دیسک کمر مامان بزرگم رو عمل کردن و پلاتین گذاشتن..امروز عصر بعد از دانشگاه یه سری بهش زدم..حالش خوب نبود.. خیلی دلم گرفت..میدونی اصلا دوست ندارم اتفاقی براش بیفته..
وقتی داشتم وارد بیمارستان میشدم با صحنه ی جالبی روبه رو شدم اونم این بود که دیدم کل ِ پول من به اندازه ی موز و آبمیوه ی سن ایچی بود که میخواستم واسه مامان بزرگم بخرم! اولش فکر کردم بهتره یه چیز جزئی بگیرم و یکم پول برای خودم نگه دارم تا بتونم حداقل با تاکسی برگردم خونه! ولی بعد نظرم عوض شد و همشو دادم رفت! البته همه که چه عرض کنم "همه" ای در کار نبود! فقط برای اون لحظه ی من خیلی بود!
هیچی..پیاده برگشتم خونه..! تو راه هم داشتم فکر میکردم! به خودم..به بشریت.. به مامان بزرگم..به نگاه مهربونش..به دردی که میکشید و به روی خودش نمیاورد.. به اینکه چقدر خوبه آدم حس کنه کسی کنارش هست که میتونه بهش آرامش بده و نهایتا" به فواید و مزایای اس ام اس!