امروز معماری اسلامی داشتیم!
از دو تا هفت یکریز فقط حرف زد! با اینکه خیلی از معماری اسلامی خوشم نمیاد ولی به نظرم کلاس خوبی بود! از دو تا چهار و نیم که کامل نشسته بودیم و بادقت گوش میدادیم..بعدش دیگه کم کم هوا هم تاریک شد و از اونجایی که پروژکتور روشن بود چراغارو خاموش کرده بودیم..دیگه حدودای 6 برگشتم دیدم بچه ها سرشونو گذاشتن رو میز و هر از گاهی صدای خُرخُر به گوش میرسه! استاد هم همینجوری داشت در مورد ِ غازان خان و فواید ِ مغول ها صحبت میکرد! آخرای کلاس یکی از بچه ها برگشته میگه استاد میشه برم از حراست چند تا کیسه خواب بگیرم بیارم؟! استاد میگه نه! بذارید در مورد غازانیه هم حرف بزنیم بعد برید!
وسط یه آنتراکت ِ یک ربعی داد که با چونه و التماس تبدیل به نیم ساعت شد.. نشسته بودیم دور هم؛ دیدیم دو سه تا دختر دارن میان سمت ما! نسبتا" مشخص بود که ترم پایین بودن.. تو دست هر کدوم هم یه مداد و یه کاغذ بود! رسیدن به ما و یکیشون با خنده گفت ببخشید میشه واسه ما یه صندلی بکشید؟ استادمون طرح ِ صندلی میخواد! نادیا گفت ببرین بدین اونا براتون بکشن! خوب بلدن و همینجوری به بغل دستش که چندین فقره مذکر به چشم میخورد اشاره میکرد! دختره گفت بردیم دادیم بهشون گفتن بیاریم شما بکشین! برگشتیم یه نگاهی کردیم دیدیم دارن میخندن! گفتم نه شما ببر بگو همونی که وسط واستاده برات بکشه! اسکیسش خوبه! دختره هم کاغذو برداشت و برد..یکی دو دقیقه بعد اورد گفت نمیکشن آخه! میشه حالا شما بکشین؟! گفتم استادتون کیه؟! گفت "بابک" !!! گفتم کی؟!!!!!!! گفت بابک دیگه!! خوبه؟! میگن استاده خوبیه!! گفتم اره بابا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! پس چی؟!!! یعنی استاد ِ خوب یدونه داریم اونم بابکه!!!!! تو ببر بده اونا برات بکشن! آفرین!
دختره باز رفت و ما زدیم زیر خنده! گفتم مرد حسابی ما اون موقع واسه بابک سی جور صندلی میکشیدیم میگفت اینا بی خودن!با نقشه ی قبلی طرح شدن! نه کپی شدن! دیگه آخرش من دیده بودم بابک از هیچی خوشش نمیاد نشسته بودم صندلی الکتریکی ِ شکنجه کشیده بودم!!! الان واسه تو چی بکشیم خوشش بیاد؟!
دیگه تو اون نیم ساعت دختره رفت اومد رفت اومد آخر سر هم پسرا براش کشیدن و بهش گفتن مسئولیتش با خودشه!! دختر بیچاره هم قبول کرده بود! دیگه نمیدونم آخرش چی شد..قبول کرد طرحشو یا نه..فقط بچه های کلاسشون رو میدیدیم که با قیافه های آویزون از کلاس میرن بیرون!!
شب موقع برگشتن بارون بارید..یک بارون حسابی.. بیشتر راه رو پیاده رفتم و خیس شدم..همه چی خیلی خوب بود..نم نم بارون..تاریکی..پیاده روی خیس..همه چیی...فقط یه جیب کم بود..!
۲ نظر:
دیگه منم میدونم بابک کیه و اینا نمیدونن؟!
یه همچین دانشمندانی باید 1 بار با بابک دچار افتش بشن تا حاشون جا بیاد :دی
به به به به ..عطر گلتو برم من.. :دی
ارسال یک نظر