۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

131


با امروز میشه پنج روز! پنج روزه که شب، دو میخوابم و صبح هفت بیدار میشم! از این لحظه به بعد رسما حس میکنم تمام کارها و پروژه های عالم رو دوش منه! از اونجایی که نمیخوام تجربه ی ترم پیش برام تکرار شه و نمیخوام برای بار چندم طعم ِ اون استرس کذایی رو بچِشم؛ افتادم به کار کردن! دعا کن بتونم به موقع کارام رو روبه راه کنم..
....
امشب هم به رسم همیشگی رفتیم خونه ی مامان بزرگ.. من حدودای 6:30 رسیدم و در حالیکه از شدت سردرد داشتم میمردم همونجا یه گوشه ولو شدم! (مثل همیشه پشمک من آماده بود! میدونی.. من عاشق این دو تا ام (پدر و مادر بزرگم). تصور اون خونه حتی یک لحظه بدون اونها برام غیر ممکنه... از خدا میخوام حفظشون کنه..) تولد شوهر خالم هم بود.. خواستیم سورپریزش کنیم من رفتم براش کیک تولد بخرم! فک کن 7:15 رفتم 9 برگشتم اونم بدون کیک! هیچ جا پیدا نکردم! تمام شیرینی فروشی های آبرسان رو زیر و رو کردم هیچییییی!!!!! آخرش هم یه جعبه شیرینی گرفتم و برگشتم خونه..مامان اینا هم تازه رسیده بودن.. شمعو گذاشتیم داخل شیرینی و n بار با n آرزوی متفاوت فوت کردیم!
....
الان به قدری خسته ام که دلم میخواد یکی تو همین شرایط فعلیم بلندم کنه ببره بذاره تو تختم..چراغم رو خاموش کنه و آروم آروم بهم بگه.. نگران نباش..همه چی درست میشه..

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

130


بدجور احساس سردرگمی داریم..احساس پوچی! احساس گرفتگی! احساس گریه!
دچار کمبود محبت شده ایم! لطفا کمی ما را دوست بدارید!

88/9/24


عرض شود که.. میدترم ها رو به طرز زیبایی مورد لطف و عنایت قرار دادم! نمیدونم چیکارشون کردم فقط میدونم که تموم شد! جو خیلی بدیه.. شاید هم من تو موود ِ این جو نیستم! حوصله ندارم و وقتی یک کتاب جلوم بازه چند سال طول میکشه تا ورق بخوره! حواسم جمع نیست و تمرکز لازم رو ندارم! تمرکز ِ کافی هم ندارم! کلا تمرکز ندارم! به همه چی فکر میکنم جز مطلبی که میخونم! چیز آنرمالی نیست برام ولی اینجور موقع ها میتونم بعد ِ یه مدت خودم رو کنترل کنم ولی الان دیگه نه!... ! این ارشد هم از طرفی شده عذاب علیمه ! به خدا خیلی زوده که بخواد دوران کنکور برام تداعی بشه! :(((
 جدیدا" یه حالت خاصی پیدا کردم.. اینکه مثلا درباره ی یه موردی با خودم فکر میکنم..مشورت میکنم.. کلی تجزیه تحلیل میکنم .. آخرش به این نتیجه میرسم که فلان کار رو نباید بکنم! به جاش مثلا این کار رو بکنم بهتره! بعد چی میشه؟! میبینم فلان کار رو کردم هیچ، یه آبم روش!  انقدر تند و سریع اتفاق میفته که نمیدونم چی میشه! یعنی مذاکرات چند ساعته با خودم، در عرض چند دقیقه هیچ میشه!  انگار تو نا خودآگاه ِ ذهنم مونده باشه و  کنترلش دست خودم نباشه!! اینه که الان برای کوچکترین حرکتی که میخوام بکنم..کوچکترین حرفی که میخوام بزنم مکث میکنم.. یه دور ذهنیتم رو مرور میکنم یه موقع غافلگیر نشم! کلا قصد دارم از این به بعد اسلو موشن عمل کنم.. شاید فرجی شد!
 دیروز تصمیم گرفتم یه کتابخونه ی دیواری بسازم برا خودم! بلژیک که بودم رفته بودیم ایکیا.. انواع اقسام کتابخونه های دیواری رو دیده بودم. خوشم اومد و چند تا عکس ازشون گرفتم..دیروز به فکرم رسید یدونه ساده اش رو درست کنم.. اگه بشه خیلی خوبه فقط میمونه جاش که اونم بسته به اندازه و .. بعدا" درباره اش فک میکنم..
 میدونی.. خیلی بده وقتی آدم بعد از مرور بعصی حرفها و گفته ها در یک مقطع زمانی خاص، ببینه همه یه سو تفاهم بوده! یه سو تفاهمی که قرار نبوده سو تفاهم باشه ولی شده!! یا شاید اون موقع نبوده ولی بعد ها تبدیل به سو تفاهم شده!

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه


جای شما خالی امروز یک آرامش عمیقی تمام وجود منو گرفته بود! درست از همون آرامش هایی که مدتها بود دنبالش میگشتم! هر از گاهی هم برای اینکه این حس ِ درونیم رو غافلگیر کنم عمدا" به چیزی که وقتی بهش فکر میکنم استرس میگیرم بیشتر فکر میکردم ببینم چی میشه ولی خوشبختانه بی اثر بود!.. یعنی به مثال یک گوسفند ِ مدرن سرشو انداخته بود پایین واسه خودش چرخ میزد!  یه لبخند ِ ژکونتی هم در منتهی الیه راست صورتم به چشم میخورد که شخصا" مایه ی حیرت شده بود! خلاصه کلی کیفور و مشعوف شدم وقتی دیدم آثار این احوالات هنوز هم در من پیدا میشه!
یه چیزی شبیه اینکه تو یک جزیره ی دور افتاده روی یه تکه چوب روی آب شناور باشی...

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

127


هیچی ندارم بگم! باور کن! همینجوری ساکت و آرومم...!
فقط چیزی که چند روزه ذهنمو مشغول کرده همینه:  آدم برای رسیدن به هدفش باید موانع رو از سر راهش برداره! همشو! حتی اگر  عاشق و وابسته ی مانعش باشه!

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

131


با امروز میشه پنج روز! پنج روزه که شب، دو میخوابم و صبح هفت بیدار میشم! از این لحظه به بعد رسما حس میکنم تمام کارها و پروژه های عالم رو دوش منه! از اونجایی که نمیخوام تجربه ی ترم پیش برام تکرار شه و نمیخوام برای بار چندم طعم ِ اون استرس کذایی رو بچِشم؛ افتادم به کار کردن! دعا کن بتونم به موقع کارام رو روبه راه کنم..
....
امشب هم به رسم همیشگی رفتیم خونه ی مامان بزرگ.. من حدودای 6:30 رسیدم و در حالیکه از شدت سردرد داشتم میمردم همونجا یه گوشه ولو شدم! (مثل همیشه پشمک من آماده بود! میدونی.. من عاشق این دو تا ام (پدر و مادر بزرگم). تصور اون خونه حتی یک لحظه بدون اونها برام غیر ممکنه... از خدا میخوام حفظشون کنه..) تولد شوهر خالم هم بود.. خواستیم سورپریزش کنیم من رفتم براش کیک تولد بخرم! فک کن 7:15 رفتم 9 برگشتم اونم بدون کیک! هیچ جا پیدا نکردم! تمام شیرینی فروشی های آبرسان رو زیر و رو کردم هیچییییی!!!!! آخرش هم یه جعبه شیرینی گرفتم و برگشتم خونه..مامان اینا هم تازه رسیده بودن.. شمعو گذاشتیم داخل شیرینی و n بار با n آرزوی متفاوت فوت کردیم!
....
الان به قدری خسته ام که دلم میخواد یکی تو همین شرایط فعلیم بلندم کنه ببره بذاره تو تختم..چراغم رو خاموش کنه و آروم آروم بهم بگه.. نگران نباش..همه چی درست میشه..

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

130


بدجور احساس سردرگمی داریم..احساس پوچی! احساس گرفتگی! احساس گریه!
دچار کمبود محبت شده ایم! لطفا کمی ما را دوست بدارید!

