۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

اوج خلاقیت!

سلام بچه ها
چطورین؟

اینروزا شدیدا حس ِ کشیده شدن بهم دست داده..حس میکنم دارم کشیده میشم..یا کش میام! واقعا مزخرفه..
امروز صبح رفتیم ببینیم کلاسا تشکیل شده یا نه.یکیش تشکیل شد..بقیش بازی و سرگرمی!
بد نیست بدونید این ترم قراره من الهیات بخونم.اخر ِ این ترم یه ایت الله درسته تحویلتون میدم,اشنایی با قرآن،تفسیر موضوعی قرآن،اندیشه ی اسلامی...خلاصه که اجماعــــــــــــا" صلوات!!نپرسید ترم قبل چه غلطی میکردم که جدا" نمیدوونم!
صبح هم همین اشنایی تشکیل شد.فکر کن ساعت هشت صبح با چشای پف کرده بشینی سر کلاس قرآن!دورو برت و نگاه کنی ببینی همه خواب!استاد هم ازون وراج ها،که کل بحثو جمع کنی میشه روابط جنسی!من موندم روابط دختر و پسرو از کجای اشنایی با قرآن مجید در میارن.بعد از کلی حرف،استاد میگه..خانوما اقایون..ببینید..خواهشن به این موضوع دقت کنین..ببینید..مهمه..در طول این ترم.. هرکی تو کلاس من ازدواج کنه سه نمره بهش میدم!! خودت دیگه تصور کن اون لحظه چه صدایی میتونه از کلاس بلند شه!
نادیا که کلا خواب بود پاشده میگه..چی؟!..چیه؟!..کی؟!!.. ازدواج میکنه؟پاشو..پاشو بریم..ازدواج میدن!بریم نمره کنیم!خلاصه به حالت کاملا زیبا شاخک ها رفت بالا و کلا هرکی رو میدیدی یه لبخند ملیح واست میزد! بعد از رفتن استاد هم جمیعا قرار عقد و عروسی گذاشته شد و بسلامتی به به!!

بعد از اون کاملا بیکار بودیم حدودای یک بود که رفتیم بالا..دیدیم اووووووووه!!بیا ببین چه خبره!
اراذل(ما پسر های دانشگاه را اراذل مینامیم!)به طور مرموزی دور هم جمع شدن و اینور هم دوستان ما نشستن مشتاقانه دارن نگاهشون میکنن..جویای وضعیت شدیدم دیدیم..بلی..اراذل یه بازی جانانه ترتیب دادن.
بین خودشون قرار میذارن قرعه کشی میکنن نوبت هر کی میشه میره به اولین دختری که میاد بالا پیشنهاد میده!!!..گروه داوران هم انتخاب کرده بودن که تصمیم میگرفت!
تصور کن هر لحظه هر دختری میومد بالا. پسرا هم "منم" میزدن که ببینید چطوری میپیچونیم..ببینید ما چه میکنیم!سوووووووووووت!!جیییییییییییغ!!میدیدی یکی داره میاد که کل وجودش رو میگشتی همون یه چشمش معلوم بود..اخرشم مستقیم میرفت بسیج!یا مثلا طرف ترم یک بود اونم وروودی بهمن!!این موقع بود که داورای عزیز وارد عمل میشدن یکی اینور یکی اوونور برش میداشتن میذاشتن جلوی دختره!واقعا صحنه های جالبی بود..خیلی خندیدیم.

جا داره همین جا از پسرای نازنینمون تشکر کنم که اوقات خوبی رو برای ما فراهم کردن و از هر گونه عکس العملی در مقابل دختران دریغ نکردن!و ما دیدیم که چه کردن!به به!

وبدینگونه ما هر روز بیشتر از دیروز در طریق علم رهسپار میشویم!

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه

دور دایره..


سلام

امروز کم حرف زدم . چون حوصله حرف زدن نداشتم . پس به ناچار به خیلی چیزها فکر کردم . موارد زیر نیمی از افکار پراکنده امروزه..

میدونی هر ادمی فقط میتونه مثل خودش باشه!وقتی میخوای تغییر کنی از یک نقطه حرکت میکنی...میری...میری...و وقتی دورو برت رو خوب نگاه میکنی میبینی مسیر تکاملت فقط یه دایره ی بسته بوده که اگر واقعا تغییر کرده باشی معنی اش اینه که یه جور دیگه به اطرافت نگاه کردی...همین! اما هیچ وقت هیچ کس نمیتونه مثل بقیه باشه.باید تمرین کنم وقتی عصبانی میشم سعی نکنم منم مثل بقیه باشم چون هیچ فایده ای نداره!

روزا عوض میشن..درست مثل ادم ها!!درست مثل ادم ها که یا عوض میشن یا عوضی

بعضی چیزها رو فقط می تونی توی ذهنت به خودت بگی ، حتی نمی تونی روی کاغذ بیاریش . پس بیخود سعی نکن همه حرفاتو بگی . فکرم نکن که باید به یه نفر بگی والا از سنگینی می میری. میبینی که من هنوز نمردم

شناخت ما،از دیدن و سنجیدن ِ رفتار آدم ها کامل می شه . می شه معیار سنجشتون رو،میزان موافقت طرفتون با خواسته هاتون در نظر نگیرید ؟ در عوض می تونید عکس العمل اون ها در شرایط مختلف رو ارزیابی کنید

وقتی غلیان احساساتتون رو با توجه به جایگاهتون کنترل نمی کنید چند تا برآیند داره : اول اینکه تبدیل به وظیفه می شه . دوم اینکه عادی می شه . سوم اینکه در مواردی توهم زاست . چهارم اینکه به نظر می رسه شما کوچک هستید.پنجم اینکه...باز بگم ؟

نوشته های کتاب ها رو در مورد مهربانی و عشق و صمیمیت و آزادی بیان و افکار باز و اراده و ظرفیت و احساسات و خلاصه همه چیزهایی که به این موارد مربوط می شه رو فقط باید بخونید ! باور نکنید!

ادم و حوا ناف داشتن؟کاملا جدی پرسیدم

۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه

!روی سیاه موی کثیف


یه سلام دیگه

امروز صبح حس میکردم اگه تا ده دقیقه ی دیگه خونه بمونم دقیقا مزه ی ماست موسیر میدم دوسه روزی میشد که بیرون نرفته بودم،نمایشگاه ادم برفی هم نشد و استعداد های من همچنان نهفته موند و کلی حالمو گرفت،با نادیا صحبت کردیم و قرار گذاشتیم بریم بیرون
اول یه سری به دانشگاه زدیم ببینیم چه خبره؟ترم جدید هنوز شروع نشده..محوطه تقریبا اروم بود و هیچ خبری نبود..پشه هم پر نمیزد(اگرم میخواست پر بزنه نمیتونست چون دانشگاه فعلا حکم سیبری رو داره!)
یه سری به اتلیه های زیر زمین زدیم.اتلیه های پایین همیشه جای خاص و جذابی بوده،وارد سالن که میشی میبینی اکثر دیوارها پر از نقاشی های عجیب غریبه،هر گوشه ی سالن پیکره ی گِلی ِ ادم و سر و دست و پا و...گذاشتن که بیشترشون ناقص الاحوالن.انتهای سالن، تقریبا اولای کریدور جنوبی یه مجسمه ی دست کار شده..خیلی جالبه..طوری که انگار دست رو از قسمت ساعد بریدن و گذاشتن رو زمین.نمیدونین چه کیفی داره وقتی ادم میشینه توش!انگار یکی با انگشتاش نگهت داشته!تو هر اتلیه هم تابلوهای نقاشی هست و میتونی ساعت ها واستی و فقط نگاه کنی،اتفاقا امروز دانشجوهای هنر هم بودن و داشتن رو دیوارها نقاشی میکردن!ما هم رفتیم و یه کاغذ به دیوار چسبوندیم و با اونا مشغول کشیدن شدیم چون قلمو نداشتیم با انگشتامون میکشیدیم! همه ی سر و صورتمون رنگ شده بود و یه تابلوی نقاشی متحرک شده بودیم..با این حال خیلی خوش گذشت،من که هنوزم بوی رنگ میدم..کلا از بوی رنگ و رنگ روغن هم خیلی خوشم میاد شبیه بوی لواشک های قدیمیه،بعدشم با همون حالت رفتیم و ناهار خوردیم(چیه؟مگه همیشه باید دستای ادم تمیز باشه تا ناهار بخوره؟!اینجوری خیلی هم خوشمزه تره)بعد هم یه گشت کوچولو زدیم و حدودای چهار بود که برگشتم خونه.
شبیه اونایی شده بودیم که برنامه ی خانواده هر موقع میخواد درباره ی مشکلات و معضلات جوان و جامعه حرف بزنه میره و یه فیلم ازشون میگیره و صورتشونو شطرنجی میکنه و به عنوان الگو های نافرم اجتماع نشون میده!
دو سه ساعت پیش هم از طرف خانم والده تهدید حسابی شدم که یه فکری به حال بوی رنگ بکنم در غیر اینصورت همچنان باید تو انزوا باشم!چون کسی نمیتونه جلو بیاد!

پ.ن:کتاب شور زندگی رو تموم کردم،نخوندی بخون..زندگی نامه ی ونسان ون گوگ.اینو که خوندم فهمیدم خیلی چیز ها رو ندیدم..شاید دوباره بخونمش..

۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

18


نمیدونم چندمین تلاش من بود تا بتونم یه عکس به مناسبت ولنتاین بذارم!

happy valentine



۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

روزمرگی

سلام

چطورید
خوبید؟

خب..چه خبر؟
هیچی..اول اینکه امروز عصر ماشین ترکید رسما،باتری خالی کرد..دقیقا وسط خیابون خاموش شد.خیلی بده وقتی به قصد یک ساعت میزنی بیرون اونم با تیپ کاملا ژولیده برای اینکه فقط هوا بخوری..بعد یهو مجبور میشی 4..5ساعت تو خیابون اینور اونور بری و هر چی هوا هست بجوی!اونم تو این برف 20 سانتی!
خلاصه که شور و حال خاصی بود واسه خودش

از صبح امروز هم زندگی پنگوئنی رو شروع کردم و همین امروز فهمیدم برفی که چند هفته پیش بارید و کلی تحویلش گرفتیم واقعا هیچ بوده.از اونجایی که اتاق من بهار خواب هست و سه طرف پنجره با وجود شوفاژ و بخاری گرم نمیشه به خاطر همین هم مجبور شدم برم و بعد از کلی جست و جو از این درز بند ها پیدا کنم و دور تا دور درو پنجره ها رو بچسبونم باشد که اتاق گرم شه و من از این حالت فریز شده بیرون بیام!الان هم متوصل قهوه ی داغ و چایی داغ شدم! هنوز که اتفاقی نیفتاده و من عین جک تایتانیک دارم غرق سرما میشم!..خواهشن نذارین بخوابم!!!

جمعه قراره جشنواره ی ادم برفی برگزار شه و من از همین الان کلی ذوق کردم که برم و استعدادهای پنهان خودم رو شکوفا کنم و به عرصه ی نمایش بذارم!

پ.ن:اینروزا اینقدر با کامپوتر ور رفتم که کامپیوتر کم کم منو از خودش میدونه و منو به اسم کوچیک صدا میزنه!
پ.ن:به علت استقبال شدید دوستان از محدوده ی جهنم،قرار شد در نفخ صور اول تو یکی از وبلاگ ها قرار بذاریم و دسته جم حرکت کنیم!
پ.ن:کسی نمیدونه چی به سر این شکلک های من اومده؟!نیست شدن!
پ.ن:متاسفانه به خاطر یک اشتباه نظر های این پست پاک شد.(به خاطر همینم غیر فعالش کردم که خودمو تنبیه کنم)
ببخشید بچه ها

۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

اشکال از فرستندهست..به گیرنده های خود دست نزنید


نشسته ایم بیخیال!...و به مانیتور خود زل زده ایم..شاید که در هپروتیم!!

 از شدت صدای اهنگ، اتاق در حال لرزه میباشد..ولی ما همچنان بیخیالیم!

 فیوز مغزمان پریده!چراغ عقلی نداریم..در ظلمات به سر میبریم!

 بافقر کتاب مواجه شده ایم وبه کتابهای عشقی ِ مودب پور روی اورده ایم..شنیده بودیم خوانندگان ِ این کتابها فرت فرت اشکی از خود سرازیر کرده اند..ما سعی کردیم این کار را نکنیم زیرا میدانیم..این عشقول ها هم ماله تو قصه هاست!اشکهایمان را ذخیره کرده ایم برای روز مبادا!

 دلمان برای بعضی زمان ها تنگ میشود. مثلا میخواهیم برگردیم به هفت سال و 3 ماهه پیش.نمیدانیم چه اتفاقی افتاده بود فقط میخواهیم که برگردیم.مثلا 12سال و 5 ماه و 2 روز پیش.شایدم 4 ماه پیش یا پیشتر خرداد یا تیر امسال.دلمان میخواهد هفته ی پیش بود یا دیروز. اصلا دو ساعت پیش چی؟اینها که به ما نزدیک تر بودند..چرا دیگر بر نمیگردند؟

 بعضی وقتها به سرمان میزند شب را بیدار بمانیم یا مینویسیم یا فیلم میبینیم یا کتاب میخوانیم یا فکر میکنیم یا روی مخ یکی از دوستانمان رژه میرویم یا از خستگی خوابمان نمی اید!

 بعضی وقت ها دچار خودشیفتگی ِ مفرط هم میشویم!!

 خدایا..خداوندا..پروردگارا...ما بیگناهیم..ما کافر نیستیم..ما کاری نکرده ایم..ما را به جهنم نبرید..(اگر بردید..اینترنت دارید ایا؟)
همه اش تقصیر خودش بود!
ما نمیخواستیم نگاه کنیم..یهو دیدیم!!
خدایا ما سلمان را نمیشناسیم!!اوشان را جیز دهید نه مارا

۱۳۸۶ اسفند ۶, دوشنبه

اوج خلاقیت!

سلام بچه ها
چطورین؟

اینروزا شدیدا حس ِ کشیده شدن بهم دست داده..حس میکنم دارم کشیده میشم..یا کش میام! واقعا مزخرفه..
امروز صبح رفتیم ببینیم کلاسا تشکیل شده یا نه.یکیش تشکیل شد..بقیش بازی و سرگرمی!
بد نیست بدونید این ترم قراره من الهیات بخونم.اخر ِ این ترم یه ایت الله درسته تحویلتون میدم,اشنایی با قرآن،تفسیر موضوعی قرآن،اندیشه ی اسلامی...خلاصه که اجماعــــــــــــا" صلوات!!نپرسید ترم قبل چه غلطی میکردم که جدا" نمیدوونم!
صبح هم همین اشنایی تشکیل شد.فکر کن ساعت هشت صبح با چشای پف کرده بشینی سر کلاس قرآن!دورو برت و نگاه کنی ببینی همه خواب!استاد هم ازون وراج ها،که کل بحثو جمع کنی میشه روابط جنسی!من موندم روابط دختر و پسرو از کجای اشنایی با قرآن مجید در میارن.بعد از کلی حرف،استاد میگه..خانوما اقایون..ببینید..خواهشن به این موضوع دقت کنین..ببینید..مهمه..در طول این ترم.. هرکی تو کلاس من ازدواج کنه سه نمره بهش میدم!! خودت دیگه تصور کن اون لحظه چه صدایی میتونه از کلاس بلند شه!
نادیا که کلا خواب بود پاشده میگه..چی؟!..چیه؟!..کی؟!!.. ازدواج میکنه؟پاشو..پاشو بریم..ازدواج میدن!بریم نمره کنیم!خلاصه به حالت کاملا زیبا شاخک ها رفت بالا و کلا هرکی رو میدیدی یه لبخند ملیح واست میزد! بعد از رفتن استاد هم جمیعا قرار عقد و عروسی گذاشته شد و بسلامتی به به!!

بعد از اون کاملا بیکار بودیم حدودای یک بود که رفتیم بالا..دیدیم اووووووووه!!بیا ببین چه خبره!
اراذل(ما پسر های دانشگاه را اراذل مینامیم!)به طور مرموزی دور هم جمع شدن و اینور هم دوستان ما نشستن مشتاقانه دارن نگاهشون میکنن..جویای وضعیت شدیدم دیدیم..بلی..اراذل یه بازی جانانه ترتیب دادن.
بین خودشون قرار میذارن قرعه کشی میکنن نوبت هر کی میشه میره به اولین دختری که میاد بالا پیشنهاد میده!!!..گروه داوران هم انتخاب کرده بودن که تصمیم میگرفت!
تصور کن هر لحظه هر دختری میومد بالا. پسرا هم "منم" میزدن که ببینید چطوری میپیچونیم..ببینید ما چه میکنیم!سوووووووووووت!!جیییییییییییغ!!میدیدی یکی داره میاد که کل وجودش رو میگشتی همون یه چشمش معلوم بود..اخرشم مستقیم میرفت بسیج!یا مثلا طرف ترم یک بود اونم وروودی بهمن!!این موقع بود که داورای عزیز وارد عمل میشدن یکی اینور یکی اوونور برش میداشتن میذاشتن جلوی دختره!واقعا صحنه های جالبی بود..خیلی خندیدیم.

جا داره همین جا از پسرای نازنینمون تشکر کنم که اوقات خوبی رو برای ما فراهم کردن و از هر گونه عکس العملی در مقابل دختران دریغ نکردن!و ما دیدیم که چه کردن!به به!

وبدینگونه ما هر روز بیشتر از دیروز در طریق علم رهسپار میشویم!

۱۳۸۶ اسفند ۱, چهارشنبه

دور دایره..


سلام

امروز کم حرف زدم . چون حوصله حرف زدن نداشتم . پس به ناچار به خیلی چیزها فکر کردم . موارد زیر نیمی از افکار پراکنده امروزه..

میدونی هر ادمی فقط میتونه مثل خودش باشه!وقتی میخوای تغییر کنی از یک نقطه حرکت میکنی...میری...میری...و وقتی دورو برت رو خوب نگاه میکنی میبینی مسیر تکاملت فقط یه دایره ی بسته بوده که اگر واقعا تغییر کرده باشی معنی اش اینه که یه جور دیگه به اطرافت نگاه کردی...همین! اما هیچ وقت هیچ کس نمیتونه مثل بقیه باشه.باید تمرین کنم وقتی عصبانی میشم سعی نکنم منم مثل بقیه باشم چون هیچ فایده ای نداره!

روزا عوض میشن..درست مثل ادم ها!!درست مثل ادم ها که یا عوض میشن یا عوضی

بعضی چیزها رو فقط می تونی توی ذهنت به خودت بگی ، حتی نمی تونی روی کاغذ بیاریش . پس بیخود سعی نکن همه حرفاتو بگی . فکرم نکن که باید به یه نفر بگی والا از سنگینی می میری. میبینی که من هنوز نمردم

شناخت ما،از دیدن و سنجیدن ِ رفتار آدم ها کامل می شه . می شه معیار سنجشتون رو،میزان موافقت طرفتون با خواسته هاتون در نظر نگیرید ؟ در عوض می تونید عکس العمل اون ها در شرایط مختلف رو ارزیابی کنید

وقتی غلیان احساساتتون رو با توجه به جایگاهتون کنترل نمی کنید چند تا برآیند داره : اول اینکه تبدیل به وظیفه می شه . دوم اینکه عادی می شه . سوم اینکه در مواردی توهم زاست . چهارم اینکه به نظر می رسه شما کوچک هستید.پنجم اینکه...باز بگم ؟

نوشته های کتاب ها رو در مورد مهربانی و عشق و صمیمیت و آزادی بیان و افکار باز و اراده و ظرفیت و احساسات و خلاصه همه چیزهایی که به این موارد مربوط می شه رو فقط باید بخونید ! باور نکنید!

ادم و حوا ناف داشتن؟کاملا جدی پرسیدم

۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه

!روی سیاه موی کثیف


یه سلام دیگه

امروز صبح حس میکردم اگه تا ده دقیقه ی دیگه خونه بمونم دقیقا مزه ی ماست موسیر میدم دوسه روزی میشد که بیرون نرفته بودم،نمایشگاه ادم برفی هم نشد و استعداد های من همچنان نهفته موند و کلی حالمو گرفت،با نادیا صحبت کردیم و قرار گذاشتیم بریم بیرون
اول یه سری به دانشگاه زدیم ببینیم چه خبره؟ترم جدید هنوز شروع نشده..محوطه تقریبا اروم بود و هیچ خبری نبود..پشه هم پر نمیزد(اگرم میخواست پر بزنه نمیتونست چون دانشگاه فعلا حکم سیبری رو داره!)
یه سری به اتلیه های زیر زمین زدیم.اتلیه های پایین همیشه جای خاص و جذابی بوده،وارد سالن که میشی میبینی اکثر دیوارها پر از نقاشی های عجیب غریبه،هر گوشه ی سالن پیکره ی گِلی ِ ادم و سر و دست و پا و...گذاشتن که بیشترشون ناقص الاحوالن.انتهای سالن، تقریبا اولای کریدور جنوبی یه مجسمه ی دست کار شده..خیلی جالبه..طوری که انگار دست رو از قسمت ساعد بریدن و گذاشتن رو زمین.نمیدونین چه کیفی داره وقتی ادم میشینه توش!انگار یکی با انگشتاش نگهت داشته!تو هر اتلیه هم تابلوهای نقاشی هست و میتونی ساعت ها واستی و فقط نگاه کنی،اتفاقا امروز دانشجوهای هنر هم بودن و داشتن رو دیوارها نقاشی میکردن!ما هم رفتیم و یه کاغذ به دیوار چسبوندیم و با اونا مشغول کشیدن شدیم چون قلمو نداشتیم با انگشتامون میکشیدیم! همه ی سر و صورتمون رنگ شده بود و یه تابلوی نقاشی متحرک شده بودیم..با این حال خیلی خوش گذشت،من که هنوزم بوی رنگ میدم..کلا از بوی رنگ و رنگ روغن هم خیلی خوشم میاد شبیه بوی لواشک های قدیمیه،بعدشم با همون حالت رفتیم و ناهار خوردیم(چیه؟مگه همیشه باید دستای ادم تمیز باشه تا ناهار بخوره؟!اینجوری خیلی هم خوشمزه تره)بعد هم یه گشت کوچولو زدیم و حدودای چهار بود که برگشتم خونه.
شبیه اونایی شده بودیم که برنامه ی خانواده هر موقع میخواد درباره ی مشکلات و معضلات جوان و جامعه حرف بزنه میره و یه فیلم ازشون میگیره و صورتشونو شطرنجی میکنه و به عنوان الگو های نافرم اجتماع نشون میده!
دو سه ساعت پیش هم از طرف خانم والده تهدید حسابی شدم که یه فکری به حال بوی رنگ بکنم در غیر اینصورت همچنان باید تو انزوا باشم!چون کسی نمیتونه جلو بیاد!

پ.ن:کتاب شور زندگی رو تموم کردم،نخوندی بخون..زندگی نامه ی ونسان ون گوگ.اینو که خوندم فهمیدم خیلی چیز ها رو ندیدم..شاید دوباره بخونمش..

۱۳۸۶ بهمن ۲۵, پنجشنبه

18


نمیدونم چندمین تلاش من بود تا بتونم یه عکس به مناسبت ولنتاین بذارم!

happy valentine



۱۳۸۶ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

روزمرگی

سلام

چطورید
خوبید؟

خب..چه خبر؟
هیچی..اول اینکه امروز عصر ماشین ترکید رسما،باتری خالی کرد..دقیقا وسط خیابون خاموش شد.خیلی بده وقتی به قصد یک ساعت میزنی بیرون اونم با تیپ کاملا ژولیده برای اینکه فقط هوا بخوری..بعد یهو مجبور میشی 4..5ساعت تو خیابون اینور اونور بری و هر چی هوا هست بجوی!اونم تو این برف 20 سانتی!
خلاصه که شور و حال خاصی بود واسه خودش

از صبح امروز هم زندگی پنگوئنی رو شروع کردم و همین امروز فهمیدم برفی که چند هفته پیش بارید و کلی تحویلش گرفتیم واقعا هیچ بوده.از اونجایی که اتاق من بهار خواب هست و سه طرف پنجره با وجود شوفاژ و بخاری گرم نمیشه به خاطر همین هم مجبور شدم برم و بعد از کلی جست و جو از این درز بند ها پیدا کنم و دور تا دور درو پنجره ها رو بچسبونم باشد که اتاق گرم شه و من از این حالت فریز شده بیرون بیام!الان هم متوصل قهوه ی داغ و چایی داغ شدم! هنوز که اتفاقی نیفتاده و من عین جک تایتانیک دارم غرق سرما میشم!..خواهشن نذارین بخوابم!!!

جمعه قراره جشنواره ی ادم برفی برگزار شه و من از همین الان کلی ذوق کردم که برم و استعدادهای پنهان خودم رو شکوفا کنم و به عرصه ی نمایش بذارم!

پ.ن:اینروزا اینقدر با کامپوتر ور رفتم که کامپیوتر کم کم منو از خودش میدونه و منو به اسم کوچیک صدا میزنه!
پ.ن:به علت استقبال شدید دوستان از محدوده ی جهنم،قرار شد در نفخ صور اول تو یکی از وبلاگ ها قرار بذاریم و دسته جم حرکت کنیم!
پ.ن:کسی نمیدونه چی به سر این شکلک های من اومده؟!نیست شدن!
پ.ن:متاسفانه به خاطر یک اشتباه نظر های این پست پاک شد.(به خاطر همینم غیر فعالش کردم که خودمو تنبیه کنم)
ببخشید بچه ها

۱۳۸۶ بهمن ۱۷, چهارشنبه

اشکال از فرستندهست..به گیرنده های خود دست نزنید


نشسته ایم بیخیال!...و به مانیتور خود زل زده ایم..شاید که در هپروتیم!!

 از شدت صدای اهنگ، اتاق در حال لرزه میباشد..ولی ما همچنان بیخیالیم!

 فیوز مغزمان پریده!چراغ عقلی نداریم..در ظلمات به سر میبریم!

 بافقر کتاب مواجه شده ایم وبه کتابهای عشقی ِ مودب پور روی اورده ایم..شنیده بودیم خوانندگان ِ این کتابها فرت فرت اشکی از خود سرازیر کرده اند..ما سعی کردیم این کار را نکنیم زیرا میدانیم..این عشقول ها هم ماله تو قصه هاست!اشکهایمان را ذخیره کرده ایم برای روز مبادا!

 دلمان برای بعضی زمان ها تنگ میشود. مثلا میخواهیم برگردیم به هفت سال و 3 ماهه پیش.نمیدانیم چه اتفاقی افتاده بود فقط میخواهیم که برگردیم.مثلا 12سال و 5 ماه و 2 روز پیش.شایدم 4 ماه پیش یا پیشتر خرداد یا تیر امسال.دلمان میخواهد هفته ی پیش بود یا دیروز. اصلا دو ساعت پیش چی؟اینها که به ما نزدیک تر بودند..چرا دیگر بر نمیگردند؟

 بعضی وقتها به سرمان میزند شب را بیدار بمانیم یا مینویسیم یا فیلم میبینیم یا کتاب میخوانیم یا فکر میکنیم یا روی مخ یکی از دوستانمان رژه میرویم یا از خستگی خوابمان نمی اید!

 بعضی وقت ها دچار خودشیفتگی ِ مفرط هم میشویم!!

 خدایا..خداوندا..پروردگارا...ما بیگناهیم..ما کافر نیستیم..ما کاری نکرده ایم..ما را به جهنم نبرید..(اگر بردید..اینترنت دارید ایا؟)
همه اش تقصیر خودش بود!
ما نمیخواستیم نگاه کنیم..یهو دیدیم!!
خدایا ما سلمان را نمیشناسیم!!اوشان را جیز دهید نه مارا