم! من بودم که با هر سازشون رقصیدم! امروز که خودم احتیاج به این درک داشتم تنهای تنها موندم! ..
اتفاق خاصی هم بعدش نیفتاد.. همونطوری که صبحش با نوشین داشتیم سر همین قضیه به شدت جر و بحث میکردیم، عصر موقع برگشتن آلوچه دهن هم میذاشتیم! همه چی خیلی زود تمام شد و گذشت و با خنده و شوخی و مسخره بازی به آخر رسید... ولی با وجود تمامی خنده ها، سنگینی ِ حسی که دلم رو گرفته هنوزم ولم نمیکنه! اینکه آدم تو لحظه هایی از زندگیش خودش رو تنها و مستاصل میبینه و حس میکنه که با نهایت تار و پود ِ وجودش داره داد میزنه ولی حتی صداش به جایی نمیرسه ، خیلی درد داره ..

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

138


سلام به همگی
چطورین شما؟
 قبل از هر چیزی سال نو رو تبریک میگم..امیدوارم که امسال، سال خیلی خوبی باشه براتون و به آرزوهای قشنگتون برسین..
میدونم که برای تبریک گفتن یکم دارم عجله میکنم! ولی خب شما بذارین به حساب عجول بودن ِ من!!
راستش نتونستم زودتر از اینها بیام! یعنی جور نشد! عید رو که به مدت طولانی رفتیم مسافرت(البته قبل از عید حرکت کردیم) و اونجا هم دسترسی آنچنانی به نت نداشتم..از طرفی شارژ adsl  هم تموم شده بود و دیگه از تنبلی شارژش نکردم که باشه وقتی برگشتم! وقتی هم برگشتم دیدم این کامپیوترم که فک میکردم درست شده و کلی ذوق میکردم و شما هم اتفاقا" در جریانش هستین؛درست نشده هیچ داغون تر هم شده! طوری که وقتی میخواستم ویندوزشو عوض کنم ویروسش اجازه ی بک آپ نمیداد بهم! خلاصه که به هر سازی که زد من رقصیدم و نصفه نیمه درستش کردیم! تازه از بابت کامپیوتر داشت خیالم راحت میشد که یادم افتاد من adsl رو شارژ نکردم! از اونجایی هم که اطلاع دارید اگه یک ماه بگذره و شارژ نشه مخابرات قطع میکنه و بدین سان بود که adsl کلا قطع شد! و من موندم و حوضم!!
بگذریم از اینها که جریانات داره و دیگه نمیخوام توضیح بدم که تو این یک هفته که منتظر بودم مخابرات نت رو وصل کنه کلی کار و درس و مخش داشتم که از هر کدوم هنوزم کلی عقبم! ولش کنین..دست رو دلم نذارین!
خلاصه که بله! (بین خودمون بمونه ولی الان که میخواستم پست رو پابلیش کنم استرس گرفتم! نمیدونم چرا ها! دقیقا مثل کسانی که بعد از یه مدت مدید و طولانی به دیارشون بر میگردن! البته قبلا هم این تجربه رو داشتم ولی خب باز هم به محض ورود به وطن این استرس رو گرفتم!)
امان از این محیط نازنین ِ مجازی که آدم شدیدا" بهش عادت میکنه! 

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

137

بعضی شبها انگار ساخته شدن فقط به بهانه ی اینکه بهت ثابت کنن حافظه ات هنوزم کار میکنه! حتی اگه رو بعضی قسمت هاش با یه پارچه ی بزرگ نوشته باشی "خراب است" !

136

از الان استرس کلاسم تمام وجودمو گرفته! خدایا این یک و نیم تا هشت رو به خیر بگذرون! 

قانون جذب..قانون دفع!

