۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

هی..با تواَم..


خیلی خسته ام..
قرار بود صبح زود بریم دانشگاه کارای عقب افتاده رو تموم کنیم که با مشکلی که برای من پیش اومد برنامه ها به هم خورد.. دو تا از بچه ها بیرون کلاس داشتن و قرار بود که زود تموم کنن برن دانشگاه ــ چون فقط دو ساعت وقت داشتیم تا همه چی رو تکمیل و آماده تحویل استاد بدیم ــ منم قرار بود برم یه سری پوستی و جزوه و اینچیزا رو از یکی از بچه ها بگیرم ببرم دانشگاه تا روشون کار کنیم که زد یه برنامه ی ناخواسته برام پیش اومد و اون دو تا اونجا معطل شدن..منم اینور..!.. خلاصه با یک اوضاعی رفتم ..
اونجا هم اول با یکم سنگینی ِ نگاه و بی تفاوتی مواجه شدم.. بعد همه چی به سرعت برق و باد فراموش شد..! میدونی دل آدم از چی میگیره؟ از اینکه اطرافیان همیشه یه انتظار مضاعف از آدم دارن.اینکه همیشه فک میکنن همه چی باید طبق برنامه ی از پیش تعیین شده جلو بره و هیچی نمیتونه مانع اش بشه! وقتی برنامه ای پیش میاد که اون برنامه رو از روند خودش جدا میکنه، عکس العمل بقیه نسبت به قضیه سخت و سنگین میشه! اصلا نمیتونن یا نمیخوان که خودشون رو جای اون فرد بذارن تا حداقل فک کنن ببینن اگه خودشون تو اون موقعیت بودن چه میکردن! انتظار داشتم همونطوری که من دیگران رو تو یه همچین شرایطی درک میکنم؛ حداقل همینکارو با من میکردن! همه تو شرایط ِ راحت و ساده، آماده ی درک کردن و .. هستند! ولی وقتی موضوع یکم پیچیده و اعصاب خرد کن میشه، گریز میزنن! صبح به این نتیجه رسیدم که همیشه من با اینا ساختم! من با شرایطشون تا کردم و دم نزدم! من بودم که با هر سازشون رقصیدم! امروز که خودم احتیاج به این درک داشتم تنهای تنها موندم! ..
اتفاق خاصی هم بعدش نیفتاد.. همونطوری که صبحش با نوشین داشتیم سر همین قضیه به شدت جر و بحث میکردیم، عصر موقع برگشتن آلوچه دهن هم میذاشتیم! همه چی خیلی زود تمام شد و گذشت و با خنده و شوخی و مسخره بازی به آخر رسید... ولی با وجود تمامی خنده ها، سنگینی ِ حسی که دلم رو گرفته هنوزم ولم نمیکنه! اینکه آدم تو لحظه هایی از زندگیش خودش رو تنها و مستاصل میبینه و حس میکنه که با نهایت تار و پود ِ وجودش داره داد میزنه ولی حتی صداش به جایی نمیرسه ، خیلی درد داره ..

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

هی..با تواَم..


خیلی خسته ام..
قرار بود صبح زود بریم دانشگاه کارای عقب افتاده رو تموم کنیم که با مشکلی که برای من پیش اومد برنامه ها به هم خورد.. دو تا از بچه ها بیرون کلاس داشتن و قرار بود که زود تموم کنن برن دانشگاه ــ چون فقط دو ساعت وقت داشتیم تا همه چی رو تکمیل و آماده تحویل استاد بدیم ــ منم قرار بود برم یه سری پوستی و جزوه و اینچیزا رو از یکی از بچه ها بگیرم ببرم دانشگاه تا روشون کار کنیم که زد یه برنامه ی ناخواسته برام پیش اومد و اون دو تا اونجا معطل شدن..منم اینور..!.. خلاصه با یک اوضاعی رفتم ..
اونجا هم اول با یکم سنگینی ِ نگاه و بی تفاوتی مواجه شدم.. بعد همه چی به سرعت برق و باد فراموش شد..! میدونی دل آدم از چی میگیره؟ از اینکه اطرافیان همیشه یه انتظار مضاعف از آدم دارن.اینکه همیشه فک میکنن همه چی باید طبق برنامه ی از پیش تعیین شده جلو بره و هیچی نمیتونه مانع اش بشه! وقتی برنامه ای پیش میاد که اون برنامه رو از روند خودش جدا میکنه، عکس العمل بقیه نسبت به قضیه سخت و سنگین میشه! اصلا نمیتونن یا نمیخوان که خودشون رو جای اون فرد بذارن تا حداقل فک کنن ببینن اگه خودشون تو اون موقعیت بودن چه میکردن! انتظار داشتم همونطوری که من دیگران رو تو یه همچین شرایطی درک میکنم؛ حداقل همینکارو با من میکردن! همه تو شرایط ِ راحت و ساده، آماده ی درک کردن و .. هستند! ولی وقتی موضوع یکم پیچیده و اعصاب خرد کن میشه، گریز میزنن! صبح به این نتیجه رسیدم که همیشه من با اینا ساختم! من با شرایطشون تا کردم و دم نزدم! من بودم که با هر سازشون رقصیدم! امروز که خودم احتیاج به این درک داشتم تنهای تنها موندم! ..
اتفاق خاصی هم بعدش نیفتاد.. همونطوری که صبحش با نوشین داشتیم سر همین قضیه به شدت جر و بحث میکردیم، عصر موقع برگشتن آلوچه دهن هم میذاشتیم! همه چی خیلی زود تمام شد و گذشت و با خنده و شوخی و مسخره بازی به آخر رسید... ولی با وجود تمامی خنده ها، سنگینی ِ حسی که دلم رو گرفته هنوزم ولم نمیکنه! اینکه آدم تو لحظه هایی از زندگیش خودش رو تنها و مستاصل میبینه و حس میکنه که با نهایت تار و پود ِ وجودش داره داد میزنه ولی حتی صداش به جایی نمیرسه ، خیلی درد داره ..