۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

نگاهت را مگیر از من..


امروز روز خوبی بود برای من؛ با اینکه هنوز گلوم درد میکنه و به سختی نفس میکشم!
کلاس نداشتم و خونه بودم. بیشتر تو اتاق خودم..احتیاج داشتم کمی با خودم خلوت کنم..
با پدرم آشتی کردیم.. هرچند امیدوار نبودم ولی بلاخره تونستم از دلش در بیارم..ناراحتش کرده بودم. بماند سر  ِ چی ولی این موضوع، ساختمان ِ روحی من رو نابود کرد..نتیجه اش هم، در احوالات دو روزه ام خلاصه شد..خیلی وقت بود که نگاه سرد و بی روحش رو ندیده بودم.. نگاهی که قدرت تکلم رو از من میگرفت. نگاهی که حاضر بودم تمام هستیم رو بدم ولی نبینم. باور کن همه چیز رو تو زندگی تحمل میکنم..هر سختی و ناملایمتی رو.. از پس خیلی چیز ها شاید بتونم بر بیام ولی قهر و ناراحتی پدرم رو نمیتونم تحمل کنم..نمیتونم بی توجهیشو نسبت به خودم ببینم.. خصوصا که سبب، خودم باشم! 
گذشت ِ دو روز بدون اینکه حتی یک کلمه بین ما رد و بدل بشه..یا گذشت حتی یک شب بدون نگاهش..بدون خنده اش..بدون نوازشش..شوخی اش..بدون تماس دستش با دستای من.. منو تا مرز جنون میبره..

۲ نظر:

سلمان گفت...

پس آشتی کنون بوده :دی
حالا من یه همچین حسی رو نسبت به مامانم دارم فقط :پی

ساسوشا گفت...

آشتی کردن رو دوست دارم..
بهتری؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

نگاهت را مگیر از من..


امروز روز خوبی بود برای من؛ با اینکه هنوز گلوم درد میکنه و به سختی نفس میکشم!
کلاس نداشتم و خونه بودم. بیشتر تو اتاق خودم..احتیاج داشتم کمی با خودم خلوت کنم..
با پدرم آشتی کردیم.. هرچند امیدوار نبودم ولی بلاخره تونستم از دلش در بیارم..ناراحتش کرده بودم. بماند سر  ِ چی ولی این موضوع، ساختمان ِ روحی من رو نابود کرد..نتیجه اش هم، در احوالات دو روزه ام خلاصه شد..خیلی وقت بود که نگاه سرد و بی روحش رو ندیده بودم.. نگاهی که قدرت تکلم رو از من میگرفت. نگاهی که حاضر بودم تمام هستیم رو بدم ولی نبینم. باور کن همه چیز رو تو زندگی تحمل میکنم..هر سختی و ناملایمتی رو.. از پس خیلی چیز ها شاید بتونم بر بیام ولی قهر و ناراحتی پدرم رو نمیتونم تحمل کنم..نمیتونم بی توجهیشو نسبت به خودم ببینم.. خصوصا که سبب، خودم باشم! 
گذشت ِ دو روز بدون اینکه حتی یک کلمه بین ما رد و بدل بشه..یا گذشت حتی یک شب بدون نگاهش..بدون خنده اش..بدون نوازشش..شوخی اش..بدون تماس دستش با دستای من.. منو تا مرز جنون میبره..

۲ نظر:

سلمان گفت...

پس آشتی کنون بوده :دی
حالا من یه همچین حسی رو نسبت به مامانم دارم فقط :پی

ساسوشا گفت...

آشتی کردن رو دوست دارم..
بهتری؟