۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

عنوان نداره!


تقریبا میشه گفت دارم آماده ی رفتن میشم!
دیروز صبح چمدونم رو آوردم و لباسام رو مرتب کردم و گذاشتم توی چمدون..با داییم که حرف میزدم میگفت هوای اونجا خوبه و البته بارونیه! بهش میگم من زود سردم میشه..خواهشا با دمای بدن خودت جلو نرو! دقیقا بهم بگو دماسنج چند درجه رو نشون میده من به تناسب اون عمل کنم! میگه مهم نیست..نهایتش اینه که یخ میزنی میذاریمت جلوی آفتاب!
صبح که داشتم اتاقم رو مرتب میکردم چشمم خورد به بامبوم! تو اتاقم هیچ چیزی رو به اندازه ی اون دوست ندارم..نمیدونم چرا ولی یهو دلم گرفت! بردمش پیش مامان و کلی سفارش کردم ..میگم مامان من نیستم حواست به این کوچولو باشه ها..من با خون و دل بزرگش کردم..نازشو کشیدم.. نوازشش کردم..میگه باشه حواسم هست..میگم روزی یک ساعت باید باهاش حرف بزنی..موزیک مورد علاقه اشو پخش کنی..باهاش درد و دل کنی.. آبشو عوض کنی.. میگه باشه چشم! نگران نباش! میگم یک روز در میان هم گرد و خاک برگاش رو پاک کن بی زحمت! چپ چپ نگاهم میکنه و میگه میخوای واسه نهار و شام هم صداش بزنم بیاد پیش ما؟! میخندم میگم نه اینجوری اذیت میشه..فقط اگه برات مقدور بود روزی یک ساعت هم براش آواز بخون خوشش میاد!
یه دودلی خاصی دارم..دودلی ِ مجهول..طوری که حسش خیلی برام ناشناخته ست! نمیتونم برای خودم تعریفش کنم.. دلم رو میگیره..
لیست کارهام رو نوشتم تقریبا تموم شده ولی باز هم خرده ریزه زیاد داره که باید انجامشون بدم..هنوز لیست سفارشات داییم ناقصه..فک کن بادبزن میخواد! یعنی من بادبزن رو که شنیدم تا یک هفته تو کما بودم! انواع اقسام سبزی! مخلوط..پاک شده..سبزی آش..سبزی دلمه.. سبزی کوکو..سبزی کوفته.. انواع آجیل! انواع عسل! انواع نمیدونم چی! صبح فکر میکردم از خیر چمدون خودم بگذرم بهتره! برم وسایلش رو تحویل بدم مثل یک دختر معقول به وطن خودم برگردم! اینجوری که این پیش میره تا خود ِ شنبه هی سفارش میکنه! جدیدا اسباب کشی هم کردن.. چند روز پیش که داشتیم با هم حرف میزدیم میگفت بیا دکوراسیون داخلی رو میخوام باهم تغییر بدیم! یه تیکه از اپن ِ آشپزخونه رو برمیداریم میذاریم اونور یه تیکه از آجرای اینورم میذاریم اون یکی ور! یکی از دیوارارو میذاریم دورتر.. همینجوری که داشت میگفت گفتم تو که اینکارا رو میکنی یه قسمتی رو هم در نظر بگیر که من هر از گاهی بتونم برم اونجا خودم رو تخلیه ی روحی کنم! اینو گفتم ولی بعدش پشیمون شدم چون بلافاصله گفت راس میگی ها! یکی از اتاقای اینجا خیلی مناسبه واسه موزیک! بیا طرحشو بده مصالحش رو بزنیم بشه اتاق موزیک!!!!!!!!!!!!!!! خلاصه اینکه خدا خودش به خیر بگذرونه!( اگر برنگشتم بدونین یا زیر آوار و مصالح له شدم یا کلی سفارشات گرفتم و چیزی که اینجا منتظرش بودم اتفاق بیفته اونجا برام ممکن شده!) هرچند میدونم طفلکی خیلی داره تلاش میکنه تا موقع رفتن من خونه ی جدیدش آماده و مرتب شه..(اینو گفتم که حس دلسوزیمو نشون بدم :-" )..
بگذریم..حالا فعلا که همه چی داره ثابت پیش میره..باید دید تا آخرین لحظه چی پیش میاد.. به احتمال خیلی قوی میتونم به همتون سر بزنم..اگر هم نتونستم که سعی خودمو میکنم بتونم سر بزنم!!..
خلاصه که همگی مواظب خودتون باشین.. دعا کنین آنفلانزای خوکی گریبانگیرم نشه!

۱ نظر:

پروین گفت...

مبارکه

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

عنوان نداره!


تقریبا میشه گفت دارم آماده ی رفتن میشم!
دیروز صبح چمدونم رو آوردم و لباسام رو مرتب کردم و گذاشتم توی چمدون..با داییم که حرف میزدم میگفت هوای اونجا خوبه و البته بارونیه! بهش میگم من زود سردم میشه..خواهشا با دمای بدن خودت جلو نرو! دقیقا بهم بگو دماسنج چند درجه رو نشون میده من به تناسب اون عمل کنم! میگه مهم نیست..نهایتش اینه که یخ میزنی میذاریمت جلوی آفتاب!
صبح که داشتم اتاقم رو مرتب میکردم چشمم خورد به بامبوم! تو اتاقم هیچ چیزی رو به اندازه ی اون دوست ندارم..نمیدونم چرا ولی یهو دلم گرفت! بردمش پیش مامان و کلی سفارش کردم ..میگم مامان من نیستم حواست به این کوچولو باشه ها..من با خون و دل بزرگش کردم..نازشو کشیدم.. نوازشش کردم..میگه باشه حواسم هست..میگم روزی یک ساعت باید باهاش حرف بزنی..موزیک مورد علاقه اشو پخش کنی..باهاش درد و دل کنی.. آبشو عوض کنی.. میگه باشه چشم! نگران نباش! میگم یک روز در میان هم گرد و خاک برگاش رو پاک کن بی زحمت! چپ چپ نگاهم میکنه و میگه میخوای واسه نهار و شام هم صداش بزنم بیاد پیش ما؟! میخندم میگم نه اینجوری اذیت میشه..فقط اگه برات مقدور بود روزی یک ساعت هم براش آواز بخون خوشش میاد!
یه دودلی خاصی دارم..دودلی ِ مجهول..طوری که حسش خیلی برام ناشناخته ست! نمیتونم برای خودم تعریفش کنم.. دلم رو میگیره..
لیست کارهام رو نوشتم تقریبا تموم شده ولی باز هم خرده ریزه زیاد داره که باید انجامشون بدم..هنوز لیست سفارشات داییم ناقصه..فک کن بادبزن میخواد! یعنی من بادبزن رو که شنیدم تا یک هفته تو کما بودم! انواع اقسام سبزی! مخلوط..پاک شده..سبزی آش..سبزی دلمه.. سبزی کوکو..سبزی کوفته.. انواع آجیل! انواع عسل! انواع نمیدونم چی! صبح فکر میکردم از خیر چمدون خودم بگذرم بهتره! برم وسایلش رو تحویل بدم مثل یک دختر معقول به وطن خودم برگردم! اینجوری که این پیش میره تا خود ِ شنبه هی سفارش میکنه! جدیدا اسباب کشی هم کردن.. چند روز پیش که داشتیم با هم حرف میزدیم میگفت بیا دکوراسیون داخلی رو میخوام باهم تغییر بدیم! یه تیکه از اپن ِ آشپزخونه رو برمیداریم میذاریم اونور یه تیکه از آجرای اینورم میذاریم اون یکی ور! یکی از دیوارارو میذاریم دورتر.. همینجوری که داشت میگفت گفتم تو که اینکارا رو میکنی یه قسمتی رو هم در نظر بگیر که من هر از گاهی بتونم برم اونجا خودم رو تخلیه ی روحی کنم! اینو گفتم ولی بعدش پشیمون شدم چون بلافاصله گفت راس میگی ها! یکی از اتاقای اینجا خیلی مناسبه واسه موزیک! بیا طرحشو بده مصالحش رو بزنیم بشه اتاق موزیک!!!!!!!!!!!!!!! خلاصه اینکه خدا خودش به خیر بگذرونه!( اگر برنگشتم بدونین یا زیر آوار و مصالح له شدم یا کلی سفارشات گرفتم و چیزی که اینجا منتظرش بودم اتفاق بیفته اونجا برام ممکن شده!) هرچند میدونم طفلکی خیلی داره تلاش میکنه تا موقع رفتن من خونه ی جدیدش آماده و مرتب شه..(اینو گفتم که حس دلسوزیمو نشون بدم :-" )..
بگذریم..حالا فعلا که همه چی داره ثابت پیش میره..باید دید تا آخرین لحظه چی پیش میاد.. به احتمال خیلی قوی میتونم به همتون سر بزنم..اگر هم نتونستم که سعی خودمو میکنم بتونم سر بزنم!!..
خلاصه که همگی مواظب خودتون باشین.. دعا کنین آنفلانزای خوکی گریبانگیرم نشه!

۱ نظر:

پروین گفت...

مبارکه