۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

72


نمیدونم برات پیش اومده یا نه.. اینکه حس کنی قراره یه اتفاقی بیفته ولی ندونی چیه!
امروز دقیقا همینجوری بودم! چند دقیقه یکبار گوشیم رو چک میکردم!..اینقدر این کارو تکرار کردم که اخر سر خسته شدم و زدم خاموشش کردم پرتش کردم یه گوشه..ولی باز هم ته دلم احساس میکردم قراره یه اتفاقی بیفته!..اصولا این نوع حس های من کاملا بجاست و مطمئنم در عرض یک هفته اونچه که باید بشه میشه! خوب و بدش رو نمیدونم..ولی مطمئنا" رویدادی رخ خواهد داد!! حالا بیبنید من کی گفتم!
اینروزا دچار کمبود محبت شدم! خیلی زیاد! به یه لبخند دلنشین نیاز دارم! از اونایی که حس آرامش بده بهم ! همین!..لبخندی که واقعی باشه..نه تصنعی و ساختگی!..لطفا" لبخند بزنید!
داشتم تو آینه به خودم نگاه میکردم واز زاویه های مختلف خودم رو برسی میکردم!..به این نتیجه رسیدم که باید هرچه سریعتر یا رژیم رو شروع کنم یا بسکتبالم رو ادامه بدم! از اونجایی که با رژیم رابطه ی دوستانه ای ندارم پس همون بهتر که برم بسکت رو شروع کنم! اون موقع ها که حرفه ای کار میکردم خیلی از خودم راضی بودم..اعتماد به نفسم هم زیاد بود ولی الان یک سالی (شاید هم بیشتر) میشه که گذاشتمش کنار..دیروز تصمیم خودم رو گرفتم میرم و ادامه میدم!
یک هفتس که دست به تار نزدم! حس خیلی بدیه..یه عادتی که من دارم اینه که یا تا بینهایت در یک چیزی غرق میشم یا به کل میذارمش کنار! خیلی بده! همیشه هم برام درد سر ساز بوده..در واقع حد نرمال برای من وجود نداره! در مورد خیلی چیزا اینجوریم! از درس گرفته تا یک وسیله و چیز های دیگه..در واقع بهتره بگم وقتی به چیزی کلید میکنم..دیگه تمومه! تا زمانی بگذره و من درک کنم که بسه و شعورش رو در نیار اون مورد رو مچاله میکنم میذارم کنار! (همون جریان وابستگی و..ترک و..!) تا سه هفته ی پیش کم مونده بود با تارم یک جا بخوابم..شب و روزم شده بود تار! سر انگشتام از شدت تمرین بیش از حد درد میکرد! الان تو این یک هفته حتی بهش دست هم نزدم!
خوشبختانه این خلق و خوی فوق بشری ِ من در مورد افراد صدق نمیکنه..نادیا همیشه میگه اگه در مورد فرد هم صدق میکرد هر کسی که من دوستش داشتم (دارم!) تا قرنها باید فراری میشد! شکر خدا این مورد رو تعادلی عمل میکنم!! (ولی یه بار تو طالع بینی چینی خونده بودم نوشته بود به دور فرد مورد علاقه تان چنان حلقه میزنید که فرد را خفه میکنید!) حالا نمیدونم یا من دچار توهم شدم..یا باز من دچار توهم شدم!
در هر حال! دوستان! تا اطلاع ثانوی دور و بر من نباشید! به خاطر خودتونه

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

71


پست دیروز رو زمانی نوشتم که تقریبا" عصبانی بودم و حوصله ی توضیح بیشتر رو نداشتم.
سکوتی که میگم به این معنی نیست که در مقابل رفتاری که منو ناراحت میکنه عکس العمل نشون نمیدم...یا به این معنی نیست که اجازه میدم طرف مقابلم مطابق میلش رفتار کنه و من با وجود ناراحتیم هیچی بهش نگم..نه.. اصولا" تو همچین شرایطی اصلا" ساکت نمیمونم..خصوصا" زمانی که احساس کنم طرف چیزی به اسم سکوت نمیشناسه..و اصلا" براش معنی نداره! (سر همین مسئله، ترم یک که بودیم یه شیشه آب مرکب، سر یکی از پسرای همکلاسی از جانب بنده ریخته شد! دلیلشم حرکت بیخود و خیلی پررویانه اش بود! با یه شوخی بیخود که خودش شروع کرده بود، سر خودش رو به باد داد! هرچند بهش گفته بودم ادامه بده کل شیشه رو رو سرش خالی میکنم ولی خب اهمیتی نداد.و خود کرده را تدبیر نیست!این بود که گفتم خیلی هم قابل پیش بینی نیستم!) سکوتی که میگم زمانی برای من اتفاق میفته که طرف مقابلم کسی باشه که من دوستش دارم..براش احترام قائلم.. تو چنین شرایطی که میدونم حق با منه سکوت عوضی یقه ی منو میگیره ! همین هم باعث میشه اون رفتار و اون حرف تا مدتها تو ذهن و قلب من حک شه و منو اذیت کنه! در واقع وقتی از کسی که دوستش دارم و برام عزیزه ؛ حرفی رو میشنوم یا رفتاری رو میبینم که برام غیر منتظره است و منو به شدت عذاب میده، نمیتونم عکس العمل نشون بدم!!! همین هم باعث میشه که رفته رفته سرد بشم و دیگه همون آدم قبلی نباشم..! اینه که میگم شاید اگه حتی همون لحظه عکس العمل نشون بدم و خودمو خالی کنم..شاید از ذهنم بیاد بیرون.. با اینکه خیلی چیزا رو زود فراموش میکنم ولی عامل همین سکوت رو هیچموقع نمیتونم از ذهن خودم دور کنم..
الان فکر میکنم پنج روزی میشه که با منیژ حرفی نزدم! نه اینکه نخوام..نمیتونم.. با اینکه ظهر یکبار دیگه داشت منظور خودش رو( سر مسئله ای که منو ناراحت کرد) واضح تر بهم میگفت و اکیدا" تاکید میکرد که من اشتباه فکر کردم و موضوع اصلا" فلان چیز نبود و..ولی باز هم در کل ماجرا فرقی نکرد و همچنان سردم!

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

70


ظهر داشتم با خودم اختلاط میکردم..و طی یک اقدام موشکافانه ی کاراکترانه، به یه سری نتایج جالبی رسیدم!!
میدونی اشکال کار من چیه؟! این که خیلی زود خیلی چیزا رو فراموش میکنم! اینه که به چیزایی که باید گیر بدم گیر نمیدم! اینه که خیلیارو برای خیلی از کارا آزاد میذارم که ضررش واسه خودمه! اینه که از خیلی حرفها و گفته ها گذرا رد میشم! اینه که..اه ولش کن! اشکال کار من خیلی جاهاست! بهم میگن این خیلی خوبه! خیلی خوبه که خونسردی!! خیلی خوبه که گیر نمیدی!! خیلی خوبه که....اصلا" خیلی خوبه! خودت که نمیدونی!! راس میگن..من نمیدونم ولی اونا هم نمیدونن که همین کار من تو مقطع زمانی خاص چقدر میتونه منو اذیت کنه!..خودم میدونم که چقدر احساس بدی بهم دست میده..فقط خودم میدونم که از این اخلاق گ..* خودم اصلا" خوشم نمیاد! شاید واسه یه عده فوق العاده به نظر میرسه..باعث میشه فکر کنن خونسردم و یا مثلا" فکر میکنن حساس نیستم و خیلی چیزا برام مهم نیست!..ولی بازم فقط خودم میدونم که اینطور نیست! نازلی(دوستم) میگه من اگه یه لحظه جای تو بودم شاید خیلی کارا میکردم..اگه یک درصد از بیتفاوتی تو رو داشتم این بودم..اون بودم..بهش میگم این بی تفاوتی نیست..این..اصلا" نمیدونم چیه!! اینکه میدونی و مطمئنی که طرفی که تو چشمات زل زده به نا به هر دلیلی داره مثل سگ دروغ میگه و تو شاید به خاطر علاقه به طرف مقابلت یا به خاطر این که نمیخوای بحث و جدلی پیش بیاد یا به هر دلیل دیگه ای..هیچی نمیگی.. این بی تفاوتیه؟! گیرم که ممکنه بعدا" باز مثل سگ پشیمون شه و مثلا" پیش خودش فکر کنه عجب اشتباهی کرده..! (البته احتمال اینکه پیش خودش فکر کنه طرف خر شد و نفهمید بیشتره!!) بعدش چی؟!! غیر از اینه که اون لحظه تمام اعصاب آدم میریزه به هم؟! غیر از اینه که آدم درونا" میشکنه؟!! حالا بی تفاوت باشو هیچی نگو!! بشو روشنفکر ترین انسان روی زمین..اصلا" حقانیت خودت رو هم ثابت نکن..بعدش؟!! خب بذار منی که اینو تجربه کردم بگم..بعدش هیچی نیست! بازم گیرم که طرف بیاد و باز مثل همون سگ به خودش بپیچه که غلط کردم!!!! که چی؟! خواهشا" نگو خل شدم نمیدونم دارم چی میگم! باور کن من اگه در بعضی موارد عکس العلی داشته باشم که حتی طرف مقابل خوشش نیاد خیلی بهتر از اینه که در نظر یه عده خوب و خونسرد به نظر برسم ولی درونا" بریزم به هم! مثلا" یکی از اخلاق های بد من اینه که وقتی عصبانی میشم و وقتی میدونم که حق با منه سکوت میکنم!! سکوت مطلق! بابا چرا ساکت میشی؟؟ یه چیزی بگو ..دریغ از یک کلمه حرف! خواهشا" اینم نگو که آخرش به نفع من تموم میشه و..! تو حتی نمیتونی یک صدم درصد از عذابی که من اون لحظه میکشم رو لمس کنی! میدونم همین سکوت در مواقع بحرانی به درد میخوره ولی برای خود من نتیجه ی جالبی نداره..در واقع بهتره بگم جز یه ناراحتی عمیق که هر بار با دیدن طرف تقویت میشه، هیچ نتیجه ی دیگه ای واسم نداره! شاید اگه بتونم خودمو خالی کنم و تو دلم نمونه اعصابم هم راحت میشه!(شاید اگه یکی بزنم زیر گوشش دیگه نور علی نور بشه!!!) طبیعتا" اصلا" آروم نیستم و در شرایط خاص حتی قابل پیش بینی هم نیستم ولی نمیدونم چرا گاهی اوقات نمیتونم کاری رو که "باید" انجام بدم! مثلا" همین الان به قدری عصبانیم که میخوام کل کامپیوتر با تمام محتویاتش رو خرد کنم..ولی ببین! اینکارو نمیکنم..چرا؟! معلوم نیست! به جاش چیکار میکنم؟!!! سکوت!!! همین!

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

Start

دودلم! نمیدونم بیام اینجا یا نه!

من و خودم!

و چقدر این انسان موجود جالبیه! اینو از صبح به ده نفر گفتم..به خودم به این به اون..الان هم دارم به تو میگم!

صبح تصمیم گرفتم اتاقم رو مرتب کنم..من یا اینکارو نمیکنم یا وقتی میخوام؛ از جون و دل مایه میذارم طوری که یه میکروب هم تو اتاق پیدا نمیشه!

از میزم شروع کردم.. بوفه و کتابخونه و...و آخر سر هم رفتم سراغ کمد لباس! تقریبا" همه ی لباسارو ریختم بیرون و کمد رو خالی کردم! بین همه ی لباسا یه کیف کوچیک هم بود که من ندیده بودمش..یعنی دیده بودمش منتها اهمیتی بهش نمیدادم..فکر میکردم خالیه و خودم گذاشتمش گوشه ی کمد! طبق معمول باز هم اهمیتی بهش ندادم و شروع کردم لباسارو مرتب کردن..چوب لباسی ها رو در آوردم.. لباسا رو از هم جدا کردم و بعد مرتب انداختمشون رو چوب لباسی و دوباره به ترتیب گذاشتمشون کنار هم..تقریبا" کارم تموم شده بود که باز چشمم خورد به کیفه! بازش کردم..! چند تا بلوز بافتنی روی هم قرار داشت که روی همه ی اونها هم یه بلوز بافتنی قرمز بود که طول آستیناش 35c.m هم نمیشد! روش علامتهای راهنمایی رانندگی بافته شده بود و سرآستین هاش سبز بود.. نشستم روی تخت و بلوز رو گرفتم بین دستام..چقدر بوی خودمو میداد! شاید 6 یا 7 سال بیشتر نداشتم که اینو خریدیم! چیز زیادی ازش یادم نمیاد تنها چیزی که یادمه این بود که سر این بلوز خیلی گریه کرده بودم! همون روزی که رفته بودیم بلوز رو بخریم همراه ما دو سه تا خانوم هم بودند که میخواستن برای بچه هاشون خرید کنن..این بلوز هم تن یکی از مانکن های بچگانه بود.. نمیدونم چی شد که خیلی از این بلوزه خوشم اومد کشون کشون مامان رو بردم که اینو میخوام..مامانم یه نگاهی به بلوزه کرد و گفت تارا اینو میخوای؟!! گفتم اره..گفت این پسرونس آخه! گفتم باشه من میخوامش! همون لحظه یکی از خانوم ها هم اومد و پسرش رو اورد که ببین از این بلوزه که روش علامت راهنمایی داره خوشت میاد؟!! پسره یه نگاه به من کرد یه نگاه به بلوزه گفت آره!! منو بگی رفتم واستادم جلو بلوزه که این ماله منه! عمرا" بدمش به تو! پسره هم تا شرایطو دید رفت جلو که این عکس ماشین داره و اصلا" به تیپ تو نمیخوره و دخترا موشن و خرگوشن و دست بزنی میترکن و اینحرفا! منم که دیدم اینجوریه دوسه تا از این شعرا سرهم کردم که حسنی..بزبزقندی چرا چاقی و ریزی و عینکی بانمکی!! (من تا 9 سالگی از همین دو بیت بر علیه پسرا استفاده میکردم که جواب هم میداد!) یکی اون میگفت دو تا من! هیچی واسم مهم نبود جز اینکه اون بلوز باید مال من میشد مخصوصا" که مامان هم میگفت تارا دست بردار بذار آقا پسره بپوشه خوشش میاد! بیا واسه تو از اینا که روش عروسک داره بخرم! ولی من همچنان از آستینای بلوزه گرفته بودم که این ماله منه و من اول دیدمش و پسره بزنه کنار! آخرش هردومون زدیم زیر گریه و بعد از یه جرو بحث مفصل من غالب شدم و بلوز از آن ِ من شد و برگشتیم خونه!..از اونجایی که حس میکردم برای به دست آوردنش زحمت زیادی کشیدم همیشه تنم بود! سر همین هم کلی گریه میکردم..از مهدکودک گرفته تا جشن و تولد باید همونو میپوشیدم!!! یه بار قرار بود با مامان بریم بیرون..یادم نیست کجا..از اونجایی که کلی لفت میدادم مامان تهدید میکرد که من اگر زودتر حاضر شم منتظرت نمیمونم و باید خونه تنها بمونی و ... اونروز هم همین تهدیدو کرد و منم به حساب اینکه حرفش هیچموقع کاربرد نداره مشغول خودم بودم که دیدم مامان حاضره و داره میره! بدو بدو رفتم سراغ همون بلوزه و پوشیدمش که دیدم مامان رفت! چند بار از راه پله صداش زدم کسی جواب نداد..کم کم گریم گرفته بود ..صدا میزدم مامان من دارم میام..ولی مامان هیچ صدایی نمیداد..سریع رفتم از بالکن نگاه کردم دیدم مامان داره میره! احساس کردم تنها ترین بشر دنیام! از بالکن صدا میزدم مامان من دارم میام..نرو...ولی مامان همچنان میرفت..برگشتم خونه نشستم رو مبل..زدم زیر گریه..دو ساعت تمام بدون وقفه گریه میکردم! طوری که سر استین های بلوزم از شدت گریه خیس خیس شده بودن!..اون موقع فکر میکردم کسی جز بلوزم منو دوست نداره..!...

سرم رو بلند کردم.. سرآستیناش بوی همون لحظه رو میداد..بوی بچگیمو..بوی گریه هامو..بوی خودمو.. مرتبش کردم..رنگ علامتهای راهنمایی رفته بود ولی مدلشون هنوز هم همون بود! مرتب انداختم روی چوب لباسی و گذاشتمش کنار بقیه ی لباسا...

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

67

سلام
قالب قبلیم به هم ریخته بود..موقتا" اینو گذاشتم!..فقط یه چیزی..فعلا" با فایر فاکس بازش کنید تا ببینم چیکارش میکنم!

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

میگذره..

تو تمام این مدتی که اینجا نبودم..واقعا حس میکردم یه چیزی کم دارم! گاهی حس میکردم یه چیزی ندارم!..این حس به قدری قوی بود که منو کلافه میکرد! جدی میگم! من آدمی هستم که زود وابسته میشم..خیلی زود! کافیه بدونم چیزی که دوستش دارم برای من خواهد بود..همین حس لعنتی کافیه که منو وابسته کنه! خوشبختانه به میزان زود وابسته شدنم هم میتونم ازش بگذرم و برای همیشه از خودم دورش کنم! فقط زمان میبره!..نمیگم خیلی راحت میتونم ازش فاصله بگیرم نه! ولی تو بیشتر مواقع میتونم از عهدش بر میام و وابستگی خودم رو کم و حتی قطع کنم! یعنی اگر بخوام و اگر حس کنم که لازمه از این وابستگی بیام بیرون، در عرض یک ساعت میتونم خودمو متقاعد کنم که دیگه وجودش هم برام ضروری نیست! و همین موقع ست که پایانش برام اعلام شدس!!!! و این میتونه هر چیزی باشه! میتونه فرد باشه..یه گل باشه..یه حس باشه...شهر باشه !

خیلی روی این مورد کار کردم که نتیجه اش همونی باشه که من میخوام. اولین موردی که شدت و قدرت ِ میزان وابستگی منو به خودم نشون داد آکواریوم کوچیکم بود! حدود یازده یا دوازده سالم بود که من صاحب یه آکواریوم کوچیک شده بودم..شاید باورتون نشه..ولی بیشتر از خودم دوستش داشتم! محال بود روزی دو یا سه ساعت رو جلوش نباشم و با ماهی هاش ور نرم! خوب یادمه..از مدرسه که برمیگشتم مستقیم میرفتم سراغش..گاهی نصفه شب پا میشدم..و یه نگاهی به ماهی ها میکردم و میخوابیدم! یک بار هم گذاشته بودمش سر تختم که وقتی پا میشم اولین چیزی که میبینم آکواریومم باشه!! از اونجایی که اصول پرورش ماهی رو نمیدونستم و اجازه ی دخالت در امور ماهی ها رو هم به کسی نمیدادم..کم کم آبش میکروبی شد و یکی از ماهی ها مرد و بقیه هم پشت سرش.. روزی که آخرین ماهی مرد انگار منم باهاش مرده بودم.حدود 10 روز غذا نخوردم! افت درسی شدیدی هم داشتم..زمان زیادی گذشت تا من به شرایط عادی برگشتم..و قبول کردم که هر چیزی تا زمان و مقطع خاصی با ما هستند و قرار نیست تا آخر عمرمون با ما باشن! !اون موقع فقط یازده سالم بود..به مرور زمان موقیعت های زیادی پیش اومد و من باید به خودم یاد میدادم عکس العملم برای هر چیزی که از دستش میدم باید منطقی باشه..باید یاد میگرفتم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه! و این فکر برای هرچیزی صدق میکرد..! بیشترین اذیتی که برای درک این موضوع کشیدم زمانی بود که از تبریز قبول شدم و باید از خانوادم جدا میشدم..مثل هر شخصی برای منم سخت بود ولی هر طوری که بود..گذشت! و خوب هم گذشت! تا اینجا همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه تا چند ماه پیش در اوج این شرایط ِ سخت قرار گرفتم..طوری که فکر نمیکردم بتونم از عهدش بر بیایم.. فکر میکردم تمام این مدتی که روی خودم کار کردم چیزی جز هیچ نبوده و من ظرفیت تحملش رو ندارم! و این چیزی نبود جز تغییر محل سکونت من! اکثرا" میدونید که برای مدت نسبتا" زیادی ..حداقل تا زمانی که درس من اینجا تموم شه قرار ِ تبریز زندگی کنیم..(و البته تنها دلیلش هم درس من نبود..شرایط شغلی بابا هم اینو ایجاب میکرد..) و این برای منی که حتی عاشق هوای دودی تهران بودم یعنی فاجعه!! با تمام اینها..مثل همیشه باید اینو به خودم یاداوری میکردم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه! و هنوز هم که هنوزه دارم اینو یاد آوری میکنم...البته ناگفته نماند بزرگترین شانس من این بود که دوسال رو اینجا بودم و شرایط سخت دیگه تموم شده و تجربه ی جدیدی رو دارم کسب میکنم!..بگذریم..در هر حال این مورد هم گذشته...چه خوب..چه بد دیگه گذشته و تموم شده...

الان میتونم یه نفس عمیق بکشم و اینو بگم که...تو این مدت یه چیزی رو خیلی خوب فهمیدم! اونم این بود که هر چیزی که میخواد بشه..بذار بشه..هر اتفاقی که قراره بیفته..بذار بیفته..زندگی همینه..روند هم همینه..نمیشه کاریش کرد..گاهی شرایط زندگیت طوری تغییر میکنه که حتی تصورش رو هم نمیکردی..خوب یا بد..فقط اینو به خودت بگو که: عکس العملم برای هر چیزی که از دستش میدم باید منطقی باشه..باید یاد بگیرم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه و با من باشه..شاید نکته ی مبهم سعادت من هم همین باشه..اینو به خودت بگو! ای بابا! چی میخواستم بگم چی شد! اصلا" چرا اینارو گفتم؟! ولش کن! بذار همینو بگم که با وجود همه ی عملیاتی که برای ترک وابستگی های خودم انجام دادم باید بگم: هیچ وقت نخواستم میزان وابستگی خودم به اینجا رو کم کنم! شاید هم خواستم ولی نتونستم! در هر حال..اینجا جاییه که احساس میکنم یه قسمتی از من همینجاست..

پ.ن:عزیزان دلبند.. لینک بلاگمان در بلاگتان کفایت نمیکند،از عمو گوگل سراغ اینجا را میگیرید؟!!

پ.ن: ولنتاینتون مبارک!

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

65

سلام
برگشتم! الان احساس میکنم از یه جای تاریک اومدم بیرون و از شدت نور زیاد چشماممو باز و بسته میکنم!
چقدر همتون بزرگ شدید! و چقدر دل من براتون تنگ شده!
یک نکته ی مهمی که هست اینه که وقتی داشتم وارد مدیریت بلاگفا میشدم حس کردم منو نمیشناسه! کاملا" مشخص بود که داره عمیقا" فکر میکنه که مثلا" این کیه یهو اومده!! و جالب تر اینکه فکر میکرد من سلمانم! حالا هی بیا و بگو بابا..منم..! من که بهت سر میزدم..آپت میکردم..! چه زود فراموش کردی منو! البته .. حق هم داره..!منم جای بلاگم بودم حاضر نمیشدم کسی رو که دو ماه، هر روز میاد و بهم سر میزنه با کسی دیگه ای عوض کنم! با این حساب باید چندین شبانه روز بالا سر اینجا باشم تا کم کم یادش بیاد من کی بودم! (مطمئنا" شبا هم تو خواب سلمانو صدا میکنه!)
از همینجا ازت تشکر میکنم که بلاگمو تنها نذاشتی و اینجا لحظه ای احساس تنهایی و دلتنگی نکرد! ممنونم سلمان
گاهی یه آنتراکت لازمه..برای هر چیزی..! برای فکرت..برای روحت..حتی برای دل مشغولی هات! هرچند هدف من چیز دیگه ای بود و به چیز دیگه ای تبدیل شد ولی باید بگم بد هم نشد..تا ده روز بعد از پست آخرم..هر گونه وسیله ی الکتریکی رو از اتاقم جمع کردم..همه اش رو..کامپیوتر و تلوزیون و ..! باور کن اگه میتونستم اتاقم رو هم خالی میکردم! تو همون ده روز رابطه ام رو با دوستان نزدیکم هم کمتر کرده بودم و بیشتر تو اتاقم برای خودم بودم! حتی با اهالی خونه هم کمتر حرف میزدم! خب..خوب بود! گاهی باید بذاری فکرت آزاد باشه..نباید باهاش کاری داشته باشی! اینجوری زودتر به تفاهم میرسید! پیشنهاد میکنم هر از گاهی اینکارو بکنید..نتیجه ی خوبی میگیرید! بعد از ده روز به زندگی روتین خودم برگشتم و از اونجایی که امتحانات شروع شده بود تصمیم گرفتم بعد از امتحانات بیام و از نظر فکری هم راحت باشم! امروز احتمالا همون روزیه که فکرشو میکردم

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه

72


نمیدونم برات پیش اومده یا نه.. اینکه حس کنی قراره یه اتفاقی بیفته ولی ندونی چیه!
امروز دقیقا همینجوری بودم! چند دقیقه یکبار گوشیم رو چک میکردم!..اینقدر این کارو تکرار کردم که اخر سر خسته شدم و زدم خاموشش کردم پرتش کردم یه گوشه..ولی باز هم ته دلم احساس میکردم قراره یه اتفاقی بیفته!..اصولا این نوع حس های من کاملا بجاست و مطمئنم در عرض یک هفته اونچه که باید بشه میشه! خوب و بدش رو نمیدونم..ولی مطمئنا" رویدادی رخ خواهد داد!! حالا بیبنید من کی گفتم!
اینروزا دچار کمبود محبت شدم! خیلی زیاد! به یه لبخند دلنشین نیاز دارم! از اونایی که حس آرامش بده بهم ! همین!..لبخندی که واقعی باشه..نه تصنعی و ساختگی!..لطفا" لبخند بزنید!
داشتم تو آینه به خودم نگاه میکردم واز زاویه های مختلف خودم رو برسی میکردم!..به این نتیجه رسیدم که باید هرچه سریعتر یا رژیم رو شروع کنم یا بسکتبالم رو ادامه بدم! از اونجایی که با رژیم رابطه ی دوستانه ای ندارم پس همون بهتر که برم بسکت رو شروع کنم! اون موقع ها که حرفه ای کار میکردم خیلی از خودم راضی بودم..اعتماد به نفسم هم زیاد بود ولی الان یک سالی (شاید هم بیشتر) میشه که گذاشتمش کنار..دیروز تصمیم خودم رو گرفتم میرم و ادامه میدم!
یک هفتس که دست به تار نزدم! حس خیلی بدیه..یه عادتی که من دارم اینه که یا تا بینهایت در یک چیزی غرق میشم یا به کل میذارمش کنار! خیلی بده! همیشه هم برام درد سر ساز بوده..در واقع حد نرمال برای من وجود نداره! در مورد خیلی چیزا اینجوریم! از درس گرفته تا یک وسیله و چیز های دیگه..در واقع بهتره بگم وقتی به چیزی کلید میکنم..دیگه تمومه! تا زمانی بگذره و من درک کنم که بسه و شعورش رو در نیار اون مورد رو مچاله میکنم میذارم کنار! (همون جریان وابستگی و..ترک و..!) تا سه هفته ی پیش کم مونده بود با تارم یک جا بخوابم..شب و روزم شده بود تار! سر انگشتام از شدت تمرین بیش از حد درد میکرد! الان تو این یک هفته حتی بهش دست هم نزدم!
خوشبختانه این خلق و خوی فوق بشری ِ من در مورد افراد صدق نمیکنه..نادیا همیشه میگه اگه در مورد فرد هم صدق میکرد هر کسی که من دوستش داشتم (دارم!) تا قرنها باید فراری میشد! شکر خدا این مورد رو تعادلی عمل میکنم!! (ولی یه بار تو طالع بینی چینی خونده بودم نوشته بود به دور فرد مورد علاقه تان چنان حلقه میزنید که فرد را خفه میکنید!) حالا نمیدونم یا من دچار توهم شدم..یا باز من دچار توهم شدم!
در هر حال! دوستان! تا اطلاع ثانوی دور و بر من نباشید! به خاطر خودتونه

۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه

71


پست دیروز رو زمانی نوشتم که تقریبا" عصبانی بودم و حوصله ی توضیح بیشتر رو نداشتم.
سکوتی که میگم به این معنی نیست که در مقابل رفتاری که منو ناراحت میکنه عکس العمل نشون نمیدم...یا به این معنی نیست که اجازه میدم طرف مقابلم مطابق میلش رفتار کنه و من با وجود ناراحتیم هیچی بهش نگم..نه.. اصولا" تو همچین شرایطی اصلا" ساکت نمیمونم..خصوصا" زمانی که احساس کنم طرف چیزی به اسم سکوت نمیشناسه..و اصلا" براش معنی نداره! (سر همین مسئله، ترم یک که بودیم یه شیشه آب مرکب، سر یکی از پسرای همکلاسی از جانب بنده ریخته شد! دلیلشم حرکت بیخود و خیلی پررویانه اش بود! با یه شوخی بیخود که خودش شروع کرده بود، سر خودش رو به باد داد! هرچند بهش گفته بودم ادامه بده کل شیشه رو رو سرش خالی میکنم ولی خب اهمیتی نداد.و خود کرده را تدبیر نیست!این بود که گفتم خیلی هم قابل پیش بینی نیستم!) سکوتی که میگم زمانی برای من اتفاق میفته که طرف مقابلم کسی باشه که من دوستش دارم..براش احترام قائلم.. تو چنین شرایطی که میدونم حق با منه سکوت عوضی یقه ی منو میگیره ! همین هم باعث میشه اون رفتار و اون حرف تا مدتها تو ذهن و قلب من حک شه و منو اذیت کنه! در واقع وقتی از کسی که دوستش دارم و برام عزیزه ؛ حرفی رو میشنوم یا رفتاری رو میبینم که برام غیر منتظره است و منو به شدت عذاب میده، نمیتونم عکس العمل نشون بدم!!! همین هم باعث میشه که رفته رفته سرد بشم و دیگه همون آدم قبلی نباشم..! اینه که میگم شاید اگه حتی همون لحظه عکس العمل نشون بدم و خودمو خالی کنم..شاید از ذهنم بیاد بیرون.. با اینکه خیلی چیزا رو زود فراموش میکنم ولی عامل همین سکوت رو هیچموقع نمیتونم از ذهن خودم دور کنم..
الان فکر میکنم پنج روزی میشه که با منیژ حرفی نزدم! نه اینکه نخوام..نمیتونم.. با اینکه ظهر یکبار دیگه داشت منظور خودش رو( سر مسئله ای که منو ناراحت کرد) واضح تر بهم میگفت و اکیدا" تاکید میکرد که من اشتباه فکر کردم و موضوع اصلا" فلان چیز نبود و..ولی باز هم در کل ماجرا فرقی نکرد و همچنان سردم!

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

70


ظهر داشتم با خودم اختلاط میکردم..و طی یک اقدام موشکافانه ی کاراکترانه، به یه سری نتایج جالبی رسیدم!!
میدونی اشکال کار من چیه؟! این که خیلی زود خیلی چیزا رو فراموش میکنم! اینه که به چیزایی که باید گیر بدم گیر نمیدم! اینه که خیلیارو برای خیلی از کارا آزاد میذارم که ضررش واسه خودمه! اینه که از خیلی حرفها و گفته ها گذرا رد میشم! اینه که..اه ولش کن! اشکال کار من خیلی جاهاست! بهم میگن این خیلی خوبه! خیلی خوبه که خونسردی!! خیلی خوبه که گیر نمیدی!! خیلی خوبه که....اصلا" خیلی خوبه! خودت که نمیدونی!! راس میگن..من نمیدونم ولی اونا هم نمیدونن که همین کار من تو مقطع زمانی خاص چقدر میتونه منو اذیت کنه!..خودم میدونم که چقدر احساس بدی بهم دست میده..فقط خودم میدونم که از این اخلاق گ..* خودم اصلا" خوشم نمیاد! شاید واسه یه عده فوق العاده به نظر میرسه..باعث میشه فکر کنن خونسردم و یا مثلا" فکر میکنن حساس نیستم و خیلی چیزا برام مهم نیست!..ولی بازم فقط خودم میدونم که اینطور نیست! نازلی(دوستم) میگه من اگه یه لحظه جای تو بودم شاید خیلی کارا میکردم..اگه یک درصد از بیتفاوتی تو رو داشتم این بودم..اون بودم..بهش میگم این بی تفاوتی نیست..این..اصلا" نمیدونم چیه!! اینکه میدونی و مطمئنی که طرفی که تو چشمات زل زده به نا به هر دلیلی داره مثل سگ دروغ میگه و تو شاید به خاطر علاقه به طرف مقابلت یا به خاطر این که نمیخوای بحث و جدلی پیش بیاد یا به هر دلیل دیگه ای..هیچی نمیگی.. این بی تفاوتیه؟! گیرم که ممکنه بعدا" باز مثل سگ پشیمون شه و مثلا" پیش خودش فکر کنه عجب اشتباهی کرده..! (البته احتمال اینکه پیش خودش فکر کنه طرف خر شد و نفهمید بیشتره!!) بعدش چی؟!! غیر از اینه که اون لحظه تمام اعصاب آدم میریزه به هم؟! غیر از اینه که آدم درونا" میشکنه؟!! حالا بی تفاوت باشو هیچی نگو!! بشو روشنفکر ترین انسان روی زمین..اصلا" حقانیت خودت رو هم ثابت نکن..بعدش؟!! خب بذار منی که اینو تجربه کردم بگم..بعدش هیچی نیست! بازم گیرم که طرف بیاد و باز مثل همون سگ به خودش بپیچه که غلط کردم!!!! که چی؟! خواهشا" نگو خل شدم نمیدونم دارم چی میگم! باور کن من اگه در بعضی موارد عکس العلی داشته باشم که حتی طرف مقابل خوشش نیاد خیلی بهتر از اینه که در نظر یه عده خوب و خونسرد به نظر برسم ولی درونا" بریزم به هم! مثلا" یکی از اخلاق های بد من اینه که وقتی عصبانی میشم و وقتی میدونم که حق با منه سکوت میکنم!! سکوت مطلق! بابا چرا ساکت میشی؟؟ یه چیزی بگو ..دریغ از یک کلمه حرف! خواهشا" اینم نگو که آخرش به نفع من تموم میشه و..! تو حتی نمیتونی یک صدم درصد از عذابی که من اون لحظه میکشم رو لمس کنی! میدونم همین سکوت در مواقع بحرانی به درد میخوره ولی برای خود من نتیجه ی جالبی نداره..در واقع بهتره بگم جز یه ناراحتی عمیق که هر بار با دیدن طرف تقویت میشه، هیچ نتیجه ی دیگه ای واسم نداره! شاید اگه بتونم خودمو خالی کنم و تو دلم نمونه اعصابم هم راحت میشه!(شاید اگه یکی بزنم زیر گوشش دیگه نور علی نور بشه!!!) طبیعتا" اصلا" آروم نیستم و در شرایط خاص حتی قابل پیش بینی هم نیستم ولی نمیدونم چرا گاهی اوقات نمیتونم کاری رو که "باید" انجام بدم! مثلا" همین الان به قدری عصبانیم که میخوام کل کامپیوتر با تمام محتویاتش رو خرد کنم..ولی ببین! اینکارو نمیکنم..چرا؟! معلوم نیست! به جاش چیکار میکنم؟!!! سکوت!!! همین!

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

Start

دودلم! نمیدونم بیام اینجا یا نه!

من و خودم!

و چقدر این انسان موجود جالبیه! اینو از صبح به ده نفر گفتم..به خودم به این به اون..الان هم دارم به تو میگم!

صبح تصمیم گرفتم اتاقم رو مرتب کنم..من یا اینکارو نمیکنم یا وقتی میخوام؛ از جون و دل مایه میذارم طوری که یه میکروب هم تو اتاق پیدا نمیشه!

از میزم شروع کردم.. بوفه و کتابخونه و...و آخر سر هم رفتم سراغ کمد لباس! تقریبا" همه ی لباسارو ریختم بیرون و کمد رو خالی کردم! بین همه ی لباسا یه کیف کوچیک هم بود که من ندیده بودمش..یعنی دیده بودمش منتها اهمیتی بهش نمیدادم..فکر میکردم خالیه و خودم گذاشتمش گوشه ی کمد! طبق معمول باز هم اهمیتی بهش ندادم و شروع کردم لباسارو مرتب کردن..چوب لباسی ها رو در آوردم.. لباسا رو از هم جدا کردم و بعد مرتب انداختمشون رو چوب لباسی و دوباره به ترتیب گذاشتمشون کنار هم..تقریبا" کارم تموم شده بود که باز چشمم خورد به کیفه! بازش کردم..! چند تا بلوز بافتنی روی هم قرار داشت که روی همه ی اونها هم یه بلوز بافتنی قرمز بود که طول آستیناش 35c.m هم نمیشد! روش علامتهای راهنمایی رانندگی بافته شده بود و سرآستین هاش سبز بود.. نشستم روی تخت و بلوز رو گرفتم بین دستام..چقدر بوی خودمو میداد! شاید 6 یا 7 سال بیشتر نداشتم که اینو خریدیم! چیز زیادی ازش یادم نمیاد تنها چیزی که یادمه این بود که سر این بلوز خیلی گریه کرده بودم! همون روزی که رفته بودیم بلوز رو بخریم همراه ما دو سه تا خانوم هم بودند که میخواستن برای بچه هاشون خرید کنن..این بلوز هم تن یکی از مانکن های بچگانه بود.. نمیدونم چی شد که خیلی از این بلوزه خوشم اومد کشون کشون مامان رو بردم که اینو میخوام..مامانم یه نگاهی به بلوزه کرد و گفت تارا اینو میخوای؟!! گفتم اره..گفت این پسرونس آخه! گفتم باشه من میخوامش! همون لحظه یکی از خانوم ها هم اومد و پسرش رو اورد که ببین از این بلوزه که روش علامت راهنمایی داره خوشت میاد؟!! پسره یه نگاه به من کرد یه نگاه به بلوزه گفت آره!! منو بگی رفتم واستادم جلو بلوزه که این ماله منه! عمرا" بدمش به تو! پسره هم تا شرایطو دید رفت جلو که این عکس ماشین داره و اصلا" به تیپ تو نمیخوره و دخترا موشن و خرگوشن و دست بزنی میترکن و اینحرفا! منم که دیدم اینجوریه دوسه تا از این شعرا سرهم کردم که حسنی..بزبزقندی چرا چاقی و ریزی و عینکی بانمکی!! (من تا 9 سالگی از همین دو بیت بر علیه پسرا استفاده میکردم که جواب هم میداد!) یکی اون میگفت دو تا من! هیچی واسم مهم نبود جز اینکه اون بلوز باید مال من میشد مخصوصا" که مامان هم میگفت تارا دست بردار بذار آقا پسره بپوشه خوشش میاد! بیا واسه تو از اینا که روش عروسک داره بخرم! ولی من همچنان از آستینای بلوزه گرفته بودم که این ماله منه و من اول دیدمش و پسره بزنه کنار! آخرش هردومون زدیم زیر گریه و بعد از یه جرو بحث مفصل من غالب شدم و بلوز از آن ِ من شد و برگشتیم خونه!..از اونجایی که حس میکردم برای به دست آوردنش زحمت زیادی کشیدم همیشه تنم بود! سر همین هم کلی گریه میکردم..از مهدکودک گرفته تا جشن و تولد باید همونو میپوشیدم!!! یه بار قرار بود با مامان بریم بیرون..یادم نیست کجا..از اونجایی که کلی لفت میدادم مامان تهدید میکرد که من اگر زودتر حاضر شم منتظرت نمیمونم و باید خونه تنها بمونی و ... اونروز هم همین تهدیدو کرد و منم به حساب اینکه حرفش هیچموقع کاربرد نداره مشغول خودم بودم که دیدم مامان حاضره و داره میره! بدو بدو رفتم سراغ همون بلوزه و پوشیدمش که دیدم مامان رفت! چند بار از راه پله صداش زدم کسی جواب نداد..کم کم گریم گرفته بود ..صدا میزدم مامان من دارم میام..ولی مامان هیچ صدایی نمیداد..سریع رفتم از بالکن نگاه کردم دیدم مامان داره میره! احساس کردم تنها ترین بشر دنیام! از بالکن صدا میزدم مامان من دارم میام..نرو...ولی مامان همچنان میرفت..برگشتم خونه نشستم رو مبل..زدم زیر گریه..دو ساعت تمام بدون وقفه گریه میکردم! طوری که سر استین های بلوزم از شدت گریه خیس خیس شده بودن!..اون موقع فکر میکردم کسی جز بلوزم منو دوست نداره..!...

سرم رو بلند کردم.. سرآستیناش بوی همون لحظه رو میداد..بوی بچگیمو..بوی گریه هامو..بوی خودمو.. مرتبش کردم..رنگ علامتهای راهنمایی رفته بود ولی مدلشون هنوز هم همون بود! مرتب انداختم روی چوب لباسی و گذاشتمش کنار بقیه ی لباسا...

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

67

سلام
قالب قبلیم به هم ریخته بود..موقتا" اینو گذاشتم!..فقط یه چیزی..فعلا" با فایر فاکس بازش کنید تا ببینم چیکارش میکنم!

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

میگذره..

تو تمام این مدتی که اینجا نبودم..واقعا حس میکردم یه چیزی کم دارم! گاهی حس میکردم یه چیزی ندارم!..این حس به قدری قوی بود که منو کلافه میکرد! جدی میگم! من آدمی هستم که زود وابسته میشم..خیلی زود! کافیه بدونم چیزی که دوستش دارم برای من خواهد بود..همین حس لعنتی کافیه که منو وابسته کنه! خوشبختانه به میزان زود وابسته شدنم هم میتونم ازش بگذرم و برای همیشه از خودم دورش کنم! فقط زمان میبره!..نمیگم خیلی راحت میتونم ازش فاصله بگیرم نه! ولی تو بیشتر مواقع میتونم از عهدش بر میام و وابستگی خودم رو کم و حتی قطع کنم! یعنی اگر بخوام و اگر حس کنم که لازمه از این وابستگی بیام بیرون، در عرض یک ساعت میتونم خودمو متقاعد کنم که دیگه وجودش هم برام ضروری نیست! و همین موقع ست که پایانش برام اعلام شدس!!!! و این میتونه هر چیزی باشه! میتونه فرد باشه..یه گل باشه..یه حس باشه...شهر باشه !

خیلی روی این مورد کار کردم که نتیجه اش همونی باشه که من میخوام. اولین موردی که شدت و قدرت ِ میزان وابستگی منو به خودم نشون داد آکواریوم کوچیکم بود! حدود یازده یا دوازده سالم بود که من صاحب یه آکواریوم کوچیک شده بودم..شاید باورتون نشه..ولی بیشتر از خودم دوستش داشتم! محال بود روزی دو یا سه ساعت رو جلوش نباشم و با ماهی هاش ور نرم! خوب یادمه..از مدرسه که برمیگشتم مستقیم میرفتم سراغش..گاهی نصفه شب پا میشدم..و یه نگاهی به ماهی ها میکردم و میخوابیدم! یک بار هم گذاشته بودمش سر تختم که وقتی پا میشم اولین چیزی که میبینم آکواریومم باشه!! از اونجایی که اصول پرورش ماهی رو نمیدونستم و اجازه ی دخالت در امور ماهی ها رو هم به کسی نمیدادم..کم کم آبش میکروبی شد و یکی از ماهی ها مرد و بقیه هم پشت سرش.. روزی که آخرین ماهی مرد انگار منم باهاش مرده بودم.حدود 10 روز غذا نخوردم! افت درسی شدیدی هم داشتم..زمان زیادی گذشت تا من به شرایط عادی برگشتم..و قبول کردم که هر چیزی تا زمان و مقطع خاصی با ما هستند و قرار نیست تا آخر عمرمون با ما باشن! !اون موقع فقط یازده سالم بود..به مرور زمان موقیعت های زیادی پیش اومد و من باید به خودم یاد میدادم عکس العملم برای هر چیزی که از دستش میدم باید منطقی باشه..باید یاد میگرفتم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه! و این فکر برای هرچیزی صدق میکرد..! بیشترین اذیتی که برای درک این موضوع کشیدم زمانی بود که از تبریز قبول شدم و باید از خانوادم جدا میشدم..مثل هر شخصی برای منم سخت بود ولی هر طوری که بود..گذشت! و خوب هم گذشت! تا اینجا همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه تا چند ماه پیش در اوج این شرایط ِ سخت قرار گرفتم..طوری که فکر نمیکردم بتونم از عهدش بر بیایم.. فکر میکردم تمام این مدتی که روی خودم کار کردم چیزی جز هیچ نبوده و من ظرفیت تحملش رو ندارم! و این چیزی نبود جز تغییر محل سکونت من! اکثرا" میدونید که برای مدت نسبتا" زیادی ..حداقل تا زمانی که درس من اینجا تموم شه قرار ِ تبریز زندگی کنیم..(و البته تنها دلیلش هم درس من نبود..شرایط شغلی بابا هم اینو ایجاب میکرد..) و این برای منی که حتی عاشق هوای دودی تهران بودم یعنی فاجعه!! با تمام اینها..مثل همیشه باید اینو به خودم یاداوری میکردم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه! و هنوز هم که هنوزه دارم اینو یاد آوری میکنم...البته ناگفته نماند بزرگترین شانس من این بود که دوسال رو اینجا بودم و شرایط سخت دیگه تموم شده و تجربه ی جدیدی رو دارم کسب میکنم!..بگذریم..در هر حال این مورد هم گذشته...چه خوب..چه بد دیگه گذشته و تموم شده...

الان میتونم یه نفس عمیق بکشم و اینو بگم که...تو این مدت یه چیزی رو خیلی خوب فهمیدم! اونم این بود که هر چیزی که میخواد بشه..بذار بشه..هر اتفاقی که قراره بیفته..بذار بیفته..زندگی همینه..روند هم همینه..نمیشه کاریش کرد..گاهی شرایط زندگیت طوری تغییر میکنه که حتی تصورش رو هم نمیکردی..خوب یا بد..فقط اینو به خودت بگو که: عکس العملم برای هر چیزی که از دستش میدم باید منطقی باشه..باید یاد بگیرم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه و با من باشه..شاید نکته ی مبهم سعادت من هم همین باشه..اینو به خودت بگو! ای بابا! چی میخواستم بگم چی شد! اصلا" چرا اینارو گفتم؟! ولش کن! بذار همینو بگم که با وجود همه ی عملیاتی که برای ترک وابستگی های خودم انجام دادم باید بگم: هیچ وقت نخواستم میزان وابستگی خودم به اینجا رو کم کنم! شاید هم خواستم ولی نتونستم! در هر حال..اینجا جاییه که احساس میکنم یه قسمتی از من همینجاست..

پ.ن:عزیزان دلبند.. لینک بلاگمان در بلاگتان کفایت نمیکند،از عمو گوگل سراغ اینجا را میگیرید؟!!

پ.ن: ولنتاینتون مبارک!

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

65

سلام
برگشتم! الان احساس میکنم از یه جای تاریک اومدم بیرون و از شدت نور زیاد چشماممو باز و بسته میکنم!
چقدر همتون بزرگ شدید! و چقدر دل من براتون تنگ شده!
یک نکته ی مهمی که هست اینه که وقتی داشتم وارد مدیریت بلاگفا میشدم حس کردم منو نمیشناسه! کاملا" مشخص بود که داره عمیقا" فکر میکنه که مثلا" این کیه یهو اومده!! و جالب تر اینکه فکر میکرد من سلمانم! حالا هی بیا و بگو بابا..منم..! من که بهت سر میزدم..آپت میکردم..! چه زود فراموش کردی منو! البته .. حق هم داره..!منم جای بلاگم بودم حاضر نمیشدم کسی رو که دو ماه، هر روز میاد و بهم سر میزنه با کسی دیگه ای عوض کنم! با این حساب باید چندین شبانه روز بالا سر اینجا باشم تا کم کم یادش بیاد من کی بودم! (مطمئنا" شبا هم تو خواب سلمانو صدا میکنه!)
از همینجا ازت تشکر میکنم که بلاگمو تنها نذاشتی و اینجا لحظه ای احساس تنهایی و دلتنگی نکرد! ممنونم سلمان
گاهی یه آنتراکت لازمه..برای هر چیزی..! برای فکرت..برای روحت..حتی برای دل مشغولی هات! هرچند هدف من چیز دیگه ای بود و به چیز دیگه ای تبدیل شد ولی باید بگم بد هم نشد..تا ده روز بعد از پست آخرم..هر گونه وسیله ی الکتریکی رو از اتاقم جمع کردم..همه اش رو..کامپیوتر و تلوزیون و ..! باور کن اگه میتونستم اتاقم رو هم خالی میکردم! تو همون ده روز رابطه ام رو با دوستان نزدیکم هم کمتر کرده بودم و بیشتر تو اتاقم برای خودم بودم! حتی با اهالی خونه هم کمتر حرف میزدم! خب..خوب بود! گاهی باید بذاری فکرت آزاد باشه..نباید باهاش کاری داشته باشی! اینجوری زودتر به تفاهم میرسید! پیشنهاد میکنم هر از گاهی اینکارو بکنید..نتیجه ی خوبی میگیرید! بعد از ده روز به زندگی روتین خودم برگشتم و از اونجایی که امتحانات شروع شده بود تصمیم گرفتم بعد از امتحانات بیام و از نظر فکری هم راحت باشم! امروز احتمالا همون روزیه که فکرشو میکردم