۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

میگذره..

تو تمام این مدتی که اینجا نبودم..واقعا حس میکردم یه چیزی کم دارم! گاهی حس میکردم یه چیزی ندارم!..این حس به قدری قوی بود که منو کلافه میکرد! جدی میگم! من آدمی هستم که زود وابسته میشم..خیلی زود! کافیه بدونم چیزی که دوستش دارم برای من خواهد بود..همین حس لعنتی کافیه که منو وابسته کنه! خوشبختانه به میزان زود وابسته شدنم هم میتونم ازش بگذرم و برای همیشه از خودم دورش کنم! فقط زمان میبره!..نمیگم خیلی راحت میتونم ازش فاصله بگیرم نه! ولی تو بیشتر مواقع میتونم از عهدش بر میام و وابستگی خودم رو کم و حتی قطع کنم! یعنی اگر بخوام و اگر حس کنم که لازمه از این وابستگی بیام بیرون، در عرض یک ساعت میتونم خودمو متقاعد کنم که دیگه وجودش هم برام ضروری نیست! و همین موقع ست که پایانش برام اعلام شدس!!!! و این میتونه هر چیزی باشه! میتونه فرد باشه..یه گل باشه..یه حس باشه...شهر باشه !

خیلی روی این مورد کار کردم که نتیجه اش همونی باشه که من میخوام. اولین موردی که شدت و قدرت ِ میزان وابستگی منو به خودم نشون داد آکواریوم کوچیکم بود! حدود یازده یا دوازده سالم بود که من صاحب یه آکواریوم کوچیک شده بودم..شاید باورتون نشه..ولی بیشتر از خودم دوستش داشتم! محال بود روزی دو یا سه ساعت رو جلوش نباشم و با ماهی هاش ور نرم! خوب یادمه..از مدرسه که برمیگشتم مستقیم میرفتم سراغش..گاهی نصفه شب پا میشدم..و یه نگاهی به ماهی ها میکردم و میخوابیدم! یک بار هم گذاشته بودمش سر تختم که وقتی پا میشم اولین چیزی که میبینم آکواریومم باشه!! از اونجایی که اصول پرورش ماهی رو نمیدونستم و اجازه ی دخالت در امور ماهی ها رو هم به کسی نمیدادم..کم کم آبش میکروبی شد و یکی از ماهی ها مرد و بقیه هم پشت سرش.. روزی که آخرین ماهی مرد انگار منم باهاش مرده بودم.حدود 10 روز غذا نخوردم! افت درسی شدیدی هم داشتم..زمان زیادی گذشت تا من به شرایط عادی برگشتم..و قبول کردم که هر چیزی تا زمان و مقطع خاصی با ما هستند و قرار نیست تا آخر عمرمون با ما باشن! !اون موقع فقط یازده سالم بود..به مرور زمان موقیعت های زیادی پیش اومد و من باید به خودم یاد میدادم عکس العملم برای هر چیزی که از دستش میدم باید منطقی باشه..باید یاد میگرفتم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه! و این فکر برای هرچیزی صدق میکرد..! بیشترین اذیتی که برای درک این موضوع کشیدم زمانی بود که از تبریز قبول شدم و باید از خانوادم جدا میشدم..مثل هر شخصی برای منم سخت بود ولی هر طوری که بود..گذشت! و خوب هم گذشت! تا اینجا همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه تا چند ماه پیش در اوج این شرایط ِ سخت قرار گرفتم..طوری که فکر نمیکردم بتونم از عهدش بر بیایم.. فکر میکردم تمام این مدتی که روی خودم کار کردم چیزی جز هیچ نبوده و من ظرفیت تحملش رو ندارم! و این چیزی نبود جز تغییر محل سکونت من! اکثرا" میدونید که برای مدت نسبتا" زیادی ..حداقل تا زمانی که درس من اینجا تموم شه قرار ِ تبریز زندگی کنیم..(و البته تنها دلیلش هم درس من نبود..شرایط شغلی بابا هم اینو ایجاب میکرد..) و این برای منی که حتی عاشق هوای دودی تهران بودم یعنی فاجعه!! با تمام اینها..مثل همیشه باید اینو به خودم یاداوری میکردم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه! و هنوز هم که هنوزه دارم اینو یاد آوری میکنم...البته ناگفته نماند بزرگترین شانس من این بود که دوسال رو اینجا بودم و شرایط سخت دیگه تموم شده و تجربه ی جدیدی رو دارم کسب میکنم!..بگذریم..در هر حال این مورد هم گذشته...چه خوب..چه بد دیگه گذشته و تموم شده...

الان میتونم یه نفس عمیق بکشم و اینو بگم که...تو این مدت یه چیزی رو خیلی خوب فهمیدم! اونم این بود که هر چیزی که میخواد بشه..بذار بشه..هر اتفاقی که قراره بیفته..بذار بیفته..زندگی همینه..روند هم همینه..نمیشه کاریش کرد..گاهی شرایط زندگیت طوری تغییر میکنه که حتی تصورش رو هم نمیکردی..خوب یا بد..فقط اینو به خودت بگو که: عکس العملم برای هر چیزی که از دستش میدم باید منطقی باشه..باید یاد بگیرم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه و با من باشه..شاید نکته ی مبهم سعادت من هم همین باشه..اینو به خودت بگو! ای بابا! چی میخواستم بگم چی شد! اصلا" چرا اینارو گفتم؟! ولش کن! بذار همینو بگم که با وجود همه ی عملیاتی که برای ترک وابستگی های خودم انجام دادم باید بگم: هیچ وقت نخواستم میزان وابستگی خودم به اینجا رو کم کنم! شاید هم خواستم ولی نتونستم! در هر حال..اینجا جاییه که احساس میکنم یه قسمتی از من همینجاست..

پ.ن:عزیزان دلبند.. لینک بلاگمان در بلاگتان کفایت نمیکند،از عمو گوگل سراغ اینجا را میگیرید؟!!

پ.ن: ولنتاینتون مبارک!

هیچ نظری موجود نیست:

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

میگذره..

تو تمام این مدتی که اینجا نبودم..واقعا حس میکردم یه چیزی کم دارم! گاهی حس میکردم یه چیزی ندارم!..این حس به قدری قوی بود که منو کلافه میکرد! جدی میگم! من آدمی هستم که زود وابسته میشم..خیلی زود! کافیه بدونم چیزی که دوستش دارم برای من خواهد بود..همین حس لعنتی کافیه که منو وابسته کنه! خوشبختانه به میزان زود وابسته شدنم هم میتونم ازش بگذرم و برای همیشه از خودم دورش کنم! فقط زمان میبره!..نمیگم خیلی راحت میتونم ازش فاصله بگیرم نه! ولی تو بیشتر مواقع میتونم از عهدش بر میام و وابستگی خودم رو کم و حتی قطع کنم! یعنی اگر بخوام و اگر حس کنم که لازمه از این وابستگی بیام بیرون، در عرض یک ساعت میتونم خودمو متقاعد کنم که دیگه وجودش هم برام ضروری نیست! و همین موقع ست که پایانش برام اعلام شدس!!!! و این میتونه هر چیزی باشه! میتونه فرد باشه..یه گل باشه..یه حس باشه...شهر باشه !

