۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

...


عملا" فکر میکنم هیچ فکری در هیچ زمینه ی خاصی ندارم! احساس میکنم مغزم روی فضاست..معلقه..
چرا روزهای هفته اینقدر کم شدن؟! یعنی من هر صبح که از خواب پا میشم میبینم جمعه ست! فرداش هم شنبه و این مساویه با لطافت و ظرافت بیش از حد! نمیدونم چرا..ولی چند هفته ست که احساس میکنم سر یه دوراهی موندم! هیچ دوراهی هم وجود نداره که من توش بمونم ولی این حس رو دارم.هر چی با خودم مرور میکنم که جریان چیه و چرا اینجوری شدم.. به هیچ نتیجه ای نمیرسم! فقط این حس رو دارم که گیر کردم!
امروز با بتن درگیر بودم..واقعا" نمیتونم این دوتا رو درک کنم! خواهشا" سعی نکنید که منو در درک این دو موجود (بتن-فولاد) متقاعد کنید چون واقعا" هیچ لذتی ازشون نمیبرم! از اونجایی که هفته ی پیش بدون اطلاع قبلی کویز فولاد گرفت حدس میزنم که فردا هم بتن داریم..از اولین جلسه هیچی نخونده بودم..امروز واقعا گیج شدم..میگم بی اراده شدم همینه..هر شنبه تصمیم میگیرم بعد ِ کلاس این دوتا رو بخونم ..ولی انگار نه انگار..ثمره اش میشه امروز که سرگیجه گرفتم!
پ.ن: امروز فقط My immortal گوش کردم..صبح یهو هوس کردم و تا الان یک ریز داره میخونه..سر دقیقه ی 3 اشک آدم رو در میاره..!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

فقط دو هفته


دور هم جمع شده بودیم تو آتلیه.. منم یه گوشه روی سکوی سنگی کنار شیشه ی آتلیه نشسته بودم و mp3 تو گوشم بود.. سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و داشتم پایین رو نگاه میکردم..یهو دیدم یکی داره با تمام قوا تکونم میده..mp3 م رو در آوردم میگم چیه؟ چه خبره؟ میگه چی چیو چیه؟ سه ساعته داریم صدات میکنیم..کجایی تو؟ میگم پایین! خب صدای این زیاد بود نشنیدم! میگه بیا ببین این چی میگه؟! میگم کی چی میگه؟! میگه بیا خودت میبینی! پریدم پایین رفتم یه صندلی کشیدم نشستم میگم خب! کی چی میگه؟!! دیدم نازلی پا شده آستینای مانتوشم زده بالا میگه به خدا من اینو میکشم تارا! اعصاب واسه آدم نذاشته! میگم کیوو؟! نازلی روشو کرد طرف مریم گفت بگو! خودت بگو..! ای خدااااااااااا!!!!! میگم مریم بگو ببینم چی شده؟! این چرا اینجوری میکنه؟! نازلی میگه نمیخواد! خودم میگم! لازم نیست برای بار مجدد منوَّرمون کنی! میگم بابا یکیتون بگید دیگه!! میگه شهرزادو میشناسی دیگه؟ میگم کدووم شهرزاد؟ میگه شهرزاد.ک دیگه..همونی که جدیدا" با x دوست شده! میگم آهان! خب؟؟ - هیچی..مریم رفته به شهرزاد گفته دوهفته ازت وقت میخوام که xرو از چنگت در بیارم!!!!!! میگم هان؟!!!!!!!!!!! میگه هان! نگاه مریم کردم دیدم نیش تا بنا گوش باز نشسته تایید میکنه! میگم آره؟!! میگه چیه خب؟ خوشم اومد ازش!! بهش گفتم که در حقش خیانت نکنم! بعدا" شنید ناراحت نشه!...تا اون لحظه فکر میکردم دارم به یه شوخی مسخره میخندم تا اینکه دیدم میگه دست به کار هم شدم!!!!.. نگاهش کردم! نمیدونستم چی بهش بگم! نازلی یه گوشه ایستاده بود و با بهت به مریم نگاه میکرد! گفتم خوبه! خیلی خوبه! منم یک هفته بعد از اینکه x رو از چنگش در آوردی ازت وقت میخوام که از چنگت درش بیارم!! مریم طوری که انگار جا خورده باشه گفت شوخی نکن من جدی ام!! گفتم منم جدی ام! خندید گفت مسخره نکن تارا من جدی جدی میگم من واقعا ازش خوشم اومد! گفتم مطمئن باش شوخی نمیکنم من جدی ترم..هر چی که باشه حماقت و سفاهت هم ارزش امتحان کردن رو داره نه ؟؟ نمیدونم لحنم چطور بود که یهو ساکت شد! هیچی نگفت..حرفی برای گفتن نداشتم! نمیدونستم شهرزاد چی بهش گفته بود..نمیخواستم هم چیزی بدونم! با نازلی از اتاق خارج شدیم..اعصابش به شدت خورد شده بود..اون شهرزاد رو بهتر از من میشناخت..از پله ها که میومدیم پاییین با خودم فکر میکردم کجای این دنیای بزرگم؟!! کجای این کره ی خاکیم که هر طرفم داره کثافت بیداد میکنه؟!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

