۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

131


با امروز میشه پنج روز! پنج روزه که شب، دو میخوابم و صبح هفت بیدار میشم! از این لحظه به بعد رسما حس میکنم تمام کارها و پروژه های عالم رو دوش منه! از اونجایی که نمیخوام تجربه ی ترم پیش برام تکرار شه و نمیخوام برای بار چندم طعم ِ اون استرس کذایی رو بچِشم؛ افتادم به کار کردن! دعا کن بتونم به موقع کارام رو روبه راه کنم..
....
امشب هم به رسم همیشگی رفتیم خونه ی مامان بزرگ.. من حدودای 6:30 رسیدم و در حالیکه از شدت سردرد داشتم میمردم همونجا یه گوشه ولو شدم! (مثل همیشه پشمک من آماده بود! میدونی.. من عاشق این دو تا ام (پدر و مادر بزرگم). تصور اون خونه حتی یک لحظه بدون اونها برام غیر ممکنه... از خدا میخوام حفظشون کنه..) تولد شوهر خالم هم بود.. خواستیم سورپریزش کنیم من رفتم براش کیک تولد بخرم! فک کن 7:15 رفتم 9 برگشتم اونم بدون کیک! هیچ جا پیدا نکردم! تمام شیرینی فروشی های آبرسان رو زیر و رو کردم هیچییییی!!!!! آخرش هم یه جعبه شیرینی گرفتم و برگشتم خونه..مامان اینا هم تازه رسیده بودن.. شمعو گذاشتیم داخل شیرینی و n بار با n آرزوی متفاوت فوت کردیم!
....
الان به قدری خسته ام که دلم میخواد یکی تو همین شرایط فعلیم بلندم کنه ببره بذاره تو تختم..چراغم رو خاموش کنه و آروم آروم بهم بگه.. نگران نباش..همه چی درست میشه..

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

130


بدجور احساس سردرگمی داریم..احساس پوچی! احساس گرفتگی! احساس گریه!
دچار کمبود محبت شده ایم! لطفا کمی ما را دوست بدارید!

88/9/24


عرض شود که.. میدترم ها رو به طرز زیبایی مورد لطف و عنایت قرار دادم! نمیدونم چیکارشون کردم فقط میدونم که تموم شد! جو خیلی بدیه.. شاید هم من تو موود ِ این جو نیستم! حوصله ندارم و وقتی یک کتاب جلوم بازه چند سال طول میکشه تا ورق بخوره! حواسم جمع نیست و تمرکز لازم رو ندارم! تمرکز ِ کافی هم ندارم! کلا تمرکز ندارم! به همه چی فکر میکنم جز مطلبی که میخونم! چیز آنرمالی نیست برام ولی اینجور موقع ها میتونم بعد ِ یه مدت خودم رو کنترل کنم ولی الان دیگه نه!... ! این ارشد هم از طرفی شده عذاب علیمه ! به خدا خیلی زوده که بخواد دوران کنکور برام تداعی بشه! :(((
 جدیدا" یه حالت خاصی پیدا کردم.. اینکه مثلا درباره ی یه موردی با خودم فکر میکنم..مشورت میکنم.. کلی تجزیه تحلیل میکنم .. آخرش به این نتیجه میرسم که فلان کار رو نباید بکنم! به جاش مثلا این کار رو بکنم بهتره! بعد چی میشه؟! میبینم فلان کار رو کردم هیچ، یه آبم روش!  انقدر تند و سریع اتفاق میفته که نمیدونم چی میشه! یعنی مذاکرات چند ساعته با خودم، در عرض چند دقیقه هیچ میشه!  انگار تو نا خودآگاه ِ ذهنم مونده باشه و  کنترلش دست خودم نباشه!! اینه که الان برای کوچکترین حرکتی که میخوام بکنم..کوچکترین حرفی که میخوام بزنم مکث میکنم.. یه دور ذهنیتم رو مرور میکنم یه موقع غافلگیر نشم! کلا قصد دارم از این به بعد اسلو موشن عمل کنم.. شاید فرجی شد!
 دیروز تصمیم گرفتم یه کتابخونه ی دیواری بسازم برا خودم! بلژیک که بودم رفته بودیم ایکیا.. انواع اقسام کتابخونه های دیواری رو دیده بودم. خوشم اومد و چند تا عکس ازشون گرفتم..دیروز به فکرم رسید یدونه ساده اش رو درست کنم.. اگه بشه خیلی خوبه فقط میمونه جاش که اونم بسته به اندازه و .. بعدا" درباره اش فک میکنم..
 میدونی.. خیلی بده وقتی آدم بعد از مرور بعصی حرفها و گفته ها در یک مقطع زمانی خاص، ببینه همه یه سو تفاهم بوده! یه سو تفاهمی که قرار نبوده سو تفاهم باشه ولی شده!! یا شاید اون موقع نبوده ولی بعد ها تبدیل به سو تفاهم شده!

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه


جای شما خالی امروز یک آرامش عمیقی تمام وجود منو گرفته بود! درست از همون آرامش هایی که مدتها بود دنبالش میگشتم! هر از گاهی هم برای اینکه این حس ِ درونیم رو غافلگیر کنم عمدا" به چیزی که وقتی بهش فکر میکنم استرس میگیرم بیشتر فکر میکردم ببینم چی میشه ولی خوشبختانه بی اثر بود!.. یعنی به مثال یک گوسفند ِ مدرن سرشو انداخته بود پایین واسه خودش چرخ میزد!  یه لبخند ِ ژکونتی هم در منتهی الیه راست صورتم به چشم میخورد که شخصا" مایه ی حیرت شده بود! خلاصه کلی کیفور و مشعوف شدم وقتی دیدم آثار این احوالات هنوز هم در من پیدا میشه!
یه چیزی شبیه اینکه تو یک جزیره ی دور افتاده روی یه تکه چوب روی آب شناور باشی...

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

127


هیچی ندارم بگم! باور کن! همینجوری ساکت و آرومم...!
فقط چیزی که چند روزه ذهنمو مشغول کرده همینه:  آدم برای رسیدن به هدفش باید موانع رو از سر راهش برداره! همشو! حتی اگر  عاشق و وابسته ی مانعش باشه!

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

126


وقتی میبینی بعضی چیزا تو مسیر خودش نیست یعنی دیگه نیست! یعنی ولش کن! یعنی باهاش کلنجار نرو! خودتم خفه نکن! نیست دیگه.. نیست!
 نو اِنی اعصاب!

2008/12/17

خدایا!
این حس ِ ششم منو ازم نگیر که هرچی میکِشم از همین حس ششممه!!!

2008/12/17

در حسرت یک جرعه!


یه عادت بدی که من دارم اینه که در اوج خستگی و  کوفتگی؛ تنبلی رو به هر چیزی ترجیح میدم! دیگه برام فرقی نمیکنه چی خوبه چی بده! چی مفیده چی مضره و ..!
عصر وقتی رسیدم خونه طبق عادت همیشگی رفتم یه استکان چایی ریختم و گذاشتم تو ماکروویو! معمولا" اینجور وقتا میذارم یه 45 ثانیه اون تو بچرخه تا قابل خوردن (نوشیدن!) شه!  امروز هم همین کار رو کردم! تایمش رو تنظیم کردم و درش رو بستم! روشن کردن ماکروویو همانا منفجر شدن بمب همانا!!! یک لحظه حس کردم افتادم وسط جنگ جهانی چهارم! برگشتم دیدم چیزی تو ماکرو معلوم نیست! با سلام و صلوات درش و باز کردم دیدم به به! همه چی هست جز استکان! سطح سینی همه آبکی و پر ِ خورده شیشه! فقط یه تیکه جسم ِ مشبک به عنوان غنایم جنگی از دوردستها دیده میشد! تازه یادم افتاد که پایه ی فلزیه استکانو برنداشتم! دیگه خودت فکرشو بکن چه اوضاعی بود.. !
از اونجایی که اهل خونه نیستن همونجوری گذاشتم بمونه تا بعدا برم وضعیت رو درست کنم ولی به قدری خسته ام که حاضرم یه استکانه دیگه رو تو همون شرایط بذارم توش تا بلکه به رستگاری مجدد برسم!
پ.ن:جدیدا" دلم میخواد برم شخصا" به ایشون پیشنهاد بدم! اینروزها عجیب منو درک میکنه!

2008/12/17

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

...!

هه!
میدونی آخر این بازی چی شد؟!
بذار بگم!..هیچی نشد! من موندم و خودمو تویی که از اولش هم وجود نداشتی!

2008/12/17

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

شما شبیه کدام سیاستمدار هستید؟!


امروز داشتم وبلاگ انی دالتون رو میخوندم که اینو دیدم!
خوشم اومد خواستم تست بدم بینم نتیجه اش چیه!
اینم نتیجه اش!! :دی



روحت شاد مرد!


۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

121

به نظرت چرا من شبا حالت نرمال خودم رو از دست میدم؟!
 تا عصر خیلی خوب و سرحال و مثبتم! عصر یکم حال و هوام عوض میشه و با اینکه خودم میدونم اوضام داره فرق میکنه ولی به روی خودم نمیارم و ندید میگیرم! شب دیگه رسما کرکره رو میکشم پایین! میشم یک موجود دیگه!  یک انسان دیگه!  یک تفکر دیگه! و این موجودیت تا صبح ادامه داره! کافیه تکیه بدم به صندلیم..یک نور ضعیف با یه موزیک ملایم..با یک پنجره ی نیمه باز و نسیم خنک..
 سرم رو بین دستهام میگیرم.. فشارش میدم ولی بیشتر از این دیگه نمیتونم.. چشمامو میبندم..نفس عمیق میکشم و در درون خودم غرق میشم..
 سه روزه که بی وقفه بارون میباره..
***
 *ماییم که از باده ی بی جام خوشیم ** هر صبح منوریم و هر شام خوشیم!
   گویند سر انجام ندارید شما ** ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم!

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

گل خاردار!


ما اینروز ها دچار افت مالی شدیدی شده ایم و نمیتوانیم از عهده ی مخارج درمانمان برآیم! ما هربار با دیدن پوستر های زیبا و دخترکُش ِ گل محمدی* که اخیرا" در مقابل دیدگانمان قرار گرفته ، کنترل خود را از دست میدهیم! از خود بیخود شده مدهوش به بیمارستان منتقل میشویم!!!!
 مدیونید اگر فکر کنید کسانی که به استقبال این غنچه ی نوشکفته رفته اند همگی بسیج و دانش آموزان مدارس میباشند که همچون گونی های سیب زمینی در محل حادثه پخش شده اند!!
ما شخصا اگر به خاطر ترس از هیجان زیادی و شور ناگهانی و ضعف دیدار ِ دکتر نبود هم اکنون زیر باران برای ایشان سوت و کف میزدیم! شاید هم بوسه ای از راه دور حواله ی ایشان میکردیم!!!
 *عطر گل محمدی به شهر ما خوش آمدی!!!!!!

119


دل تنگیم بسی..دل تنگ!

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

118

 

دیسک کمر مامان بزرگم رو عمل کردن و پلاتین گذاشتن..امروز عصر بعد از دانشگاه یه سری بهش زدم..حالش خوب نبود.. خیلی دلم گرفت..میدونی اصلا دوست ندارم اتفاقی براش بیفته..

وقتی داشتم وارد بیمارستان میشدم با صحنه ی جالبی روبه رو شدم اونم این بود که دیدم کل ِ پول من به اندازه ی موز و آبمیوه ی سن ایچی بود که میخواستم واسه مامان بزرگم بخرم! اولش فکر کردم بهتره یه چیز جزئی بگیرم و یکم پول برای خودم نگه دارم تا بتونم حداقل با تاکسی برگردم خونه! ولی بعد نظرم عوض شد و همشو دادم رفت! البته همه که چه عرض کنم "همه" ای در کار نبود! فقط برای اون لحظه ی من خیلی بود!
هیچی..پیاده برگشتم خونه..! تو راه هم داشتم فکر میکردم! به خودم..به بشریت.. به مامان بزرگم..به نگاه مهربونش..به دردی که میکشید و به روی خودش نمیاورد.. به اینکه چقدر خوبه آدم حس کنه کسی کنارش هست که میتونه بهش آرامش بده و نهایتا" به فواید و مزایای اس ام اس!

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

117

چند تا از این جمعه ها گذشته؟! چند تای دیگه قراره بگذره؟
همچنان استرس یکشنبه تمام وجودم رو گرفته! تقصیر من نیست که نمیتونم یه طرح اساسی بدم! تقصیر طرح هاییه که همه با هم هجوم میارن و منو از اینجا رانده و مانده میکنن! شایدم مقصر هجوم فکر های قاطی پاتیه که نمیذاره حتی چند دقیقه هم که شده ببینم دارم چیکار میکنم!
جالب اینجاست که عامل خاصی هم برای این فکر های درهم وجود نداره!همینطوری یکی پس از دیگری دارن رد میشن! درست شبیه اینه که نشستی و داری به یه فیلم مستند نگاه میکنی! یهو وسط یکیشون گیر میفته و دیگه تموم! به خودت که میای میبینی تا شب با خودت کلنجار رفتی!
جدیدا به طرز نامعلومی دارم وزن کم میکنم! دلیل خاصی هم نداره فقط همینجوری داره کم میشه! چیز مشکوکی هم ندیدم که بخوام بگم طوریم شده و از این حرفا! اشتهام نسبت به قبل تغییر نکرده ولی وزن ثابتم کم شده!
یه نکته ای رو هم کشف کردم امروز اونم اینه که بعضی وقتا خوب نیست آدم جواب سوال ِ مشکوکی که مدت هاست براش لاینحل مونده رو کشف کنه! باید بگذره! خصوصا وقتی که احتمال میده این جواب ِ سوال، همون چیزی نیست که دلش میخواد بهش برسه! یا یکم متغایره! یا فکر میکنه که ممکنه با فهمیدنش ذهنش بیشتر از اونچه که هست درگیر شه! اگه زمان زیادی ازش گذشته که خب چه بهتر! فراموشش کن! اگر نه احساس میکنی که باید و باید پیداش کنی نگهش دار برای وقتی که دغدغه ی ذهنی نداری!
  *رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ** ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها **  خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن..

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

115


دلم برای اون مدتی که تو پاریس بودم تنگ شده..
برای شبهای طولانی و پرستاره اش یه ذره شده..برای قدم زدنهای دونفریمون..برای بوی گلهای شانزلیزه اش..برای سکوهای کنار رودخونه اش که روش مینشستیم..برای نمایندگی پژو ش که هربار از پشت شیشه اش رد میشدم دلم میریخت..برای همه چیزش..حتی سیاه پوستایی که جاکلیدی برج ایفل رو میفروختن..
حسی شبیه دیوانگی بهم دست داده..

اشتباه


خسته شدم..
از خودم..از تو..تویی که باید از خودم دورت کنم!.. برای با تو بودن از تو گذشتم!.. شده حکایت من!.. حکایت مسخره ی من!..میدونم درکش نمیکنی..مهم هم نیست..مثل خیلی چیزایی که وقتی میخوام فراموششون کنم به خودم میگم مهم نیست..
آدم توی زندگیش تجربه های زیادی رو به دست میاره..ولی وقتی ارزششون رو میدونه که میخواد ازشون استفاد کنه..آدم خیلی چیزا رو میشنوه ولی وقتی براش معنی و مفهوم پیدا میکنه که عینا تو زندگی خودش اتفاق میفته!
وقتی میشینم با خودم خلوت میکنم میبینم گاها" چیزایی رو به دست آوردم که به ازای از دست دادنهایی بوده که برام گرون تموم شده! میبینم برای داشتن چیزایی تلاش کردم که وجودشون برام مهم نبوده! نمیگم ضرر کردم! نه! ولی وقتی مرور میکنم میبینم شاید اگه اون موقع برای داشتنش اصرار نمیکردم وضعم بهتر بود..میبینم اگه وقت و احساسمو برای چیزایی که الان فهمیدم مثل یه حاشیه ی توخالی تو زندگیم بودن صرف نمیکردم؛ روحیه ام خیلی خوبتر از اینها بود!
گاهی آدم دلش میخواد به خودش ثابت کنه که میتونه! دلش میخواد به خودش نشون بده که عرضه شو داره و اینکارو میکنه! ولی وقتی به عقب برمیگرده میبینه جز اشتباه چیز دیگه ای نبوده! اشتباهی که گاهی اوقات خیلی زمان میبره تا به حال اولیه اش برگرده! اشتباهی که تاوان زیادی داره.. تاوان بعضی چیزها از به دست آوردنشون هم سخت تره...

پ.ن: جدیدا عاشق این آهنگ شدم!(پیشنهاد میکنم بزنین تو آی پاد یا mp3 و از همون طریق گوش بدین)
بعدا نوشت: میتونید آلبومش رو هم از اینجا دانلود کنین..

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

114


امروز معماری اسلامی داشتیم!
از دو تا هفت یکریز فقط حرف زد! با اینکه خیلی از معماری اسلامی خوشم نمیاد ولی به نظرم کلاس خوبی بود! از دو تا چهار و نیم که کامل نشسته بودیم و بادقت گوش میدادیم..بعدش دیگه کم کم هوا هم تاریک شد و از اونجایی که پروژکتور روشن بود چراغارو خاموش کرده بودیم..دیگه حدودای 6 برگشتم دیدم بچه ها سرشونو گذاشتن رو میز و هر از گاهی صدای خُرخُر به گوش میرسه! استاد هم همینجوری داشت در مورد ِ غازان خان و فواید ِ مغول ها صحبت میکرد! آخرای کلاس یکی از بچه ها برگشته میگه استاد میشه برم از حراست چند تا کیسه خواب بگیرم بیارم؟! استاد میگه نه! بذارید در مورد غازانیه هم حرف بزنیم بعد برید!
 وسط  یه آنتراکت ِ یک ربعی داد که با چونه و التماس تبدیل به نیم ساعت شد.. نشسته بودیم دور هم؛ دیدیم دو سه تا دختر دارن میان سمت ما! نسبتا" مشخص بود که ترم پایین بودن.. تو دست هر کدوم هم یه مداد و یه کاغذ بود! رسیدن به ما و یکیشون با خنده گفت ببخشید میشه واسه ما یه صندلی بکشید؟ استادمون طرح ِ صندلی میخواد! نادیا گفت ببرین بدین اونا براتون بکشن! خوب بلدن و همینجوری به بغل دستش که چندین فقره مذکر به چشم میخورد اشاره میکرد! دختره گفت بردیم دادیم بهشون گفتن بیاریم شما بکشین! برگشتیم یه نگاهی کردیم دیدیم دارن میخندن! گفتم نه شما ببر بگو همونی که وسط واستاده برات بکشه! اسکیسش خوبه! دختره هم کاغذو برداشت و برد..یکی دو دقیقه بعد اورد گفت نمیکشن آخه! میشه حالا شما بکشین؟! گفتم استادتون کیه؟! گفت "بابک" !!! گفتم کی؟!!!!!!! گفت بابک دیگه!! خوبه؟! میگن استاده خوبیه!! گفتم اره بابا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! پس چی؟!!! یعنی استاد ِ خوب یدونه داریم اونم بابکه!!!!! تو ببر بده اونا برات بکشن! آفرین!
دختره باز رفت و ما زدیم زیر خنده! گفتم مرد حسابی ما اون موقع واسه بابک سی جور صندلی میکشیدیم میگفت اینا بی خودن!با نقشه ی قبلی طرح شدن! نه کپی شدن! دیگه آخرش من دیده بودم بابک از هیچی خوشش نمیاد نشسته بودم صندلی الکتریکی ِ شکنجه کشیده بودم!!! الان واسه تو چی بکشیم خوشش بیاد؟!
دیگه تو اون نیم ساعت دختره رفت اومد رفت اومد آخر سر هم پسرا براش کشیدن و بهش گفتن مسئولیتش با خودشه!! دختر بیچاره هم قبول کرده بود! دیگه نمیدونم آخرش چی شد..قبول کرد طرحشو یا نه..فقط  بچه های کلاسشون رو میدیدیم که با قیافه های آویزون از کلاس میرن بیرون!!
 شب موقع برگشتن بارون بارید..یک بارون حسابی.. بیشتر راه رو پیاده رفتم و خیس شدم..همه چی خیلی خوب بود..نم نم بارون..تاریکی..پیاده روی خیس..همه چیی...فقط یه جیب کم بود..!

ریلکس..


جز نور مانیتور هیچ نور دیگه ای تو اتاق نیست..
به صندلیم تکیه دادم و تاب میخورم..
تنها یک آهنگ داره پخش میشه..
گوشیم رو میزه..و من بهش خیره شدم..

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

112


امروزو یادم میمونه!
هیچوقت به اندازه ی امروز غمگین و ناراحت نبودم..هیچوقت..
یادم میمونه...

...


حس ِ قاتلی رو دارم که میخواد به محل جرمش سر بزنه! ولی از اونجایی که نه قاتل زنده ست و نه مقتول مُرده، پس بی حرکت می ایستم!

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

110


فک کنم اگر چندین سال هم از عمر من بگذره و من همچنان مشغول فراگیری علم و دانش باشم، بازم با کلاسی که صبح ِ زود برگزار میشه مشکل دارم! یعنی تصور کن صبح که آلارم گوشیم زنگ میزنه تا من بیام بلند شم،هر چی صفت ِ زشت و نامرغوب هستش نثار گوشی و یونی و درس و خودم و تخت خوابم میکنم!
دیروز هر کاری کردم نتونستم یه طرح درست و حسابی بکشم. این بود که تصمیم گرفتم کلا چیزی نکشم! همینجوری سلانه سلانه داشتم میرفتم کلاس که دیدم بچه ها جلوی بولتن جمع شدن! رفتم نزدیکتر که ببینم جریان چیه، دیدم رو بولتن نوشتن"کلاس استاد ش.آ امروز تشکیل نخواهد شد!"  یک لحظه خوشحالی تمام وجودم رو گرفت! گفتم خوب شد امروز به خیر گذشت! همینجوری که داشتیم خنده کنان از جلوی بولتن رد میشدیم دیدیم استاد پشت سرمون داره میره کلاس و داد میزنه که بیاین کلاس! تشکیل میشه!!! دیگه توصیف نمیکنم که قیافمون چه شکلی شده بود! فقط همینطوری که داشتیم از پله ها میرفتیم بالا زیر لب زمزمه میکردیم که آدم پنچری قطار بگیره اینطوری ضایع نشه! تو شیلنگ آب شیرجه بزنه اینجوری ضایع نشه! تو زیرزمین بالن هوا کنه.. تو باجه تلفن برق بگیردش...تو افتابه شیرموز بخوره..از شتر لب بگیره ولی اینجوری ضایع نشه!!!! ما میگفتیم و استادم واسه خودش جمله اضافه میکرد!
دیگه هرطوری که بود رفتیم کلاس و خدا روشکر خیلی رو طرح ها اصرار نکرد و تقریبا به خیر گذشت!(شما نمیدونید این استادای طرح چقدر حساسن! یعنی کافیه ببینن یکی دست خالی اومده کلاس! دیگه بعدش بهترین طرح ها رو هم بذاری جلوشون میگن تو همونی که فلان جلسه کار نکرده بودی دیگه اره؟!!! حالا بیا و بهش بگو بابا من اونروز مشکلات ِ عدیده ی روحی و روانی و اخلاقی و جنسی حسی ... داشتم!! درک نمیکنن که آقا!درک نمیکنن!:دی )خلاصه یکم به کارا نگاه کرد و پروژه ی پایان ترم رو هم گفت و کلاس تعطیل شد.. از اونجا هم رفتیم نهار خوردیم.. خوب بود..فقط نمیدونم چرا بعد از نهار، درد ِ معده م یهو عود کرد! مدام داره میسوزه و تقریبا دولا موندم تا همین چند دقیقه پیش که امپرازول خوردم! دردش بهتر شده ولی سوزشش نه! کلافم کرده!
پیشنهادی چیزی (جز شیرین بیان و قرص های معده) دارین بگین که اوضاع بس خراب است!

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

109


عرض شود که...مدتیست دست و دلمان به نوشتن نمیرود! چه کنیم؟!...
روزها همینطور دارن میگذرن..مثل همیشه! منم دنبالشون راه افتادم دارم میگذرم! دانشگاه و کار و فشردگی تایم و این چیزایی که خودت هم میدونی.همه با هم کافیه تا یک هفته ی آدم رو پر کنه! تنها چیزی که این وسط اضافه شده استرس ِ (*) میباشه..که اونم امیدوارم به زودی برطرف شه بره پی کارش.. بقیه اش تکرار ِ مکرراته!
فردا کلاس ِ "طرح" دارم اما دریغ از یک طرح! یک خط! حتی یک نقطه! تعجب آوره که آدم بعد از گذشت ِ اندی ترم به صفحه ی سفید کاغذ خیره شه و نهایتا توش X & O بازی کنه و خودش خودشو ببره! (و البته ذوق هم بکنه!)
پ.ن: (*): بعدا در موردش حرف میزنم!
پ.ن2: دیشب ازم سوالی پرسیدی که در جوابش گفتم نه وقتشو دارم نه حوصلشو! ولی میدونی چیه..من هردوی اینارو دارم..هم وقتشو دارم هم حوصله شو! تنها چیزی که ندارم انگیزه ست! انگیزشو ندارم..

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

107


خدا جان! چرا برای چند لحظه هم که شده کنار ما نمینشینید تا برایتان درد و دل کنیم!؟ ما این پایین بین این همه شلوغی کم اورده ایم! شما آن بالا تنها چه میکنید؟!!!!!
به نظر ما نیمه شب وقت خوبیست برای مکالمات احساسی! ولی باور کنید خسته شدیم بس که ما حرف زدیم و شما سکوت کردید! نق نمیزنیم ولی باور کنید کفرمان درامد! معلوم نیست چه شد فوتکی کردید عمیق، ملت را انداختید به جان هم خودتان یک گوشه ایستاده اید تماشا میکنید!
ما وقتی به پایین نگاه میکنیم،حتی از حرکت یک مورچه هم لذت نمیبریم! برسد به حرکت ادم نما های متحرک! شما نمیدانید ولی اینچنین است! ما هرچه میدویم باز هم عقبیم! شما چه میکنید نمیدانیم! در عجبیم! خوش به حالتان!!!!
خودتان صبر خودتان را زیاد کنید! (برگرفته از خدا صبرتان را زیاد کن!)

108


گاهی برای کوچکترین سوالت هم نمیتونی جواب پیدا کنی! برای کوچکترین حرکتی که میبینی نمیتونی دلیل قانع کننده بیاری! حتی برای کوتاهترین جمله ای که میشنوی نمیتونی عکس العمل نشون بدی! انقدر سریع اتفاق میفته که میمونی! گاهی به قدری گیر میکنی که فقط میخوای از خودت بپرسی چرا؟! چرا اینجوری شد؟! همین یک کلمه رو انقدر تکرار میکنی که ملکه ی ذهنت میشه!
اینروزها فقط از خودم میپرسم چرا؟!
خدایا! بدجوری داری محک میزنی! نمیتونم! میخوام استعفا بدم! دلیل هیچ کدوم از این نشونه هایی که برام گرفتی رو نمیدونم! فقط میدونم که بدجور میخوای اشکمو دربیاری! ولی تحمل میکنم..مقاومت میکنم..مثل همیشه! میخوام اینو بهت بگم که حجم امتحانت خیلی زیاده! از عهده اش برنمیام! خواهش میکنم کمش کن..باور کن من فقط چند روز رفتم هواخوری همین!

106


یک جمعه همیشه یه جمعه ست! عوض نمیشه! اصلا محکومه به جمعه بودن! کاریش هم نمیشه کرد!
دلم میخواد هنوز تو 35 روز گذشته ام بودم! چه زود تموم شد!
تیتر بلاگ بلاگفام هم درست شده! یعنی از روزی که فهمیده میخوام مهاجرت کنم خود به خود درست شده! جالبه ها! نمیدونستم اینقدر وابسته ایم!!!

Mons va man

belakhare bad az talash haye motaaded toonestam biam benevisam

hamchenan ba in keyboard moshkel daram hooroofe farsi nadare bayad az tajrobam estefade konam ke kheili sakhte tarjihan eng minevisam,bargashtam iran farsishoon mikonam

arz konam ke dar hale hazer oza kheili khoobe jaye shoma khali kheili khosh migzare ,dirooz raftim koln,ye shahrie too alman axasho badan mizaram,oonja ham khoob bood ye kilisaye dasht vaghan bayad didesh,banaye memari ke migan yani hamoon

nemikham moghayese konam vali khob vatan yekhorde kam lotfi mikonan dar haghe adam ah!

vali ba in hal ajib delam tang shode fek nemikardam inghadr deltangi konam,dirooz dashtam ba maman harf mizadam ta sedasho shenidam hes kardam mikham beram baghalesh konam ah ye joorie in hessamo doost nadaram

ba khodam fekr mikardam bekham biam inja dars bekhoonam kheili bayad roo khodam kar konam!!!

ehtemalan farda berim boruxell gooya festivale jazz mibashe,maloom nist

rasti man nemidoonam chera khasteham inghadr zood ejabat mishe! yadete ghabl az raftanam migoftam doa kon garibangire anfolanzaye khooki nasham?hamin alan ke too hayat neshastam o daram minevisam,sedaye khorro pof haye khooke hamsayeye baghalimoono daram mishnavam ke gooya mashghoole sarfe chaman hastand!!! fek kon

104

salam
ma ham aknoon az blode ghorbat minegarim
doost dashtim kheili chizha benegarim vali felan nemishavad chon ham in keyboard basi mara nemood va ham kollan vaght nist hamin alan han kr DARIM in 2 SAtr ra minevisim az invar va oonvar faghat chashm ast ke mara minegahad alamate tajob
kholase inke yeky dorooz bad talash mikonim
kheili movazebe khodetan bahin kollan vatan chize digarist

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

اسباب کشی..


راستی قبلا گفته بودم که میخوام تغییر مکان بدم..منتها چون لینکاش ناقص بود و میخواستم که کاملشون کنم و کمی فرصت نشد دیگه چیزی نگفتم..
دیشب لینکارم گذاشتم و تقریبا آمادست..
راستش رو بخوای بزرگترین کارش رو این پسر گل انجام داده. اگر سلمان آرشیوم رو منتقل نمیکرد محال بود من یه همچین کاری بکنم..با وجود اصراری که کردم تا بلکه منصرف شه، اما باز کار خودش رو کرد..از همینجا میخوام بهت بگم که واقعا ازت ممنونم Gemini..لطف بزرگی کردی
نمیدونم این بلاگو پاک کنم یا نه.. به هر حال این بلاگ برای من خاطرست..با وجود تمام اذیت هایی که کرده نمیتونم به این راحتی ها ازش بگذرم.. میخوام یه مدتی بگذره شاید اون موقع تونستم یه کاریش کنم..

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

عنوان نداره!


تقریبا میشه گفت دارم آماده ی رفتن میشم!
دیروز صبح چمدونم رو آوردم و لباسام رو مرتب کردم و گذاشتم توی چمدون..با داییم که حرف میزدم میگفت هوای اونجا خوبه و البته بارونیه! بهش میگم من زود سردم میشه..خواهشا با دمای بدن خودت جلو نرو! دقیقا بهم بگو دماسنج چند درجه رو نشون میده من به تناسب اون عمل کنم! میگه مهم نیست..نهایتش اینه که یخ میزنی میذاریمت جلوی آفتاب!
صبح که داشتم اتاقم رو مرتب میکردم چشمم خورد به بامبوم! تو اتاقم هیچ چیزی رو به اندازه ی اون دوست ندارم..نمیدونم چرا ولی یهو دلم گرفت! بردمش پیش مامان و کلی سفارش کردم ..میگم مامان من نیستم حواست به این کوچولو باشه ها..من با خون و دل بزرگش کردم..نازشو کشیدم.. نوازشش کردم..میگه باشه حواسم هست..میگم روزی یک ساعت باید باهاش حرف بزنی..موزیک مورد علاقه اشو پخش کنی..باهاش درد و دل کنی.. آبشو عوض کنی.. میگه باشه چشم! نگران نباش! میگم یک روز در میان هم گرد و خاک برگاش رو پاک کن بی زحمت! چپ چپ نگاهم میکنه و میگه میخوای واسه نهار و شام هم صداش بزنم بیاد پیش ما؟! میخندم میگم نه اینجوری اذیت میشه..فقط اگه برات مقدور بود روزی یک ساعت هم براش آواز بخون خوشش میاد!
یه دودلی خاصی دارم..دودلی ِ مجهول..طوری که حسش خیلی برام ناشناخته ست! نمیتونم برای خودم تعریفش کنم.. دلم رو میگیره..
لیست کارهام رو نوشتم تقریبا تموم شده ولی باز هم خرده ریزه زیاد داره که باید انجامشون بدم..هنوز لیست سفارشات داییم ناقصه..فک کن بادبزن میخواد! یعنی من بادبزن رو که شنیدم تا یک هفته تو کما بودم! انواع اقسام سبزی! مخلوط..پاک شده..سبزی آش..سبزی دلمه.. سبزی کوکو..سبزی کوفته.. انواع آجیل! انواع عسل! انواع نمیدونم چی! صبح فکر میکردم از خیر چمدون خودم بگذرم بهتره! برم وسایلش رو تحویل بدم مثل یک دختر معقول به وطن خودم برگردم! اینجوری که این پیش میره تا خود ِ شنبه هی سفارش میکنه! جدیدا اسباب کشی هم کردن.. چند روز پیش که داشتیم با هم حرف میزدیم میگفت بیا دکوراسیون داخلی رو میخوام باهم تغییر بدیم! یه تیکه از اپن ِ آشپزخونه رو برمیداریم میذاریم اونور یه تیکه از آجرای اینورم میذاریم اون یکی ور! یکی از دیوارارو میذاریم دورتر.. همینجوری که داشت میگفت گفتم تو که اینکارا رو میکنی یه قسمتی رو هم در نظر بگیر که من هر از گاهی بتونم برم اونجا خودم رو تخلیه ی روحی کنم! اینو گفتم ولی بعدش پشیمون شدم چون بلافاصله گفت راس میگی ها! یکی از اتاقای اینجا خیلی مناسبه واسه موزیک! بیا طرحشو بده مصالحش رو بزنیم بشه اتاق موزیک!!!!!!!!!!!!!!! خلاصه اینکه خدا خودش به خیر بگذرونه!( اگر برنگشتم بدونین یا زیر آوار و مصالح له شدم یا کلی سفارشات گرفتم و چیزی که اینجا منتظرش بودم اتفاق بیفته اونجا برام ممکن شده!) هرچند میدونم طفلکی خیلی داره تلاش میکنه تا موقع رفتن من خونه ی جدیدش آماده و مرتب شه..(اینو گفتم که حس دلسوزیمو نشون بدم :-" )..
بگذریم..حالا فعلا که همه چی داره ثابت پیش میره..باید دید تا آخرین لحظه چی پیش میاد.. به احتمال خیلی قوی میتونم به همتون سر بزنم..اگر هم نتونستم که سعی خودمو میکنم بتونم سر بزنم!!..
خلاصه که همگی مواظب خودتون باشین.. دعا کنین آنفلانزای خوکی گریبانگیرم نشه!

101


دیشب یه پستی نوشتم اما امروز صبح ترجیح دادم نباشه!...!

این آهنگ قدیمی بدجوری گریه ی منو در میاره! نمیدونم چرا!

قسمتی از یک نوشته


"تو همیشه خوبی. منم همیشه بهت می گم " مثل همیشه!" اینو وقتی می گم که حالمو می پرسی. و تو، همیشه آخرش می گی " سعی کن خوب باشی!" و من هم می گم "سعیمو می کنم." و هیچ وقت هم سعی نمی کنم. می دونم که نمی دونی چقدر حالم از سعی کردن به هم می خوره.دیگه حالشو ندارم"...

