امروز حسابی گربه هه رو نابود کردم!کل شخصیتش رو بردم زیر سوال!
اینروزا اصلا حس خوبی ندارم..دلم شور میزنه..میدونم که کاملا بیخود و بی جهته.. ولی واقعا" نمیتونم کاریش کنم..بیخودی استرس دارم!
تمام کارهام مونده..حتی برای یک لحظه هم نمیتونم درست و حسابی تصمیم بگیرم..مخصوصا که استاد بابک در طول این هفته تمام تلاشش رو میکرد که بتونه نرون های مغز من رو هرچه بیشتر پیچ بده ،باشد که نبوغ کشف نشده ی من کشف شه!
دیروز رفتم بیرون و خرید کردم..تمام وسایلم به حداقل خودش رسیده بود(وسایل معماری رو میگم)
حتی یک قطره چسب هم نداشتم!!هوا فوق العاده گرم شده و خرید کردن تو این هوا برای من فاجعست..باور کن. مخصوصا حمل کردن مقوای 50در 70 و 70 در 100 هم معضلیه برای خودش!!این که میگم معضلیه به خاطر اینه که من خیلی حساسم که یک لک یا یک تا هم روی مقوا نیفته..مقوایی که لکه باشه یا تا خورده باشه تمام تلاشت رو به هدر میده..دیگه ارزشی نداره..تمام سعی ام رو کردم که مقوا ها رو سالم برسونم خونه.خوشبختانه موفق هم شدم.تمام طول مسیر رو داشتم به این فکر میکردم که آخر این ماجرا ها به کجا ختم میشه؟!آخر چه خواهد شد؟!...مثل همیشه و با همون علامت سوال همیشگی رسیدم خونه. وسایل ها رو مرتب کردم.. مقوا ها رم گذاشتم روی میز که امروز مرتبشون کنم!
امروز صبح که برگشتم اتاقم، دیدم لای در نیمه باز هستش و نسیم خنکی در حال وزیدنه!وارد اتاق شدم دیدم یکی دو تا مقوا افتاده کف زمین و طرح های جالبی داره روی مقوا ها خودنمایی میکنه!!طرح هایی مثل یه دایره ی بزرگ و چهار الی پنج دایره ی کوچیک متصل به اون دایره ی بزرگ!!اول متوجه موضوع نشدم که چی شده؟!!تا اینکه گربه هه رو دیدم که با افتخاری بسی عظیم،طوری که انگار کل اتاق رو فتح کرده رفته رو میز و واستاده رو مقواها!!!یعنی خود ناپلئون در زمان خودش با اون افتخار نایستاده بوده که این گربه هه ایستاده بود!!
اول که این منظره رو دیدم یه لحظه فشارم افتاد..باور نمیکردم..وقتی به خودم مسلط شدم سعی کردم با پاک کن اون شکل های پنجه ی گربه ی بیشعور رو پاک کنم!!انصافا کم هم نذاشته!!یه دور کامل حیاط و تمام مکان هایی که احتمال وجود خاک میرفته رو گشته و بعد با نهایت غرور اومده و پنجه هاش رو صاف چسبونده رو مقوا ها!! واقعا نمیتونستم کاریش کنم!یعنی هر چقدر هم بخوام پاکشون کنم نمیره..بره هم جاش میمونه و کثیف تر میشه!!
حقیقتش این بود که قصد نداشتم نابودش کنم ولی وقتی قیافه ی حق به جانب و مسخره اش رو دیدم که سعی می کرد جوری وانمود کنه که انگار نه انگار اتفاقی افتاده یکهو خون جلوی چشمم رو گرفت و بردم انداختمش تو حموم و آب رو هم باز کردم تا یکم ادب شه!
من تو این چند روز تعطیلی چه کنم آخه؟!!
به جان خودم اگر یک بار دیگه.. فقط یک بار دیگه..از این کارها بکنه میبرم و میندازم جایی که عرب نی انداخت..ببینید کی گفتم!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر