۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

اَبرگند!

 

 فک کن مامان بزرگت بیاره یکی از پیرهن های نازنینشو بده بهت بگه اگه میتونی اینو ببر ماشین لباس شویی شما بشورتش چون میترسم ماشین ما خرابش کنه!
بعد تو با اعتماد به نفس کامل این مسئولیت بزرگ رو به عهده میگیری و میاری خونه و با چند تا از لباس های خودت میندازیشون تو ماشین!
بعد ِ دو ساعت میبیینی لباس های داخل ماشین تقریبا" دیده نمیشن! به طرز ناگهانی ماشین رو خاموش میکنی  و از بین تلی از لباسهای خیس، میکشیش بیرون و  میبینی پیرهن کاهویی تبدیل به قهوه ایه لجن شده!
بعد جالب تر اینکه میاری میندازیش تو وایتکس تا شاید فرجی شه و بتونی سرت و بلند کنی! که 5دقیقه بعد میبینی به شکل زیبا و نادری تیکه تیکه هایلایت قرمز قهوه ای نارنجی شد!!!
فقط یک سوال میمونه اونم اینه که:
اینجور مواقع دقیقا رو چه نوع خاکی میشه حساب کرد؟!!

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

روزها به طرز غریبی دارن میگذرن و هرچه منتظرم که کمی با سرعت و شتاب تمام شن انگار نه انگار!من اما نه خوبم.. نه بد! مقطعی خوبم..مقطعی بدم..!در اوج شادی یک حالت گرفتگی میاد سراغم و وجودم رو متلاشی میکنه! گاهی هم در اوج گرفتگی و خستگی یه شادی بی نظیر تمام روحم رو تسخیر میکنه
دوباره کلاس تار َم رو شروع کردم و ادامه میدم..خیلی وقت بود گذاشته بودمش کنار.از گروه هم عقب افتاده بودم..قرار بود چند ماه پیش کنسرت بدن که به خاطر عدم تمرین ِمن، از کنسرت جا موندم..! تصمیم گرفتم دوباره با جدیت تمام دنبالش رو بگیرم که بتونم تو کنسرت بعدی باشم..
کتاب "چشمهایش" بزرگ علوی رو خوندم..نمیتونم بگم چقدر با فرنگیس احساس راحتی میکنم.. درکش میکنم و گاهی دلم براش تنگ میشه..دلم میخواد کنارش بودم تا با هم حرف میزدیم.. اون سیگار میکشید و من بهش خیره  میشدم..اون از خودش میگفت و من تو وجود خودم غرق میشدم..  
از وقتی با "ع" قرار ِ کتاب خوندن گذاشتیم سعی میکنم بیشتر با برنامه جلو برم..گاهی درست لحظه ای که فکر میکنم از دنیا و آدم و عالم ناامید شدم به کتابم پناه میبرم و یاد ِ اینکه کتاب ِ بعدی منتظر منه..از تفسیر های "ع" هم خوشم میاد وقتی کتابی رو میخونیم. با یک دید ِ دیگه ای نگاه میکنه.. گاهی طوری از یک "فکر" حرف میزنه که انگار تمام هدف و نظر نویسنده همون بوده..از اینکه به نوشته جهت میده خوشم میاد..شایدم همینه که انگیزه ی خوندن رو بیشتر میکنه..
گاهی نمیشه به تمام سوال ها جواب داد! باید سکوت کرد تا وقتش برسه!...وقتش که برسه جواب سوالها یکی یکی معلوم میشه!.پس تا اون موقع صبر کن! صبر..! 



۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

 

قسمتی از یک نوشته...

"و می گذرد روزها و گاه که نوستالژی یقه آدم را می گیرد دیگر گریزی از آن نیست...
و انگار در این راه جایی برای کسی نیست..برای هیچ کس و هیچ نقشی...برای تو هم نبوده و نیست و دیگر هم نخواهد بود! جایی نیست برای آن چیزی که پیشتر بود،اما مگر پیشتر هم چیزی بود؟
...
و من تاخت زدم تو را. تو را، احساس را، زندگی را...همه را تاخت زدم با سمفونی از نت و کلمات ویلان میان خطوط... تو را تاخت زدم با ان چه می پرستیدم و می پرستم و خواهم پرستید و دیگر چیزی برایم نمانده جز این نت های پاپتی....
دلم تنگ شده یا نه را نمی دانم...کدام دل و کدام کشک و کدام دوغ... شاید نباید پشت می کردم به همه چیز، شاید باید می ایستادم تا انتهای همه چیز و پاره پاره می کردم همه چیز را برای تو، حتی وجودم را...اما نه! آنقدر خودخواه بودم و هستم که همه چیز را برای خودم بخواهم...
"روزی می رسد که می مانی و چیزی نداری جز همین هایی که بهشان دل بسته ای! روزی خواهد رسید که می بینی هیچ چیز نداری...."

