۱۳۸۷ فروردین ۸, پنجشنبه

سفر نامه

سلام به همه

من برگشتم!!

همه چی سر جاشه.همه چی مثل قَبله..چیزی عوض نشده!من،تو،..حتی کاکتوس اتاقم!!تنها چیزی که تغیییر کرده سبزی توی لنگه کفش سفالیمه که یه هفته پیش همش سه سانت بود ولی الان قد کشیده و مردی شده واسه خودش و به ده سانت رسیده!اینم به خاطر اینه که گذاشته بودمش بیرون،تو راهرو..هر کی رد شده یه ابی بهش داده!

حرف که زیاد باشه استارت نوشتنش سخت میشه!گاهی هم تبدیل به مزخرف میشه!!

خب..همون شب(شبی که پست قبل رو زدم)تا چهار و نیم بیدار بودم ساعت هفت واسه تهران پرواز داشتیم،سعی کردم همه ی کارام رو انجام بدم. حدودای پنج و نیم بود که بیدار شدم و خرت و پرتا رو هم جمع کردم و شش و ربع با مامان تو فرودگاه بودیم.مامان یه هفته قبل از عید اومده بود تبریز پیش من..که قرار شد با هم برگردیم.حدودای ده بود که رسیدم خونه و گرفتم خوابیدم تا فرداش!!

پنج شنبه صبح با فریاد مامان بیدار شدم و با هم هفت سین رو چیدیم.نمیدونم اعتقاد داری یا نه ولی میگن موقع تحویل سال هرطوری باشی تا اخر سال هم همون طور خواهی بود!!به نا به همین قضیه هم احتمال میدم من تمام سال رو در یک خواب شیرین به سر خواهم برد !

بعد از تحویل سال هم من و خواهرم خونه بودیم و کلی با هم حرف زدیم. از مدرسش میگفت.. از اینکه دوست داره از تیزهوشان قبول شه..از اینکه تو این مدت چقدر حوصلش سر رفته و هر شب رفته تو اتاق من خوابیده!..اینکه شب هایی بوده که دلش گرفته و من کنارش نبودم..اینکه چقدر دلش برای فریاد هایی که سرش میکشیدم تنگ شده!! تمام روز رو حرف میزد و من فقط گوش میکردم

فردا صبحش تصمیم مامان برای رفتن به اصفهان قطعی شد و با یکی از دوستای خوانوادگی حرکت کردیم. ظهر رسیدیم اصفهان و رفتیم کوثر،هتل خوبی بود..من اخرین باری که رفته بودم اصفهان سیزده سالم بود. به نظرم بافت شهری تغییر نکرده.. فقط خیلی شلوغ بود که اونم به خاطر عید بود.

فرداش از صبح رفتیم بیرون و گشتیم. تقریبا اکثر جاهای دیدنی رو دیدیم.. اتشگاه(به قدری شلوغ بود که بالا نرفتیم)هشت بهشت ،چهار باغ،عالی قاپو،سی و سه پل و...

تو چهار باغ که بودیم یه توریستی رو دیدم که نشسته بود داشت نقاشی میکشید.از نظر تیپ ظاهری فوق العاده ساده بود و تقریبا نا مرتب.موهاش رو دم اسبی کرده بود و به حالت گوجه بسته بود.تادیدم داره نقاشی میکشه رفتم جلو و نشستم کنارش و با هم حرف زدیم (انگلیسی حرف میزد)فوق العاده اروم و ملایم صحبت میکرد..اهل دانمارک بود،می گفت داره جاده ی ابریشم رو طی میکنه.باور نمیکنی ولی بهتر از هر کسی اصفهان رو میشناخت!بهم توضیح میداد که هر کدوم از بناهای اون باغ هر کدوم چه قدمتی دارن و واسه چی ساخته شدن!چند تا عکس هم با هم گرفتیم و ایمیلشم داد تازه!داشتیم خداحافظی میکردیم که ازش پرسیدم کارش چیه؟!تا اون لحظه فکر میکردم یه بنده خداییه واسه خودش،داره گشت و گذار میکنه دلش وا شه!!دیدم میگه معاون شهرداریه دانمارکه!!

تو بگی من اونجا نیشم تا بنا گوش باز شد و فوری باهاش دست بدم و یه موقع ایمیلشو که حفظ کرده بودم بدم واسم بنویسه ها !!اصــــــــــلا"!!جدی خیلی بیجنبم!ولی واقعا خوشم اومد ازش، نه به خاطر پستی که داشت به خاطر بی الایشی ش و سادگیش و فروتنیش..

فقط حیف که یادم رفت بپرسم زن داره یا نه؟!!

از اونجا که خارج شدیم پیاده به سمت رستوران مهاراجا حرکت کردیم..هوا خوب بود و مناسب برای قدم زدن، یادمه دفعه ی پیش که اومده بودیم،جلوی رستوران خیلی شلوغ بود و عده ی زیادی بیرون منتظر بودن..ولی وقتی رسیدیم دیدیم جز دربان کسی بیرون نیست!ازش سوال کردیم جریان چیه..متوجه شدیم صاحب مهاراجا خیلی وقته که مرده و به جاش یه رستوران دیگه زده بودن..بد جوری دمغ شدم..اون موقع که اومده بودیم خیلی خوش گذشته بود و با صاحبش کلی دوست شده بودم!با دلی خیلی شکسته اونجا رو ترک کردیم و رفتیم شهرزاد..همونجا یه اس ام اس به عاطفه زدم و بهش گفتم که شهرزادیم که یکم دلش بسوزه!!!

از اونجا رفتیم سی و سه پل..هنوز پام رو روی پل نذاشته بودم که دیدم یکی از این خواهرای ِ "خانوم حجابتو رعایت کن"،مثل جیر جیرکی که بخواد سوپریزت کنه یهو میپره روت، جلوم ظاهر شد و مزخرفات همیشگی رو تکرار کرد با این تفاوت که اولش عید رو بهم تبریک گفت و اخرش هم سفر خوبی رو برام ارزو کرد!!میخواستم بهش بگم من میتونم سفر خیلی خوبی داشته باشم اگه تو و اون دوستای احمقت بذاری!!داشتم شالمو میکشیدم جلو و رد میشدم که یهو دستمو گرفت و گفت ناخوناتونم که لاک داره!! احتمالا احساس کرده یه موقع وقتی مُرد میذارنش تو قبر من یا دور از جون من بمیرم میذارنم تو قبر اون!!یه لبخند ملیح واسش زدم و رد شدم!مامان اینا خیلی جلوتر بودن و من داشتم با امید میرفتم..امید فقط داشت میخندید..بهش گفتم نخند سر خودت میاد گفت نه بابا!واسه چی باید به من گیر بدن؟!یکم جلوتر که رفتیم یکی از برادرا اومد جلو امید و گفت که موهات ژلی نباشه!!!ای خندیدم..طاق سوم رو رد نکرده بودیم که یکی دیگه هم اومد جلو تا مشمول لبخند مجدد من قرار بگیره!!فکر کن..من به جای اینکه از فضای اونجا لذت ببرم داشتم به ملتی نگاه میکردم که مثل گاو راه میرفتن و اگه قرار بود به کسی گیر بدن باید به اونا گیر میدادن، اونوقت به من که شال و مانتو ِ سیاه تا زانو! پوشیده بودم گیر میدادن.همونجا یه حساب ِ کوچیک کردم دیدم قرار باشه هر سه طاق یکی که میشه یازده تا،یه لبخند ملیح نثار این عجل های معلق کنم تا اخرش هیچ انرژی ای برام نمیمونه!!دیگه تا اخرش نرفتیم و از دهمین طاق برگشتیم!

شب رسیدیم هتل و دیدیم به به!پشه ها یه ضیافت حسابی راه انداختن(چون کولر اتاق راه اندازی نشده بود، پنجره رو باز گذاشته بودیم)موقع خوابیدن تنها خواهشی که از دوستان پشه داشتم این بود که نقاط ممنوعه ی بدن من رو مورد لطفشون قرار ندن چون خارووندنش واقعا مزخرفه!!از اون شب به بعد دون دون های قرمز روی پوست من نمایان شد و هنوز هم همه جای بدنم میخاره!

در کل سفر خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت... با عاطفه هم صحبت میکردم و ازش در باره ی جاهای دیدنی سوال میپرسیدم..مرسی عاطفه

موقع برگشتن هم یه سری به کاشان زدیم که تاحالا نرفته بودم..اونجا هم باغ فین و ارامگاه امیر کبیر رو دیدم...همه لذت میبردن ولی من حس میکردم اعصابم داره داغون میشه..دارم خفه میشم..کسی رو که تمام عمرش رو به ملتش خدمت کرده به چه وضعی کشتن و میکشن!!.. این هم وضعیه که ملت ِ بعد از امیر کبیر و امثال اون دارن!(دقت کنید این جمله کاملا سیاسیه!!)

این هم ماجرای من!! ببخشید اگه این پست فقط یکم!!!طولانی شد

خوش باشید همگی

هیچ نظری موجود نیست:

۱۳۸۷ فروردین ۸, پنجشنبه

سفر نامه

سلام به همه

من برگشتم!!

همه چی سر جاشه.همه چی مثل قَبله..چیزی عوض نشده!من،تو،..حتی کاکتوس اتاقم!!تنها چیزی که تغیییر کرده سبزی توی لنگه کفش سفالیمه که یه هفته پیش همش سه سانت بود ولی الان قد کشیده و مردی شده واسه خودش و به ده سانت رسیده!اینم به خاطر اینه که گذاشته بودمش بیرون،تو راهرو..هر کی رد شده یه ابی بهش داده!

حرف که زیاد باشه استارت نوشتنش سخت میشه!گاهی هم تبدیل به مزخرف میشه!!

خب..همون شب(شبی که پست قبل رو زدم)تا چهار و نیم بیدار بودم ساعت هفت واسه تهران پرواز داشتیم،سعی کردم همه ی کارام رو انجام بدم. حدودای پنج و نیم بود که بیدار شدم و خرت و پرتا رو هم جمع کردم و شش و ربع با مامان تو فرودگاه بودیم.مامان یه هفته قبل از عید اومده بود تبریز پیش من..که قرار شد با هم برگردیم.حدودای ده بود که رسیدم خونه و گرفتم خوابیدم تا فرداش!!

پنج شنبه صبح با فریاد مامان بیدار شدم و با هم هفت سین رو چیدیم.نمیدونم اعتقاد داری یا نه ولی میگن موقع تحویل سال هرطوری باشی تا اخر سال هم همون طور خواهی بود!!به نا به همین قضیه هم احتمال میدم من تمام سال رو در یک خواب شیرین به سر خواهم برد !

بعد از تحویل سال هم من و خواهرم خونه بودیم و کلی با هم حرف زدیم. از مدرسش میگفت.. از اینکه دوست داره از تیزهوشان قبول شه..از اینکه تو این مدت چقدر حوصلش سر رفته و هر شب رفته تو اتاق من خوابیده!..اینکه شب هایی بوده که دلش گرفته و من کنارش نبودم..اینکه چقدر دلش برای فریاد هایی که سرش میکشیدم تنگ شده!! تمام روز رو حرف میزد و من فقط گوش میکردم

فردا صبحش تصمیم مامان برای رفتن به اصفهان قطعی شد و با یکی از دوستای خوانوادگی حرکت کردیم. ظهر رسیدیم اصفهان و رفتیم کوثر،هتل خوبی بود..من اخرین باری که رفته بودم اصفهان سیزده سالم بود. به نظرم بافت شهری تغییر نکرده.. فقط خیلی شلوغ بود که اونم به خاطر عید بود.

فرداش از صبح رفتیم بیرون و گشتیم. تقریبا اکثر جاهای دیدنی رو دیدیم.. اتشگاه(به قدری شلوغ بود که بالا نرفتیم)هشت بهشت ،چهار باغ،عالی قاپو،سی و سه پل و...

تو چهار باغ که بودیم یه توریستی رو دیدم که نشسته بود داشت نقاشی میکشید.از نظر تیپ ظاهری فوق العاده ساده بود و تقریبا نا مرتب.موهاش رو دم اسبی کرده بود و به حالت گوجه بسته بود.تادیدم داره نقاشی میکشه رفتم جلو و نشستم کنارش و با هم حرف زدیم (انگلیسی حرف میزد)فوق العاده اروم و ملایم صحبت میکرد..اهل دانمارک بود،می گفت داره جاده ی ابریشم رو طی میکنه.باور نمیکنی ولی بهتر از هر کسی اصفهان رو میشناخت!بهم توضیح میداد که هر کدوم از بناهای اون باغ هر کدوم چه قدمتی دارن و واسه چی ساخته شدن!چند تا عکس هم با هم گرفتیم و ایمیلشم داد تازه!داشتیم خداحافظی میکردیم که ازش پرسیدم کارش چیه؟!تا اون لحظه فکر میکردم یه بنده خداییه واسه خودش،داره گشت و گذار میکنه دلش وا شه!!دیدم میگه معاون شهرداریه دانمارکه!!

تو بگی من اونجا نیشم تا بنا گوش باز شد و فوری باهاش دست بدم و یه موقع ایمیلشو که حفظ کرده بودم بدم واسم بنویسه ها !!اصــــــــــلا"!!جدی خیلی بیجنبم!ولی واقعا خوشم اومد ازش، نه به خاطر پستی که داشت به خاطر بی الایشی ش و سادگیش و فروتنیش..

فقط حیف که یادم رفت بپرسم زن داره یا نه؟!!

از اونجا که خارج شدیم پیاده به سمت رستوران مهاراجا حرکت کردیم..هوا خوب بود و مناسب برای قدم زدن، یادمه دفعه ی پیش که اومده بودیم،جلوی رستوران خیلی شلوغ بود و عده ی زیادی بیرون منتظر بودن..ولی وقتی رسیدیم دیدیم جز دربان کسی بیرون نیست!ازش سوال کردیم جریان چیه..متوجه شدیم صاحب مهاراجا خیلی وقته که مرده و به جاش یه رستوران دیگه زده بودن..بد جوری دمغ شدم..اون موقع که اومده بودیم خیلی خوش گذشته بود و با صاحبش کلی دوست شده بودم!با دلی خیلی شکسته اونجا رو ترک کردیم و رفتیم شهرزاد..همونجا یه اس ام اس به عاطفه زدم و بهش گفتم که شهرزادیم که یکم دلش بسوزه!!!

از اونجا رفتیم سی و سه پل..هنوز پام رو روی پل نذاشته بودم که دیدم یکی از این خواهرای ِ "خانوم حجابتو رعایت کن"،مثل جیر جیرکی که بخواد سوپریزت کنه یهو میپره روت، جلوم ظاهر شد و مزخرفات همیشگی رو تکرار کرد با این تفاوت که اولش عید رو بهم تبریک گفت و اخرش هم سفر خوبی رو برام ارزو کرد!!میخواستم بهش بگم من میتونم سفر خیلی خوبی داشته باشم اگه تو و اون دوستای احمقت بذاری!!داشتم شالمو میکشیدم جلو و رد میشدم که یهو دستمو گرفت و گفت ناخوناتونم که لاک داره!! احتمالا احساس کرده یه موقع وقتی مُرد میذارنش تو قبر من یا دور از جون من بمیرم میذارنم تو قبر اون!!یه لبخند ملیح واسش زدم و رد شدم!مامان اینا خیلی جلوتر بودن و من داشتم با امید میرفتم..امید فقط داشت میخندید..بهش گفتم نخند سر خودت میاد گفت نه بابا!واسه چی باید به من گیر بدن؟!یکم جلوتر که رفتیم یکی از برادرا اومد جلو امید و گفت که موهات ژلی نباشه!!!ای خندیدم..طاق سوم رو رد نکرده بودیم که یکی دیگه هم اومد جلو تا مشمول لبخند مجدد من قرار بگیره!!فکر کن..من به جای اینکه از فضای اونجا لذت ببرم داشتم به ملتی نگاه میکردم که مثل گاو راه میرفتن و اگه قرار بود به کسی گیر بدن باید به اونا گیر میدادن، اونوقت به من که شال و مانتو ِ سیاه تا زانو! پوشیده بودم گیر میدادن.همونجا یه حساب ِ کوچیک کردم دیدم قرار باشه هر سه طاق یکی که میشه یازده تا،یه لبخند ملیح نثار این عجل های معلق کنم تا اخرش هیچ انرژی ای برام نمیمونه!!دیگه تا اخرش نرفتیم و از دهمین طاق برگشتیم!

شب رسیدیم هتل و دیدیم به به!پشه ها یه ضیافت حسابی راه انداختن(چون کولر اتاق راه اندازی نشده بود، پنجره رو باز گذاشته بودیم)موقع خوابیدن تنها خواهشی که از دوستان پشه داشتم این بود که نقاط ممنوعه ی بدن من رو مورد لطفشون قرار ندن چون خارووندنش واقعا مزخرفه!!از اون شب به بعد دون دون های قرمز روی پوست من نمایان شد و هنوز هم همه جای بدنم میخاره!

در کل سفر خیلی خوبی بود و خیلی خوش گذشت... با عاطفه هم صحبت میکردم و ازش در باره ی جاهای دیدنی سوال میپرسیدم..مرسی عاطفه

موقع برگشتن هم یه سری به کاشان زدیم که تاحالا نرفته بودم..اونجا هم باغ فین و ارامگاه امیر کبیر رو دیدم...همه لذت میبردن ولی من حس میکردم اعصابم داره داغون میشه..دارم خفه میشم..کسی رو که تمام عمرش رو به ملتش خدمت کرده به چه وضعی کشتن و میکشن!!.. این هم وضعیه که ملت ِ بعد از امیر کبیر و امثال اون دارن!(دقت کنید این جمله کاملا سیاسیه!!)

این هم ماجرای من!! ببخشید اگه این پست فقط یکم!!!طولانی شد

خوش باشید همگی

هیچ نظری موجود نیست: