۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

من و خودم!

و چقدر این انسان موجود جالبیه! اینو از صبح به ده نفر گفتم..به خودم به این به اون..الان هم دارم به تو میگم!

صبح تصمیم گرفتم اتاقم رو مرتب کنم..من یا اینکارو نمیکنم یا وقتی میخوام؛ از جون و دل مایه میذارم طوری که یه میکروب هم تو اتاق پیدا نمیشه!

از میزم شروع کردم.. بوفه و کتابخونه و...و آخر سر هم رفتم سراغ کمد لباس! تقریبا" همه ی لباسارو ریختم بیرون و کمد رو خالی کردم! بین همه ی لباسا یه کیف کوچیک هم بود که من ندیده بودمش..یعنی دیده بودمش منتها اهمیتی بهش نمیدادم..فکر میکردم خالیه و خودم گذاشتمش گوشه ی کمد! طبق معمول باز هم اهمیتی بهش ندادم و شروع کردم لباسارو مرتب کردن..چوب لباسی ها رو در آوردم.. لباسا رو از هم جدا کردم و بعد مرتب انداختمشون رو چوب لباسی و دوباره به ترتیب گذاشتمشون کنار هم..تقریبا" کارم تموم شده بود که باز چشمم خورد به کیفه! بازش کردم..! چند تا بلوز بافتنی روی هم قرار داشت که روی همه ی اونها هم یه بلوز بافتنی قرمز بود که طول آستیناش 35c.m هم نمیشد! روش علامتهای راهنمایی رانندگی بافته شده بود و سرآستین هاش سبز بود.. نشستم روی تخت و بلوز رو گرفتم بین دستام..چقدر بوی خودمو میداد! شاید 6 یا 7 سال بیشتر نداشتم که اینو خریدیم! چیز زیادی ازش یادم نمیاد تنها چیزی که یادمه این بود که سر این بلوز خیلی گریه کرده بودم! همون روزی که رفته بودیم بلوز رو بخریم همراه ما دو سه تا خانوم هم بودند که میخواستن برای بچه هاشون خرید کنن..این بلوز هم تن یکی از مانکن های بچگانه بود.. نمیدونم چی شد که خیلی از این بلوزه خوشم اومد کشون کشون مامان رو بردم که اینو میخوام..مامانم یه نگاهی به بلوزه کرد و گفت تارا اینو میخوای؟!! گفتم اره..گفت این پسرونس آخه! گفتم باشه من میخوامش! همون لحظه یکی از خانوم ها هم اومد و پسرش رو اورد که ببین از این بلوزه که روش علامت راهنمایی داره خوشت میاد؟!! پسره یه نگاه به من کرد یه نگاه به بلوزه گفت آره!! منو بگی رفتم واستادم جلو بلوزه که این ماله منه! عمرا" بدمش به تو! پسره هم تا شرایطو دید رفت جلو که این عکس ماشین داره و اصلا" به تیپ تو نمیخوره و دخترا موشن و خرگوشن و دست بزنی میترکن و اینحرفا! منم که دیدم اینجوریه دوسه تا از این شعرا سرهم کردم که حسنی..بزبزقندی چرا چاقی و ریزی و عینکی بانمکی!! (من تا 9 سالگی از همین دو بیت بر علیه پسرا استفاده میکردم که جواب هم میداد!) یکی اون میگفت دو تا من! هیچی واسم مهم نبود جز اینکه اون بلوز باید مال من میشد مخصوصا" که مامان هم میگفت تارا دست بردار بذار آقا پسره بپوشه خوشش میاد! بیا واسه تو از اینا که روش عروسک داره بخرم! ولی من همچنان از آستینای بلوزه گرفته بودم که این ماله منه و من اول دیدمش و پسره بزنه کنار! آخرش هردومون زدیم زیر گریه و بعد از یه جرو بحث مفصل من غالب شدم و بلوز از آن ِ من شد و برگشتیم خونه!..از اونجایی که حس میکردم برای به دست آوردنش زحمت زیادی کشیدم همیشه تنم بود! سر همین هم کلی گریه میکردم..از مهدکودک گرفته تا جشن و تولد باید همونو میپوشیدم!!! یه بار قرار بود با مامان بریم بیرون..یادم نیست کجا..از اونجایی که کلی لفت میدادم مامان تهدید میکرد که من اگر زودتر حاضر شم منتظرت نمیمونم و باید خونه تنها بمونی و ... اونروز هم همین تهدیدو کرد و منم به حساب اینکه حرفش هیچموقع کاربرد نداره مشغول خودم بودم که دیدم مامان حاضره و داره میره! بدو بدو رفتم سراغ همون بلوزه و پوشیدمش که دیدم مامان رفت! چند بار از راه پله صداش زدم کسی جواب نداد..کم کم گریم گرفته بود ..صدا میزدم مامان من دارم میام..ولی مامان هیچ صدایی نمیداد..سریع رفتم از بالکن نگاه کردم دیدم مامان داره میره! احساس کردم تنها ترین بشر دنیام! از بالکن صدا میزدم مامان من دارم میام..نرو...ولی مامان همچنان میرفت..برگشتم خونه نشستم رو مبل..زدم زیر گریه..دو ساعت تمام بدون وقفه گریه میکردم! طوری که سر استین های بلوزم از شدت گریه خیس خیس شده بودن!..اون موقع فکر میکردم کسی جز بلوزم منو دوست نداره..!...

سرم رو بلند کردم.. سرآستیناش بوی همون لحظه رو میداد..بوی بچگیمو..بوی گریه هامو..بوی خودمو.. مرتبش کردم..رنگ علامتهای راهنمایی رفته بود ولی مدلشون هنوز هم همون بود! مرتب انداختم روی چوب لباسی و گذاشتمش کنار بقیه ی لباسا...

هیچ نظری موجود نیست:

۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه

من و خودم!

و چقدر این انسان موجود جالبیه! اینو از صبح به ده نفر گفتم..به خودم به این به اون..الان هم دارم به تو میگم!

صبح تصمیم گرفتم اتاقم رو مرتب کنم..من یا اینکارو نمیکنم یا وقتی میخوام؛ از جون و دل مایه میذارم طوری که یه میکروب هم تو اتاق پیدا نمیشه!

از میزم شروع کردم.. بوفه و کتابخونه و...و آخر سر هم رفتم سراغ کمد لباس! تقریبا" همه ی لباسارو ریختم بیرون و کمد رو خالی کردم! بین همه ی لباسا یه کیف کوچیک هم بود که من ندیده بودمش..یعنی دیده بودمش منتها اهمیتی بهش نمیدادم..فکر میکردم خالیه و خودم گذاشتمش گوشه ی کمد! طبق معمول باز هم اهمیتی بهش ندادم و شروع کردم لباسارو مرتب کردن..چوب لباسی ها رو در آوردم.. لباسا رو از هم جدا کردم و بعد مرتب انداختمشون رو چوب لباسی و دوباره به ترتیب گذاشتمشون کنار هم..تقریبا" کارم تموم شده بود که باز چشمم خورد به کیفه! بازش کردم..! چند تا بلوز بافتنی روی هم قرار داشت که روی همه ی اونها هم یه بلوز بافتنی قرمز بود که طول آستیناش 35c.m هم نمیشد! روش علامتهای راهنمایی رانندگی بافته شده بود و سرآستین هاش سبز بود.. نشستم روی تخت و بلوز رو گرفتم بین دستام..چقدر بوی خودمو میداد! شاید 6 یا 7 سال بیشتر نداشتم که اینو خریدیم! چیز زیادی ازش یادم نمیاد تنها چیزی که یادمه این بود که سر این بلوز خیلی گریه کرده بودم! همون روزی که رفته بودیم بلوز رو بخریم همراه ما دو سه تا خانوم هم بودند که میخواستن برای بچه هاشون خرید کنن..این بلوز هم تن یکی از مانکن های بچگانه بود.. نمیدونم چی شد که خیلی از این بلوزه خوشم اومد کشون کشون مامان رو بردم که اینو میخوام..مامانم یه نگاهی به بلوزه کرد و گفت تارا اینو میخوای؟!! گفتم اره..گفت این پسرونس آخه! گفتم باشه من میخوامش! همون لحظه یکی از خانوم ها هم اومد و پسرش رو اورد که ببین از این بلوزه که روش علامت راهنمایی داره خوشت میاد؟!! پسره یه نگاه به من کرد یه نگاه به بلوزه گفت آره!! منو بگی رفتم واستادم جلو بلوزه که این ماله منه! عمرا" بدمش به تو! پسره هم تا شرایطو دید رفت جلو که این عکس ماشین داره و اصلا" به تیپ تو نمیخوره و دخترا موشن و خرگوشن و دست بزنی میترکن و اینحرفا! منم که دیدم اینجوریه دوسه تا از این شعرا سرهم کردم که حسنی..بزبزقندی چرا چاقی و ریزی و عینکی بانمکی!! (من تا 9 سالگی از همین دو بیت بر علیه پسرا استفاده میکردم که جواب هم میداد!) یکی اون میگفت دو تا من! هیچی واسم مهم نبود جز اینکه اون بلوز باید مال من میشد مخصوصا" که مامان هم میگفت تارا دست بردار بذار آقا پسره بپوشه خوشش میاد! بیا واسه تو از اینا که روش عروسک داره بخرم! ولی من همچنان از آستینای بلوزه گرفته بودم که این ماله منه و من اول دیدمش و پسره بزنه کنار! آخرش هردومون زدیم زیر گریه و بعد از یه جرو بحث مفصل من غالب شدم و بلوز از آن ِ من شد و برگشتیم خونه!..از اونجایی که حس میکردم برای به دست آوردنش زحمت زیادی کشیدم همیشه تنم بود! سر همین هم کلی گریه میکردم..از مهدکودک گرفته تا جشن و تولد باید همونو میپوشیدم!!! یه بار قرار بود با مامان بریم بیرون..یادم نیست کجا..از اونجایی که کلی لفت میدادم مامان تهدید میکرد که من اگر زودتر حاضر شم منتظرت نمیمونم و باید خونه تنها بمونی و ... اونروز هم همین تهدیدو کرد و منم به حساب اینکه حرفش هیچموقع کاربرد نداره مشغول خودم بودم که دیدم مامان حاضره و داره میره! بدو بدو رفتم سراغ همون بلوزه و پوشیدمش که دیدم مامان رفت! چند بار از راه پله صداش زدم کسی جواب نداد..کم کم گریم گرفته بود ..صدا میزدم مامان من دارم میام..ولی مامان هیچ صدایی نمیداد..سریع رفتم از بالکن نگاه کردم دیدم مامان داره میره! احساس کردم تنها ترین بشر دنیام! از بالکن صدا میزدم مامان من دارم میام..نرو...ولی مامان همچنان میرفت..برگشتم خونه نشستم رو مبل..زدم زیر گریه..دو ساعت تمام بدون وقفه گریه میکردم! طوری که سر استین های بلوزم از شدت گریه خیس خیس شده بودن!..اون موقع فکر میکردم کسی جز بلوزم منو دوست نداره..!...

سرم رو بلند کردم.. سرآستیناش بوی همون لحظه رو میداد..بوی بچگیمو..بوی گریه هامو..بوی خودمو.. مرتبش کردم..رنگ علامتهای راهنمایی رفته بود ولی مدلشون هنوز هم همون بود! مرتب انداختم روی چوب لباسی و گذاشتمش کنار بقیه ی لباسا...

هیچ نظری موجود نیست: