با امروز میشه پنج روز! پنج روزه که شب، دو میخوابم و صبح هفت بیدار میشم! از این لحظه به بعد رسما حس میکنم تمام کارها و پروژه های عالم رو دوش منه! از اونجایی که نمیخوام تجربه ی ترم پیش برام تکرار شه و نمیخوام برای بار چندم طعم ِ اون استرس کذایی رو بچِشم؛ افتادم به کار کردن! دعا کن بتونم به موقع کارام رو روبه راه کنم..
....
امشب هم به رسم همیشگی رفتیم خونه ی مامان بزرگ.. من حدودای 6:30 رسیدم و در حالیکه از شدت سردرد داشتم میمردم همونجا یه گوشه ولو شدم! (مثل همیشه پشمک من آماده بود! میدونی.. من عاشق این دو تا ام (پدر و مادر بزرگم). تصور اون خونه حتی یک لحظه بدون اونها برام غیر ممکنه... از خدا میخوام حفظشون کنه..) تولد شوهر خالم هم بود.. خواستیم سورپریزش کنیم من رفتم براش کیک تولد بخرم! فک کن 7:15 رفتم 9 برگشتم اونم بدون کیک! هیچ جا پیدا نکردم! تمام شیرینی فروشی های آبرسان رو زیر و رو کردم هیچییییی!!!!! آخرش هم یه جعبه شیرینی گرفتم و برگشتم خونه..مامان اینا هم تازه رسیده بودن.. شمعو گذاشتیم داخل شیرینی و n بار با n آرزوی متفاوت فوت کردیم!
....
الان به قدری خسته ام که دلم میخواد یکی تو همین شرایط فعلیم بلندم کنه ببره بذاره تو تختم..چراغم رو خاموش کنه و آروم آروم بهم بگه.. نگران نباش..همه چی درست میشه..