99


به شدت بی خوابیم..حس میکنیم اعصابمان خط خطی شده!
خسته شدیم بس که وول خوردیم! Mp3 مان را خواباندیم خودمان صاف نشستیم و سقف اتاقمان را نگاه میکنیم! ما نمیتوانیم خوابیده به سقف اتاقمان خیره شویم چرا که پنجره ی اتاقمان تقدم دارد و توجه ما را بیشتر به خود جلب میکنید!
ما حس میکنیم درونا" نا آرامیم و دلیلش را نمیدانیم! به پنج سال ِ پیش فکر میکنیم و افسوس میخوریم.. ناامید میشویم و تصمیم میگیریم به چیزهای خوب خوب فکر کنیم! پنج سال بعد را انتخاب میکنیم و به آن میاندیشیم و افسرده میشویم!
ما همچنین احساس میکنیم چوب ِ زبان تند و تیز خود را میخوریم! خصوصا زمانی که اعصاب نداریم و نمیدانیم چه میگوییم! ما به شدت پشیمانیم! باور کنید! ما نمیخواهیم زمانی که کنترل خود را نداریم حرفی بزنیم ولی نمیشود! دست خودمان نیست! اه..
ما دلمان برای ابطحی میسوزد!برای او و امثال او.. دیگر نمیتوانیم همانند سابق به تماشای تلویزیون بنشینیم! اعصابش را نداریم! حس میکنیم نقش کرم ِ آویزان به یک قلاب ماهیگیری را ایفا کرده ایم و میکنیم..
ما دوست داریم الان (....&^^%& ) و (^&^*^&...$%%^) . متاسفیم که نمیتوانیم شفاف سازی کنیم.. خصوصی ست..
ضمنا" اعتراف میکنیم که گیر کرده ایم! شما اگر میدانستید علت گیری ما چیست، یکبار نقش زمین میشدید و از خنده میترکیدید سپس بلند میشدید و ادامه ی مزخرفات را میخواندید! ولی خوشحال باشید که ادامه ای ندارد! میتوانید راحت بخندید!
ما صرفا" تعارف کردیم! نیشتان را ببندید و خودتان را حفظ کنید!..ما اعصاب نداریم!

از هر دری..


خرید کردن در یک ظهر ِ تابستان، مثل ِ ظهر امروز یعنی خیانت به تک تک سلولهای بدن!! یعنی جنایت..یعنی پی بردن به عمق فاجعه ی بشری.. یعنی بری بمیری بهتره!
صبح با مامان رفتیم واسه من خرید کنیم.. از پنج شنبه دارم دنبال شلوار لی میگردم ولی مگه پیدا میشه!یعنی شما فکر کنید من تمام پاساژ های این شهر رو زدم به هم؛ اون شلواری که مد نظرم بود رو نتونستم پیدا کنم..دیروز بلاخره از یه بوتیکی شلواری که دلم میخواست رو دیدم و خوشحال رفتم تو که پرو کنم و اگه جور شد بگیرمش.طرف میگه چه سایزی بدم خدمتتون؟ میگم فلان.شلوار رو میده میرم میپوشم میبینم گشاده!..میگم میشه یه سایز کوچیکترشو بدین!؟ سایز کوچکترشو میده و میپوشم ..این یکی هم به شدت کوچیکه!!! یعنی من اتاق پرو که داشتم میرفتم کاملا سالم بودم و هیچگونه مشکل روحی روانی نداشتم! بعد از اینکه اومدم بیرون احساس کردم باید برم بستری شم!!!
اینجوری پیش بره من تا آخر مرداد ماه جوراب هم نمیتونم بخرم! میگم آخر مرداد، چون میرم مسافرت و در حال حاضر با فقر لباس مواجهم!
در شرایط عادی من به سختی میتونم چیزی رو انتخاب کنم!حالا برسه به وقتی که بدونم زمانم کمه و باید تا فلان تاریخ فلان وسایل رو آماده کنم! حالا حساب کنید تو این شرایط وقتی از چیزی خوشم میاد و جور نمیشه، من چه حالی پیدا میکنم! نمونه اش همین شلواره! از شلوار های دم پا گشادی که جدیدا" مد شدن اصلا خوشم نمیاد..خصوصا شلوار هایی که از زانو گشاد میشن! به نظر من شلوار یا باید راسته و تنگ باشه یا باید از کمر حالت گشادی داشته باشه! این شلوارای جدید منو یاد فیلمای زمان انقلاب میندازه! فقط تسبیحش کمه!
جدیدا دچار سردردهای کُمِدی شدم! اولش سرم درد میکنه..یه قرص میخورم تا نیم ساعت سر دردم خوب میشه یعد دوباره شروع میکنه به درد کردن! یعنی هر نیم ساعت به نیم ساعت برنامه داریم! بعد جالبه که فقط یک ناحیه از سرم درد میکنه! یا زیر گوش چپم یا بالای گوش راستم! :| تازه حافظه ام هم از کار افتاده! تقریبا فقط یک سوم از همه ی چیزی که باید در یادم نگه دارم، تو کل حافظه ی من جا میشه بقیه اش همه محو و تاریکن! به خاطر همین هم شنبه رفتم یه بسته از این کاغذایی که به در و دیوار میچسبن گرفتم که لیست همه ی کارهام رو توش بنویسم! بسته رو خریدم و گذاشتم توی کیفم تا همین چند لحظه ی پیش که یادم افتاد باید لیست ِ کارهای این هفته ام رو توش مینوشتم!!!
پ.ن: هی..من نگرانتم! حس میکنم عوض شدی! یه چیزی به شدت ذهنت رو درگیر کرده! نمیدونم چیه ولی هست! شاید اگه به خودت بگم بگی نه! شاید هم من اشتباه میکنم نمیدونم..ولی ح 6 من اشتباه نمیکنه!

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

رو سر بنه به بالین..


منو رها کن....
بذار به حال خودم باشم!
دلم گرفته حوصله ی خودم رو هم ندارم..چرا آخر شب که میشه من یه خوددرگیری ِ نامفهموم پیدا میکنم.. با خودم کنار نمیام یا میام ولی خودمو میزنم به اون راه! یا میرم تو توهم؟! .یا فکر میکنم که خودم رو میزنم به اون راه و میرم تو توهم!؟ .نمیدونم..هر چی که هست کلافه کنندست.

اینکه بشینی و تیکه های فکرت رو بذاری کنار هم و هی کنترلشون کنی که مبادا جاشون رو اشتباه گذاشته باشی خستت میکنه..خصوصا وقتی که به اخراش میرسی میبینی یه تیکه ات گم شده و تو از اولش هم اونو نداشتی!..
یا باید رهاش کنی یا بگردی دنبالش و تیکه ات رو پیداش کنی.. نمیدونم..میترسم! میترسم اگه ولش کنم تیکه هاش برای همیشه جلوی چشمم بمونه! پراکنده..ناقص..تو خالی..
من رهاش نمیکنم که تکه های پوچ فکرم جلوی نگاه ِ من نباشه!..ولی تو منو رها کن..بذار به حال خودم باشم

کیش و مات


وارد یه مبارزه ی سخت و تنگاتنگ شدم! با شناختی که از خودم دارم اگر هر چند دقیقه یکبار با خودم حرف نزنم و محاسبات ذهنیم رو مرور نکنم میبازم! (هرچند.. اینبار موضوع فرق میکنه!..یعنی حتی اگر با خودم حرف هم نزنم امکان باختم کمه ولی خب به ریسکش نمی ارزه!) میدونم بدجوری داره رو نرو من راه میره و دقیقا انگشتش رو گذاشته رو نقطه ضعف ِ اعصاب من!..با این حال این رو هم میدونم که میتونم از عهدش بر بیام! یعنی باید بر بیام..
راستش رو بخوای تا همین الان هم دارم فکر میکنم که چرا و چطور..به جوابی هم نرسیدم!و این یعنی حریف قدره..!
اشکالی نداره..شاید یه بازیه.. بگذریم که هیچیش شبیه بازی نیست! ولی الان که وارد این بازی شدم تا آخرش ادامه میدم..
میدونی..بچرخ تا بچرخیم!

!Gemini عوارض


تمام شد! بلاخره تمام شد و بلاخره من راحت شدم! دو شب خیلی سخت رو پشت سر گذاشتم..دیشب و پریشب.. پریشب که به طرز فجیعی زده بود به سَرَم..هر یک ساعت یکبار پا میشدم یه دور خونه رو متر میکردم برمیگشتم سر جام! هر از گاهی هم اصوات نا به هنجاری ازم به گوش میرسید که مثلا دارم خواهرم رو تهدید به حبس ابد میکنم! هر از گاهی هم خودم رو روانه ی اون دنیا میکردم و هفت جد و آبادمم مستفیذ میشدن! دیشبم که یک جغد به تمام معنا بودم! ساعت دوازده و نیم شب بود من تازه داشتم پلات میگرفتم! خدا رو شکر میکردم که اون جایی که من رفتم پلات بگیرم شبانه روزیه وگرنه چی میشد خدا میدونه!دیشب همونجا تو سالن نشسته بودم با خودم فکر میکردم من آدم نمیشم! همه ی کارم باید بمونه دقیقه ی نود! درسته خوب شد و تقریبا همونچیزی از آب درومد که میخواستم، ولی واقعا به استرس و اضطراب و دل درد و معده دردش نمی ارزید! همه ی اینها یک طرف، استرس مامان رو هم اضافه کنید که هر ده دقیقه یکبار زنگ میزد که چی شد بالاخره؟ تموم شد؟ کی میای!؟.. حدودای یک و نیم بود که رسیدم خونه و دیدم مامان پشت شیشه واستاده منتظره منه! میگه به خدا اگه گذاشتم ترم بعدی هم از این کارا بکنی! میگم شش ترمه داری همینو میگی مامان من ! چه فرقی میکنه؟! میگه نه! ترم بعدی نمیذارم! میگم چشم! دیگه تکرار نمیشه..حالا چی داریم بخوریم گشنمه؟! میگه خودت یه چیزی درست کن بیار منم بخورم اشتهام کور شده! من :
تقریبا تا چهار صبح کارای راندو رو تموم کردم و رفتم یکم بخوابم..تازه داشت خوابم میبرد که حدودای ساعت شش، زهرا زنگ زد و گفت فایل اتوکدش نمیخونه! گفتم یعنی چی نمیخونه؟! گفت از فلان فولدر برش داشتم گذاشتم فلان فولدر الان ارور میده نمیخونه! تا هشت صبح هم با فایل زهرا درگیر بودیم و حدودای نه رفتیم دونشگاه! یکم به کارا نگاه کردیم که استاد هم اومد و دید و نمره داد و ما هم برگشتیم خونه! به همین سادگی..
راستش رو بخوای من از اینا خسته نشدم..چیزی که منو خسته کرد همین استرسی بود که نگه داشته بودم واسه روز آخر.. ترس از اینکه یه موقع نتونم برسونم و تمومش کنم یا اینکه نکنه کارم خراب شه و همه ی زحماتم به باد بره..(یه وقتایی هم میترسیدم برق بره و پروژم بمونه! این دیگه نور علی نور میشد!) .. خلاصه که اوضاعی بود دیدنی..جای شما خالی نباشه! مثل همیشه از اونجایی که من فوری درس عبرت میگیرم؛ درس عبرت ِ این ترم رو هم به خوشی و خرمی گرفتم و باید که هر چه سریعتر پسش بدم!
راستی دارم مهاجرت میکنم به بلاگ اسپات..دیگه با هیچی این بلاگفا کنار نمیام..نه قالبش..نه خودش..تازه متوجه شدم اسمایلی ها هم فقط با فایر فوکس مشکل دارن در حالی که من فکر میکردم کلا حذفش کردن!

!...


رسما" نابود شدم! کم آوردم! داغون شدم! چشمام داره از حدقه میزنه بیرون!صد بار تا الان آرزو کردم کاش به جای یکی از اون مریضایی بودم که قراره طرح بیمارستانشو چهار شنبه، به عنوان پروژه ی پایان ترم، تحویل بدیم. بعد من همونجا جان به جان آفنیر تسلیم میکردم میمردم و خلاص!!!

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

تست


همچنان آزمایش میشه..اگه جواب بده بسی مسروریم!

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

!الو


الو الو! آزمایش میشه!

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

!تلافی قالب



اگه تونستم قالب اونور رو درست کنم که هیچ، اگه نشد قیدشو میزنم! دیگه خسته ام کرد..اابته نمیدونم جابه جا کردن پستهاش چقدر طول میکشه ولی خب در حالت فعلی اینجا ارجحیت داره..اصولا" باید پستها رو منتقل کنم ولی چون به هیچ عنوان حوصله اش رو ندارم اینکارو نمیکنم!
باید دید چی پیش میاد!

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

هویجوری


همینجوری ..یهو هوس کردم بیام یه سری به اینجا بزنم..
مثل همیشه ساکت و اروم..
هیچ خبری نیست..سکوت فریاد میزنه..

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

!بدون شرح


من به کمک دولت در دهن این ملت میزنم!!!


عکس: نیک آهنگ کوثر

88


سکوت هم جلوی این رذالت کم میاره..باور کن!
امشب فهمیدم که یکی از دوستام رو تو تهران گرفتن.. هیچ خبری ازش ندارم..دلم میخواد زار بزنم..

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

سکوت سبز...







***

سکوت میکنیم...شما را نیز به این سکوت سبز دعوت میکنیم..

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

131


با امروز میشه پنج روز! پنج روزه که شب، دو میخوابم و صبح هفت بیدار میشم! از این لحظه به بعد رسما حس میکنم تمام کارها و پروژه های عالم رو دوش منه! از اونجایی که نمیخوام تجربه ی ترم پیش برام تکرار شه و نمیخوام برای بار چندم طعم ِ اون استرس کذایی رو بچِشم؛ افتادم به کار کردن! دعا کن بتونم به موقع کارام رو روبه راه کنم..
....
امشب هم به رسم همیشگی رفتیم خونه ی مامان بزرگ.. من حدودای 6:30 رسیدم و در حالیکه از شدت سردرد داشتم میمردم همونجا یه گوشه ولو شدم! (مثل همیشه پشمک من آماده بود! میدونی.. من عاشق این دو تا ام (پدر و مادر بزرگم). تصور اون خونه حتی یک لحظه بدون اونها برام غیر ممکنه... از خدا میخوام حفظشون کنه..) تولد شوهر خالم هم بود.. خواستیم سورپریزش کنیم من رفتم براش کیک تولد بخرم! فک کن 7:15 رفتم 9 برگشتم اونم بدون کیک! هیچ جا پیدا نکردم! تمام شیرینی فروشی های آبرسان رو زیر و رو کردم هیچییییی!!!!! آخرش هم یه جعبه شیرینی گرفتم و برگشتم خونه..مامان اینا هم تازه رسیده بودن.. شمعو گذاشتیم داخل شیرینی و n بار با n آرزوی متفاوت فوت کردیم!
....
الان به قدری خسته ام که دلم میخواد یکی تو همین شرایط فعلیم بلندم کنه ببره بذاره تو تختم..چراغم رو خاموش کنه و آروم آروم بهم بگه.. نگران نباش..همه چی درست میشه..

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

130


بدجور احساس سردرگمی داریم..احساس پوچی! احساس گرفتگی! احساس گریه!
دچار کمبود محبت شده ایم! لطفا کمی ما را دوست بدارید!

88/9/24


عرض شود که.. میدترم ها رو به طرز زیبایی مورد لطف و عنایت قرار دادم! نمیدونم چیکارشون کردم فقط میدونم که تموم شد! جو خیلی بدیه.. شاید هم من تو موود ِ این جو نیستم! حوصله ندارم و وقتی یک کتاب جلوم بازه چند سال طول میکشه تا ورق بخوره! حواسم جمع نیست و تمرکز لازم رو ندارم! تمرکز ِ کافی هم ندارم! کلا تمرکز ندارم! به همه چی فکر میکنم جز مطلبی که میخونم! چیز آنرمالی نیست برام ولی اینجور موقع ها میتونم بعد ِ یه مدت خودم رو کنترل کنم ولی الان دیگه نه!... ! این ارشد هم از طرفی شده عذاب علیمه ! به خدا خیلی زوده که بخواد دوران کنکور برام تداعی بشه! :(((
 جدیدا" یه حالت خاصی پیدا کردم.. اینکه مثلا درباره ی یه موردی با خودم فکر میکنم..مشورت میکنم.. کلی تجزیه تحلیل میکنم .. آخرش به این نتیجه میرسم که فلان کار رو نباید بکنم! به جاش مثلا این کار رو بکنم بهتره! بعد چی میشه؟! میبینم فلان کار رو کردم هیچ، یه آبم روش!  انقدر تند و سریع اتفاق میفته که نمیدونم چی میشه! یعنی مذاکرات چند ساعته با خودم، در عرض چند دقیقه هیچ میشه!  انگار تو نا خودآگاه ِ ذهنم مونده باشه و  کنترلش دست خودم نباشه!! اینه که الان برای کوچکترین حرکتی که میخوام بکنم..کوچکترین حرفی که میخوام بزنم مکث میکنم.. یه دور ذهنیتم رو مرور میکنم یه موقع غافلگیر نشم! کلا قصد دارم از این به بعد اسلو موشن عمل کنم.. شاید فرجی شد!
 دیروز تصمیم گرفتم یه کتابخونه ی دیواری بسازم برا خودم! بلژیک که بودم رفته بودیم ایکیا.. انواع اقسام کتابخونه های دیواری رو دیده بودم. خوشم اومد و چند تا عکس ازشون گرفتم..دیروز به فکرم رسید یدونه ساده اش رو درست کنم.. اگه بشه خیلی خوبه فقط میمونه جاش که اونم بسته به اندازه و .. بعدا" درباره اش فک میکنم..
 میدونی.. خیلی بده وقتی آدم بعد از مرور بعصی حرفها و گفته ها در یک مقطع زمانی خاص، ببینه همه یه سو تفاهم بوده! یه سو تفاهمی که قرار نبوده سو تفاهم باشه ولی شده!! یا شاید اون موقع نبوده ولی بعد ها تبدیل به سو تفاهم شده!

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه


جای شما خالی امروز یک آرامش عمیقی تمام وجود منو گرفته بود! درست از همون آرامش هایی که مدتها بود دنبالش میگشتم! هر از گاهی هم برای اینکه این حس ِ درونیم رو غافلگیر کنم عمدا" به چیزی که وقتی بهش فکر میکنم استرس میگیرم بیشتر فکر میکردم ببینم چی میشه ولی خوشبختانه بی اثر بود!.. یعنی به مثال یک گوسفند ِ مدرن سرشو انداخته بود پایین واسه خودش چرخ میزد!  یه لبخند ِ ژکونتی هم در منتهی الیه راست صورتم به چشم میخورد که شخصا" مایه ی حیرت شده بود! خلاصه کلی کیفور و مشعوف شدم وقتی دیدم آثار این احوالات هنوز هم در من پیدا میشه!
یه چیزی شبیه اینکه تو یک جزیره ی دور افتاده روی یه تکه چوب روی آب شناور باشی...

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

127


هیچی ندارم بگم! باور کن! همینجوری ساکت و آرومم...!
فقط چیزی که چند روزه ذهنمو مشغول کرده همینه:  آدم برای رسیدن به هدفش باید موانع رو از سر راهش برداره! همشو! حتی اگر  عاشق و وابسته ی مانعش باشه!

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

126


وقتی میبینی بعضی چیزا تو مسیر خودش نیست یعنی دیگه نیست! یعنی ولش کن! یعنی باهاش کلنجار نرو! خودتم خفه نکن! نیست دیگه.. نیست!
 نو اِنی اعصاب!

2008/12/17

خدایا!
این حس ِ ششم منو ازم نگیر که هرچی میکِشم از همین حس ششممه!!!

2008/12/17

در حسرت یک جرعه!


یه عادت بدی که من دارم اینه که در اوج خستگی و  کوفتگی؛ تنبلی رو به هر چیزی ترجیح میدم! دیگه برام فرقی نمیکنه چی خوبه چی بده! چی مفیده چی مضره و ..!
عصر وقتی رسیدم خونه طبق عادت همیشگی رفتم یه استکان چایی ریختم و گذاشتم تو ماکروویو! معمولا" اینجور وقتا میذارم یه 45 ثانیه اون تو بچرخه تا قابل خوردن (نوشیدن!) شه!  امروز هم همین کار رو کردم! تایمش رو تنظیم کردم و درش رو بستم! روشن کردن ماکروویو همانا منفجر شدن بمب همانا!!! یک لحظه حس کردم افتادم وسط جنگ جهانی چهارم! برگشتم دیدم چیزی تو ماکرو معلوم نیست! با سلام و صلوات درش و باز کردم دیدم به به! همه چی هست جز استکان! سطح سینی همه آبکی و پر ِ خورده شیشه! فقط یه تیکه جسم ِ مشبک به عنوان غنایم جنگی از دوردستها دیده میشد! تازه یادم افتاد که پایه ی فلزیه استکانو برنداشتم! دیگه خودت فکرشو بکن چه اوضاعی بود.. !
از اونجایی که اهل خونه نیستن همونجوری گذاشتم بمونه تا بعدا برم وضعیت رو درست کنم ولی به قدری خسته ام که حاضرم یه استکانه دیگه رو تو همون شرایط بذارم توش تا بلکه به رستگاری مجدد برسم!
پ.ن:جدیدا" دلم میخواد برم شخصا" به ایشون پیشنهاد بدم! اینروزها عجیب منو درک میکنه!

2008/12/17

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

...!

هه!
میدونی آخر این بازی چی شد؟!
بذار بگم!..هیچی نشد! من موندم و خودمو تویی که از اولش هم وجود نداشتی!

2008/12/17

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

شما شبیه کدام سیاستمدار هستید؟!


امروز داشتم وبلاگ انی دالتون رو میخوندم که اینو دیدم!
خوشم اومد خواستم تست بدم بینم نتیجه اش چیه!
اینم نتیجه اش!! :دی



روحت شاد مرد!


۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

121

به نظرت چرا من شبا حالت نرمال خودم رو از دست میدم؟!
 تا عصر خیلی خوب و سرحال و مثبتم! عصر یکم حال و هوام عوض میشه و با اینکه خودم میدونم اوضام داره فرق میکنه ولی به روی خودم نمیارم و ندید میگیرم! شب دیگه رسما کرکره رو میکشم پایین! میشم یک موجود دیگه!  یک انسان دیگه!  یک تفکر دیگه! و این موجودیت تا صبح ادامه داره! کافیه تکیه بدم به صندلیم..یک نور ضعیف با یه موزیک ملایم..با یک پنجره ی نیمه باز و نسیم خنک..
 سرم رو بین دستهام میگیرم.. فشارش میدم ولی بیشتر از این دیگه نمیتونم.. چشمامو میبندم..نفس عمیق میکشم و در درون خودم غرق میشم..
 سه روزه که بی وقفه بارون میباره..
***
 *ماییم که از باده ی بی جام خوشیم ** هر صبح منوریم و هر شام خوشیم!
   گویند سر انجام ندارید شما ** ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم!

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

گل خاردار!


ما اینروز ها دچار افت مالی شدیدی شده ایم و نمیتوانیم از عهده ی مخارج درمانمان برآیم! ما هربار با دیدن پوستر های زیبا و دخترکُش ِ گل محمدی* که اخیرا" در مقابل دیدگانمان قرار گرفته ، کنترل خود را از دست میدهیم! از خود بیخود شده مدهوش به بیمارستان منتقل میشویم!!!!
 مدیونید اگر فکر کنید کسانی که به استقبال این غنچه ی نوشکفته رفته اند همگی بسیج و دانش آموزان مدارس میباشند که همچون گونی های سیب زمینی در محل حادثه پخش شده اند!!
ما شخصا اگر به خاطر ترس از هیجان زیادی و شور ناگهانی و ضعف دیدار ِ دکتر نبود هم اکنون زیر باران برای ایشان سوت و کف میزدیم! شاید هم بوسه ای از راه دور حواله ی ایشان میکردیم!!!
 *عطر گل محمدی به شهر ما خوش آمدی!!!!!!

119


دل تنگیم بسی..دل تنگ!

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

118

 

دیسک کمر مامان بزرگم رو عمل کردن و پلاتین گذاشتن..امروز عصر بعد از دانشگاه یه سری بهش زدم..حالش خوب نبود.. خیلی دلم گرفت..میدونی اصلا دوست ندارم اتفاقی براش بیفته..

وقتی داشتم وارد بیمارستان میشدم با صحنه ی جالبی روبه رو شدم اونم این بود که دیدم کل ِ پول من به اندازه ی موز و آبمیوه ی سن ایچی بود که میخواستم واسه مامان بزرگم بخرم! اولش فکر کردم بهتره یه چیز جزئی بگیرم و یکم پول برای خودم نگه دارم تا بتونم حداقل با تاکسی برگردم خونه! ولی بعد نظرم عوض شد و همشو دادم رفت! البته همه که چه عرض کنم "همه" ای در کار نبود! فقط برای اون لحظه ی من خیلی بود!
هیچی..پیاده برگشتم خونه..! تو راه هم داشتم فکر میکردم! به خودم..به بشریت.. به مامان بزرگم..به نگاه مهربونش..به دردی که میکشید و به روی خودش نمیاورد.. به اینکه چقدر خوبه آدم حس کنه کسی کنارش هست که میتونه بهش آرامش بده و نهایتا" به فواید و مزایای اس ام اس!

۱۳۸۸ آبان ۱۶, شنبه

117

چند تا از این جمعه ها گذشته؟! چند تای دیگه قراره بگذره؟
همچنان استرس یکشنبه تمام وجودم رو گرفته! تقصیر من نیست که نمیتونم یه طرح اساسی بدم! تقصیر طرح هاییه که همه با هم هجوم میارن و منو از اینجا رانده و مانده میکنن! شایدم مقصر هجوم فکر های قاطی پاتیه که نمیذاره حتی چند دقیقه هم که شده ببینم دارم چیکار میکنم!
جالب اینجاست که عامل خاصی هم برای این فکر های درهم وجود نداره!همینطوری یکی پس از دیگری دارن رد میشن! درست شبیه اینه که نشستی و داری به یه فیلم مستند نگاه میکنی! یهو وسط یکیشون گیر میفته و دیگه تموم! به خودت که میای میبینی تا شب با خودت کلنجار رفتی!
جدیدا به طرز نامعلومی دارم وزن کم میکنم! دلیل خاصی هم نداره فقط همینجوری داره کم میشه! چیز مشکوکی هم ندیدم که بخوام بگم طوریم شده و از این حرفا! اشتهام نسبت به قبل تغییر نکرده ولی وزن ثابتم کم شده!
یه نکته ای رو هم کشف کردم امروز اونم اینه که بعضی وقتا خوب نیست آدم جواب سوال ِ مشکوکی که مدت هاست براش لاینحل مونده رو کشف کنه! باید بگذره! خصوصا وقتی که احتمال میده این جواب ِ سوال، همون چیزی نیست که دلش میخواد بهش برسه! یا یکم متغایره! یا فکر میکنه که ممکنه با فهمیدنش ذهنش بیشتر از اونچه که هست درگیر شه! اگه زمان زیادی ازش گذشته که خب چه بهتر! فراموشش کن! اگر نه احساس میکنی که باید و باید پیداش کنی نگهش دار برای وقتی که دغدغه ی ذهنی نداری!
  *رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ** ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها **  خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن..

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

115


دلم برای اون مدتی که تو پاریس بودم تنگ شده..
برای شبهای طولانی و پرستاره اش یه ذره شده..برای قدم زدنهای دونفریمون..برای بوی گلهای شانزلیزه اش..برای سکوهای کنار رودخونه اش که روش مینشستیم..برای نمایندگی پژو ش که هربار از پشت شیشه اش رد میشدم دلم میریخت..برای همه چیزش..حتی سیاه پوستایی که جاکلیدی برج ایفل رو میفروختن..
حسی شبیه دیوانگی بهم دست داده..

اشتباه


خسته شدم..
از خودم..از تو..تویی که باید از خودم دورت کنم!.. برای با تو بودن از تو گذشتم!.. شده حکایت من!.. حکایت مسخره ی من!..میدونم درکش نمیکنی..مهم هم نیست..مثل خیلی چیزایی که وقتی میخوام فراموششون کنم به خودم میگم مهم نیست..
آدم توی زندگیش تجربه های زیادی رو به دست میاره..ولی وقتی ارزششون رو میدونه که میخواد ازشون استفاد کنه..آدم خیلی چیزا رو میشنوه ولی وقتی براش معنی و مفهوم پیدا میکنه که عینا تو زندگی خودش اتفاق میفته!
وقتی میشینم با خودم خلوت میکنم میبینم گاها" چیزایی رو به دست آوردم که به ازای از دست دادنهایی بوده که برام گرون تموم شده! میبینم برای داشتن چیزایی تلاش کردم که وجودشون برام مهم نبوده! نمیگم ضرر کردم! نه! ولی وقتی مرور میکنم میبینم شاید اگه اون موقع برای داشتنش اصرار نمیکردم وضعم بهتر بود..میبینم اگه وقت و احساسمو برای چیزایی که الان فهمیدم مثل یه حاشیه ی توخالی تو زندگیم بودن صرف نمیکردم؛ روحیه ام خیلی خوبتر از اینها بود!
گاهی آدم دلش میخواد به خودش ثابت کنه که میتونه! دلش میخواد به خودش نشون بده که عرضه شو داره و اینکارو میکنه! ولی وقتی به عقب برمیگرده میبینه جز اشتباه چیز دیگه ای نبوده! اشتباهی که گاهی اوقات خیلی زمان میبره تا به حال اولیه اش برگرده! اشتباهی که تاوان زیادی داره.. تاوان بعضی چیزها از به دست آوردنشون هم سخت تره...

پ.ن: جدیدا عاشق این آهنگ شدم!(پیشنهاد میکنم بزنین تو آی پاد یا mp3 و از همون طریق گوش بدین)
بعدا نوشت: میتونید آلبومش رو هم از اینجا دانلود کنین..

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

114


امروز معماری اسلامی داشتیم!
از دو تا هفت یکریز فقط حرف زد! با اینکه خیلی از معماری اسلامی خوشم نمیاد ولی به نظرم کلاس خوبی بود! از دو تا چهار و نیم که کامل نشسته بودیم و بادقت گوش میدادیم..بعدش دیگه کم کم هوا هم تاریک شد و از اونجایی که پروژکتور روشن بود چراغارو خاموش کرده بودیم..دیگه حدودای 6 برگشتم دیدم بچه ها سرشونو گذاشتن رو میز و هر از گاهی صدای خُرخُر به گوش میرسه! استاد هم همینجوری داشت در مورد ِ غازان خان و فواید ِ مغول ها صحبت میکرد! آخرای کلاس یکی از بچه ها برگشته میگه استاد میشه برم از حراست چند تا کیسه خواب بگیرم بیارم؟! استاد میگه نه! بذارید در مورد غازانیه هم حرف بزنیم بعد برید!
 وسط  یه آنتراکت ِ یک ربعی داد که با چونه و التماس تبدیل به نیم ساعت شد.. نشسته بودیم دور هم؛ دیدیم دو سه تا دختر دارن میان سمت ما! نسبتا" مشخص بود که ترم پایین بودن.. تو دست هر کدوم هم یه مداد و یه کاغذ بود! رسیدن به ما و یکیشون با خنده گفت ببخشید میشه واسه ما یه صندلی بکشید؟ استادمون طرح ِ صندلی میخواد! نادیا گفت ببرین بدین اونا براتون بکشن! خوب بلدن و همینجوری به بغل دستش که چندین فقره مذکر به چشم میخورد اشاره میکرد! دختره گفت بردیم دادیم بهشون گفتن بیاریم شما بکشین! برگشتیم یه نگاهی کردیم دیدیم دارن میخندن! گفتم نه شما ببر بگو همونی که وسط واستاده برات بکشه! اسکیسش خوبه! دختره هم کاغذو برداشت و برد..یکی دو دقیقه بعد اورد گفت نمیکشن آخه! میشه حالا شما بکشین؟! گفتم استادتون کیه؟! گفت "بابک" !!! گفتم کی؟!!!!!!! گفت بابک دیگه!! خوبه؟! میگن استاده خوبیه!! گفتم اره بابا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! پس چی؟!!! یعنی استاد ِ خوب یدونه داریم اونم بابکه!!!!! تو ببر بده اونا برات بکشن! آفرین!
دختره باز رفت و ما زدیم زیر خنده! گفتم مرد حسابی ما اون موقع واسه بابک سی جور صندلی میکشیدیم میگفت اینا بی خودن!با نقشه ی قبلی طرح شدن! نه کپی شدن! دیگه آخرش من دیده بودم بابک از هیچی خوشش نمیاد نشسته بودم صندلی الکتریکی ِ شکنجه کشیده بودم!!! الان واسه تو چی بکشیم خوشش بیاد؟!
دیگه تو اون نیم ساعت دختره رفت اومد رفت اومد آخر سر هم پسرا براش کشیدن و بهش گفتن مسئولیتش با خودشه!! دختر بیچاره هم قبول کرده بود! دیگه نمیدونم آخرش چی شد..قبول کرد طرحشو یا نه..فقط  بچه های کلاسشون رو میدیدیم که با قیافه های آویزون از کلاس میرن بیرون!!
 شب موقع برگشتن بارون بارید..یک بارون حسابی.. بیشتر راه رو پیاده رفتم و خیس شدم..همه چی خیلی خوب بود..نم نم بارون..تاریکی..پیاده روی خیس..همه چیی...فقط یه جیب کم بود..!

ریلکس..


جز نور مانیتور هیچ نور دیگه ای تو اتاق نیست..
به صندلیم تکیه دادم و تاب میخورم..
تنها یک آهنگ داره پخش میشه..
گوشیم رو میزه..و من بهش خیره شدم..

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

112


امروزو یادم میمونه!
هیچوقت به اندازه ی امروز غمگین و ناراحت نبودم..هیچوقت..
یادم میمونه...

...


حس ِ قاتلی رو دارم که میخواد به محل جرمش سر بزنه! ولی از اونجایی که نه قاتل زنده ست و نه مقتول مُرده، پس بی حرکت می ایستم!

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

110


فک کنم اگر چندین سال هم از عمر من بگذره و من همچنان مشغول فراگیری علم و دانش باشم، بازم با کلاسی که صبح ِ زود برگزار میشه مشکل دارم! یعنی تصور کن صبح که آلارم گوشیم زنگ میزنه تا من بیام بلند شم،هر چی صفت ِ زشت و نامرغوب هستش نثار گوشی و یونی و درس و خودم و تخت خوابم میکنم!
دیروز هر کاری کردم نتونستم یه طرح درست و حسابی بکشم. این بود که تصمیم گرفتم کلا چیزی نکشم! همینجوری سلانه سلانه داشتم میرفتم کلاس که دیدم بچه ها جلوی بولتن جمع شدن! رفتم نزدیکتر که ببینم جریان چیه، دیدم رو بولتن نوشتن"کلاس استاد ش.آ امروز تشکیل نخواهد شد!"  یک لحظه خوشحالی تمام وجودم رو گرفت! گفتم خوب شد امروز به خیر گذشت! همینجوری که داشتیم خنده کنان از جلوی بولتن رد میشدیم دیدیم استاد پشت سرمون داره میره کلاس و داد میزنه که بیاین کلاس! تشکیل میشه!!! دیگه توصیف نمیکنم که قیافمون چه شکلی شده بود! فقط همینطوری که داشتیم از پله ها میرفتیم بالا زیر لب زمزمه میکردیم که آدم پنچری قطار بگیره اینطوری ضایع نشه! تو شیلنگ آب شیرجه بزنه اینجوری ضایع نشه! تو زیرزمین بالن هوا کنه.. تو باجه تلفن برق بگیردش...تو افتابه شیرموز بخوره..از شتر لب بگیره ولی اینجوری ضایع نشه!!!! ما میگفتیم و استادم واسه خودش جمله اضافه میکرد!
دیگه هرطوری که بود رفتیم کلاس و خدا روشکر خیلی رو طرح ها اصرار نکرد و تقریبا به خیر گذشت!(شما نمیدونید این استادای طرح چقدر حساسن! یعنی کافیه ببینن یکی دست خالی اومده کلاس! دیگه بعدش بهترین طرح ها رو هم بذاری جلوشون میگن تو همونی که فلان جلسه کار نکرده بودی دیگه اره؟!!! حالا بیا و بهش بگو بابا من اونروز مشکلات ِ عدیده ی روحی و روانی و اخلاقی و جنسی حسی ... داشتم!! درک نمیکنن که آقا!درک نمیکنن!:دی )خلاصه یکم به کارا نگاه کرد و پروژه ی پایان ترم رو هم گفت و کلاس تعطیل شد.. از اونجا هم رفتیم نهار خوردیم.. خوب بود..فقط نمیدونم چرا بعد از نهار، درد ِ معده م یهو عود کرد! مدام داره میسوزه و تقریبا دولا موندم تا همین چند دقیقه پیش که امپرازول خوردم! دردش بهتر شده ولی سوزشش نه! کلافم کرده!
پیشنهادی چیزی (جز شیرین بیان و قرص های معده) دارین بگین که اوضاع بس خراب است!

۱۳۸۸ مهر ۲۵, شنبه

109


عرض شود که...مدتیست دست و دلمان به نوشتن نمیرود! چه کنیم؟!...
روزها همینطور دارن میگذرن..مثل همیشه! منم دنبالشون راه افتادم دارم میگذرم! دانشگاه و کار و فشردگی تایم و این چیزایی که خودت هم میدونی.همه با هم کافیه تا یک هفته ی آدم رو پر کنه! تنها چیزی که این وسط اضافه شده استرس ِ (*) میباشه..که اونم امیدوارم به زودی برطرف شه بره پی کارش.. بقیه اش تکرار ِ مکرراته!
فردا کلاس ِ "طرح" دارم اما دریغ از یک طرح! یک خط! حتی یک نقطه! تعجب آوره که آدم بعد از گذشت ِ اندی ترم به صفحه ی سفید کاغذ خیره شه و نهایتا توش X & O بازی کنه و خودش خودشو ببره! (و البته ذوق هم بکنه!)
پ.ن: (*): بعدا در موردش حرف میزنم!
پ.ن2: دیشب ازم سوالی پرسیدی که در جوابش گفتم نه وقتشو دارم نه حوصلشو! ولی میدونی چیه..من هردوی اینارو دارم..هم وقتشو دارم هم حوصله شو! تنها چیزی که ندارم انگیزه ست! انگیزشو ندارم..

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

107


خدا جان! چرا برای چند لحظه هم که شده کنار ما نمینشینید تا برایتان درد و دل کنیم!؟ ما این پایین بین این همه شلوغی کم اورده ایم! شما آن بالا تنها چه میکنید؟!!!!!
به نظر ما نیمه شب وقت خوبیست برای مکالمات احساسی! ولی باور کنید خسته شدیم بس که ما حرف زدیم و شما سکوت کردید! نق نمیزنیم ولی باور کنید کفرمان درامد! معلوم نیست چه شد فوتکی کردید عمیق، ملت را انداختید به جان هم خودتان یک گوشه ایستاده اید تماشا میکنید!
ما وقتی به پایین نگاه میکنیم،حتی از حرکت یک مورچه هم لذت نمیبریم! برسد به حرکت ادم نما های متحرک! شما نمیدانید ولی اینچنین است! ما هرچه میدویم باز هم عقبیم! شما چه میکنید نمیدانیم! در عجبیم! خوش به حالتان!!!!
خودتان صبر خودتان را زیاد کنید! (برگرفته از خدا صبرتان را زیاد کن!)

108


گاهی برای کوچکترین سوالت هم نمیتونی جواب پیدا کنی! برای کوچکترین حرکتی که میبینی نمیتونی دلیل قانع کننده بیاری! حتی برای کوتاهترین جمله ای که میشنوی نمیتونی عکس العمل نشون بدی! انقدر سریع اتفاق میفته که میمونی! گاهی به قدری گیر میکنی که فقط میخوای از خودت بپرسی چرا؟! چرا اینجوری شد؟! همین یک کلمه رو انقدر تکرار میکنی که ملکه ی ذهنت میشه!
اینروزها فقط از خودم میپرسم چرا؟!
خدایا! بدجوری داری محک میزنی! نمیتونم! میخوام استعفا بدم! دلیل هیچ کدوم از این نشونه هایی که برام گرفتی رو نمیدونم! فقط میدونم که بدجور میخوای اشکمو دربیاری! ولی تحمل میکنم..مقاومت میکنم..مثل همیشه! میخوام اینو بهت بگم که حجم امتحانت خیلی زیاده! از عهده اش برنمیام! خواهش میکنم کمش کن..باور کن من فقط چند روز رفتم هواخوری همین!

106


یک جمعه همیشه یه جمعه ست! عوض نمیشه! اصلا محکومه به جمعه بودن! کاریش هم نمیشه کرد!
دلم میخواد هنوز تو 35 روز گذشته ام بودم! چه زود تموم شد!
تیتر بلاگ بلاگفام هم درست شده! یعنی از روزی که فهمیده میخوام مهاجرت کنم خود به خود درست شده! جالبه ها! نمیدونستم اینقدر وابسته ایم!!!

Mons va man

belakhare bad az talash haye motaaded toonestam biam benevisam

hamchenan ba in keyboard moshkel daram hooroofe farsi nadare bayad az tajrobam estefade konam ke kheili sakhte tarjihan eng minevisam,bargashtam iran farsishoon mikonam

arz konam ke dar hale hazer oza kheili khoobe jaye shoma khali kheili khosh migzare ,dirooz raftim koln,ye shahrie too alman axasho badan mizaram,oonja ham khoob bood ye kilisaye dasht vaghan bayad didesh,banaye memari ke migan yani hamoon

nemikham moghayese konam vali khob vatan yekhorde kam lotfi mikonan dar haghe adam ah!

vali ba in hal ajib delam tang shode fek nemikardam inghadr deltangi konam,dirooz dashtam ba maman harf mizadam ta sedasho shenidam hes kardam mikham beram baghalesh konam ah ye joorie in hessamo doost nadaram

ba khodam fekr mikardam bekham biam inja dars bekhoonam kheili bayad roo khodam kar konam!!!

ehtemalan farda berim boruxell gooya festivale jazz mibashe,maloom nist

rasti man nemidoonam chera khasteham inghadr zood ejabat mishe! yadete ghabl az raftanam migoftam doa kon garibangire anfolanzaye khooki nasham?hamin alan ke too hayat neshastam o daram minevisam,sedaye khorro pof haye khooke hamsayeye baghalimoono daram mishnavam ke gooya mashghoole sarfe chaman hastand!!! fek kon

104

salam
ma ham aknoon az blode ghorbat minegarim
doost dashtim kheili chizha benegarim vali felan nemishavad chon ham in keyboard basi mara nemood va ham kollan vaght nist hamin alan han kr DARIM in 2 SAtr ra minevisim az invar va oonvar faghat chashm ast ke mara minegahad alamate tajob
kholase inke yeky dorooz bad talash mikonim
kheili movazebe khodetan bahin kollan vatan chize digarist

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

اسباب کشی..


راستی قبلا گفته بودم که میخوام تغییر مکان بدم..منتها چون لینکاش ناقص بود و میخواستم که کاملشون کنم و کمی فرصت نشد دیگه چیزی نگفتم..
دیشب لینکارم گذاشتم و تقریبا آمادست..
راستش رو بخوای بزرگترین کارش رو این پسر گل انجام داده. اگر سلمان آرشیوم رو منتقل نمیکرد محال بود من یه همچین کاری بکنم..با وجود اصراری که کردم تا بلکه منصرف شه، اما باز کار خودش رو کرد..از همینجا میخوام بهت بگم که واقعا ازت ممنونم Gemini..لطف بزرگی کردی
نمیدونم این بلاگو پاک کنم یا نه.. به هر حال این بلاگ برای من خاطرست..با وجود تمام اذیت هایی که کرده نمیتونم به این راحتی ها ازش بگذرم.. میخوام یه مدتی بگذره شاید اون موقع تونستم یه کاریش کنم..

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

عنوان نداره!


تقریبا میشه گفت دارم آماده ی رفتن میشم!
دیروز صبح چمدونم رو آوردم و لباسام رو مرتب کردم و گذاشتم توی چمدون..با داییم که حرف میزدم میگفت هوای اونجا خوبه و البته بارونیه! بهش میگم من زود سردم میشه..خواهشا با دمای بدن خودت جلو نرو! دقیقا بهم بگو دماسنج چند درجه رو نشون میده من به تناسب اون عمل کنم! میگه مهم نیست..نهایتش اینه که یخ میزنی میذاریمت جلوی آفتاب!
صبح که داشتم اتاقم رو مرتب میکردم چشمم خورد به بامبوم! تو اتاقم هیچ چیزی رو به اندازه ی اون دوست ندارم..نمیدونم چرا ولی یهو دلم گرفت! بردمش پیش مامان و کلی سفارش کردم ..میگم مامان من نیستم حواست به این کوچولو باشه ها..من با خون و دل بزرگش کردم..نازشو کشیدم.. نوازشش کردم..میگه باشه حواسم هست..میگم روزی یک ساعت باید باهاش حرف بزنی..موزیک مورد علاقه اشو پخش کنی..باهاش درد و دل کنی.. آبشو عوض کنی.. میگه باشه چشم! نگران نباش! میگم یک روز در میان هم گرد و خاک برگاش رو پاک کن بی زحمت! چپ چپ نگاهم میکنه و میگه میخوای واسه نهار و شام هم صداش بزنم بیاد پیش ما؟! میخندم میگم نه اینجوری اذیت میشه..فقط اگه برات مقدور بود روزی یک ساعت هم براش آواز بخون خوشش میاد!
یه دودلی خاصی دارم..دودلی ِ مجهول..طوری که حسش خیلی برام ناشناخته ست! نمیتونم برای خودم تعریفش کنم.. دلم رو میگیره..
لیست کارهام رو نوشتم تقریبا تموم شده ولی باز هم خرده ریزه زیاد داره که باید انجامشون بدم..هنوز لیست سفارشات داییم ناقصه..فک کن بادبزن میخواد! یعنی من بادبزن رو که شنیدم تا یک هفته تو کما بودم! انواع اقسام سبزی! مخلوط..پاک شده..سبزی آش..سبزی دلمه.. سبزی کوکو..سبزی کوفته.. انواع آجیل! انواع عسل! انواع نمیدونم چی! صبح فکر میکردم از خیر چمدون خودم بگذرم بهتره! برم وسایلش رو تحویل بدم مثل یک دختر معقول به وطن خودم برگردم! اینجوری که این پیش میره تا خود ِ شنبه هی سفارش میکنه! جدیدا اسباب کشی هم کردن.. چند روز پیش که داشتیم با هم حرف میزدیم میگفت بیا دکوراسیون داخلی رو میخوام باهم تغییر بدیم! یه تیکه از اپن ِ آشپزخونه رو برمیداریم میذاریم اونور یه تیکه از آجرای اینورم میذاریم اون یکی ور! یکی از دیوارارو میذاریم دورتر.. همینجوری که داشت میگفت گفتم تو که اینکارا رو میکنی یه قسمتی رو هم در نظر بگیر که من هر از گاهی بتونم برم اونجا خودم رو تخلیه ی روحی کنم! اینو گفتم ولی بعدش پشیمون شدم چون بلافاصله گفت راس میگی ها! یکی از اتاقای اینجا خیلی مناسبه واسه موزیک! بیا طرحشو بده مصالحش رو بزنیم بشه اتاق موزیک!!!!!!!!!!!!!!! خلاصه اینکه خدا خودش به خیر بگذرونه!( اگر برنگشتم بدونین یا زیر آوار و مصالح له شدم یا کلی سفارشات گرفتم و چیزی که اینجا منتظرش بودم اتفاق بیفته اونجا برام ممکن شده!) هرچند میدونم طفلکی خیلی داره تلاش میکنه تا موقع رفتن من خونه ی جدیدش آماده و مرتب شه..(اینو گفتم که حس دلسوزیمو نشون بدم :-" )..
بگذریم..حالا فعلا که همه چی داره ثابت پیش میره..باید دید تا آخرین لحظه چی پیش میاد.. به احتمال خیلی قوی میتونم به همتون سر بزنم..اگر هم نتونستم که سعی خودمو میکنم بتونم سر بزنم!!..
خلاصه که همگی مواظب خودتون باشین.. دعا کنین آنفلانزای خوکی گریبانگیرم نشه!

101


دیشب یه پستی نوشتم اما امروز صبح ترجیح دادم نباشه!...!

این آهنگ قدیمی بدجوری گریه ی منو در میاره! نمیدونم چرا!

قسمتی از یک نوشته


"تو همیشه خوبی. منم همیشه بهت می گم " مثل همیشه!" اینو وقتی می گم که حالمو می پرسی. و تو، همیشه آخرش می گی " سعی کن خوب باشی!" و من هم می گم "سعیمو می کنم." و هیچ وقت هم سعی نمی کنم. می دونم که نمی دونی چقدر حالم از سعی کردن به هم می خوره.دیگه حالشو ندارم"...

99


به شدت بی خوابیم..حس میکنیم اعصابمان خط خطی شده!
خسته شدیم بس که وول خوردیم! Mp3 مان را خواباندیم خودمان صاف نشستیم و سقف اتاقمان را نگاه میکنیم! ما نمیتوانیم خوابیده به سقف اتاقمان خیره شویم چرا که پنجره ی اتاقمان تقدم دارد و توجه ما را بیشتر به خود جلب میکنید!
ما حس میکنیم درونا" نا آرامیم و دلیلش را نمیدانیم! به پنج سال ِ پیش فکر میکنیم و افسوس میخوریم.. ناامید میشویم و تصمیم میگیریم به چیزهای خوب خوب فکر کنیم! پنج سال بعد را انتخاب میکنیم و به آن میاندیشیم و افسرده میشویم!
ما همچنین احساس میکنیم چوب ِ زبان تند و تیز خود را میخوریم! خصوصا زمانی که اعصاب نداریم و نمیدانیم چه میگوییم! ما به شدت پشیمانیم! باور کنید! ما نمیخواهیم زمانی که کنترل خود را نداریم حرفی بزنیم ولی نمیشود! دست خودمان نیست! اه..
ما دلمان برای ابطحی میسوزد!برای او و امثال او.. دیگر نمیتوانیم همانند سابق به تماشای تلویزیون بنشینیم! اعصابش را نداریم! حس میکنیم نقش کرم ِ آویزان به یک قلاب ماهیگیری را ایفا کرده ایم و میکنیم..
ما دوست داریم الان (....&^^%& ) و (^&^*^&...$%%^) . متاسفیم که نمیتوانیم شفاف سازی کنیم.. خصوصی ست..
ضمنا" اعتراف میکنیم که گیر کرده ایم! شما اگر میدانستید علت گیری ما چیست، یکبار نقش زمین میشدید و از خنده میترکیدید سپس بلند میشدید و ادامه ی مزخرفات را میخواندید! ولی خوشحال باشید که ادامه ای ندارد! میتوانید راحت بخندید!
ما صرفا" تعارف کردیم! نیشتان را ببندید و خودتان را حفظ کنید!..ما اعصاب نداریم!

از هر دری..


خرید کردن در یک ظهر ِ تابستان، مثل ِ ظهر امروز یعنی خیانت به تک تک سلولهای بدن!! یعنی جنایت..یعنی پی بردن به عمق فاجعه ی بشری.. یعنی بری بمیری بهتره!
صبح با مامان رفتیم واسه من خرید کنیم.. از پنج شنبه دارم دنبال شلوار لی میگردم ولی مگه پیدا میشه!یعنی شما فکر کنید من تمام پاساژ های این شهر رو زدم به هم؛ اون شلواری که مد نظرم بود رو نتونستم پیدا کنم..دیروز بلاخره از یه بوتیکی شلواری که دلم میخواست رو دیدم و خوشحال رفتم تو که پرو کنم و اگه جور شد بگیرمش.طرف میگه چه سایزی بدم خدمتتون؟ میگم فلان.شلوار رو میده میرم میپوشم میبینم گشاده!..میگم میشه یه سایز کوچیکترشو بدین!؟ سایز کوچکترشو میده و میپوشم ..این یکی هم به شدت کوچیکه!!! یعنی من اتاق پرو که داشتم میرفتم کاملا سالم بودم و هیچگونه مشکل روحی روانی نداشتم! بعد از اینکه اومدم بیرون احساس کردم باید برم بستری شم!!!
اینجوری پیش بره من تا آخر مرداد ماه جوراب هم نمیتونم بخرم! میگم آخر مرداد، چون میرم مسافرت و در حال حاضر با فقر لباس مواجهم!
در شرایط عادی من به سختی میتونم چیزی رو انتخاب کنم!حالا برسه به وقتی که بدونم زمانم کمه و باید تا فلان تاریخ فلان وسایل رو آماده کنم! حالا حساب کنید تو این شرایط وقتی از چیزی خوشم میاد و جور نمیشه، من چه حالی پیدا میکنم! نمونه اش همین شلواره! از شلوار های دم پا گشادی که جدیدا" مد شدن اصلا خوشم نمیاد..خصوصا شلوار هایی که از زانو گشاد میشن! به نظر من شلوار یا باید راسته و تنگ باشه یا باید از کمر حالت گشادی داشته باشه! این شلوارای جدید منو یاد فیلمای زمان انقلاب میندازه! فقط تسبیحش کمه!
جدیدا دچار سردردهای کُمِدی شدم! اولش سرم درد میکنه..یه قرص میخورم تا نیم ساعت سر دردم خوب میشه یعد دوباره شروع میکنه به درد کردن! یعنی هر نیم ساعت به نیم ساعت برنامه داریم! بعد جالبه که فقط یک ناحیه از سرم درد میکنه! یا زیر گوش چپم یا بالای گوش راستم! :| تازه حافظه ام هم از کار افتاده! تقریبا فقط یک سوم از همه ی چیزی که باید در یادم نگه دارم، تو کل حافظه ی من جا میشه بقیه اش همه محو و تاریکن! به خاطر همین هم شنبه رفتم یه بسته از این کاغذایی که به در و دیوار میچسبن گرفتم که لیست همه ی کارهام رو توش بنویسم! بسته رو خریدم و گذاشتم توی کیفم تا همین چند لحظه ی پیش که یادم افتاد باید لیست ِ کارهای این هفته ام رو توش مینوشتم!!!
پ.ن: هی..من نگرانتم! حس میکنم عوض شدی! یه چیزی به شدت ذهنت رو درگیر کرده! نمیدونم چیه ولی هست! شاید اگه به خودت بگم بگی نه! شاید هم من اشتباه میکنم نمیدونم..ولی ح 6 من اشتباه نمیکنه!

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

رو سر بنه به بالین..


منو رها کن....
بذار به حال خودم باشم!
دلم گرفته حوصله ی خودم رو هم ندارم..چرا آخر شب که میشه من یه خوددرگیری ِ نامفهموم پیدا میکنم.. با خودم کنار نمیام یا میام ولی خودمو میزنم به اون راه! یا میرم تو توهم؟! .یا فکر میکنم که خودم رو میزنم به اون راه و میرم تو توهم!؟ .نمیدونم..هر چی که هست کلافه کنندست.

اینکه بشینی و تیکه های فکرت رو بذاری کنار هم و هی کنترلشون کنی که مبادا جاشون رو اشتباه گذاشته باشی خستت میکنه..خصوصا وقتی که به اخراش میرسی میبینی یه تیکه ات گم شده و تو از اولش هم اونو نداشتی!..
یا باید رهاش کنی یا بگردی دنبالش و تیکه ات رو پیداش کنی.. نمیدونم..میترسم! میترسم اگه ولش کنم تیکه هاش برای همیشه جلوی چشمم بمونه! پراکنده..ناقص..تو خالی..
من رهاش نمیکنم که تکه های پوچ فکرم جلوی نگاه ِ من نباشه!..ولی تو منو رها کن..بذار به حال خودم باشم

کیش و مات


وارد یه مبارزه ی سخت و تنگاتنگ شدم! با شناختی که از خودم دارم اگر هر چند دقیقه یکبار با خودم حرف نزنم و محاسبات ذهنیم رو مرور نکنم میبازم! (هرچند.. اینبار موضوع فرق میکنه!..یعنی حتی اگر با خودم حرف هم نزنم امکان باختم کمه ولی خب به ریسکش نمی ارزه!) میدونم بدجوری داره رو نرو من راه میره و دقیقا انگشتش رو گذاشته رو نقطه ضعف ِ اعصاب من!..با این حال این رو هم میدونم که میتونم از عهدش بر بیام! یعنی باید بر بیام..
راستش رو بخوای تا همین الان هم دارم فکر میکنم که چرا و چطور..به جوابی هم نرسیدم!و این یعنی حریف قدره..!
اشکالی نداره..شاید یه بازیه.. بگذریم که هیچیش شبیه بازی نیست! ولی الان که وارد این بازی شدم تا آخرش ادامه میدم..
میدونی..بچرخ تا بچرخیم!

!Gemini عوارض


تمام شد! بلاخره تمام شد و بلاخره من راحت شدم! دو شب خیلی سخت رو پشت سر گذاشتم..دیشب و پریشب.. پریشب که به طرز فجیعی زده بود به سَرَم..هر یک ساعت یکبار پا میشدم یه دور خونه رو متر میکردم برمیگشتم سر جام! هر از گاهی هم اصوات نا به هنجاری ازم به گوش میرسید که مثلا دارم خواهرم رو تهدید به حبس ابد میکنم! هر از گاهی هم خودم رو روانه ی اون دنیا میکردم و هفت جد و آبادمم مستفیذ میشدن! دیشبم که یک جغد به تمام معنا بودم! ساعت دوازده و نیم شب بود من تازه داشتم پلات میگرفتم! خدا رو شکر میکردم که اون جایی که من رفتم پلات بگیرم شبانه روزیه وگرنه چی میشد خدا میدونه!دیشب همونجا تو سالن نشسته بودم با خودم فکر میکردم من آدم نمیشم! همه ی کارم باید بمونه دقیقه ی نود! درسته خوب شد و تقریبا همونچیزی از آب درومد که میخواستم، ولی واقعا به استرس و اضطراب و دل درد و معده دردش نمی ارزید! همه ی اینها یک طرف، استرس مامان رو هم اضافه کنید که هر ده دقیقه یکبار زنگ میزد که چی شد بالاخره؟ تموم شد؟ کی میای!؟.. حدودای یک و نیم بود که رسیدم خونه و دیدم مامان پشت شیشه واستاده منتظره منه! میگه به خدا اگه گذاشتم ترم بعدی هم از این کارا بکنی! میگم شش ترمه داری همینو میگی مامان من ! چه فرقی میکنه؟! میگه نه! ترم بعدی نمیذارم! میگم چشم! دیگه تکرار نمیشه..حالا چی داریم بخوریم گشنمه؟! میگه خودت یه چیزی درست کن بیار منم بخورم اشتهام کور شده! من :
تقریبا تا چهار صبح کارای راندو رو تموم کردم و رفتم یکم بخوابم..تازه داشت خوابم میبرد که حدودای ساعت شش، زهرا زنگ زد و گفت فایل اتوکدش نمیخونه! گفتم یعنی چی نمیخونه؟! گفت از فلان فولدر برش داشتم گذاشتم فلان فولدر الان ارور میده نمیخونه! تا هشت صبح هم با فایل زهرا درگیر بودیم و حدودای نه رفتیم دونشگاه! یکم به کارا نگاه کردیم که استاد هم اومد و دید و نمره داد و ما هم برگشتیم خونه! به همین سادگی..
راستش رو بخوای من از اینا خسته نشدم..چیزی که منو خسته کرد همین استرسی بود که نگه داشته بودم واسه روز آخر.. ترس از اینکه یه موقع نتونم برسونم و تمومش کنم یا اینکه نکنه کارم خراب شه و همه ی زحماتم به باد بره..(یه وقتایی هم میترسیدم برق بره و پروژم بمونه! این دیگه نور علی نور میشد!) .. خلاصه که اوضاعی بود دیدنی..جای شما خالی نباشه! مثل همیشه از اونجایی که من فوری درس عبرت میگیرم؛ درس عبرت ِ این ترم رو هم به خوشی و خرمی گرفتم و باید که هر چه سریعتر پسش بدم!
راستی دارم مهاجرت میکنم به بلاگ اسپات..دیگه با هیچی این بلاگفا کنار نمیام..نه قالبش..نه خودش..تازه متوجه شدم اسمایلی ها هم فقط با فایر فوکس مشکل دارن در حالی که من فکر میکردم کلا حذفش کردن!

!...


رسما" نابود شدم! کم آوردم! داغون شدم! چشمام داره از حدقه میزنه بیرون!صد بار تا الان آرزو کردم کاش به جای یکی از اون مریضایی بودم که قراره طرح بیمارستانشو چهار شنبه، به عنوان پروژه ی پایان ترم، تحویل بدیم. بعد من همونجا جان به جان آفنیر تسلیم میکردم میمردم و خلاص!!!

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

تست


همچنان آزمایش میشه..اگه جواب بده بسی مسروریم!

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

!الو


الو الو! آزمایش میشه!

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

!تلافی قالب



اگه تونستم قالب اونور رو درست کنم که هیچ، اگه نشد قیدشو میزنم! دیگه خسته ام کرد..اابته نمیدونم جابه جا کردن پستهاش چقدر طول میکشه ولی خب در حالت فعلی اینجا ارجحیت داره..اصولا" باید پستها رو منتقل کنم ولی چون به هیچ عنوان حوصله اش رو ندارم اینکارو نمیکنم!
باید دید چی پیش میاد!

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

هویجوری


همینجوری ..یهو هوس کردم بیام یه سری به اینجا بزنم..
مثل همیشه ساکت و اروم..
هیچ خبری نیست..سکوت فریاد میزنه..

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

!بدون شرح


من به کمک دولت در دهن این ملت میزنم!!!


عکس: نیک آهنگ کوثر

88


سکوت هم جلوی این رذالت کم میاره..باور کن!
امشب فهمیدم که یکی از دوستام رو تو تهران گرفتن.. هیچ خبری ازش ندارم..دلم میخواد زار بزنم..

۱۳۸۸ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

سکوت سبز...







***

سکوت میکنیم...شما را نیز به این سکوت سبز دعوت میکنیم..