۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

65

سلام
برگشتم! الان احساس میکنم از یه جای تاریک اومدم بیرون و از شدت نور زیاد چشماممو باز و بسته میکنم!
چقدر همتون بزرگ شدید! و چقدر دل من براتون تنگ شده!
یک نکته ی مهمی که هست اینه که وقتی داشتم وارد مدیریت بلاگفا میشدم حس کردم منو نمیشناسه! کاملا" مشخص بود که داره عمیقا" فکر میکنه که مثلا" این کیه یهو اومده!! و جالب تر اینکه فکر میکرد من سلمانم! حالا هی بیا و بگو بابا..منم..! من که بهت سر میزدم..آپت میکردم..! چه زود فراموش کردی منو! البته .. حق هم داره..!منم جای بلاگم بودم حاضر نمیشدم کسی رو که دو ماه، هر روز میاد و بهم سر میزنه با کسی دیگه ای عوض کنم! با این حساب باید چندین شبانه روز بالا سر اینجا باشم تا کم کم یادش بیاد من کی بودم! (مطمئنا" شبا هم تو خواب سلمانو صدا میکنه!)
از همینجا ازت تشکر میکنم که بلاگمو تنها نذاشتی و اینجا لحظه ای احساس تنهایی و دلتنگی نکرد! ممنونم سلمان
گاهی یه آنتراکت لازمه..برای هر چیزی..! برای فکرت..برای روحت..حتی برای دل مشغولی هات! هرچند هدف من چیز دیگه ای بود و به چیز دیگه ای تبدیل شد ولی باید بگم بد هم نشد..تا ده روز بعد از پست آخرم..هر گونه وسیله ی الکتریکی رو از اتاقم جمع کردم..همه اش رو..کامپیوتر و تلوزیون و ..! باور کن اگه میتونستم اتاقم رو هم خالی میکردم! تو همون ده روز رابطه ام رو با دوستان نزدیکم هم کمتر کرده بودم و بیشتر تو اتاقم برای خودم بودم! حتی با اهالی خونه هم کمتر حرف میزدم! خب..خوب بود! گاهی باید بذاری فکرت آزاد باشه..نباید باهاش کاری داشته باشی! اینجوری زودتر به تفاهم میرسید! پیشنهاد میکنم هر از گاهی اینکارو بکنید..نتیجه ی خوبی میگیرید! بعد از ده روز به زندگی روتین خودم برگشتم و از اونجایی که امتحانات شروع شده بود تصمیم گرفتم بعد از امتحانات بیام و از نظر فکری هم راحت باشم! امروز احتمالا همون روزیه که فکرشو میکردم

هیچ نظری موجود نیست:

۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه

65

سلام
برگشتم! الان احساس میکنم از یه جای تاریک اومدم بیرون و از شدت نور زیاد چشماممو باز و بسته میکنم!
چقدر همتون بزرگ شدید! و چقدر دل من براتون تنگ شده!
یک نکته ی مهمی که هست اینه که وقتی داشتم وارد مدیریت بلاگفا میشدم حس کردم منو نمیشناسه! کاملا" مشخص بود که داره عمیقا" فکر میکنه که مثلا" این کیه یهو اومده!! و جالب تر اینکه فکر میکرد من سلمانم! حالا هی بیا و بگو بابا..منم..! من که بهت سر میزدم..آپت میکردم..! چه زود فراموش کردی منو! البته .. حق هم داره..!منم جای بلاگم بودم حاضر نمیشدم کسی رو که دو ماه، هر روز میاد و بهم سر میزنه با کسی دیگه ای عوض کنم! با این حساب باید چندین شبانه روز بالا سر اینجا باشم تا کم کم یادش بیاد من کی بودم! (مطمئنا" شبا هم تو خواب سلمانو صدا میکنه!)
از همینجا ازت تشکر میکنم که بلاگمو تنها نذاشتی و اینجا لحظه ای احساس تنهایی و دلتنگی نکرد! ممنونم سلمان
گاهی یه آنتراکت لازمه..برای هر چیزی..! برای فکرت..برای روحت..حتی برای دل مشغولی هات! هرچند هدف من چیز دیگه ای بود و به چیز دیگه ای تبدیل شد ولی باید بگم بد هم نشد..تا ده روز بعد از پست آخرم..هر گونه وسیله ی الکتریکی رو از اتاقم جمع کردم..همه اش رو..کامپیوتر و تلوزیون و ..! باور کن اگه میتونستم اتاقم رو هم خالی میکردم! تو همون ده روز رابطه ام رو با دوستان نزدیکم هم کمتر کرده بودم و بیشتر تو اتاقم برای خودم بودم! حتی با اهالی خونه هم کمتر حرف میزدم! خب..خوب بود! گاهی باید بذاری فکرت آزاد باشه..نباید باهاش کاری داشته باشی! اینجوری زودتر به تفاهم میرسید! پیشنهاد میکنم هر از گاهی اینکارو بکنید..نتیجه ی خوبی میگیرید! بعد از ده روز به زندگی روتین خودم برگشتم و از اونجایی که امتحانات شروع شده بود تصمیم گرفتم بعد از امتحانات بیام و از نظر فکری هم راحت باشم! امروز احتمالا همون روزیه که فکرشو میکردم

هیچ نظری موجود نیست: