امروز بعد از مدتها پياده برگشتم خونه.يه مسير طولاني رو انتخاب كردم و راه رفتم.. انقدر كه وقتي رسيدم، نشستم روي پله ها و جوري نفس نفس ميزدم كه هر كي ميديد فكر ميكرد مجبورم كردن اون مسير رو پياده برم! نياز داشتم فكر كنم..به چيزي كه ذهنم رو درگير كرده بود و مثل مرداب منو تو خودش غرق ميكرد..
بيشتر نياز داشتم فراموش كنم البته..اين بود كه اول بايد روش فكر ميكردم تا بتونم زمينه رو براي از بين بردنش آماده كنم. من برخلاف خيلي ها (شايدم بعضي ها) كه وقتي تصميم دارن موضوعي رو از ياد ببرند و براي هميشه از ذهنشون پاك كنند ،ديگه بهش فكر نميكنن ، بايد انقدر ذهنم رو باهاش در گير كنم، انقدر براي خودم تكرارش كنم كه اثرش برام كمرنگ شه. مثل خطي كه كشيده شده و تو به جاي پاك كردنش؛ روش خطهاي متعدد پر رنگ ديگه اي ميكشي. طوري كه ديگه ديده نميشه وجاشو به خط و حتي طرح ديگه اي ميده..!
اينه كه من نميتونم به راحتي فراموش كنم و مسئله رو براي خودم تمام شده در نظر بگيرم. نميتونم با يك كلمه، نبودش رو براي خودم ثبت كنم. نميتونم اون مدت زماني رو كه باهاش درگير بودم در عرض ثانيه دلت كنم و براي هميشه بذارمش كنار. بايد روش خط هاي ديگه اي بكشم. بايد توي ذهنم باهاش بازي كنم. مثل خمير انقدر ورزش بدم تا آماده ي پختن شه و وقتش كه رسيد بسوزونمش و باقي مانده اش رو بريزم بيرون. بايد رو ثانيه به ثانيه ي سپري شده اش ذره بين بذارم. انقدر كه ديگه حالم ازش به هم بخوره و ذهنم قدرت پردازشش رو نداشته باشه و به خودي خود از بين بره. به خاطر همينه كه زمان ميبره.
اين ها رو گفتم كه يادم بمونه اگر مدت زمانش بيشتر از چيزي شد كه فكرش رو ميكردم، نگران نشم! فقط ممكنه ورز امدن خميرش كمي طول بكشه همين!
بيا اين رو هم با هم گوش كنيم..