۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

متولد میشویم!

و آن زمان که دستی سراسیمه در مکانی دایروی شکل به دنبال این عنصر نامطلوب میگشت، من با کله خود را به این جهان تپاندم!

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

میبارم..

باران میبارد...به گمانم آسمان دلتنگ است..

چند روزی میشه که یک ریز میباره و و هوا سرد شده..طوری که نمیتونم پنجره ی اتاقم رو باز کنم..کنار پنجره نشستم..آسمون سرخ شده..و هر از گاهی صدای عجیبی شنیده میشه که حس خوبی رو منتقل نمیکنه..با این حال بارون رو دوست دارم..

به آسمون نگاه میکنم و برای چند ثانیه خودم رو میذارم جای ابر..جای کوچکترین ذره ای که با کمترین غرش، آروم و بی صدا فرود میاد و برای همیشه محو میشه...کاش من هم این قدرت رو داشتم..کاش من هم میتونستم به راحتی ِ ابر حسم و فکرم رو قطره کنم..و تخلیه شم..حتی یک تخلیه ی الکتریکی!.. میدونم که راحت نیست و برای باریدن یک قطره بارونی که منو سر شوق میاره هزاران برخورد ِ روحی و جسمی انجام میشه..که شاید برای خود ابر هم خوشایند نباشه!ولی..با تمام اینها برای منی که این پایین نشستم و به وسعت ابر نگاه میکنم و میبینم چطور در عرض چند ثانیه همه ی درونش رو روی زمین پهن میکنه..کار ساده ای به نظر میرسه..و من..غبطه میخورم..غبطه میخورم به ابر و ابر مانندهایی که خیلی راحت درونشون رو عاری از هر حس گره خورده ای میکنن و پیچ و تاب نمیخورن..با خودشون درگیر نمیشن..و نهایتا ذهنی ارام دارن...

۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

42


امشبو اینجا میمونم..تو تخیلم..جای قشنگیه حیف که توش گم شدم!
باید بیشتر حواسمو جمع کنم..شاید دفعه ی دیگه تو تخیل کامپیوتر نباشه واسه اپ کردن!
هی بچه ها من فعلا تو تخیلم..تا دفعه ی بعدی که بتونم اپ کنم خداحافظ!خدا کنه اونجا هم نت داشته باشن!
میرم ببینم اخرش چی میشه!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

41

الان داشتم با خودم فکر میکردم که من امتحانمو خراب نکردم!بلکه تا جایی که تونستم داغونش کرم!هندسه ی بیچاره!یکی از سوالا داشت تو ذهنم میچرخید،یادم افتاد اووه!من اصلا با مقیاس مورد نظر پلان رو نکشیدم!!امیدوارم استاد مربوطه زیاد جدی نگیره!!

برای پیدا کردن نقشه ی یکی از بناها باید دایرة المعارف رو زیر و رو میکردم.امتحانی که داشتم باعث شده بود که من به کلی یادم بره برم کتابخونه و کتاب رو بگیرم..دیروز عصر حدودای هفت بود که یادم افتاد و فوری رفتم کتابخونه..اونجا هم کم کم داشت تعطیل میشد.وقت خیلی کمی داشتم و میدونستم که کتاب مرجع رو بهم نمیدن..با این حال کتاب رو برداشتم و رفتم پیش مسئول کتاب!دقیقا نمیدونم چقدر اصرار کردم که مسئولش راضی شد و کتاب رو بهم داد و کلی سند و مدرک و..ازم گرفت که هشت صبح باید بیاریش!!بهش گفتم خیلی زوده..سخته..ظلمه..من کلاس ِ صبح ِ فردام حذف شده بابا!دیگه به خاطر همین نیام دانشگاه!میگه اشکالی نداره!اول صبحه..شاد باش..کلی راه نرفته دارید شما جوانهااا!میگم اول صبح شما عبارتست از اوایل خواب شیرین بنده..شادی یک جوان رو ازش نگیرید!من اینجوری شادترم!...کلی دلیل و برهان منطقی واسش اوردم که میتونه با این کارش روحیه ی منو خدشه دار کنه و خاطره ی بدی از خودش تو ذهن ِ شاد من به جا بذاره!!...بالاخره تونستم راضیش کنم که عصر ِ امروز تحویل بدم! کتاب خیلی جالبیه این دایرة المعارف!مفید و مختصر!!دیشب هم تا دیروقت داشتم میخوندمش.
امروز صبح حدودای ده بود که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره!الهه بود.میگفت بیا دانشکده ی ما یکم ولو شیم!!
میگم مرد حسابی صبح الاالطلوع زنگ زدی بیا ولو شیم؟!!چرا نمیفهمین؟!من فقط یک روز خواستم با ارامش خیال بخوابم! همچین اتفاقی یکبار در سال می افته!!من اگه قرار بود برم جایی،میرفتم دانشگاه خودم..همونجا ولو میشدم!اشتباه کردم بهت گفتم کلاس ندارم!...!!فایده ای نداشت!مخصوصا که یه ربع یکبار گوشی زنگ میخورد و میدونستم این روند همچنان ادامه خواهد داشت!حدودای یازده بود که رسیدم و بعد از کمی صحبت با هم رفتیم ازمایشگاهشون.اینکه میگن دانشکده ی پزشکی عالمیه.. واقعا حقیقت داره!بحث های خیلی جالبی دارن.میتونی حس کنی که تا بینهایت وارد خودت شدی...البته الهه میگفت ازمایشگاه اوایل خیلی خسته کننده بوده تا اینکه مباحثی به عنوان تفاوت اندام های تنا*سلی مردان و زنان شروع میشه..که اتفاقا باعث نبوغ دانشجویان اکتیو شده!!!همینه.. ِ فعالیت سلول های خاکستریه این بشر ِ خاکی تو این شرایط همواره به اوج خودش رسیده!!
کمی اونجا گشت زدیم و حدودای یک، رفتم دانشگاه..امتحان زبان داشتم..استاد زبان ما عالمیه واسه خودش!تصور کن همه نشستیم..بدون فاصله..که قراره امتحان بدیم! استاد اومده میگه فاصله داشته باشید و این نمیشه و شما قصد تقلب دارید و.. پا شدیم..مثل ابتدایی ها صندلی ها رو با فاصله گذاشتیم!!امتحان شروع شد..یکی از بچه ها یه سوالی پرسید..من هرچی نگاه میکردم که این سوال رو از کجا داره میپرسه پیدا نمیکردم!!به استاد میگم جریان چیه؟کووو اوون سواله؟!!با یه لبخند ملیح میگه سوالها متفاوته..ورقه ی شما با ورقه ی کناریتون متفاوته!!!
یکی نیست بگه پسر خوب!خب سوالها که متفاوته..واسه چی شک میکنی؟!
بگذریم..
هوا سرده..سوشرتی که پوشیدم، استیناش، انگشتام رو پوشونده..کلاهشم گذاشتم!دارم یخ میزنم!
دلم اهنگ جدید میخواد...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

توی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود!!

چی میتونه بهتر از این باشه که تو، دو تا امتحانتو یکجا و باهم خراب کنی؟! و بهتر از اون..درست زمانی که شرایط رو فراهم میکنی تا بتونی کیلومترها دور از چشم استاد، تقلب ِ نه چندان انچنانی انجام بدی،متوجه بشی که نقطه ی دید ِ کور و ثابت و متمرکز استاد هستی؟!

از طرف سلمان به یک بازی دعوت شدم:

بازی خوشمزه ها!

کتاب های صرف شده خوشمزه!

سینوحه

صمد بهرنگی

شب پیشگویی

ساعتها

کافکا در ساحل

تنهایی پر هیاهو

قلعه ی الموت

گربه ی من نازنازیه (من هنوزم تو کتابخونم دارمش!)

مهمانخانه ی جامائیکا

بهانه

حسنی نگو یه دسته گل(اون یکی جلدشم دارم..حسنی و مرغ کدخدا!)

سری کتابهای جی جی جیغ جیغو،مو مو اخمو،لی لی لجباز و کتابهای نشر شده از این ناشر (برای سنین 2 تا 7 سال!)

نویفرت!!

فیلم های صرف شده خوشمزه!:

دل شدگان

گربه های اشرافی

بلوف

چارلی چاپلین عصر جدید – جویندگان طلا

تام رایدر

شعبده باز لرل و هاردی

The legend of 1900

Se7en

Italian Job

شبحی در قصر

سینمایی تام و جری

گلادیاتور

مستند مورچه ها


اهنگ های صرف شده ی خوشمزه!

اهنگ های نواخته شده با تار

اهنگ های نواخته شده با پیانو

رشید بهبود اف

البوم هایevanescence

البوم های celin dion

البوم های Back street Boys

البومهای nirvana

زیاد هستند..البوم های خواننده های دیگه رو هم دوست دارم

و

صدای ضبط شده ی خودم در سه سالگی – سنفونی یه توپ دارم!

پ.ن:این هم از بازی

پ.ن:من هم از تو دوست عزیزی که داری اینو میخونی، دعوت به این بازی میکنم.

پ.ن:از تو هم دعوت میکنم..تویی که اونوری!

پ.ن:!!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

39

دنیای سایه ها

شب به روی جاده نمنک
سایه های ما ز ما گویی گریزانند
دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که میلغزد
سرد و سنگین بر فراز شاخه های تک
سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند
شب به روی جاده نمنک
در سکوت خاک عطر آگین
نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند
سایه های ما ...

****
شب به روی جاده نمنک
ای بسا پرسیده ام از خود
زندگی ایا درون سایه هامان رنگ میگیرد ؟
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟
همچنان شب کور
میگریزم روز و شب از نور
تا نتابد سایه ام بر خاک
در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
راه می بندم بر وزنها
می خزم در گوشه ای تنها
ای هزاران روح سرگردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه من کو ؟


***
از تو می پرسم
ای خدا ای ظلمت جاوید..در کدامین گور وحشتنک
عاقبت خاموش خواهد شد
خنده خورشید ؟
من نمیخواهم
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمیخواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها..یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پاهای رهگذرها
او چرا باید به راه جستجوی خویش روبرو گردد
با لبان بسته درها ؟
او چرا باید بساید تن
بر در و دیوار هر خانه ؟
او چرا باید ز نومیدی
پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟
آه ...ای خورشید
لعنت جاوید من بر تو
شهد نورت پر نیمسازد دریغا جام جانم را
با که گویم قصه درد نهانم را
سایه ام را از چه از من دور میسازی ؟
گر ترا در سینه گنج نور پنهانست
بگسلان پیوند ظلمت را ز جان سایه های ما
آب کن زنجیرهای پیکر ما را بپای او
یا که او را محو کن در زیر پای ما
آه ... ای خورشید

***
از تو می پرسم
ای خدا ... ای راز بی پایان
سایه بر گور چیست ؟
عطری از گلبرگ وحشتها تراویده ؟
اشک بی نوری که در زندان جسمی سخت
از نگاه خسته زندانی بی تاب ! لغزیده ؟
از تو میپرسم
تیرگی درد است یا شادی ؟
جسم زندانست یا صحرای آزادی ؟
ظلمت شب چیست ؟
شب خداوندا
سایه روح سیاه کیست ؟
وه که لبرزیم..از هزاران پرسش خاموش
بانگ مرموزی نهان می پیچدم در گوش
این شب تاریک..سایه روح خداوند است
سایه روحی که آسان می کشد بر دوش
با رنج بندگان تیره روزش را
آه ...
او چه میگوید ؟
او چه میگوید ؟
خسته و سرگشته و حیران
میدود در راه پرسش های بی پایان

فروغ فرخزاد


به نظرت چطور میتونم عمقی از این احساس رو، سه بعدی بیان کنم و دنیای به این بزرگی از سایه ها رو روی یک ورق نشون بدم..؟

میدانی..من و مدادم بین تمام سطرهای این شعر مانده ایم...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

38

نمی دونم چی باید بنویسم...یعنی این متنی رو که میخوام بنویسم نه در موردش فکر کردم که چی باید باشه و نه قراره ادیتش کنم و نه اصلا می دونم قراره پابلیش بشه یا نه..تنها چیزی که میدونم اینه که امشب دلم گرفته.انگار تمام دریچه هاش رو بستن!
حس مایل به گریه دارم..در حالی که زور هم بزنم نمیتونم گریه کنم.اینجور مواقع هیچ موقع گریه نمیکنم.چون معتقدم روحیات ادم رو ضعیف میکنه بماند که عده ای معتقدند باعث خالی شدن میشه و من هم مخالف نیستم ولی ترجیح میدم اروم و ساکت بشینم و بنویسم!
حس میکنم قلبم رو مچاله کردند..و به قدری تنگ شده که راه نفس رو گرفته و زور میزنم تا بالا بیاد.

امروز با صالحی کلاس داشتیم.استاد جالبیه در عین حال سختگیر..که باهاش موافقم. حداقل مثل مثری کلاس رو به مسخره بازی نمیگیره!میدونه داره چیکار میکنه.میدونه چی میخواد.واسه کلاس عصر نموندم.این کلاس عصر واقعا حال منو به هم میزنه..باید کلی علاف باشی.بی خیالش شدم و اومدم گرفتم خوابیدم!یه خواب طولانی سی دقیقه ای!اگه صدای مبایلم در نمی اومد مطمئنا تا الان خواب بودم چون دیشب دیر خوابیدم و صبح زود بلند شدم.فکر میکنم این مشکل خواب حل نشه هیچ تهنشین بشه!کلا" تایم خوابیدنم به هم خورده و تبدیل به یک "هیچ" شده.صبح پا میشم میرم دانشگاه اونجا میخوابم!البته نمیخوابم ولی واقعا فرقی با یک ادمی که خوابیده ندارم!

صبح بعد از کلاس رفتم کتابخونه.فکر میکنم این عشق کتابخونه یه روزی منو دیونه میکنه!وارد کتابخونه که میشم بوی کتاب..مخصوصا کتابهای کهنه ی قدیمی واقعا بیهوش میکنه منو!عجیبه ها!مرض کتابخونه دارم!همیشه ارزو میکنم یه کتابخونه ی فوق العاده بزرگ داشته باشم.

اینروزا(بخوانید از مدت های مدید)سر از کارم،احساسم و مغزم در نمیارم.میدونی..واقعا نمیدونم چی میخوام!فاجعست ها!!کسی که ندونه چی میخواد حکمش چی میتونه باشه؟!البته..اصلا بحث هدف و .. نیست.هدف مشخصه.این که تو این مسیری که دارم میرم چی میخوام مشخص نیست!حس کسی رو دارم که اویزون شده به یه بادبادک..میره هوا..قل میخوره..میچرخه!کافیه هوا طوفانی شه..هیچی دیگه!

پ.ن:این گربه هه کم کم حرفه ای شده..میپره رو دستگیره ی در ..خودش درو باز میکنه میاد تو!صبح که از دانشگاه برگشتم دیدم نشسته رو تخت!تا منو دید پرید پایین..فقط کافی بود صحنه ای رو میدیدم که نباید میدیدم!نه من، نه کل ِ اجدادش!رفتم جلو و دیدم نه..معقولانه برخورد کرده و تخت تمیزه!!با این حال بهش هشدار دادم که حواسش باشه..حتی کوچکترین لکه در پرت ترین نقط ی اتاق هم برای سر به نیست کردنش کافیه!باور کن!

۱۳۸۷ خرداد ۹, پنجشنبه

متولد میشویم!