پر از خالیم


دلم میخواد بنویسم ولی نمیدونم چی...انقدر پرم که میخوام تا خود صبح فقط حرف بزنم ولی از شدت پر بودن سکوت غلبه میکنه..نمیدونم تا حالا این اتفاق واست افتاده یا نه..وقتی حس میکنی میخوای خودت خالی کنی..داد بزنی..بزنی بپاشی ..ولی نشه یا مثلا" موقعیتش پیش نیاد!..ترجیح میدی ساکت شی و حتی واسه حرفهایی که میتونه شروع خوبی باشه هم ، فقط لبخند بزنی! نمیتونم ذهنم رو جمع و جور کنم! هر لحظه یه تصمیم میگیرم! هر لحظه نظرم عوض میشه اه! از خودم بدم میاد..احساس میکنم اراده ندارم..هربار میگم دفعه ی اخریه که اینکارو میکنم یا میگم از این به بعد باید فلان کار رو بکنم؛ ولی بازم انگار نه انگار..قفل میکنم!هنگ میکنم..خسته میشم! با خودم کنار نمیام میخوام نق بزنم!!
امروز سه بار متوالی ضایع شدم!!خدایا یکم جنبه بد نیست به این مذکر های جامعه عطا کنی! جدی میگم..نمیدونم چرا وقتی باید همه چی با برنامه و مرتب پیش بره..یهو پاشیده میشه! قاطی میشه! بعد میای جمع و جورش میکنی یکی دیگه میزنه داغونش میکنه!!
پ.ن: تا این لحظه، به صفحه نگاه نکردم ببینم چطوری نوشتم..مهم هم نیست! شاید فردا پاکش کردم نمیدونم! شاید هم یکی دو سطر "نق" بهش اضافه کردم!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

...


عملا" فکر میکنم هیچ فکری در هیچ زمینه ی خاصی ندارم! احساس میکنم مغزم روی فضاست..معلقه..
چرا روزهای هفته اینقدر کم شدن؟! یعنی من هر صبح که از خواب پا میشم میبینم جمعه ست! فرداش هم شنبه و این مساویه با لطافت و ظرافت بیش از حد! نمیدونم چرا..ولی چند هفته ست که احساس میکنم سر یه دوراهی موندم! هیچ دوراهی هم وجود نداره که من توش بمونم ولی این حس رو دارم.هر چی با خودم مرور میکنم که جریان چیه و چرا اینجوری شدم.. به هیچ نتیجه ای نمیرسم! فقط این حس رو دارم که گیر کردم!
امروز با بتن درگیر بودم..واقعا" نمیتونم این دوتا رو درک کنم! خواهشا" سعی نکنید که منو در درک این دو موجود (بتن-فولاد) متقاعد کنید چون واقعا" هیچ لذتی ازشون نمیبرم! از اونجایی که هفته ی پیش بدون اطلاع قبلی کویز فولاد گرفت حدس میزنم که فردا هم بتن داریم..از اولین جلسه هیچی نخونده بودم..امروز واقعا گیج شدم..میگم بی اراده شدم همینه..هر شنبه تصمیم میگیرم بعد ِ کلاس این دوتا رو بخونم ..ولی انگار نه انگار..ثمره اش میشه امروز که سرگیجه گرفتم!
پ.ن: امروز فقط My immortal گوش کردم..صبح یهو هوس کردم و تا الان یک ریز داره میخونه..سر دقیقه ی 3 اشک آدم رو در میاره..!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