شده تا حالا از یکی خوشت بیاد بعد ببینی طرف کلی واسه خودش تشکیلات ِ زندگی داره؟! مثلا متاهله و خیلی وقته که  قاطی مرغ و خروس ها شده؟! مسلما برات پیش اومده میدونی چی میگم! میای واسه خودت قضیه رو حل کنی که خب تموم شده دیگه..اتفاقیه که خیلی وقت پیش افتاده و زندگی خودشه و بعدشم اصلا به تو چه؟! دوست داشته ازدواج کرده! تو چکاره ای این وسط .. بعد هم از ته دلت(!) براش دعای خیر میکنی..
بعد از یه مدتی..زمان میگذره و بر حسب اتفاق تو با همسر همون آقا آشنا میشی و میبینی که کلا با چه موجودی طرفی!! کلا یه دور ذهنیت خودتو مرور میکنی و آخرش از خودت میپرسی که احیانا خر تر از این دختر تو شهر نبود که این پسره باهاش ازدواج کنه؟!! یعنی یک انسان تا این حد کور؟! تا این حد کر؟! تا این حد نظرات و حتی طرز فکرش در جهت عکس همسرش؟! موندم این دوتا چطوری حرف همو میفهمن؟!! بعد دوباره به خودت میگی که خوب بابا زندگی خودشه! اصلا دوست داشته! دلش میخواد! تو چرا اعصابتو به خاطرش خرد میکنی!؟ دوست داره با این دختر زندگیشو تشکیل بده! همینه که هست..میخوای بخواه نمیخوای هم بخواه!
بعد دوباره یه مدت میگذره..این مدتی که میگم چیزی حدود یک سال میشه! زمان میگذره و دوباره شرایطی پیش میاد که تو باید یه چند ساعتی رو با همون آقا سپری کنی..فرض کن کاری پیش اومده که باید با هم حلش کنین! یه شرایط کاری! بعد تو، توو اون چند ساعت میبینی که حسی که چند سال پیش داشتی بی مورد نبوده! کلا شناختی که در موردش داشتی کاملا حساب شده بوده! .. فک کن چند ساعت با هم حرف زدیم تو اون چند ساعت خودم بودم! بدون اینکه بخوام فکرم و باز کنم و توضیح بدم تا بفهمه چی میگم!
خیلی برای خودم پیش اومده وقتی با کسی حرف زدم ، دقیقا ذهنش رو براش توضیح دادم! یعنی من ذهن اونو براش باز کردم..منظور خودشو بهتر از خودش براش توضیح دادم! طرف مونده که آره! دقیقا میخواستم همینو بگم... حتی شده خیلی وقتها دلیل کارش رو هم براش توضیح دادم که تو اگه این کارو میکنی به خاطر اینه! یا مثلا این فکرو کردی که این حرکتو انجام دادی! بعد طرف میگفت راست میگی! نمیدنستم دلیل اینکارم چیه.. دقیقا ذهن منو خوندی ..
امروز این اتفاق برای خودم افتاد! درک کردم وقتی کسی بهم میگه - آره! دقیقا همینه - یعنی چی! از فکر بگیر تا حس تا حتی چیزهایی که ازش خوشت میاد یا بدت میاد و درگیری ذهنی و دل مشغولی و کلا همه چی!!! حتی حس همزاد پنداری با GOM player !
هر فکر ِ من از طرف اون درک میشد و هر ایده و فکر و حتی درد دل اون برای من قابل درک بود.. و این بهم آرامش میداد!
یک لحظه با خوم فکر کردم همه جای دنیا همینه ! انگار همیشه باید اینطوری باشه! هر چه قدر حس ها متفاوت تر همون قدر قدرت جاذبه بیشتر و هر چه حس و قدرت تله پاتیت بیشتر همون قدر از هم دورتر ! اینکه متضاد ها زود جذب هم میشن و مشابه ها همدیگرو دفع میکنن واقعیت داره! حتی تو روابط انسانی!

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

تاریخ:88/12/2


 گوشیم رو میزنم شارژ شه..مهم نیست آنتن بده یا نه..مهم اینه که موزیک مورد علاقه ی منو پخش کنه!ولی عجیبه که این موقع شب،اینجا،تو این شرایط خط میده! معمولا باید خیلی نازشو بکشم مخصوصا از وقتی که صفحه ی پشتش شکسته دیگه سیم کارت به راحتی توش قرار نمیگیره و اذیت میکنه!
نشستم روی تختم یه فال باز کردم!  حافظ مسته مسته!
 کارت صوتی پی سی سوخته بردمش پیش سعید تا درستش کنه! اولش فک میکردیم از ویندوزشه ولی بعد معلوم شد طرف سوخته!  اه..نکبت! الان فهمیدم من اینو مثل بچه ی نداشتم دوست دارم! مثل یه تیکه از وجودم! شایدم محتویاتش رو..نمیدونم!   محتویاتش چیه مگه؟!واقعا اینقدر مهمه که وقتی کامپیوترم نیست حس میکنم یه چیزی کمه؟!
I'll never be the same... if we ever meet again
Won't let you get away-ay ... say, if we ever meet again
  برای اولین بار درست سر وقتِ تاریخ سررسیدم دارم مینویسم! دو اسفند! همیشه جلوتر از موعد نوشتم ولی الان صفحه های خالیم  انقدر زیاد شده که روزش رسیده!
 جالبه ها! بعضی چیزا انقدر جالب اتفاق میفته که آدم تو حکمتش میمونه..الان دیگه مطمئنم که خدا هرچقدر هم که از من ناراضی  باشه ولی گاهی غیرتش نمیکشه ولم کنه! خیلی هوامو داره! باور کن..
 This free fall's, got me so
Kiss me all night, don't ever let me go
I'll never be the same
if we ever meet again
 کامپیوترمو گرفتم! بچه ام کلی عوض شده! از لحاظ روحی باید تقویتش کنم!

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

هستم..!


امتحانا و تحویل پروژه و ارشد و دانشگاه و .. از یه طرف ، ذهن مشغول و درگیر و قاطی پاتی خودم هم یه طرف!
بدجوری لای منگنه گیر کردم!

دعا کنید لطفا!:دیی
پ.ن: به همه تون سر میزنم و میخونمتون..باور کنید.. حتی اگه کامنت نذارم..


۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

ببین نوه!

از طرف ایمان به یه بازی دعوت شدم که اگه یه روزی یه نوه داشتم چی به عنوان پند و اندرز بهش میگفتم! هر چند خیلی اهل نصیحت و پند نیستم..ولی شاید این جمله رو بهش میگفتم که:
تو زندگی هیچ چیزی ارزش این رو نداره که به خاطرش روزی مجبور شی روحت رو سوهان بزنی.. برای خودت و دل ِ خودت زندگی کن..تو سعی ِ خودت رو بکن..بقیه اش با خدا..