و آن زمان که دستی سراسیمه در مکانی دایروی شکل به دنبال این عنصر نامطلوب میگشت، من با کله خود را به این جهان تپاندم!

۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

میبارم..

باران میبارد...به گمانم آسمان دلتنگ است..

چند روزی میشه که یک ریز میباره و و هوا سرد شده..طوری که نمیتونم پنجره ی اتاقم رو باز کنم..کنار پنجره نشستم..آسمون سرخ شده..و هر از گاهی صدای عجیبی شنیده میشه که حس خوبی رو منتقل نمیکنه..با این حال بارون رو دوست دارم..

به آسمون نگاه میکنم و برای چند ثانیه خودم رو میذارم جای ابر..جای کوچکترین ذره ای که با کمترین غرش، آروم و بی صدا فرود میاد و برای همیشه محو میشه...کاش من هم این قدرت رو داشتم..کاش من هم میتونستم به راحتی ِ ابر حسم و فکرم رو قطره کنم..و تخلیه شم..حتی یک تخلیه ی الکتریکی!.. میدونم که راحت نیست و برای باریدن یک قطره بارونی که منو سر شوق میاره هزاران برخورد ِ روحی و جسمی انجام میشه..که شاید برای خود ابر هم خوشایند نباشه!ولی..با تمام اینها برای منی که این پایین نشستم و به وسعت ابر نگاه میکنم و میبینم چطور در عرض چند ثانیه همه ی درونش رو روی زمین پهن میکنه..کار ساده ای به نظر میرسه..و من..غبطه میخورم..غبطه میخورم به ابر و ابر مانندهایی که خیلی راحت درونشون رو عاری از هر حس گره خورده ای میکنن و پیچ و تاب نمیخورن..با خودشون درگیر نمیشن..و نهایتا ذهنی ارام دارن...

۱۳۸۷ خرداد ۱, چهارشنبه

42


امشبو اینجا میمونم..تو تخیلم..جای قشنگیه حیف که توش گم شدم!
باید بیشتر حواسمو جمع کنم..شاید دفعه ی دیگه تو تخیل کامپیوتر نباشه واسه اپ کردن!
هی بچه ها من فعلا تو تخیلم..تا دفعه ی بعدی که بتونم اپ کنم خداحافظ!خدا کنه اونجا هم نت داشته باشن!
میرم ببینم اخرش چی میشه!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

41

الان داشتم با خودم فکر میکردم که من امتحانمو خراب نکردم!بلکه تا جایی که تونستم داغونش کرم!هندسه ی بیچاره!یکی از سوالا داشت تو ذهنم میچرخید،یادم افتاد اووه!من اصلا با مقیاس مورد نظر پلان رو نکشیدم!!امیدوارم استاد مربوطه زیاد جدی نگیره!!