نمی دانم آن روزی که گفتی کدام روز بود اما روزهایی هست که دلم می خواهد نباشند چه این جمله ات در ذهنم تکان می خورد و باز من می مانم و دود و این سرگیجه لعنتی.... و گاه مدام تکرار می کنم که افسوس که بی فایده فرسوده شدیم...
اما اگر فایده ای برای من نداشت برای بقیه که کم فایده نبود، بود؟! حالا دیگران هستند و پیکره مسلخ شده من. می آیند سنگی می زنند، درمان روح مدارشان را بر گوشم می خوانند و نفرت می ورزند و راهشان را کج می کنند و می روند! باید کسی باشد تا این حس نفرتمان را بر او خالی کنیم،نه؟! باید کسی باشد که بر سرش بزنند و ناسزایش بگویند، باید کسی باشد که دیوانه خطابش کنند و آنگاه خوشحال باشند که روزمرگی مزخرفشان با آنچه غیر ِ خود می بینند تفاوت دارد...نه! آنقدرها هم بی فایده نبوده ام!
این فایده را داشتم که نخواستم تو بمانی و یک مجسمه صامت! نخواستم تو بمانی و یک مشت نیست انگاری! نه! این یکی اش باور کن فایده داشت...چیزی برای عرضه به تو نداشتم؛ نه عشقی، نه محبتی، نه لبخندی...فقط یک مشت سکوت گرد و یک دنیا نوشته هایی که هیچ وقت آنها را نخواهی خواند! و هیچ وقت نخواهی فهمید که چرا نیستم و نیستی و نبودیم...
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نيز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
 پ.ن: چرا تمام نمی شود این سرگیجه لعنتی..."
توجه! این نوشته رو من ننوشتم..تنها قسمتی از یک نوشته ست

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

تکرار..

 

با امروز میشه شش روز!
شش روزه که رفتن و جای خالیشون عجیب تو دلم سنگینی میکنه..درسته که از چهار شنبه تا حالا تنها نبودم و سرم یه جورایی گرم بوده ؛ اما باز هم درونا حس تنهایی و مسئولیت پذیری ِ تنهایی رو دارم احساس میکنم..
تحویل پروژه م دیروز تمام شد.. نه تنها تحویل که علنا" همه چیز تمام شد! مثل برق و باد گذشت!

دیگه  از جمله ی" زمان چقدر زود میگذره" بیزارم! هر چی بیشتر این جمله رو تکرار میکنم بیشتر تاثیرش  رو زندگیم سایه میندازه و بیشتر منو تو خودش غرق میکنه..
از اینکه هر روز بیشتر از روز قبل، درگیر ِ  یه روزمرگی ِ بیهوده میشم و هر روز بیشتر از روز قبل دلم برای گذشته ها تنگ میشه  و از اینکه میدونم امروز، گذشته ی فردایه که اونم مثل برق قراره بگذره؛ دلم میگیره!
رباتی شدم توی زندگیم که طبق اصول خاص داره حرکت میکنه و یه مسیر رو گرفته و میره جلو! خیلی بخواد تغییر کنه نهایتا یکی دوتا موارد استرس زا به موضوع اضافه میشه و اگه خیلی جدی نباشه به عنوان حاشیه ای از زندگیم به فراموشی سپرده میشه.. فکرشو بکن منی که از نق زدن متنفرم، با تمام وجودم تبدیل به یه نق ِ بزرگ شدم! (همین چند روز پیش بود که یه ساعت تمام، بی وقفه داشتم سر "ع" قر میزدم و حرص و عصبانیتم رو سرش خالی میکردم! بگذریم که "ع" خیلی صبورتر از این حرفها بود..)
میدونم تنها من نیستم که دچار روزمرگی شدم و این بیهودگی گریبانگیر خیلی ها شده اما باور کن دیگه نمیخوام به این روند ادامه بدم..
تکرارِ  مکررات هدف اصلی زندگی ایه که اگه خیلی بخوایم مایه بذاریم و از این موود خارجش کنیم اسانس هیجان، دل مشغولی، سرگرمی، و نهایتا پروژه ای برای گرفتگی ِ دل و روح وروانمون قاطیش میکنیم!
اگر میتونستم از زندگی و حال و روزم فیلم بگیرم، موزیک متنش همین بود!

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

...

 

پارسال تقریبا همین موقع ها بود که امتحانام رو تموم کرده بودم و لحظه شماری میکردم که برم بلژیک..پیش داییم
فردا مامان اینا قراره همین کار رو بکنن و به مدت یک ماه برن اونجا، یعنی پیش داییم!
نمیدونم خوشحال باشم ناراحت باشم..چیکار کنم..نمیدونم ! فقط همینقدر که یه حس مجهول وجودم رو گرفته..یه حس بین خوشحالی و ناراحتی..!
از یک طرف خوشحالم چون میدونم قراره لحظه های خیلی خوبی رو اونجا سپری کنن و حسابی خوش بگذرونن..از یک طرف هم دلم به حال خودم میسوزه که این یک ماه رو چطوری باید بگذرونم ..با وجود وابستگی که به مامان و بابا دارم..
در هر صورت..! تا آخرین لحظه قراره خودم رو حفظ کنم که اثری از بی قراری تو چهره م نباشه..دلم نمیخواد بدونن تمام ذهن و روح و درونم مشوشه!  دارم همه ی سعی و تلاشم رو میکنم که تا آخر،  قیافه ی قاطع  ِ "خیالت راحت مامان..نگران هیچی نباش..همه چی مرتبه" رو نگه دارم!
آخ که چه کار سختیه!
آخ که پارسال این موقع من چه حالی داشتم..
 آخ که چقدر از امتحانا و تحویل پروژه های مزخرف بیزارم که منو خونه نشین میکنه..!
آخ...!

۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

اَبرگند!

 

 فک کن مامان بزرگت بیاره یکی از پیرهن های نازنینشو بده بهت بگه اگه میتونی اینو ببر ماشین لباس شویی شما بشورتش چون میترسم ماشین ما خرابش کنه!
بعد تو با اعتماد به نفس کامل این مسئولیت بزرگ رو به عهده میگیری و میاری خونه و با چند تا از لباس های خودت میندازیشون تو ماشین!
بعد ِ دو ساعت میبیینی لباس های داخل ماشین تقریبا" دیده نمیشن! به طرز ناگهانی ماشین رو خاموش میکنی  و از بین تلی از لباسهای خیس، میکشیش بیرون و  میبینی پیرهن کاهویی تبدیل به قهوه ایه لجن شده!
بعد جالب تر اینکه میاری میندازیش تو وایتکس تا شاید فرجی شه و بتونی سرت و بلند کنی! که 5دقیقه بعد میبینی به شکل زیبا و نادری تیکه تیکه هایلایت قرمز قهوه ای نارنجی شد!!!
فقط یک سوال میمونه اونم اینه که:
اینجور مواقع دقیقا رو چه نوع خاکی میشه حساب کرد؟!!

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

روزها به طرز غریبی دارن میگذرن و هرچه منتظرم که کمی با سرعت و شتاب تمام شن انگار نه انگار!من اما نه خوبم.. نه بد! مقطعی خوبم..مقطعی بدم..!در اوج شادی یک حالت گرفتگی میاد سراغم و وجودم رو متلاشی میکنه! گاهی هم در اوج گرفتگی و خستگی یه شادی بی نظیر تمام روحم رو تسخیر میکنه
دوباره کلاس تار َم رو شروع کردم و ادامه میدم..خیلی وقت بود گذاشته بودمش کنار.از گروه هم عقب افتاده بودم..قرار بود چند ماه پیش کنسرت بدن که به خاطر عدم تمرین ِمن، از کنسرت جا موندم..! تصمیم گرفتم دوباره با جدیت تمام دنبالش رو بگیرم که بتونم تو کنسرت بعدی باشم..
کتاب "چشمهایش" بزرگ علوی رو خوندم..نمیتونم بگم چقدر با فرنگیس احساس راحتی میکنم.. درکش میکنم و گاهی دلم براش تنگ میشه..دلم میخواد کنارش بودم تا با هم حرف میزدیم.. اون سیگار میکشید و من بهش خیره  میشدم..اون از خودش میگفت و من تو وجود خودم غرق میشدم..  
از وقتی با "ع" قرار ِ کتاب خوندن گذاشتیم سعی میکنم بیشتر با برنامه جلو برم..گاهی درست لحظه ای که فکر میکنم از دنیا و آدم و عالم ناامید شدم به کتابم پناه میبرم و یاد ِ اینکه کتاب ِ بعدی منتظر منه..از تفسیر های "ع" هم خوشم میاد وقتی کتابی رو میخونیم. با یک دید ِ دیگه ای نگاه میکنه.. گاهی طوری از یک "فکر" حرف میزنه که انگار تمام هدف و نظر نویسنده همون بوده..از اینکه به نوشته جهت میده خوشم میاد..شایدم همینه که انگیزه ی خوندن رو بیشتر میکنه..
گاهی نمیشه به تمام سوال ها جواب داد! باید سکوت کرد تا وقتش برسه!...وقتش که برسه جواب سوالها یکی یکی معلوم میشه!.پس تا اون موقع صبر کن! صبر..! 



۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

 

قسمتی از یک نوشته...

"و می گذرد روزها و گاه که نوستالژی یقه آدم را می گیرد دیگر گریزی از آن نیست...
و انگار در این راه جایی برای کسی نیست..برای هیچ کس و هیچ نقشی...برای تو هم نبوده و نیست و دیگر هم نخواهد بود! جایی نیست برای آن چیزی که پیشتر بود،اما مگر پیشتر هم چیزی بود؟
...
و من تاخت زدم تو را. تو را، احساس را، زندگی را...همه را تاخت زدم با سمفونی از نت و کلمات ویلان میان خطوط... تو را تاخت زدم با ان چه می پرستیدم و می پرستم و خواهم پرستید و دیگر چیزی برایم نمانده جز این نت های پاپتی....
دلم تنگ شده یا نه را نمی دانم...کدام دل و کدام کشک و کدام دوغ... شاید نباید پشت می کردم به همه چیز، شاید باید می ایستادم تا انتهای همه چیز و پاره پاره می کردم همه چیز را برای تو، حتی وجودم را...اما نه! آنقدر خودخواه بودم و هستم که همه چیز را برای خودم بخواهم...
"روزی می رسد که می مانی و چیزی نداری جز همین هایی که بهشان دل بسته ای! روزی خواهد رسید که می بینی هیچ چیز نداری...."

نمی دانم آن روزی که گفتی کدام روز بود اما روزهایی هست که دلم می خواهد نباشند چه این جمله ات در ذهنم تکان می خورد و باز من می مانم و دود و این سرگیجه لعنتی.... و گاه مدام تکرار می کنم که افسوس که بی فایده فرسوده شدیم...
اما اگر فایده ای برای من نداشت برای بقیه که کم فایده نبود، بود؟! حالا دیگران هستند و پیکره مسلخ شده من. می آیند سنگی می زنند، درمان روح مدارشان را بر گوشم می خوانند و نفرت می ورزند و راهشان را کج می کنند و می روند! باید کسی باشد تا این حس نفرتمان را بر او خالی کنیم،نه؟! باید کسی باشد که بر سرش بزنند و ناسزایش بگویند، باید کسی باشد که دیوانه خطابش کنند و آنگاه خوشحال باشند که روزمرگی مزخرفشان با آنچه غیر ِ خود می بینند تفاوت دارد...نه! آنقدرها هم بی فایده نبوده ام!
این فایده را داشتم که نخواستم تو بمانی و یک مجسمه صامت! نخواستم تو بمانی و یک مشت نیست انگاری! نه! این یکی اش باور کن فایده داشت...چیزی برای عرضه به تو نداشتم؛ نه عشقی، نه محبتی، نه لبخندی...فقط یک مشت سکوت گرد و یک دنیا نوشته هایی که هیچ وقت آنها را نخواهی خواند! و هیچ وقت نخواهی فهمید که چرا نیستم و نیستی و نبودیم...
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نيز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
 پ.ن: چرا تمام نمی شود این سرگیجه لعنتی..."
توجه! این نوشته رو من ننوشتم..تنها قسمتی از یک نوشته ست

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

تکرار..