88/9/24


عرض شود که.. میدترم ها رو به طرز زیبایی مورد لطف و عنایت قرار دادم! نمیدونم چیکارشون کردم فقط میدونم که تموم شد! جو خیلی بدیه.. شاید هم من تو موود ِ این جو نیستم! حوصله ندارم و وقتی یک کتاب جلوم بازه چند سال طول میکشه تا ورق بخوره! حواسم جمع نیست و تمرکز لازم رو ندارم! تمرکز ِ کافی هم ندارم! کلا تمرکز ندارم! به همه چی فکر میکنم جز مطلبی که میخونم! چیز آنرمالی نیست برام ولی اینجور موقع ها میتونم بعد ِ یه مدت خودم رو کنترل کنم ولی الان دیگه نه!... ! این ارشد هم از طرفی شده عذاب علیمه ! به خدا خیلی زوده که بخواد دوران کنکور برام تداعی بشه! :(((
 جدیدا" یه حالت خاصی پیدا کردم.. اینکه مثلا درباره ی یه موردی با خودم فکر میکنم..مشورت میکنم.. کلی تجزیه تحلیل میکنم .. آخرش به این نتیجه میرسم که فلان کار رو نباید بکنم! به جاش مثلا این کار رو بکنم بهتره! بعد چی میشه؟! میبینم فلان کار رو کردم هیچ، یه آبم روش!  انقدر تند و سریع اتفاق میفته که نمیدونم چی میشه! یعنی مذاکرات چند ساعته با خودم، در عرض چند دقیقه هیچ میشه!  انگار تو نا خودآگاه ِ ذهنم مونده باشه و  کنترلش دست خودم نباشه!! اینه که الان برای کوچکترین حرکتی که میخوام بکنم..کوچکترین حرفی که میخوام بزنم مکث میکنم.. یه دور ذهنیتم رو مرور میکنم یه موقع غافلگیر نشم! کلا قصد دارم از این به بعد اسلو موشن عمل کنم.. شاید فرجی شد!
 دیروز تصمیم گرفتم یه کتابخونه ی دیواری بسازم برا خودم! بلژیک که بودم رفته بودیم ایکیا.. انواع اقسام کتابخونه های دیواری رو دیده بودم. خوشم اومد و چند تا عکس ازشون گرفتم..دیروز به فکرم رسید یدونه ساده اش رو درست کنم.. اگه بشه خیلی خوبه فقط میمونه جاش که اونم بسته به اندازه و .. بعدا" درباره اش فک میکنم..
 میدونی.. خیلی بده وقتی آدم بعد از مرور بعصی حرفها و گفته ها در یک مقطع زمانی خاص، ببینه همه یه سو تفاهم بوده! یه سو تفاهمی که قرار نبوده سو تفاهم باشه ولی شده!! یا شاید اون موقع نبوده ولی بعد ها تبدیل به سو تفاهم شده!

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه


جای شما خالی امروز یک آرامش عمیقی تمام وجود منو گرفته بود! درست از همون آرامش هایی که مدتها بود دنبالش میگشتم! هر از گاهی هم برای اینکه این حس ِ درونیم رو غافلگیر کنم عمدا" به چیزی که وقتی بهش فکر میکنم استرس میگیرم بیشتر فکر میکردم ببینم چی میشه ولی خوشبختانه بی اثر بود!.. یعنی به مثال یک گوسفند ِ مدرن سرشو انداخته بود پایین واسه خودش چرخ میزد!  یه لبخند ِ ژکونتی هم در منتهی الیه راست صورتم به چشم میخورد که شخصا" مایه ی حیرت شده بود! خلاصه کلی کیفور و مشعوف شدم وقتی دیدم آثار این احوالات هنوز هم در من پیدا میشه!
یه چیزی شبیه اینکه تو یک جزیره ی دور افتاده روی یه تکه چوب روی آب شناور باشی...

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

127


هیچی ندارم بگم! باور کن! همینجوری ساکت و آرومم...!
فقط چیزی که چند روزه ذهنمو مشغول کرده همینه:  آدم برای رسیدن به هدفش باید موانع رو از سر راهش برداره! همشو! حتی اگر  عاشق و وابسته ی مانعش باشه!