فقط دو هفته


دور هم جمع شده بودیم تو آتلیه.. منم یه گوشه روی سکوی سنگی کنار شیشه ی آتلیه نشسته بودم و mp3 تو گوشم بود.. سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و داشتم پایین رو نگاه میکردم..یهو دیدم یکی داره با تمام قوا تکونم میده..mp3 م رو در آوردم میگم چیه؟ چه خبره؟ میگه چی چیو چیه؟ سه ساعته داریم صدات میکنیم..کجایی تو؟ میگم پایین! خب صدای این زیاد بود نشنیدم! میگه بیا ببین این چی میگه؟! میگم کی چی میگه؟! میگه بیا خودت میبینی! پریدم پایین رفتم یه صندلی کشیدم نشستم میگم خب! کی چی میگه؟!! دیدم نازلی پا شده آستینای مانتوشم زده بالا میگه به خدا من اینو میکشم تارا! اعصاب واسه آدم نذاشته! میگم کیوو؟! نازلی روشو کرد طرف مریم گفت بگو! خودت بگو..! ای خدااااااااااا!!!!! میگم مریم بگو ببینم چی شده؟! این چرا اینجوری میکنه؟! نازلی میگه نمیخواد! خودم میگم! لازم نیست برای بار مجدد منوَّرمون کنی! میگم بابا یکیتون بگید دیگه!! میگه شهرزادو میشناسی دیگه؟ میگم کدووم شهرزاد؟ میگه شهرزاد.ک دیگه..همونی که جدیدا" با x دوست شده! میگم آهان! خب؟؟ - هیچی..مریم رفته به شهرزاد گفته دوهفته ازت وقت میخوام که xرو از چنگت در بیارم!!!!!! میگم هان؟!!!!!!!!!!! میگه هان! نگاه مریم کردم دیدم نیش تا بنا گوش باز نشسته تایید میکنه! میگم آره؟!! میگه چیه خب؟ خوشم اومد ازش!! بهش گفتم که در حقش خیانت نکنم! بعدا" شنید ناراحت نشه!...تا اون لحظه فکر میکردم دارم به یه شوخی مسخره میخندم تا اینکه دیدم میگه دست به کار هم شدم!!!!.. نگاهش کردم! نمیدونستم چی بهش بگم! نازلی یه گوشه ایستاده بود و با بهت به مریم نگاه میکرد! گفتم خوبه! خیلی خوبه! منم یک هفته بعد از اینکه x رو از چنگش در آوردی ازت وقت میخوام که از چنگت درش بیارم!! مریم طوری که انگار جا خورده باشه گفت شوخی نکن من جدی ام!! گفتم منم جدی ام! خندید گفت مسخره نکن تارا من جدی جدی میگم من واقعا ازش خوشم اومد! گفتم مطمئن باش شوخی نمیکنم من جدی ترم..هر چی که باشه حماقت و سفاهت هم ارزش امتحان کردن رو داره نه ؟؟ نمیدونم لحنم چطور بود که یهو ساکت شد! هیچی نگفت..حرفی برای گفتن نداشتم! نمیدونستم شهرزاد چی بهش گفته بود..نمیخواستم هم چیزی بدونم! با نازلی از اتاق خارج شدیم..اعصابش به شدت خورد شده بود..اون شهرزاد رو بهتر از من میشناخت..از پله ها که میومدیم پاییین با خودم فکر میکردم کجای این دنیای بزرگم؟!! کجای این کره ی خاکیم که هر طرفم داره کثافت بیداد میکنه؟!

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

پر از خالیم


دلم میخواد بنویسم ولی نمیدونم چی...انقدر پرم که میخوام تا خود صبح فقط حرف بزنم ولی از شدت پر بودن سکوت غلبه میکنه..نمیدونم تا حالا این اتفاق واست افتاده یا نه..وقتی حس میکنی میخوای خودت خالی کنی..داد بزنی..بزنی بپاشی ..ولی نشه یا مثلا" موقعیتش پیش نیاد!..ترجیح میدی ساکت شی و حتی واسه حرفهایی که میتونه شروع خوبی باشه هم ، فقط لبخند بزنی! نمیتونم ذهنم رو جمع و جور کنم! هر لحظه یه تصمیم میگیرم! هر لحظه نظرم عوض میشه اه! از خودم بدم میاد..احساس میکنم اراده ندارم..هربار میگم دفعه ی اخریه که اینکارو میکنم یا میگم از این به بعد باید فلان کار رو بکنم؛ ولی بازم انگار نه انگار..قفل میکنم!هنگ میکنم..خسته میشم! با خودم کنار نمیام میخوام نق بزنم!!
امروز سه بار متوالی ضایع شدم!!خدایا یکم جنبه بد نیست به این مذکر های جامعه عطا کنی! جدی میگم..نمیدونم چرا وقتی باید همه چی با برنامه و مرتب پیش بره..یهو پاشیده میشه! قاطی میشه! بعد میای جمع و جورش میکنی یکی دیگه میزنه داغونش میکنه!!
پ.ن: تا این لحظه، به صفحه نگاه نکردم ببینم چطوری نوشتم..مهم هم نیست! شاید فردا پاکش کردم نمیدونم! شاید هم یکی دو سطر "نق" بهش اضافه کردم!