 

با امروز میشه شش روز!
شش روزه که رفتن و جای خالیشون عجیب تو دلم سنگینی میکنه..درسته که از چهار شنبه تا حالا تنها نبودم و سرم یه جورایی گرم بوده ؛ اما باز هم درونا حس تنهایی و مسئولیت پذیری ِ تنهایی رو دارم احساس میکنم..
تحویل پروژه م دیروز تمام شد.. نه تنها تحویل که علنا" همه چیز تمام شد! مثل برق و باد گذشت!

دیگه  از جمله ی" زمان چقدر زود میگذره" بیزارم! هر چی بیشتر این جمله رو تکرار میکنم بیشتر تاثیرش  رو زندگیم سایه میندازه و بیشتر منو تو خودش غرق میکنه..
از اینکه هر روز بیشتر از روز قبل، درگیر ِ  یه روزمرگی ِ بیهوده میشم و هر روز بیشتر از روز قبل دلم برای گذشته ها تنگ میشه  و از اینکه میدونم امروز، گذشته ی فردایه که اونم مثل برق قراره بگذره؛ دلم میگیره!
رباتی شدم توی زندگیم که طبق اصول خاص داره حرکت میکنه و یه مسیر رو گرفته و میره جلو! خیلی بخواد تغییر کنه نهایتا یکی دوتا موارد استرس زا به موضوع اضافه میشه و اگه خیلی جدی نباشه به عنوان حاشیه ای از زندگیم به فراموشی سپرده میشه.. فکرشو بکن منی که از نق زدن متنفرم، با تمام وجودم تبدیل به یه نق ِ بزرگ شدم! (همین چند روز پیش بود که یه ساعت تمام، بی وقفه داشتم سر "ع" قر میزدم و حرص و عصبانیتم رو سرش خالی میکردم! بگذریم که "ع" خیلی صبورتر از این حرفها بود..)
میدونم تنها من نیستم که دچار روزمرگی شدم و این بیهودگی گریبانگیر خیلی ها شده اما باور کن دیگه نمیخوام به این روند ادامه بدم..
تکرارِ  مکررات هدف اصلی زندگی ایه که اگه خیلی بخوایم مایه بذاریم و از این موود خارجش کنیم اسانس هیجان، دل مشغولی، سرگرمی، و نهایتا پروژه ای برای گرفتگی ِ دل و روح وروانمون قاطیش میکنیم!
اگر میتونستم از زندگی و حال و روزم فیلم بگیرم، موزیک متنش همین بود!

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

...

 

پارسال تقریبا همین موقع ها بود که امتحانام رو تموم کرده بودم و لحظه شماری میکردم که برم بلژیک..پیش داییم
فردا مامان اینا قراره همین کار رو بکنن و به مدت یک ماه برن اونجا، یعنی پیش داییم!
نمیدونم خوشحال باشم ناراحت باشم..چیکار کنم..نمیدونم ! فقط همینقدر که یه حس مجهول وجودم رو گرفته..یه حس بین خوشحالی و ناراحتی..!
از یک طرف خوشحالم چون میدونم قراره لحظه های خیلی خوبی رو اونجا سپری کنن و حسابی خوش بگذرونن..از یک طرف هم دلم به حال خودم میسوزه که این یک ماه رو چطوری باید بگذرونم ..با وجود وابستگی که به مامان و بابا دارم..
در هر صورت..! تا آخرین لحظه قراره خودم رو حفظ کنم که اثری از بی قراری تو چهره م نباشه..دلم نمیخواد بدونن تمام ذهن و روح و درونم مشوشه!  دارم همه ی سعی و تلاشم رو میکنم که تا آخر،  قیافه ی قاطع  ِ "خیالت راحت مامان..نگران هیچی نباش..همه چی مرتبه" رو نگه دارم!
آخ که چه کار سختیه!
آخ که پارسال این موقع من چه حالی داشتم..
 آخ که چقدر از امتحانا و تحویل پروژه های مزخرف بیزارم که منو خونه نشین میکنه..!
آخ...!