۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

رو سر بنه به بالین..


منو رها کن....
بذار به حال خودم باشم!
دلم گرفته حوصله ی خودم رو هم ندارم..چرا آخر شب که میشه من یه خوددرگیری ِ نامفهموم پیدا میکنم.. با خودم کنار نمیام یا میام ولی خودمو میزنم به اون راه! یا میرم تو توهم؟! .یا فکر میکنم که خودم رو میزنم به اون راه و میرم تو توهم!؟ .نمیدونم..هر چی که هست کلافه کنندست.

اینکه بشینی و تیکه های فکرت رو بذاری کنار هم و هی کنترلشون کنی که مبادا جاشون رو اشتباه گذاشته باشی خستت میکنه..خصوصا وقتی که به اخراش میرسی میبینی یه تیکه ات گم شده و تو از اولش هم اونو نداشتی!..
یا باید رهاش کنی یا بگردی دنبالش و تیکه ات رو پیداش کنی.. نمیدونم..میترسم! میترسم اگه ولش کنم تیکه هاش برای همیشه جلوی چشمم بمونه! پراکنده..ناقص..تو خالی..
من رهاش نمیکنم که تکه های پوچ فکرم جلوی نگاه ِ من نباشه!..ولی تو منو رها کن..بذار به حال خودم باشم

کیش و مات


وارد یه مبارزه ی سخت و تنگاتنگ شدم! با شناختی که از خودم دارم اگر هر چند دقیقه یکبار با خودم حرف نزنم و محاسبات ذهنیم رو مرور نکنم میبازم! (هرچند.. اینبار موضوع فرق میکنه!..یعنی حتی اگر با خودم حرف هم نزنم امکان باختم کمه ولی خب به ریسکش نمی ارزه!) میدونم بدجوری داره رو نرو من راه میره و دقیقا انگشتش رو گذاشته رو نقطه ضعف ِ اعصاب من!..با این حال این رو هم میدونم که میتونم از عهدش بر بیام! یعنی باید بر بیام..
راستش رو بخوای تا همین الان هم دارم فکر میکنم که چرا و چطور..به جوابی هم نرسیدم!و این یعنی حریف قدره..!
اشکالی نداره..شاید یه بازیه.. بگذریم که هیچیش شبیه بازی نیست! ولی الان که وارد این بازی شدم تا آخرش ادامه میدم..
میدونی..بچرخ تا بچرخیم!

!Gemini عوارض


تمام شد! بلاخره تمام شد و بلاخره من راحت شدم! دو شب خیلی سخت رو پشت سر گذاشتم..دیشب و پریشب.. پریشب که به طرز فجیعی زده بود به سَرَم..هر یک ساعت یکبار پا میشدم یه دور خونه رو متر میکردم برمیگشتم سر جام! هر از گاهی هم اصوات نا به هنجاری ازم به گوش میرسید که مثلا دارم خواهرم رو تهدید به حبس ابد میکنم! هر از گاهی هم خودم رو روانه ی اون دنیا میکردم و هفت جد و آبادمم مستفیذ میشدن! دیشبم که یک جغد به تمام معنا بودم! ساعت دوازده و نیم شب بود من تازه داشتم پلات میگرفتم! خدا رو شکر میکردم که اون جایی که من رفتم پلات بگیرم شبانه روزیه وگرنه چی میشد خدا میدونه!دیشب همونجا تو سالن نشسته بودم با خودم فکر میکردم من آدم نمیشم! همه ی کارم باید بمونه دقیقه ی نود! درسته خوب شد و تقریبا همونچیزی از آب درومد که میخواستم، ولی واقعا به استرس و اضطراب و دل درد و معده دردش نمی ارزید! همه ی اینها یک طرف، استرس مامان رو هم اضافه کنید که هر ده دقیقه یکبار زنگ میزد که چی شد بالاخره؟ تموم شد؟ کی میای!؟.. حدودای یک و نیم بود که رسیدم خونه و دیدم مامان پشت شیشه واستاده منتظره منه! میگه به خدا اگه گذاشتم ترم بعدی هم از این کارا بکنی! میگم شش ترمه داری همینو میگی مامان من ! چه فرقی میکنه؟! میگه نه! ترم بعدی نمیذارم! میگم چشم! دیگه تکرار نمیشه..حالا چی داریم بخوریم گشنمه؟! میگه خودت یه چیزی درست کن بیار منم بخورم اشتهام کور شده! من :
تقریبا تا چهار صبح کارای راندو رو تموم کردم و رفتم یکم بخوابم..تازه داشت خوابم میبرد که حدودای ساعت شش، زهرا زنگ زد و گفت فایل اتوکدش نمیخونه! گفتم یعنی چی نمیخونه؟! گفت از فلان فولدر برش داشتم گذاشتم فلان فولدر الان ارور میده نمیخونه! تا هشت صبح هم با فایل زهرا درگیر بودیم و حدودای نه رفتیم دونشگاه! یکم به کارا نگاه کردیم که استاد هم اومد و دید و نمره داد و ما هم برگشتیم خونه! به همین سادگی..
راستش رو بخوای من از اینا خسته نشدم..چیزی که منو خسته کرد همین استرسی بود که نگه داشته بودم واسه روز آخر.. ترس از اینکه یه موقع نتونم برسونم و تمومش کنم یا اینکه نکنه کارم خراب شه و همه ی زحماتم به باد بره..(یه وقتایی هم میترسیدم برق بره و پروژم بمونه! این دیگه نور علی نور میشد!) .. خلاصه که اوضاعی بود دیدنی..جای شما خالی نباشه! مثل همیشه از اونجایی که من فوری درس عبرت میگیرم؛ درس عبرت ِ این ترم رو هم به خوشی و خرمی گرفتم و باید که هر چه سریعتر پسش بدم!
راستی دارم مهاجرت میکنم به بلاگ اسپات..دیگه با هیچی این بلاگفا کنار نمیام..نه قالبش..نه خودش..تازه متوجه شدم اسمایلی ها هم فقط با فایر فوکس مشکل دارن در حالی که من فکر میکردم کلا حذفش کردن!

!...


رسما" نابود شدم! کم آوردم! داغون شدم! چشمام داره از حدقه میزنه بیرون!صد بار تا الان آرزو کردم کاش به جای یکی از اون مریضایی بودم که قراره طرح بیمارستانشو چهار شنبه، به عنوان پروژه ی پایان ترم، تحویل بدیم. بعد من همونجا جان به جان آفنیر تسلیم میکردم میمردم و خلاص!!!

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

تست


همچنان آزمایش میشه..اگه جواب بده بسی مسروریم!

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

!الو


الو الو! آزمایش میشه!

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

!تلافی قالب



اگه تونستم قالب اونور رو درست کنم که هیچ، اگه نشد قیدشو میزنم! دیگه خسته ام کرد..اابته نمیدونم جابه جا کردن پستهاش چقدر طول میکشه ولی خب در حالت فعلی اینجا ارجحیت داره..اصولا" باید پستها رو منتقل کنم ولی چون به هیچ عنوان حوصله اش رو ندارم اینکارو نمیکنم!
باید دید چی پیش میاد!

۱۳۸۸ مرداد ۴, یکشنبه

رو سر بنه به بالین..


منو رها کن....
بذار به حال خودم باشم!
دلم گرفته حوصله ی خودم رو هم ندارم..چرا آخر شب که میشه من یه خوددرگیری ِ نامفهموم پیدا میکنم.. با خودم کنار نمیام یا میام ولی خودمو میزنم به اون راه! یا میرم تو توهم؟! .یا فکر میکنم که خودم رو میزنم به اون راه و میرم تو توهم!؟ .نمیدونم..هر چی که هست کلافه کنندست.

اینکه بشینی و تیکه های فکرت رو بذاری کنار هم و هی کنترلشون کنی که مبادا جاشون رو اشتباه گذاشته باشی خستت میکنه..خصوصا وقتی که به اخراش میرسی میبینی یه تیکه ات گم شده و تو از اولش هم اونو نداشتی!..
یا باید رهاش کنی یا بگردی دنبالش و تیکه ات رو پیداش کنی.. نمیدونم..میترسم! میترسم اگه ولش کنم تیکه هاش برای همیشه جلوی چشمم بمونه! پراکنده..ناقص..تو خالی..
من رهاش نمیکنم که تکه های پوچ فکرم جلوی نگاه ِ من نباشه!..ولی تو منو رها کن..بذار به حال خودم باشم

کیش و مات


وارد یه مبارزه ی سخت و تنگاتنگ شدم! با شناختی که از خودم دارم اگر هر چند دقیقه یکبار با خودم حرف نزنم و محاسبات ذهنیم رو مرور نکنم میبازم! (هرچند.. اینبار موضوع فرق میکنه!..یعنی حتی اگر با خودم حرف هم نزنم امکان باختم کمه ولی خب به ریسکش نمی ارزه!) میدونم بدجوری داره رو نرو من راه میره و دقیقا انگشتش رو گذاشته رو نقطه ضعف ِ اعصاب من!..با این حال این رو هم میدونم که میتونم از عهدش بر بیام! یعنی باید بر بیام..
راستش رو بخوای تا همین الان هم دارم فکر میکنم که چرا و چطور..به جوابی هم نرسیدم!و این یعنی حریف قدره..!
اشکالی نداره..شاید یه بازیه.. بگذریم که هیچیش شبیه بازی نیست! ولی الان که وارد این بازی شدم تا آخرش ادامه میدم..
میدونی..بچرخ تا بچرخیم!

!Gemini عوارض


تمام شد! بلاخره تمام شد و بلاخره من راحت شدم! دو شب خیلی سخت رو پشت سر گذاشتم..دیشب و پریشب.. پریشب که به طرز فجیعی زده بود به سَرَم..هر یک ساعت یکبار پا میشدم یه دور خونه رو متر میکردم برمیگشتم سر جام! هر از گاهی هم اصوات نا به هنجاری ازم به گوش میرسید که مثلا دارم خواهرم رو تهدید به حبس ابد میکنم! هر از گاهی هم خودم رو روانه ی اون دنیا میکردم و هفت جد و آبادمم مستفیذ میشدن! دیشبم که یک جغد به تمام معنا بودم! ساعت دوازده و نیم شب بود من تازه داشتم پلات میگرفتم! خدا رو شکر میکردم که اون جایی که من رفتم پلات بگیرم شبانه روزیه وگرنه چی میشد خدا میدونه!دیشب همونجا تو سالن نشسته بودم با خودم فکر میکردم من آدم نمیشم! همه ی کارم باید بمونه دقیقه ی نود! درسته خوب شد و تقریبا همونچیزی از آب درومد که میخواستم، ولی واقعا به استرس و اضطراب و دل درد و معده دردش نمی ارزید! همه ی اینها یک طرف، استرس مامان رو هم اضافه کنید که هر ده دقیقه یکبار زنگ میزد که چی شد بالاخره؟ تموم شد؟ کی میای!؟.. حدودای یک و نیم بود که رسیدم خونه و دیدم مامان پشت شیشه واستاده منتظره منه! میگه به خدا اگه گذاشتم ترم بعدی هم از این کارا بکنی! میگم شش ترمه داری همینو میگی مامان من ! چه فرقی میکنه؟! میگه نه! ترم بعدی نمیذارم! میگم چشم! دیگه تکرار نمیشه..حالا چی داریم بخوریم گشنمه؟! میگه خودت یه چیزی درست کن بیار منم بخورم اشتهام کور شده! من :
تقریبا تا چهار صبح کارای راندو رو تموم کردم و رفتم یکم بخوابم..تازه داشت خوابم میبرد که حدودای ساعت شش، زهرا زنگ زد و گفت فایل اتوکدش نمیخونه! گفتم یعنی چی نمیخونه؟! گفت از فلان فولدر برش داشتم گذاشتم فلان فولدر الان ارور میده نمیخونه! تا هشت صبح هم با فایل زهرا درگیر بودیم و حدودای نه رفتیم دونشگاه! یکم به کارا نگاه کردیم که استاد هم اومد و دید و نمره داد و ما هم برگشتیم خونه! به همین سادگی..
راستش رو بخوای من از اینا خسته نشدم..چیزی که منو خسته کرد همین استرسی بود که نگه داشته بودم واسه روز آخر.. ترس از اینکه یه موقع نتونم برسونم و تمومش کنم یا اینکه نکنه کارم خراب شه و همه ی زحماتم به باد بره..(یه وقتایی هم میترسیدم برق بره و پروژم بمونه! این دیگه نور علی نور میشد!) .. خلاصه که اوضاعی بود دیدنی..جای شما خالی نباشه! مثل همیشه از اونجایی که من فوری درس عبرت میگیرم؛ درس عبرت ِ این ترم رو هم به خوشی و خرمی گرفتم و باید که هر چه سریعتر پسش بدم!
راستی دارم مهاجرت میکنم به بلاگ اسپات..دیگه با هیچی این بلاگفا کنار نمیام..نه قالبش..نه خودش..تازه متوجه شدم اسمایلی ها هم فقط با فایر فوکس مشکل دارن در حالی که من فکر میکردم کلا حذفش کردن!

!...


رسما" نابود شدم! کم آوردم! داغون شدم! چشمام داره از حدقه میزنه بیرون!صد بار تا الان آرزو کردم کاش به جای یکی از اون مریضایی بودم که قراره طرح بیمارستانشو چهار شنبه، به عنوان پروژه ی پایان ترم، تحویل بدیم. بعد من همونجا جان به جان آفنیر تسلیم میکردم میمردم و خلاص!!!

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

تست


همچنان آزمایش میشه..اگه جواب بده بسی مسروریم!

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

!الو


الو الو! آزمایش میشه!

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه

!تلافی قالب



اگه تونستم قالب اونور رو درست کنم که هیچ، اگه نشد قیدشو میزنم! دیگه خسته ام کرد..اابته نمیدونم جابه جا کردن پستهاش چقدر طول میکشه ولی خب در حالت فعلی اینجا ارجحیت داره..اصولا" باید پستها رو منتقل کنم ولی چون به هیچ عنوان حوصله اش رو ندارم اینکارو نمیکنم!
باید دید چی پیش میاد!