برای پیدا کردن نقشه ی یکی از بناها باید دایرة المعارف رو زیر و رو میکردم.امتحانی که داشتم باعث شده بود که من به کلی یادم بره برم کتابخونه و کتاب رو بگیرم..دیروز عصر حدودای هفت بود که یادم افتاد و فوری رفتم کتابخونه..اونجا هم کم کم داشت تعطیل میشد.وقت خیلی کمی داشتم و میدونستم که کتاب مرجع رو بهم نمیدن..با این حال کتاب رو برداشتم و رفتم پیش مسئول کتاب!دقیقا نمیدونم چقدر اصرار کردم که مسئولش راضی شد و کتاب رو بهم داد و کلی سند و مدرک و..ازم گرفت که هشت صبح باید بیاریش!!بهش گفتم خیلی زوده..سخته..ظلمه..من کلاس ِ صبح ِ فردام حذف شده بابا!دیگه به خاطر همین نیام دانشگاه!میگه اشکالی نداره!اول صبحه..شاد باش..کلی راه نرفته دارید شما جوانهااا!میگم اول صبح شما عبارتست از اوایل خواب شیرین بنده..شادی یک جوان رو ازش نگیرید!من اینجوری شادترم!...کلی دلیل و برهان منطقی واسش اوردم که میتونه با این کارش روحیه ی منو خدشه دار کنه و خاطره ی بدی از خودش تو ذهن ِ شاد من به جا بذاره!!...بالاخره تونستم راضیش کنم که عصر ِ امروز تحویل بدم! کتاب خیلی جالبیه این دایرة المعارف!مفید و مختصر!!دیشب هم تا دیروقت داشتم میخوندمش.
امروز صبح حدودای ده بود که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره!الهه بود.میگفت بیا دانشکده ی ما یکم ولو شیم!!
میگم مرد حسابی صبح الاالطلوع زنگ زدی بیا ولو شیم؟!!چرا نمیفهمین؟!من فقط یک روز خواستم با ارامش خیال بخوابم! همچین اتفاقی یکبار در سال می افته!!من اگه قرار بود برم جایی،میرفتم دانشگاه خودم..همونجا ولو میشدم!اشتباه کردم بهت گفتم کلاس ندارم!...!!فایده ای نداشت!مخصوصا که یه ربع یکبار گوشی زنگ میخورد و میدونستم این روند همچنان ادامه خواهد داشت!حدودای یازده بود که رسیدم و بعد از کمی صحبت با هم رفتیم ازمایشگاهشون.اینکه میگن دانشکده ی پزشکی عالمیه.. واقعا حقیقت داره!بحث های خیلی جالبی دارن.میتونی حس کنی که تا بینهایت وارد خودت شدی...البته الهه میگفت ازمایشگاه اوایل خیلی خسته کننده بوده تا اینکه مباحثی به عنوان تفاوت اندام های تنا*سلی مردان و زنان شروع میشه..که اتفاقا باعث نبوغ دانشجویان اکتیو شده!!!همینه.. ِ فعالیت سلول های خاکستریه این بشر ِ خاکی تو این شرایط همواره به اوج خودش رسیده!!
کمی اونجا گشت زدیم و حدودای یک، رفتم دانشگاه..امتحان زبان داشتم..استاد زبان ما عالمیه واسه خودش!تصور کن همه نشستیم..بدون فاصله..که قراره امتحان بدیم! استاد اومده میگه فاصله داشته باشید و این نمیشه و شما قصد تقلب دارید و.. پا شدیم..مثل ابتدایی ها صندلی ها رو با فاصله گذاشتیم!!امتحان شروع شد..یکی از بچه ها یه سوالی پرسید..من هرچی نگاه میکردم که این سوال رو از کجا داره میپرسه پیدا نمیکردم!!به استاد میگم جریان چیه؟کووو اوون سواله؟!!با یه لبخند ملیح میگه سوالها متفاوته..ورقه ی شما با ورقه ی کناریتون متفاوته!!!
یکی نیست بگه پسر خوب!خب سوالها که متفاوته..واسه چی شک میکنی؟!
بگذریم..
هوا سرده..سوشرتی که پوشیدم، استیناش، انگشتام رو پوشونده..کلاهشم گذاشتم!دارم یخ میزنم!
دلم اهنگ جدید میخواد...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

توی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود!!

چی میتونه بهتر از این باشه که تو، دو تا امتحانتو یکجا و باهم خراب کنی؟! و بهتر از اون..درست زمانی که شرایط رو فراهم میکنی تا بتونی کیلومترها دور از چشم استاد، تقلب ِ نه چندان انچنانی انجام بدی،متوجه بشی که نقطه ی دید ِ کور و ثابت و متمرکز استاد هستی؟!

از طرف سلمان به یک بازی دعوت شدم:

بازی خوشمزه ها!

کتاب های صرف شده خوشمزه!

سینوحه

صمد بهرنگی

شب پیشگویی

ساعتها

کافکا در ساحل

تنهایی پر هیاهو

قلعه ی الموت

گربه ی من نازنازیه (من هنوزم تو کتابخونم دارمش!)

مهمانخانه ی جامائیکا

بهانه

حسنی نگو یه دسته گل(اون یکی جلدشم دارم..حسنی و مرغ کدخدا!)

سری کتابهای جی جی جیغ جیغو،مو مو اخمو،لی لی لجباز و کتابهای نشر شده از این ناشر (برای سنین 2 تا 7 سال!)

نویفرت!!

فیلم های صرف شده خوشمزه!:

دل شدگان

گربه های اشرافی

بلوف

چارلی چاپلین عصر جدید – جویندگان طلا

تام رایدر

شعبده باز لرل و هاردی

The legend of 1900

Se7en

Italian Job

شبحی در قصر

سینمایی تام و جری

گلادیاتور

مستند مورچه ها


اهنگ های صرف شده ی خوشمزه!

اهنگ های نواخته شده با تار

اهنگ های نواخته شده با پیانو

رشید بهبود اف

البوم هایevanescence

البوم های celin dion

البوم های Back street Boys

البومهای nirvana

زیاد هستند..البوم های خواننده های دیگه رو هم دوست دارم

و

صدای ضبط شده ی خودم در سه سالگی – سنفونی یه توپ دارم!

پ.ن:این هم از بازی

پ.ن:من هم از تو دوست عزیزی که داری اینو میخونی، دعوت به این بازی میکنم.

پ.ن:از تو هم دعوت میکنم..تویی که اونوری!

پ.ن:!!

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

39

دنیای سایه ها

شب به روی جاده نمنک
سایه های ما ز ما گویی گریزانند
دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که میلغزد
سرد و سنگین بر فراز شاخه های تک
سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند
شب به روی جاده نمنک
در سکوت خاک عطر آگین
نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند
سایه های ما ...

****
شب به روی جاده نمنک
ای بسا پرسیده ام از خود
زندگی ایا درون سایه هامان رنگ میگیرد ؟
یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟
همچنان شب کور
میگریزم روز و شب از نور
تا نتابد سایه ام بر خاک
در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
راه می بندم بر وزنها
می خزم در گوشه ای تنها
ای هزاران روح سرگردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه من کو ؟


***
از تو می پرسم
ای خدا ای ظلمت جاوید..در کدامین گور وحشتنک
عاقبت خاموش خواهد شد
خنده خورشید ؟
من نمیخواهم
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمیخواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها..یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پاهای رهگذرها
او چرا باید به راه جستجوی خویش روبرو گردد
با لبان بسته درها ؟
او چرا باید بساید تن
بر در و دیوار هر خانه ؟
او چرا باید ز نومیدی
پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟
آه ...ای خورشید
لعنت جاوید من بر تو
شهد نورت پر نیمسازد دریغا جام جانم را
با که گویم قصه درد نهانم را
سایه ام را از چه از من دور میسازی ؟
گر ترا در سینه گنج نور پنهانست
بگسلان پیوند ظلمت را ز جان سایه های ما
آب کن زنجیرهای پیکر ما را بپای او
یا که او را محو کن در زیر پای ما
آه ... ای خورشید

***
از تو می پرسم
ای خدا ... ای راز بی پایان
سایه بر گور چیست ؟
عطری از گلبرگ وحشتها تراویده ؟
اشک بی نوری که در زندان جسمی سخت
از نگاه خسته زندانی بی تاب ! لغزیده ؟
از تو میپرسم
تیرگی درد است یا شادی ؟
جسم زندانست یا صحرای آزادی ؟
ظلمت شب چیست ؟
شب خداوندا
سایه روح سیاه کیست ؟
وه که لبرزیم..از هزاران پرسش خاموش
بانگ مرموزی نهان می پیچدم در گوش
این شب تاریک..سایه روح خداوند است
سایه روحی که آسان می کشد بر دوش
با رنج بندگان تیره روزش را
آه ...
او چه میگوید ؟
او چه میگوید ؟
خسته و سرگشته و حیران
میدود در راه پرسش های بی پایان

فروغ فرخزاد


به نظرت چطور میتونم عمقی از این احساس رو، سه بعدی بیان کنم و دنیای به این بزرگی از سایه ها رو روی یک ورق نشون بدم..؟

میدانی..من و مدادم بین تمام سطرهای این شعر مانده ایم...

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

38

نمی دونم چی باید بنویسم...یعنی این متنی رو که میخوام بنویسم نه در موردش فکر کردم که چی باید باشه و نه قراره ادیتش کنم و نه اصلا می دونم قراره پابلیش بشه یا نه..تنها چیزی که میدونم اینه که امشب دلم گرفته.انگار تمام دریچه هاش رو بستن!
حس مایل به گریه دارم..در حالی که زور هم بزنم نمیتونم گریه کنم.اینجور مواقع هیچ موقع گریه نمیکنم.چون معتقدم روحیات ادم رو ضعیف میکنه بماند که عده ای معتقدند باعث خالی شدن میشه و من هم مخالف نیستم ولی ترجیح میدم اروم و ساکت بشینم و بنویسم!
حس میکنم قلبم رو مچاله کردند..و به قدری تنگ شده که راه نفس رو گرفته و زور میزنم تا بالا بیاد.

امروز با صالحی کلاس داشتیم.استاد جالبیه در عین حال سختگیر..که باهاش موافقم. حداقل مثل مثری کلاس رو به مسخره بازی نمیگیره!میدونه داره چیکار میکنه.میدونه چی میخواد.واسه کلاس عصر نموندم.این کلاس عصر واقعا حال منو به هم میزنه..باید کلی علاف باشی.بی خیالش شدم و اومدم گرفتم خوابیدم!یه خواب طولانی سی دقیقه ای!اگه صدای مبایلم در نمی اومد مطمئنا تا الان خواب بودم چون دیشب دیر خوابیدم و صبح زود بلند شدم.فکر میکنم این مشکل خواب حل نشه هیچ تهنشین بشه!کلا" تایم خوابیدنم به هم خورده و تبدیل به یک "هیچ" شده.صبح پا میشم میرم دانشگاه اونجا میخوابم!البته نمیخوابم ولی واقعا فرقی با یک ادمی که خوابیده ندارم!

صبح بعد از کلاس رفتم کتابخونه.فکر میکنم این عشق کتابخونه یه روزی منو دیونه میکنه!وارد کتابخونه که میشم بوی کتاب..مخصوصا کتابهای کهنه ی قدیمی واقعا بیهوش میکنه منو!عجیبه ها!مرض کتابخونه دارم!همیشه ارزو میکنم یه کتابخونه ی فوق العاده بزرگ داشته باشم.

اینروزا(بخوانید از مدت های مدید)سر از کارم،احساسم و مغزم در نمیارم.میدونی..واقعا نمیدونم چی میخوام!فاجعست ها!!کسی که ندونه چی میخواد حکمش چی میتونه باشه؟!البته..اصلا بحث هدف و .. نیست.هدف مشخصه.این که تو این مسیری که دارم میرم چی میخوام مشخص نیست!حس کسی رو دارم که اویزون شده به یه بادبادک..میره هوا..قل میخوره..میچرخه!کافیه هوا طوفانی شه..هیچی دیگه!

پ.ن:این گربه هه کم کم حرفه ای شده..میپره رو دستگیره ی در ..خودش درو باز میکنه میاد تو!صبح که از دانشگاه برگشتم دیدم نشسته رو تخت!تا منو دید پرید پایین..فقط کافی بود صحنه ای رو میدیدم که نباید میدیدم!نه من، نه کل ِ اجدادش!رفتم جلو و دیدم نه..معقولانه برخورد کرده و تخت تمیزه!!با این حال بهش هشدار دادم که حواسش باشه..حتی کوچکترین لکه در پرت ترین نقط ی اتاق هم برای سر به نیست کردنش کافیه!باور کن!