خیلی روی این مورد کار کردم که نتیجه اش همونی باشه که من میخوام. اولین موردی که شدت و قدرت ِ میزان وابستگی منو به خودم نشون داد آکواریوم کوچیکم بود! حدود یازده یا دوازده سالم بود که من صاحب یه آکواریوم کوچیک شده بودم..شاید باورتون نشه..ولی بیشتر از خودم دوستش داشتم! محال بود روزی دو یا سه ساعت رو جلوش نباشم و با ماهی هاش ور نرم! خوب یادمه..از مدرسه که برمیگشتم مستقیم میرفتم سراغش..گاهی نصفه شب پا میشدم..و یه نگاهی به ماهی ها میکردم و میخوابیدم! یک بار هم گذاشته بودمش سر تختم که وقتی پا میشم اولین چیزی که میبینم آکواریومم باشه!! از اونجایی که اصول پرورش ماهی رو نمیدونستم و اجازه ی دخالت در امور ماهی ها رو هم به کسی نمیدادم..کم کم آبش میکروبی شد و یکی از ماهی ها مرد و بقیه هم پشت سرش.. روزی که آخرین ماهی مرد انگار منم باهاش مرده بودم.حدود 10 روز غذا نخوردم! افت درسی شدیدی هم داشتم..زمان زیادی گذشت تا من به شرایط عادی برگشتم..و قبول کردم که هر چیزی تا زمان و مقطع خاصی با ما هستند و قرار نیست تا آخر عمرمون با ما باشن! !اون موقع فقط یازده سالم بود..به مرور زمان موقیعت های زیادی پیش اومد و من باید به خودم یاد میدادم عکس العملم برای هر چیزی که از دستش میدم باید منطقی باشه..باید یاد میگرفتم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه! و این فکر برای هرچیزی صدق میکرد..! بیشترین اذیتی که برای درک این موضوع کشیدم زمانی بود که از تبریز قبول شدم و باید از خانوادم جدا میشدم..مثل هر شخصی برای منم سخت بود ولی هر طوری که بود..گذشت! و خوب هم گذشت! تا اینجا همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه تا چند ماه پیش در اوج این شرایط ِ سخت قرار گرفتم..طوری که فکر نمیکردم بتونم از عهدش بر بیایم.. فکر میکردم تمام این مدتی که روی خودم کار کردم چیزی جز هیچ نبوده و من ظرفیت تحملش رو ندارم! و این چیزی نبود جز تغییر محل سکونت من! اکثرا" میدونید که برای مدت نسبتا" زیادی ..حداقل تا زمانی که درس من اینجا تموم شه قرار ِ تبریز زندگی کنیم..(و البته تنها دلیلش هم درس من نبود..شرایط شغلی بابا هم اینو ایجاب میکرد..) و این برای منی که حتی عاشق هوای دودی تهران بودم یعنی فاجعه!! با تمام اینها..مثل همیشه باید اینو به خودم یاداوری میکردم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه! و هنوز هم که هنوزه دارم اینو یاد آوری میکنم...البته ناگفته نماند بزرگترین شانس من این بود که دوسال رو اینجا بودم و شرایط سخت دیگه تموم شده و تجربه ی جدیدی رو دارم کسب میکنم!..بگذریم..در هر حال این مورد هم گذشته...چه خوب..چه بد دیگه گذشته و تموم شده...

الان میتونم یه نفس عمیق بکشم و اینو بگم که...تو این مدت یه چیزی رو خیلی خوب فهمیدم! اونم این بود که هر چیزی که میخواد بشه..بذار بشه..هر اتفاقی که قراره بیفته..بذار بیفته..زندگی همینه..روند هم همینه..نمیشه کاریش کرد..گاهی شرایط زندگیت طوری تغییر میکنه که حتی تصورش رو هم نمیکردی..خوب یا بد..فقط اینو به خودت بگو که: عکس العملم برای هر چیزی که از دستش میدم باید منطقی باشه..باید یاد بگیرم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه و با من باشه..شاید نکته ی مبهم سعادت من هم همین باشه..اینو به خودت بگو! ای بابا! چی میخواستم بگم چی شد! اصلا" چرا اینارو گفتم؟! ولش کن! بذار همینو بگم که با وجود همه ی عملیاتی که برای ترک وابستگی های خودم انجام دادم باید بگم: هیچ وقت نخواستم میزان وابستگی خودم به اینجا رو کم کنم! شاید هم خواستم ولی نتونستم! در هر حال..اینجا جاییه که احساس میکنم یه قسمتی از من همینجاست..

پ.ن:عزیزان دلبند.. لینک بلاگمان در بلاگتان کفایت نمیکند،از عمو گوگل سراغ اینجا را میگیرید؟!!

پ.ن: ولنتاینتون مبارک!

هیچ نظری موجود نیست: