۱۳۸۷ فروردین ۸, پنجشنبه

سفر نامه

سلام به همه

من برگشتم!!

همه چی سر جاشه.همه چی مثل قَبله..چیزی عوض نشده!من،تو،..حتی کاکتوس اتاقم!!تنها چیزی که تغیییر کرده سبزی توی لنگه کفش سفالیمه که یه هفته پیش همش سه سانت بود ولی الان قد کشیده و مردی شده واسه خودش و به ده سانت رسیده!اینم به خاطر اینه که گذاشته بودمش بیرون،تو راهرو..هر کی رد شده یه ابی بهش داده!

حرف که زیاد باشه استارت نوشتنش سخت میشه!گاهی هم تبدیل به مزخرف میشه!!

خب..همون شب(شبی که پست قبل رو زدم)تا چهار و نیم بیدار بودم ساعت هفت واسه تهران پرواز داشتیم،سعی کردم همه ی کارام رو انجام بدم. حدودای پنج و نیم بود که بیدار شدم و خرت و پرتا رو هم جمع کردم و شش و ربع با مامان تو فرودگاه بودیم.مامان یه هفته قبل از عید اومده بود تبریز پیش من..که قرار شد با هم برگردیم.حدودای ده بود که رسیدم خونه و گرفتم خوابیدم تا فرداش!!

پنج شنبه صبح با فریاد مامان بیدار شدم و با هم هفت سین رو چیدیم.نمیدونم اعتقاد داری یا نه ولی میگن موقع تحویل سال هرطوری باشی تا اخر سال هم همون طور خواهی بود!!به نا به همین قضیه هم احتمال میدم من تمام سال رو در یک خواب شیرین به سر خواهم برد !

بعد از تحویل سال هم من و خواهرم خونه بودیم و کلی با هم حرف زدیم. از مدرسش میگفت.. از اینکه دوست داره از تیزهوشان قبول شه..از اینکه تو این مدت چقدر حوصلش سر رفته و هر شب رفته تو اتاق من خوابیده!..اینکه شب هایی بوده که دلش گرفته و من کنارش نبودم..اینکه چقدر دلش برای فریاد هایی که سرش میکشیدم تنگ شده!! تمام روز رو حرف میزد و من فقط گوش میکردم

فردا صبحش تصمیم مامان برای رفتن به اصفهان قطعی شد و با یکی از دوستای خوانوادگی حرکت کردیم. ظهر رسیدیم اصفهان و رفتیم کوثر،هتل خوبی بود..من اخرین باری که رفته بودم اصفهان سیزده سالم بود. به نظرم بافت شهری تغییر نکرده.. فقط خیلی شلوغ بود که اونم به خاطر عید بود.

فرداش از صبح رفتیم بیرون و گشتیم. تقریبا اکثر جاهای دیدنی رو دیدیم.. اتشگاه(به قدری شلوغ بود که بالا نرفتیم)هشت بهشت ،چهار باغ،عالی قاپو،سی و سه پل و...

تو چهار باغ که بودیم یه توریستی رو دیدم که نشسته بود داشت نقاشی میکشید.از نظر تیپ ظاهری فوق العاده ساده بود و تقریبا نا مرتب.موهاش رو دم اسبی کرده بود و به حالت گوجه بسته بود.تادیدم داره نقاشی میکشه رفتم جلو و نشستم کنارش و با هم حرف زدیم (انگلیسی حرف میزد)فوق العاده اروم و ملایم صحبت میکرد..اهل دانمارک بود،می گفت داره جاده ی ابریشم رو طی میکنه.باور نمیکنی ولی بهتر از هر کسی اصفهان رو میشناخت!بهم توضیح میداد که هر کدوم از بناهای اون باغ هر کدوم چه قدمتی دارن و واسه چی ساخته شدن!چند تا عکس هم با هم گرفتیم و ایمیلشم داد تازه!داشتیم خداحافظی میکردیم که ازش پرسیدم کارش چیه؟!تا اون لحظه فکر میکردم یه بنده خداییه واسه خودش،داره گشت و گذار میکنه دلش وا شه!!دیدم میگه معاون شهرداریه دانمارکه!!

تو بگی من اونجا نیشم تا بنا گوش باز شد و فوری باهاش دست بدم و یه موقع ایمیلشو که حفظ کرده بودم بدم واسم بنویسه ها !!اصــــــــــلا"!!جدی خیلی بیجنبم!ولی واقعا خوشم اومد ازش، نه به خاطر پستی که داشت به خاطر بی الایشی ش و سادگیش و فروتنیش..

فقط حیف که یادم رفت بپرسم زن داره یا نه؟!!

از اونجا که خارج شدیم پیاده به سمت رستوران مهاراجا حرکت کردیم..هوا خوب بود و مناسب برای قدم زدن، یادمه دفعه ی پیش که اومده بودیم،جلوی رستوران خیلی شلوغ بود و عده ی زیادی بیرون منتظر بودن..ولی وقتی رسیدیم دیدیم جز دربان کسی بیرون نیست!ازش سوال کردیم جریان چیه..متوجه شدیم صاحب مهاراجا خیلی وقته که مرده و به جاش یه رستوران دیگه زده بودن..بد جوری دمغ شدم..اون موقع که اومده بودیم خیلی خوش گذشته بود و با صاحبش کلی دوست شده بودم!با دلی خیلی شکسته اونجا رو ترک کردیم و رفتیم شهرزاد..همونجا یه اس ام اس به عاطفه زدم و بهش گفتم که شهرزادیم که یکم دلش بسوزه!!!

از اونجا رفتیم سی و سه پل..هنوز پام رو روی پل نذاشته بودم که دیدم یکی از این خواهرای ِ "خانوم حجابتو رعایت کن"،مثل جیر جیرکی که بخواد سوپریزت کنه یهو میپره روت، جلوم ظاهر شد و مزخرفات همیشگی رو تکرار کرد با این تفاوت که اولش عید رو بهم تبریک گفت و اخرش هم سفر خوبی رو برام ارزو کرد!!میخواستم بهش بگم من میتونم سفر خیلی خوبی داشته باشم اگه تو و اون دوستای احمقت بذاری!!داشتم شالمو میکشیدم جلو و رد میشدم که یهو دستمو گرفت و گفت ناخوناتونم که لاک داره!! احتمالا احساس کرده یه موقع وقتی مُرد میذارنش تو قبر من یا دور از جون من بمیرم میذارنم تو قبر اون!!یه لبخند ملیح واسش زدم و رد شدم!مامان اینا خیلی جلوتر بودن و من داشتم با امید میرفتم..امید فقط داشت میخندید..بهش گفتم نخند سر خودت میاد گفت نه بابا!واسه چی باید به من گیر بدن؟!یکم جلوتر که رفتیم یکی از برادرا اومد جلو امید و گفت که موهات ژلی نباشه!!!ای خندیدم..طاق سوم رو رد نکرده بودیم که یکی دیگه هم اومد جلو تا مشمول لبخند مجدد من قرار بگیره!!فکر کن..من به جای اینکه از فضای اونجا لذت ببرم داشتم به ملتی نگاه میکردم که مثل گاو راه میرفتن و اگه قرار بود به کسی گیر بدن باید به اونا گیر میدادن، اونوقت به من که شال و مانتو ِ سیاه تا زانو! پوشیده بودم گیر میدادن.همونجا یه حساب ِ کوچیک کردم دیدم قرار باشه هر سه طاق یکی که میشه یازده تا،یه لبخند ملیح نثار این عجل های معلق کنم تا اخرش هیچ انرژی ای برام نمیمونه!!دیگه تا اخرش نرفتیم و از دهمین طاق برگشتیم!

شب رسیدیم هتل و دیدیم به به!پشه ها یه ضیافت حسابی راه انداختن(چون کولر اتاق راه اندازی نشده بود، پنجره رو باز گذاشته بودیم)موقع خوابیدن تنها خواهشی که از دوستان پشه داشتم این بود که نقاط ممنوعه ی بدن من رو مورد لطفشون قرار ندن چون خارووندنش واقعا مزخرفه!!از اون شب به بعد دون دون های قرمز روی پوست من نمایان شد و هنوز هم همه جای بدنم میخاره!

در کل سفر خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت... با عاطفه هم صحبت میکردم و ازش در باره ی جاهای دیدنی سوال میپرسیدم..مرسی عاطفه

موقع برگشتن هم یه سری به کاشان زدیم که تاحالا نرفته بودم..اونجا هم باغ فین و ارامگاه امیر کبیر رو دیدم...همه لذت میبردن ولی من حس میکردم اعصابم داره داغون میشه..دارم خفه میشم..کسی رو که تمام عمرش رو به ملتش خدمت کرده به چه وضعی کشتن و میکشن!!.. این هم وضعیه که ملت ِ بعد از امیر کبیر و امثال اون دارن!(دقت کنید این جمله کاملا سیاسیه!!)

این هم ماجرای من!! ببخشید اگه این پست فقط یکم!!!طولانی شد

خوش باشید همگی

۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه

29

ساعت سه و نیم ِ و من هنوز خوابم نبرده..احتمال هم نمیدم خوابم ببره!!شاید به خاطر اینه که فردا صبح زود باید حرکت کنیم..و من هنوز هیچ کاری نکردم..حتی وسایلامم جمع نکردم!(حموم هم نرفتم!)باور کنید به خاطر تنبلی نیست..به خاطر همون ریتم یکنواخته که این سال جدید با خودش داره!!با تمام اینها دلم برای اتاقم تنگ شده..دوست دارم هرچه زودتر برسم..البته با این وضعی که من الان دارم بعید به نظر میرسه من زود برسم!!
بعدش هم نمیدونم میریم مسافرت یا نه..اگه رفتیم فکر نمیکنم بتونم اپ کنم..اگر نه که هیچ..!
به هر حال...

سال خیلی خوبی رو برای همه ارزو میکنم،امیدوارم سالی پر از شادی و نشاط باشه
تک تک لحظه های زندگیتون سلامتی و خوشی به همراه داشته باشه
نوروزتون مبارک

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

28

صبح قرار بود با نادیا بریم خرید.. واقعا چقدر مسیر رفتم و امدم !!! فکر کن تا سر کوچه رفتم وایستادم زنگ زده که من نمیتونم بیام تارا، برو خونه بخواب یکمی هوا گرم تر شد بیا !! نه که قرار بود چند ساعت بعدش خورشید برا این خانوم ویژه بتابه !! برا همون منتظر گرما بود !! حالا جالبه اون میخواد لباس بخره و من رو به عنوان مدیریت سلیقه میبره !! یادم رفت زنگ بزنم بهش بگم ببخشید مصدع اوقات شریف شدیم قربان ! هر وقت اون باسن مبارک رو هم اوردید و تصمیم گرفتید تشریف ببرید بیرون زنگ بزنید به بنده خودم رو برسونم!!
برگشتم خونه دیدم مامان داره حاضر میشه بره بیرون تا منو دید گفت بیا باهم بریم..با همون شکل دوباره زدیم بیرون!
یه اس ام اس هم به نادیا زدم که اداره ی هواشناسی اعلام کرده تا اطلاع ثانوی از خورشید خبری نیست!!
خیابونا به قدری شلوغن که خر با الاغش گم میشه..من موندم این ملت چطور این بچه های کوچیکشونو اینور اونور میکش!بچه از شدت گریه داره خودشو خفه میکنه مامانه در نهایته ارامش داره ویترینه مغازه ها رو چک میکنه..نهایتا میگه إإإإ مامانی گریه نکن دیگه!!اونجا انتظار داره بچه هه بگه ببخشید مامان حواسم نبود!
میدونی بیشتر چی حرص ادمو در میاره؟ایستادن ِ بیخودی جلوی همین ویترین ها..مامان من هم از جمله ی همین افراده..میگم اگه قراره چیزی بخریم و تو مثلا از این خوشت میاد خب بریم بخریم..لزومی نداره کل مغازه های شهر رو بگردیم!که اخرشم برگردیم سر خونه ی اول!مهم اینه که تو از این خوشت اومده..میگه تو هم مثل بابات منو حرص میدی!!خلاصه که در طول مسیر ترجیح دادم مثلا ساکت باشم که به خاطر ارائه ی انتقادات و پیشنهادات در خصوص انتخابات خانم والده اونم به نحو احسنت،نشد!
یه ادکلن هم برای خودم گرفتم..یه چند وقتیه دنبال مالزیا اسپورت میگشتم که همه با مالزیای تقلبی اشتباه میگیرن..مالزی اسپورت اصلا مشکی نیست و نوار سبز و قرمز نداره..بلکه کاملا ابیه و یه دختر و پسر دارن روش میدون..متاسفانه پیدا نمیشه..داشتم تاسف بار مغازه رو ترک میکردم که مرده گفت یه سری ادکلن های جدید اورده..منم که استانه ی تحریک خریدن ادکلنم پایین..فوری تغییر مسیر دادم و بعد از مراحل بویایی یکی رو انتخاب کردم..همین یه هفته پیش بود که من دیویداف گرفته بودم!ولی این یکی هم منو متاثر کرد!!فکر میکنم کم کم میتونم یه مغازه ادکلنی راه بندازم!!
خلاصه که بعد از طی مسافتی نه خیلی زیاد!!برگشتیم و من هنوزم حس میکنم کف پاهام بی حس شده!
نمیدونم چرا من واسه عید امسال هیچ هیجانی ندارم..بی تفاوت به تمامی معناهای ممکنه!
احوالاتم سرد و خشکه...یه جوری شدم که اصلا نمیشه توصیفش کرد فقط قیافه ام همش اینطوریه !! دیدی یکی یهوی تو خیابون تف میکنه و تو خواهی نخواهی قبل ازاینکه بتونی چشمات رو ببندی یا گوشت رو بگیری شاهدش بودی ... همون جوری هستم!!
پ.ن:دلم اهنگ شاد میخواد..از اونایی که وقتی گوش میکنی دوست داری همش قر بدی!

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

ویولن..ارامش..من!

الان که به ساعت نگاه میکنم میبینم چهار ساعت تمام روی صندلی نشستم.لم دادم به صندلیم و پاهام رو گذاشتم روی میز و هیچ حرکت خاصی نکردم البته از اونجایی که صندلی چرخ داره هر از گاهی یه چرخی زدم و یاد دوران طفولیتم افتادم..زمانی که میرفتیم شهربازی و سوار چرخ و فلک میشدم..زمانی که تمام شهر زیر پای ادم بود..چراغ تمام خونه ها مثل یه نقطه میشد..اینو زمانی که سرت و بگیری بالا و محکم بچرخی کامل حس میکنی!

مامان اینا رفته بودن بیرون واسه خرید هنوز هم برنگشتن البته منم قرار بود باهاشون برم که طی تصمیمات ناگهانی ترجیح دادم خونه بمونم

میدونی.. ادم که توی خونه زیاد بمونه میزنه به سرش..ولی یه چیزی هم هست..اگه مجبور نباشه هی از خونه بزنه بیرون و بره قاطی مردم،یه چیزی دائم رسوب میکنه توی مغزش،یه چیز خوب،ادم وقتی با خودش خلوت میکنه ذهنش شروع میکنه به پرواز و دور شدن از چهارچوب زندگی،شروع میکنه به زنده شدن،احساسات ادم رقیق میشه و حس میکنه داره خالی میشه و اوج میگیره درست مثل این دوتا مگسی که چهار ساعت تمام دارن بالای سر من پرواز میکنن نمیدونم تو این هوا از کجا پیداشون شده! یه پیف پاف گذاشتم روی میز به نشانه ی تهدید..با من کاری ندارن..ویز ویز هم نمیکنن سرشون به کار خودشونه!احتمالا پسره خونه خالی با تمام امکانات!! پیدا کرده دوست دخترشو اورده! فکر میکنه چطور میتونه مخ دختررو بزنه که شب خوبی داشته باشه(یا داشته باشن!!)احتمالا متوجه قضیه شدن تا زمانی که من بیدارم نمیتونن کاری بکنن!

به هر حال عاشق باید صبور باشه!

چند روز پیش رفته بودم پاساژ ونک کتاب بگیرم دیدم داره صدای ویولن میاد. پاساژ رو سروته کردم فهمیدم صدا از اخر سالنه..من تا حالا تا اخر پاساژ نرفته بودم چون هم خیلی تاریکه هم اکثر مغازه ها خالین، این شد که تصمیم گرفتم برم ببینم جریان چیه.نزدیکتر که شدم دیدم یه پسری تو یه مغازه(اتاق) تاریک نشسته و در نهایت ارامش داره ویولن میزنه

نمیدونم چی شد به خودم که اومدم دیدم ساعت پنج ِ و من دو ساعت تمام واستادم و گوش کردم..باید بودی و میدیدی..واقعا شنیدنی بود...البته پسره به قدری تو خودش بود که متوجه من نشد.

میدونی..اون لحظه دوست داشتم برم پیشش و بهش بگم هی پسر.. کارت عالی بود و بعد در حالی که سرم رو به نشانه ی تایید تکون میدادم باهم دست میدادیم ومن در باره ی ویولن ازش سوال میکردم..

افسوس..افسوس که نمیشه خیلی کارها کرد.

۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

26

از همین جا اعلام میکنم..من با روزهای یکشنبه مشکل دارم!
با شبهاشم مشکل دارم!
کلا با روز و شبش مشکل دارم!
نصفه شبی گشنه هم هستم..!

پ.ن:من کلا جنبه ی رژیم نداشتم!

۱۳۸۶ اسفند ۱۶, پنجشنبه

25

امروز از صبح خونه بودم. با اینکه هوا خیلی خوب بود و مناسب برای قدم زدن،بیرون نرفتم و همانند یک فرد با کمالات اتاقم رو مرتب کردم.(اصولا هیچ ربطی به خونه تکونی عید نداشت )..حدودای یک هم GEM tv فیلم قشنگی میداد به اسمage of innocence. دیدمش،خیلی خوشم اومد. فیلم جالبی بود .تقریبا هر روز همین ساعت این کانال فیلم میده که اکثرا جالب هستن..بعد از فیلم اومدم همانند همون فرد باکمالات ِ مذکور یکسری کارهای اعجاب انگیز انجام بدم..مثل سرخ کردن سیب زمینی که حین عملیات انگشتم رو سوزوندم و با یک عدد تاول مواجه شدم!چقدر حوصله ی ادم رو سر میبره،من حاضرم یک ماه تمام با کاتر، مقوا ماکت ببرم اونم به شکل هلال، ولی سیب زمینی سرخ نکنم!حداقل خوبیش این بود که تونستم قابلیت های خودم رو کشف کنم و یه برنامه ی طولانی مدت برای خودم و اهالی خونه بنویسم(به دلیل ماندگاری بیش از حد در خانه ی پدری!!)باشد که همگی سر افراز شیم !

پ.ن:داشتم فکر میکردم چی شده من امروز حوصلم سر نرفته!احتمالا موضوعی نبوده که بهش فکر کنم که به بن بست برسم که دوباره فکر کنم که دوباره گیج بشم یا یه چیزیم شده خبر ندارم!!

۱۳۸۶ اسفند ۱۳, دوشنبه

ولم کن!

یه حس خالی..یه حس پوچ..
گیر کردم..بین همه ی حس های موجود دنیا گیر کردم..دوست دارم با دستام محکم سرمو نگه دارم و فشار بدم شاید این درد لعنتی بخوابه..
گیر کردم..بین تمام حماقت های خودم..بین همه ی بی فکری های خودم..بین تمامی نفهمی های خودم..
چشام درد میکنه..سرم هم همینطور..
بیخود..همه ی هدف های بی خود!من اسطوره ی تمامی هدف های بی خودم..بی انتها..بی نتیجه..و ناقص ِ همه ی هدف های احتمالا با خود..!
یه علامت سوال گنده واسه خودم ..واسه تو...و باز بیخود!
تمامی حماقت های من فریاد خواهد زد برای همیشه...و همیشه با من خواهد بود
این وضعیت رو دوست ندارم..که مثل یه نقطه ساکن و بی حرکت باشم..که بشینم..که فقط نگاه کنم..که مثل یه برگ روی شاخه ی درخت بمونم که بادی بیاد و من برم پایین..نهایتا دوتا خش خش..،بشم اهنگ ملایم پاییزی و بعد همه هیچ..
گیر کردم..بین همه ی حس های نامفهوم خودم گیر کردم..!

پ.ن:مشترک مورد نظر در دسترس نیست..لطفا بعدا هم شماره گیری نفرمایید
پ.ن:دپ نیستم..میگم که نگی چرا دپی و اینا

۱۳۸۶ اسفند ۱۲, یکشنبه

23

اینروزها انگار
من بُعد مبهم ماجرایم...

۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

تراژدی تکراری

خیلی خستم..حوصله هم ندارم.امروز از صبح کلاس داشتم..واقعا خسته کننده بود..حس میکنم تمام انرژی مثبت منو میگیره.
با میم کلاس داشتیم..قد بلند ِ کچل با ریش پرفسوری!!خودت بقیشو محاسبه کن..صدای خیلی جذابی داره.از اونایی که هر لحظه باید جلوی چشمش باشی تا بهت نمره بده!به بعضی موارد هم زیاد حساسه.همین امروز یه ربع دیرتر رسیدم،تمام روز رو پیله کرده بود بهم که با گالیله نسبتی دارم که اینهمه ان تایمم!
با تمام اینها میتونم بگم خوب بود..بد نبود.
فردا هم صبح زود باید برم..واقعا لجم رو در میاره

میدونی بیشتر از همه، چی خستت میکنه؟نگاه های تکراری..رفتارهای تکراری..برخورد های تکراری..برخوردهایی که با تمام وجودت دوست داری تغییر کنه مهم نیست از طرف کی..فقط تغییر کنه..!

امروز برای ن امین بار گفتم"خواهش میکنم!!"یه صحنه ی فرمالیته..صحنه ای که بار ها و بارها دیدی..که احتمالا سال های نود و هفت خیلی مد بوده!
دختره با عجله در حالی که دستاش پر از وسایل و کاغذه..داره میره..در همین لحظه به یکی برخورد میکنه و..وسایلا پخش میشه و خم میشه جم کنه..پسره هم کمک میکنه و دختره بلند میشه که بره،برای چند لحظه نگاه ها به هم کلید میخوره دختره داره میره.. پسره صداش میکنه.. خانم..(اینجا یه موزیک ملایم مایل به احساسات هیجان انگیز در حال پخشه!)..میخواستم بگم..ممم..مدادتون موند!!!
هیچ وقت از این صحنه ها خوشم نیومده هرچند خوشت بیاد نیاد هم زیاد مهم نیست چون خلایق هر چه لایق!مسخره کنی سرت میاد..بهش بخندی هم باز سرت میاد(کلا یکین!)با این حال یه توصیه میکنم..احیانا مدادت،پاکنت،یا هر کوفتی که موند دست طرف،همون جا خودت برو ازش بگیر..اصلا مهم نیست که تو عجله داری و وقت نداری بگیری!برو بگیر که هر لحظه به خاطر همون،جلوی چشمت قرار نگیره که هر لحظه بگی خواهش میکنم طوری نبود، که هر لحظه نشی سوژه ی آماده(احیانا جهت خنده)!
توصیه نمیکنم اگه با همچین موردی روبه رو شدی نخندی..چون عمرا نمیتونی!

۱۳۸۷ فروردین ۸, پنجشنبه

سفر نامه

سلام به همه

من برگشتم!!

همه چی سر جاشه.همه چی مثل قَبله..چیزی عوض نشده!من،تو،..حتی کاکتوس اتاقم!!تنها چیزی که تغیییر کرده سبزی توی لنگه کفش سفالیمه که یه هفته پیش همش سه سانت بود ولی الان قد کشیده و مردی شده واسه خودش و به ده سانت رسیده!اینم به خاطر اینه که گذاشته بودمش بیرون،تو راهرو..هر کی رد شده یه ابی بهش داده!

حرف که زیاد باشه استارت نوشتنش سخت میشه!گاهی هم تبدیل به مزخرف میشه!!

خب..همون شب(شبی که پست قبل رو زدم)تا چهار و نیم بیدار بودم ساعت هفت واسه تهران پرواز داشتیم،سعی کردم همه ی کارام رو انجام بدم. حدودای پنج و نیم بود که بیدار شدم و خرت و پرتا رو هم جمع کردم و شش و ربع با مامان تو فرودگاه بودیم.مامان یه هفته قبل از عید اومده بود تبریز پیش من..که قرار شد با هم برگردیم.حدودای ده بود که رسیدم خونه و گرفتم خوابیدم تا فرداش!!

پنج شنبه صبح با فریاد مامان بیدار شدم و با هم هفت سین رو چیدیم.نمیدونم اعتقاد داری یا نه ولی میگن موقع تحویل سال هرطوری باشی تا اخر سال هم همون طور خواهی بود!!به نا به همین قضیه هم احتمال میدم من تمام سال رو در یک خواب شیرین به سر خواهم برد !

بعد از تحویل سال هم من و خواهرم خونه بودیم و کلی با هم حرف زدیم. از مدرسش میگفت.. از اینکه دوست داره از تیزهوشان قبول شه..از اینکه تو این مدت چقدر حوصلش سر رفته و هر شب رفته تو اتاق من خوابیده!..اینکه شب هایی بوده که دلش گرفته و من کنارش نبودم..اینکه چقدر دلش برای فریاد هایی که سرش میکشیدم تنگ شده!! تمام روز رو حرف میزد و من فقط گوش میکردم

فردا صبحش تصمیم مامان برای رفتن به اصفهان قطعی شد و با یکی از دوستای خوانوادگی حرکت کردیم. ظهر رسیدیم اصفهان و رفتیم کوثر،هتل خوبی بود..من اخرین باری که رفته بودم اصفهان سیزده سالم بود. به نظرم بافت شهری تغییر نکرده.. فقط خیلی شلوغ بود که اونم به خاطر عید بود.

فرداش از صبح رفتیم بیرون و گشتیم. تقریبا اکثر جاهای دیدنی رو دیدیم.. اتشگاه(به قدری شلوغ بود که بالا نرفتیم)هشت بهشت ،چهار باغ،عالی قاپو،سی و سه پل و...

تو چهار باغ که بودیم یه توریستی رو دیدم که نشسته بود داشت نقاشی میکشید.از نظر تیپ ظاهری فوق العاده ساده بود و تقریبا نا مرتب.موهاش رو دم اسبی کرده بود و به حالت گوجه بسته بود.تادیدم داره نقاشی میکشه رفتم جلو و نشستم کنارش و با هم حرف زدیم (انگلیسی حرف میزد)فوق العاده اروم و ملایم صحبت میکرد..اهل دانمارک بود،می گفت داره جاده ی ابریشم رو طی میکنه.باور نمیکنی ولی بهتر از هر کسی اصفهان رو میشناخت!بهم توضیح میداد که هر کدوم از بناهای اون باغ هر کدوم چه قدمتی دارن و واسه چی ساخته شدن!چند تا عکس هم با هم گرفتیم و ایمیلشم داد تازه!داشتیم خداحافظی میکردیم که ازش پرسیدم کارش چیه؟!تا اون لحظه فکر میکردم یه بنده خداییه واسه خودش،داره گشت و گذار میکنه دلش وا شه!!دیدم میگه معاون شهرداریه دانمارکه!!

تو بگی من اونجا نیشم تا بنا گوش باز شد و فوری باهاش دست بدم و یه موقع ایمیلشو که حفظ کرده بودم بدم واسم بنویسه ها !!اصــــــــــلا"!!جدی خیلی بیجنبم!ولی واقعا خوشم اومد ازش، نه به خاطر پستی که داشت به خاطر بی الایشی ش و سادگیش و فروتنیش..

فقط حیف که یادم رفت بپرسم زن داره یا نه؟!!

از اونجا که خارج شدیم پیاده به سمت رستوران مهاراجا حرکت کردیم..هوا خوب بود و مناسب برای قدم زدن، یادمه دفعه ی پیش که اومده بودیم،جلوی رستوران خیلی شلوغ بود و عده ی زیادی بیرون منتظر بودن..ولی وقتی رسیدیم دیدیم جز دربان کسی بیرون نیست!ازش سوال کردیم جریان چیه..متوجه شدیم صاحب مهاراجا خیلی وقته که مرده و به جاش یه رستوران دیگه زده بودن..بد جوری دمغ شدم..اون موقع که اومده بودیم خیلی خوش گذشته بود و با صاحبش کلی دوست شده بودم!با دلی خیلی شکسته اونجا رو ترک کردیم و رفتیم شهرزاد..همونجا یه اس ام اس به عاطفه زدم و بهش گفتم که شهرزادیم که یکم دلش بسوزه!!!

از اونجا رفتیم سی و سه پل..هنوز پام رو روی پل نذاشته بودم که دیدم یکی از این خواهرای ِ "خانوم حجابتو رعایت کن"،مثل جیر جیرکی که بخواد سوپریزت کنه یهو میپره روت، جلوم ظاهر شد و مزخرفات همیشگی رو تکرار کرد با این تفاوت که اولش عید رو بهم تبریک گفت و اخرش هم سفر خوبی رو برام ارزو کرد!!میخواستم بهش بگم من میتونم سفر خیلی خوبی داشته باشم اگه تو و اون دوستای احمقت بذاری!!داشتم شالمو میکشیدم جلو و رد میشدم که یهو دستمو گرفت و گفت ناخوناتونم که لاک داره!! احتمالا احساس کرده یه موقع وقتی مُرد میذارنش تو قبر من یا دور از جون من بمیرم میذارنم تو قبر اون!!یه لبخند ملیح واسش زدم و رد شدم!مامان اینا خیلی جلوتر بودن و من داشتم با امید میرفتم..امید فقط داشت میخندید..بهش گفتم نخند سر خودت میاد گفت نه بابا!واسه چی باید به من گیر بدن؟!یکم جلوتر که رفتیم یکی از برادرا اومد جلو امید و گفت که موهات ژلی نباشه!!!ای خندیدم..طاق سوم رو رد نکرده بودیم که یکی دیگه هم اومد جلو تا مشمول لبخند مجدد من قرار بگیره!!فکر کن..من به جای اینکه از فضای اونجا لذت ببرم داشتم به ملتی نگاه میکردم که مثل گاو راه میرفتن و اگه قرار بود به کسی گیر بدن باید به اونا گیر میدادن، اونوقت به من که شال و مانتو ِ سیاه تا زانو! پوشیده بودم گیر میدادن.همونجا یه حساب ِ کوچیک کردم دیدم قرار باشه هر سه طاق یکی که میشه یازده تا،یه لبخند ملیح نثار این عجل های معلق کنم تا اخرش هیچ انرژی ای برام نمیمونه!!دیگه تا اخرش نرفتیم و از دهمین طاق برگشتیم!

شب رسیدیم هتل و دیدیم به به!پشه ها یه ضیافت حسابی راه انداختن(چون کولر اتاق راه اندازی نشده بود، پنجره رو باز گذاشته بودیم)موقع خوابیدن تنها خواهشی که از دوستان پشه داشتم این بود که نقاط ممنوعه ی بدن من رو مورد لطفشون قرار ندن چون خارووندنش واقعا مزخرفه!!از اون شب به بعد دون دون های قرمز روی پوست من نمایان شد و هنوز هم همه جای بدنم میخاره!

در کل سفر خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت... با عاطفه هم صحبت میکردم و ازش در باره ی جاهای دیدنی سوال میپرسیدم..مرسی عاطفه

موقع برگشتن هم یه سری به کاشان زدیم که تاحالا نرفته بودم..اونجا هم باغ فین و ارامگاه امیر کبیر رو دیدم...همه لذت میبردن ولی من حس میکردم اعصابم داره داغون میشه..دارم خفه میشم..کسی رو که تمام عمرش رو به ملتش خدمت کرده به چه وضعی کشتن و میکشن!!.. این هم وضعیه که ملت ِ بعد از امیر کبیر و امثال اون دارن!(دقت کنید این جمله کاملا سیاسیه!!)

این هم ماجرای من!! ببخشید اگه این پست فقط یکم!!!طولانی شد

خوش باشید همگی

۱۳۸۶ اسفند ۲۹, چهارشنبه

29

ساعت سه و نیم ِ و من هنوز خوابم نبرده..احتمال هم نمیدم خوابم ببره!!شاید به خاطر اینه که فردا صبح زود باید حرکت کنیم..و من هنوز هیچ کاری نکردم..حتی وسایلامم جمع نکردم!(حموم هم نرفتم!)باور کنید به خاطر تنبلی نیست..به خاطر همون ریتم یکنواخته که این سال جدید با خودش داره!!با تمام اینها دلم برای اتاقم تنگ شده..دوست دارم هرچه زودتر برسم..البته با این وضعی که من الان دارم بعید به نظر میرسه من زود برسم!!
بعدش هم نمیدونم میریم مسافرت یا نه..اگه رفتیم فکر نمیکنم بتونم اپ کنم..اگر نه که هیچ..!
به هر حال...

سال خیلی خوبی رو برای همه ارزو میکنم،امیدوارم سالی پر از شادی و نشاط باشه
تک تک لحظه های زندگیتون سلامتی و خوشی به همراه داشته باشه
نوروزتون مبارک

۱۳۸۶ اسفند ۲۶, یکشنبه

28

صبح قرار بود با نادیا بریم خرید.. واقعا چقدر مسیر رفتم و امدم !!! فکر کن تا سر کوچه رفتم وایستادم زنگ زده که من نمیتونم بیام تارا، برو خونه بخواب یکمی هوا گرم تر شد بیا !! نه که قرار بود چند ساعت بعدش خورشید برا این خانوم ویژه بتابه !! برا همون منتظر گرما بود !! حالا جالبه اون میخواد لباس بخره و من رو به عنوان مدیریت سلیقه میبره !! یادم رفت زنگ بزنم بهش بگم ببخشید مصدع اوقات شریف شدیم قربان ! هر وقت اون باسن مبارک رو هم اوردید و تصمیم گرفتید تشریف ببرید بیرون زنگ بزنید به بنده خودم رو برسونم!!
برگشتم خونه دیدم مامان داره حاضر میشه بره بیرون تا منو دید گفت بیا باهم بریم..با همون شکل دوباره زدیم بیرون!
یه اس ام اس هم به نادیا زدم که اداره ی هواشناسی اعلام کرده تا اطلاع ثانوی از خورشید خبری نیست!!
خیابونا به قدری شلوغن که خر با الاغش گم میشه..من موندم این ملت چطور این بچه های کوچیکشونو اینور اونور میکش!بچه از شدت گریه داره خودشو خفه میکنه مامانه در نهایته ارامش داره ویترینه مغازه ها رو چک میکنه..نهایتا میگه إإإإ مامانی گریه نکن دیگه!!اونجا انتظار داره بچه هه بگه ببخشید مامان حواسم نبود!
میدونی بیشتر چی حرص ادمو در میاره؟ایستادن ِ بیخودی جلوی همین ویترین ها..مامان من هم از جمله ی همین افراده..میگم اگه قراره چیزی بخریم و تو مثلا از این خوشت میاد خب بریم بخریم..لزومی نداره کل مغازه های شهر رو بگردیم!که اخرشم برگردیم سر خونه ی اول!مهم اینه که تو از این خوشت اومده..میگه تو هم مثل بابات منو حرص میدی!!خلاصه که در طول مسیر ترجیح دادم مثلا ساکت باشم که به خاطر ارائه ی انتقادات و پیشنهادات در خصوص انتخابات خانم والده اونم به نحو احسنت،نشد!
یه ادکلن هم برای خودم گرفتم..یه چند وقتیه دنبال مالزیا اسپورت میگشتم که همه با مالزیای تقلبی اشتباه میگیرن..مالزی اسپورت اصلا مشکی نیست و نوار سبز و قرمز نداره..بلکه کاملا ابیه و یه دختر و پسر دارن روش میدون..متاسفانه پیدا نمیشه..داشتم تاسف بار مغازه رو ترک میکردم که مرده گفت یه سری ادکلن های جدید اورده..منم که استانه ی تحریک خریدن ادکلنم پایین..فوری تغییر مسیر دادم و بعد از مراحل بویایی یکی رو انتخاب کردم..همین یه هفته پیش بود که من دیویداف گرفته بودم!ولی این یکی هم منو متاثر کرد!!فکر میکنم کم کم میتونم یه مغازه ادکلنی راه بندازم!!
خلاصه که بعد از طی مسافتی نه خیلی زیاد!!برگشتیم و من هنوزم حس میکنم کف پاهام بی حس شده!
نمیدونم چرا من واسه عید امسال هیچ هیجانی ندارم..بی تفاوت به تمامی معناهای ممکنه!
احوالاتم سرد و خشکه...یه جوری شدم که اصلا نمیشه توصیفش کرد فقط قیافه ام همش اینطوریه !! دیدی یکی یهوی تو خیابون تف میکنه و تو خواهی نخواهی قبل ازاینکه بتونی چشمات رو ببندی یا گوشت رو بگیری شاهدش بودی ... همون جوری هستم!!
پ.ن:دلم اهنگ شاد میخواد..از اونایی که وقتی گوش میکنی دوست داری همش قر بدی!

۱۳۸۶ اسفند ۲۴, جمعه

ویولن..ارامش..من!

الان که به ساعت نگاه میکنم میبینم چهار ساعت تمام روی صندلی نشستم.لم دادم به صندلیم و پاهام رو گذاشتم روی میز و هیچ حرکت خاصی نکردم البته از اونجایی که صندلی چرخ داره هر از گاهی یه چرخی زدم و یاد دوران طفولیتم افتادم..زمانی که میرفتیم شهربازی و سوار چرخ و فلک میشدم..زمانی که تمام شهر زیر پای ادم بود..چراغ تمام خونه ها مثل یه نقطه میشد..اینو زمانی که سرت و بگیری بالا و محکم بچرخی کامل حس میکنی!

مامان اینا رفته بودن بیرون واسه خرید هنوز هم برنگشتن البته منم قرار بود باهاشون برم که طی تصمیمات ناگهانی ترجیح دادم خونه بمونم

میدونی.. ادم که توی خونه زیاد بمونه میزنه به سرش..ولی یه چیزی هم هست..اگه مجبور نباشه هی از خونه بزنه بیرون و بره قاطی مردم،یه چیزی دائم رسوب میکنه توی مغزش،یه چیز خوب،ادم وقتی با خودش خلوت میکنه ذهنش شروع میکنه به پرواز و دور شدن از چهارچوب زندگی،شروع میکنه به زنده شدن،احساسات ادم رقیق میشه و حس میکنه داره خالی میشه و اوج میگیره درست مثل این دوتا مگسی که چهار ساعت تمام دارن بالای سر من پرواز میکنن نمیدونم تو این هوا از کجا پیداشون شده! یه پیف پاف گذاشتم روی میز به نشانه ی تهدید..با من کاری ندارن..ویز ویز هم نمیکنن سرشون به کار خودشونه!احتمالا پسره خونه خالی با تمام امکانات!! پیدا کرده دوست دخترشو اورده! فکر میکنه چطور میتونه مخ دختررو بزنه که شب خوبی داشته باشه(یا داشته باشن!!)احتمالا متوجه قضیه شدن تا زمانی که من بیدارم نمیتونن کاری بکنن!

به هر حال عاشق باید صبور باشه!

چند روز پیش رفته بودم پاساژ ونک کتاب بگیرم دیدم داره صدای ویولن میاد. پاساژ رو سروته کردم فهمیدم صدا از اخر سالنه..من تا حالا تا اخر پاساژ نرفته بودم چون هم خیلی تاریکه هم اکثر مغازه ها خالین، این شد که تصمیم گرفتم برم ببینم جریان چیه.نزدیکتر که شدم دیدم یه پسری تو یه مغازه(اتاق) تاریک نشسته و در نهایت ارامش داره ویولن میزنه

نمیدونم چی شد به خودم که اومدم دیدم ساعت پنج ِ و من دو ساعت تمام واستادم و گوش کردم..باید بودی و میدیدی..واقعا شنیدنی بود...البته پسره به قدری تو خودش بود که متوجه من نشد.

میدونی..اون لحظه دوست داشتم برم پیشش و بهش بگم هی پسر.. کارت عالی بود و بعد در حالی که سرم رو به نشانه ی تایید تکون میدادم باهم دست میدادیم ومن در باره ی ویولن ازش سوال میکردم..

افسوس..افسوس که نمیشه خیلی کارها کرد.

۱۳۸۶ اسفند ۲۰, دوشنبه

26

از همین جا اعلام میکنم..من با روزهای یکشنبه مشکل دارم!
با شبهاشم مشکل دارم!
کلا با روز و شبش مشکل دارم!
نصفه شبی گشنه هم هستم..!

پ.ن:من کلا جنبه ی رژیم نداشتم!

۱۳۸۶ اسفند ۱۶, پنجشنبه

25

امروز از صبح خونه بودم. با اینکه هوا خیلی خوب بود و مناسب برای قدم زدن،بیرون نرفتم و همانند یک فرد با کمالات اتاقم رو مرتب کردم.(اصولا هیچ ربطی به خونه تکونی عید نداشت )..حدودای یک هم GEM tv فیلم قشنگی میداد به اسمage of innocence. دیدمش،خیلی خوشم اومد. فیلم جالبی بود .تقریبا هر روز همین ساعت این کانال فیلم میده که اکثرا جالب هستن..بعد از فیلم اومدم همانند همون فرد باکمالات ِ مذکور یکسری کارهای اعجاب انگیز انجام بدم..مثل سرخ کردن سیب زمینی که حین عملیات انگشتم رو سوزوندم و با یک عدد تاول مواجه شدم!چقدر حوصله ی ادم رو سر میبره،من حاضرم یک ماه تمام با کاتر، مقوا ماکت ببرم اونم به شکل هلال، ولی سیب زمینی سرخ نکنم!حداقل خوبیش این بود که تونستم قابلیت های خودم رو کشف کنم و یه برنامه ی طولانی مدت برای خودم و اهالی خونه بنویسم(به دلیل ماندگاری بیش از حد در خانه ی پدری!!)باشد که همگی سر افراز شیم !

پ.ن:داشتم فکر میکردم چی شده من امروز حوصلم سر نرفته!احتمالا موضوعی نبوده که بهش فکر کنم که به بن بست برسم که دوباره فکر کنم که دوباره گیج بشم یا یه چیزیم شده خبر ندارم!!

۱۳۸۶ اسفند ۱۳, دوشنبه

ولم کن!

یه حس خالی..یه حس پوچ..
گیر کردم..بین همه ی حس های موجود دنیا گیر کردم..دوست دارم با دستام محکم سرمو نگه دارم و فشار بدم شاید این درد لعنتی بخوابه..
گیر کردم..بین تمام حماقت های خودم..بین همه ی بی فکری های خودم..بین تمامی نفهمی های خودم..
چشام درد میکنه..سرم هم همینطور..
بیخود..همه ی هدف های بی خود!من اسطوره ی تمامی هدف های بی خودم..بی انتها..بی نتیجه..و ناقص ِ همه ی هدف های احتمالا با خود..!
یه علامت سوال گنده واسه خودم ..واسه تو...و باز بیخود!
تمامی حماقت های من فریاد خواهد زد برای همیشه...و همیشه با من خواهد بود
این وضعیت رو دوست ندارم..که مثل یه نقطه ساکن و بی حرکت باشم..که بشینم..که فقط نگاه کنم..که مثل یه برگ روی شاخه ی درخت بمونم که بادی بیاد و من برم پایین..نهایتا دوتا خش خش..،بشم اهنگ ملایم پاییزی و بعد همه هیچ..
گیر کردم..بین همه ی حس های نامفهوم خودم گیر کردم..!

پ.ن:مشترک مورد نظر در دسترس نیست..لطفا بعدا هم شماره گیری نفرمایید
پ.ن:دپ نیستم..میگم که نگی چرا دپی و اینا

۱۳۸۶ اسفند ۱۲, یکشنبه

23

اینروزها انگار
من بُعد مبهم ماجرایم...

۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

تراژدی تکراری

خیلی خستم..حوصله هم ندارم.امروز از صبح کلاس داشتم..واقعا خسته کننده بود..حس میکنم تمام انرژی مثبت منو میگیره.
با میم کلاس داشتیم..قد بلند ِ کچل با ریش پرفسوری!!خودت بقیشو محاسبه کن..صدای خیلی جذابی داره.از اونایی که هر لحظه باید جلوی چشمش باشی تا بهت نمره بده!به بعضی موارد هم زیاد حساسه.همین امروز یه ربع دیرتر رسیدم،تمام روز رو پیله کرده بود بهم که با گالیله نسبتی دارم که اینهمه ان تایمم!
با تمام اینها میتونم بگم خوب بود..بد نبود.
فردا هم صبح زود باید برم..واقعا لجم رو در میاره

میدونی بیشتر از همه، چی خستت میکنه؟نگاه های تکراری..رفتارهای تکراری..برخورد های تکراری..برخوردهایی که با تمام وجودت دوست داری تغییر کنه مهم نیست از طرف کی..فقط تغییر کنه..!

امروز برای ن امین بار گفتم"خواهش میکنم!!"یه صحنه ی فرمالیته..صحنه ای که بار ها و بارها دیدی..که احتمالا سال های نود و هفت خیلی مد بوده!
دختره با عجله در حالی که دستاش پر از وسایل و کاغذه..داره میره..در همین لحظه به یکی برخورد میکنه و..وسایلا پخش میشه و خم میشه جم کنه..پسره هم کمک میکنه و دختره بلند میشه که بره،برای چند لحظه نگاه ها به هم کلید میخوره دختره داره میره.. پسره صداش میکنه.. خانم..(اینجا یه موزیک ملایم مایل به احساسات هیجان انگیز در حال پخشه!)..میخواستم بگم..ممم..مدادتون موند!!!
هیچ وقت از این صحنه ها خوشم نیومده هرچند خوشت بیاد نیاد هم زیاد مهم نیست چون خلایق هر چه لایق!مسخره کنی سرت میاد..بهش بخندی هم باز سرت میاد(کلا یکین!)با این حال یه توصیه میکنم..احیانا مدادت،پاکنت،یا هر کوفتی که موند دست طرف،همون جا خودت برو ازش بگیر..اصلا مهم نیست که تو عجله داری و وقت نداری بگیری!برو بگیر که هر لحظه به خاطر همون،جلوی چشمت قرار نگیره که هر لحظه بگی خواهش میکنم طوری نبود، که هر لحظه نشی سوژه ی آماده(احیانا جهت خنده)!
توصیه نمیکنم اگه با همچین موردی روبه رو شدی نخندی..چون عمرا نمیتونی!