۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

110


فک کنم اگر چندین سال هم از عمر من بگذره و من همچنان مشغول فراگیری علم و دانش باشم، بازم با کلاسی که صبح ِ زود برگزار میشه مشکل دارم! یعنی تصور کن صبح که آلارم گوشیم زنگ میزنه تا من بیام بلند شم،هر چی صفت ِ زشت و نامرغوب هستش نثار گوشی و یونی و درس و خودم و تخت خوابم میکنم!
دیروز هر کاری کردم نتونستم یه طرح درست و حسابی بکشم. این بود که تصمیم گرفتم کلا چیزی نکشم! همینجوری سلانه سلانه داشتم میرفتم کلاس که دیدم بچه ها جلوی بولتن جمع شدن! رفتم نزدیکتر که ببینم جریان چیه، دیدم رو بولتن نوشتن"کلاس استاد ش.آ امروز تشکیل نخواهد شد!"  یک لحظه خوشحالی تمام وجودم رو گرفت! گفتم خوب شد امروز به خیر گذشت! همینجوری که داشتیم خنده کنان از جلوی بولتن رد میشدیم دیدیم استاد پشت سرمون داره میره کلاس و داد میزنه که بیاین کلاس! تشکیل میشه!!! دیگه توصیف نمیکنم که قیافمون چه شکلی شده بود! فقط همینطوری که داشتیم از پله ها میرفتیم بالا زیر لب زمزمه میکردیم که آدم پنچری قطار بگیره اینطوری ضایع نشه! تو شیلنگ آب شیرجه بزنه اینجوری ضایع نشه! تو زیرزمین بالن هوا کنه.. تو باجه تلفن برق بگیردش...تو افتابه شیرموز بخوره..از شتر لب بگیره ولی اینجوری ضایع نشه!!!! ما میگفتیم و استادم واسه خودش جمله اضافه میکرد!
دیگه هرطوری که بود رفتیم کلاس و خدا روشکر خیلی رو طرح ها اصرار نکرد و تقریبا به خیر گذشت!(شما نمیدونید این استادای طرح چقدر حساسن! یعنی کافیه ببینن یکی دست خالی اومده کلاس! دیگه بعدش بهترین طرح ها رو هم بذاری جلوشون میگن تو همونی که فلان جلسه کار نکرده بودی دیگه اره؟!!! حالا بیا و بهش بگو بابا من اونروز مشکلات ِ عدیده ی روحی و روانی و اخلاقی و جنسی حسی ... داشتم!! درک نمیکنن که آقا!درک نمیکنن!:دی )خلاصه یکم به کارا نگاه کرد و پروژه ی پایان ترم رو هم گفت و کلاس تعطیل شد.. از اونجا هم رفتیم نهار خوردیم.. خوب بود..فقط نمیدونم چرا بعد از نهار، درد ِ معده م یهو عود کرد! مدام داره میسوزه و تقریبا دولا موندم تا همین چند دقیقه پیش که امپرازول خوردم! دردش بهتر شده ولی سوزشش نه! کلافم کرده!
پیشنهادی چیزی (جز شیرین بیان و قرص های معده) دارین بگین که اوضاع بس خراب است!

۳ نظر:

سلمان گفت...

من دیگه جدی جدی اومدم بلاگر :دی

شهریار گفت...

پس خودتون 2 تایی گل بگین و گل بشنوین!

سلمان گفت...

ببین کی دارم بهت میگم شهریار... خودت هم جمع میکنی میای بلاگر!

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

110


فک کنم اگر چندین سال هم از عمر من بگذره و من همچنان مشغول فراگیری علم و دانش باشم، بازم با کلاسی که صبح ِ زود برگزار میشه مشکل دارم! یعنی تصور کن صبح که آلارم گوشیم زنگ میزنه تا من بیام بلند شم،هر چی صفت ِ زشت و نامرغوب هستش نثار گوشی و یونی و درس و خودم و تخت خوابم میکنم!
دیروز هر کاری کردم نتونستم یه طرح درست و حسابی بکشم. این بود که تصمیم گرفتم کلا چیزی نکشم! همینجوری سلانه سلانه داشتم میرفتم کلاس که دیدم بچه ها جلوی بولتن جمع شدن! رفتم نزدیکتر که ببینم جریان چیه، دیدم رو بولتن نوشتن"کلاس استاد ش.آ امروز تشکیل نخواهد شد!"  یک لحظه خوشحالی تمام وجودم رو گرفت! گفتم خوب شد امروز به خیر گذشت! همینجوری که داشتیم خنده کنان از جلوی بولتن رد میشدیم دیدیم استاد پشت سرمون داره میره کلاس و داد میزنه که بیاین کلاس! تشکیل میشه!!! دیگه توصیف نمیکنم که قیافمون چه شکلی شده بود! فقط همینطوری که داشتیم از پله ها میرفتیم بالا زیر لب زمزمه میکردیم که آدم پنچری قطار بگیره اینطوری ضایع نشه! تو شیلنگ آب شیرجه بزنه اینجوری ضایع نشه! تو زیرزمین بالن هوا کنه.. تو باجه تلفن برق بگیردش...تو افتابه شیرموز بخوره..از شتر لب بگیره ولی اینجوری ضایع نشه!!!! ما میگفتیم و استادم واسه خودش جمله اضافه میکرد!
دیگه هرطوری که بود رفتیم کلاس و خدا روشکر خیلی رو طرح ها اصرار نکرد و تقریبا به خیر گذشت!(شما نمیدونید این استادای طرح چقدر حساسن! یعنی کافیه ببینن یکی دست خالی اومده کلاس! دیگه بعدش بهترین طرح ها رو هم بذاری جلوشون میگن تو همونی که فلان جلسه کار نکرده بودی دیگه اره؟!!! حالا بیا و بهش بگو بابا من اونروز مشکلات ِ عدیده ی روحی و روانی و اخلاقی و جنسی حسی ... داشتم!! درک نمیکنن که آقا!درک نمیکنن!:دی )خلاصه یکم به کارا نگاه کرد و پروژه ی پایان ترم رو هم گفت و کلاس تعطیل شد.. از اونجا هم رفتیم نهار خوردیم.. خوب بود..فقط نمیدونم چرا بعد از نهار، درد ِ معده م یهو عود کرد! مدام داره میسوزه و تقریبا دولا موندم تا همین چند دقیقه پیش که امپرازول خوردم! دردش بهتر شده ولی سوزشش نه! کلافم کرده!
پیشنهادی چیزی (جز شیرین بیان و قرص های معده) دارین بگین که اوضاع بس خراب است!

۳ نظر:

سلمان گفت...

من دیگه جدی جدی اومدم بلاگر :دی

شهریار گفت...

پس خودتون 2 تایی گل بگین و گل بشنوین!

سلمان گفت...

ببین کی دارم بهت میگم شهریار... خودت هم جمع میکنی میای بلاگر!