۱۳۸۶ دی ۲۱, جمعه

تکرار و باز هم تکرار


مثل همیشه...یه روز تعطیل...یه روز ساکت و اروم...یه روز با تمام حس های تکراری
evanescence
با ارامش خاصی داره میخونه..ومن...احساس میکنم هرچی درونم هست میریزه بیرون برخلاف سلمان که میخواد از درو دیوار بالا بره هیچ حسی ندارم و در ارامش کامل به سر میبرم!دستم رو قلاب میکنم پشت سرم و سقف رو نگاه میکنم.چشمامو میبندم و به خودم میگم فکر کن همین الان همه چی ساکن و بی حرکت شه..تمام صحنه های زندگی واسته و تارایی که تو تمام صحنه های زندگیش بوده وجود نداشته باشه!تارایی نباشه که حرف بزنه ...که بخنده که گریه کنه..که داد بزنه...که بنویسه..بعد دوباره همه چی شروع به حرکت کنه و روند همیشگی رو داشته باشه ..کافیه همه ی صحنه هایی که من توش بودم دوباره فیلم برداری شن و من حذف شم!برای یک لحظه تصور کن...من تو تمام این صحنه ها برای خودم بودم...برای خودم بازی کردم...شاید اونطور که باید بودم نبودم...تنها کاری که میتونم بکنم اینه که منتظر باشم تا یه روزی یه جایی یه عده ای رو شاید با کوچکترین توانایی که دارم بتونم شاد کنم...که میدونم هیچ وقت کافی نیست!
حالا اگه این من حذف شه چی میشه؟منی که هنوز هم نمیدونه چرا بعضی چیزا ارزش شده؟!منی که هنوز هم نمیتونه بعضی چیزا رو درک کنه!منی که هنوز هم نمیدونه کجای این دنیای بزرگه؟
میدونم...راه زیادی هست که باید طی شه..میدونم باید رفت ولی من هنوز هم عقربه های ساعت رو میبینم که با سرعت هرچه تمام میچرخن بدون اینکه حتی یک لحظه منتظر هم باشن!

هیچ نظری موجود نیست:

۱۳۸۶ دی ۲۱, جمعه

تکرار و باز هم تکرار


مثل همیشه...یه روز تعطیل...یه روز ساکت و اروم...یه روز با تمام حس های تکراری
evanescence
با ارامش خاصی داره میخونه..ومن...احساس میکنم هرچی درونم هست میریزه بیرون برخلاف سلمان که میخواد از درو دیوار بالا بره هیچ حسی ندارم و در ارامش کامل به سر میبرم!دستم رو قلاب میکنم پشت سرم و سقف رو نگاه میکنم.چشمامو میبندم و به خودم میگم فکر کن همین الان همه چی ساکن و بی حرکت شه..تمام صحنه های زندگی واسته و تارایی که تو تمام صحنه های زندگیش بوده وجود نداشته باشه!تارایی نباشه که حرف بزنه ...که بخنده که گریه کنه..که داد بزنه...که بنویسه..بعد دوباره همه چی شروع به حرکت کنه و روند همیشگی رو داشته باشه ..کافیه همه ی صحنه هایی که من توش بودم دوباره فیلم برداری شن و من حذف شم!برای یک لحظه تصور کن...من تو تمام این صحنه ها برای خودم بودم...برای خودم بازی کردم...شاید اونطور که باید بودم نبودم...تنها کاری که میتونم بکنم اینه که منتظر باشم تا یه روزی یه جایی یه عده ای رو شاید با کوچکترین توانایی که دارم بتونم شاد کنم...که میدونم هیچ وقت کافی نیست!
حالا اگه این من حذف شه چی میشه؟منی که هنوز هم نمیدونه چرا بعضی چیزا ارزش شده؟!منی که هنوز هم نمیتونه بعضی چیزا رو درک کنه!منی که هنوز هم نمیدونه کجای این دنیای بزرگه؟
میدونم...راه زیادی هست که باید طی شه..میدونم باید رفت ولی من هنوز هم عقربه های ساعت رو میبینم که با سرعت هرچه تمام میچرخن بدون اینکه حتی یک لحظه منتظر هم باشن!

هیچ نظری موجود نیست: