۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

38

نمی دونم چی باید بنویسم...یعنی این متنی رو که میخوام بنویسم نه در موردش فکر کردم که چی باید باشه و نه قراره ادیتش کنم و نه اصلا می دونم قراره پابلیش بشه یا نه..تنها چیزی که میدونم اینه که امشب دلم گرفته.انگار تمام دریچه هاش رو بستن!
حس مایل به گریه دارم..در حالی که زور هم بزنم نمیتونم گریه کنم.اینجور مواقع هیچ موقع گریه نمیکنم.چون معتقدم روحیات ادم رو ضعیف میکنه بماند که عده ای معتقدند باعث خالی شدن میشه و من هم مخالف نیستم ولی ترجیح میدم اروم و ساکت بشینم و بنویسم!
حس میکنم قلبم رو مچاله کردند..و به قدری تنگ شده که راه نفس رو گرفته و زور میزنم تا بالا بیاد.

امروز با صالحی کلاس داشتیم.استاد جالبیه در عین حال سختگیر..که باهاش موافقم. حداقل مثل مثری کلاس رو به مسخره بازی نمیگیره!میدونه داره چیکار میکنه.میدونه چی میخواد.واسه کلاس عصر نموندم.این کلاس عصر واقعا حال منو به هم میزنه..باید کلی علاف باشی.بی خیالش شدم و اومدم گرفتم خوابیدم!یه خواب طولانی سی دقیقه ای!اگه صدای مبایلم در نمی اومد مطمئنا تا الان خواب بودم چون دیشب دیر خوابیدم و صبح زود بلند شدم.فکر میکنم این مشکل خواب حل نشه هیچ تهنشین بشه!کلا" تایم خوابیدنم به هم خورده و تبدیل به یک "هیچ" شده.صبح پا میشم میرم دانشگاه اونجا میخوابم!البته نمیخوابم ولی واقعا فرقی با یک ادمی که خوابیده ندارم!

صبح بعد از کلاس رفتم کتابخونه.فکر میکنم این عشق کتابخونه یه روزی منو دیونه میکنه!وارد کتابخونه که میشم بوی کتاب..مخصوصا کتابهای کهنه ی قدیمی واقعا بیهوش میکنه منو!عجیبه ها!مرض کتابخونه دارم!همیشه ارزو میکنم یه کتابخونه ی فوق العاده بزرگ داشته باشم.

اینروزا(بخوانید از مدت های مدید)سر از کارم،احساسم و مغزم در نمیارم.میدونی..واقعا نمیدونم چی میخوام!فاجعست ها!!کسی که ندونه چی میخواد حکمش چی میتونه باشه؟!البته..اصلا بحث هدف و .. نیست.هدف مشخصه.این که تو این مسیری که دارم میرم چی میخوام مشخص نیست!حس کسی رو دارم که اویزون شده به یه بادبادک..میره هوا..قل میخوره..میچرخه!کافیه هوا طوفانی شه..هیچی دیگه!

پ.ن:این گربه هه کم کم حرفه ای شده..میپره رو دستگیره ی در ..خودش درو باز میکنه میاد تو!صبح که از دانشگاه برگشتم دیدم نشسته رو تخت!تا منو دید پرید پایین..فقط کافی بود صحنه ای رو میدیدم که نباید میدیدم!نه من، نه کل ِ اجدادش!رفتم جلو و دیدم نه..معقولانه برخورد کرده و تخت تمیزه!!با این حال بهش هشدار دادم که حواسش باشه..حتی کوچکترین لکه در پرت ترین نقط ی اتاق هم برای سر به نیست کردنش کافیه!باور کن!

هیچ نظری موجود نیست:

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

38

نمی دونم چی باید بنویسم...یعنی این متنی رو که میخوام بنویسم نه در موردش فکر کردم که چی باید باشه و نه قراره ادیتش کنم و نه اصلا می دونم قراره پابلیش بشه یا نه..تنها چیزی که میدونم اینه که امشب دلم گرفته.انگار تمام دریچه هاش رو بستن!
حس مایل به گریه دارم..در حالی که زور هم بزنم نمیتونم گریه کنم.اینجور مواقع هیچ موقع گریه نمیکنم.چون معتقدم روحیات ادم رو ضعیف میکنه بماند که عده ای معتقدند باعث خالی شدن میشه و من هم مخالف نیستم ولی ترجیح میدم اروم و ساکت بشینم و بنویسم!
حس میکنم قلبم رو مچاله کردند..و به قدری تنگ شده که راه نفس رو گرفته و زور میزنم تا بالا بیاد.

امروز با صالحی کلاس داشتیم.استاد جالبیه در عین حال سختگیر..که باهاش موافقم. حداقل مثل مثری کلاس رو به مسخره بازی نمیگیره!میدونه داره چیکار میکنه.میدونه چی میخواد.واسه کلاس عصر نموندم.این کلاس عصر واقعا حال منو به هم میزنه..باید کلی علاف باشی.بی خیالش شدم و اومدم گرفتم خوابیدم!یه خواب طولانی سی دقیقه ای!اگه صدای مبایلم در نمی اومد مطمئنا تا الان خواب بودم چون دیشب دیر خوابیدم و صبح زود بلند شدم.فکر میکنم این مشکل خواب حل نشه هیچ تهنشین بشه!کلا" تایم خوابیدنم به هم خورده و تبدیل به یک "هیچ" شده.صبح پا میشم میرم دانشگاه اونجا میخوابم!البته نمیخوابم ولی واقعا فرقی با یک ادمی که خوابیده ندارم!

صبح بعد از کلاس رفتم کتابخونه.فکر میکنم این عشق کتابخونه یه روزی منو دیونه میکنه!وارد کتابخونه که میشم بوی کتاب..مخصوصا کتابهای کهنه ی قدیمی واقعا بیهوش میکنه منو!عجیبه ها!مرض کتابخونه دارم!همیشه ارزو میکنم یه کتابخونه ی فوق العاده بزرگ داشته باشم.

اینروزا(بخوانید از مدت های مدید)سر از کارم،احساسم و مغزم در نمیارم.میدونی..واقعا نمیدونم چی میخوام!فاجعست ها!!کسی که ندونه چی میخواد حکمش چی میتونه باشه؟!البته..اصلا بحث هدف و .. نیست.هدف مشخصه.این که تو این مسیری که دارم میرم چی میخوام مشخص نیست!حس کسی رو دارم که اویزون شده به یه بادبادک..میره هوا..قل میخوره..میچرخه!کافیه هوا طوفانی شه..هیچی دیگه!

پ.ن:این گربه هه کم کم حرفه ای شده..میپره رو دستگیره ی در ..خودش درو باز میکنه میاد تو!صبح که از دانشگاه برگشتم دیدم نشسته رو تخت!تا منو دید پرید پایین..فقط کافی بود صحنه ای رو میدیدم که نباید میدیدم!نه من، نه کل ِ اجدادش!رفتم جلو و دیدم نه..معقولانه برخورد کرده و تخت تمیزه!!با این حال بهش هشدار دادم که حواسش باشه..حتی کوچکترین لکه در پرت ترین نقط ی اتاق هم برای سر به نیست کردنش کافیه!باور کن!

هیچ نظری موجود نیست: