۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه


پسورد وبلاگم يادم نميومد!  با هر زور و مكافات بلاخره به يادش اوردم. صفحه كه باز شد موندم چي بايد بنويسم
خوشحالم از اينكه  دوستام هنوز هم وبلاگشون رو اپ ميكنن و ولشون نكردن به حال خودش
ميدوني..راستش رو بخواي منم دلم نميخواست يه همچين اتفاقي بيفته..اما شد..دست خودم نبود..يه مدت حسش نبود(مسخره ست) 
يه مدتي وقتش نبود.. به هرحال هميشه يه سري چيزا بوده كه مانع شده..اما چيزي كه مسلمه اينه كه دل من هميشه براي اينجا تنگ 
شده و ميشه..


۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

...

ميدوني چند وقته من اينجا رو آپديت نكردم؟!

زياده..ولش كن!

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

...


خدايا! گاهي امتحاناي خيلي سختي ميگيري حواست هست؟!

مامان..زود خوب شو ديگه.. خواهش ميكنم..

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

هوم..


عجیب دلم گرفته..حس میکنم مغزم توانایی فکر کردن رو هم نداره! نیم ساعته به صفحه ی وبلاگ خیره شدم..
بی هدف..بی هیچ فکری..بدون هیچ انگیزه ای! مسخره است!
مسخره تر اینه که بازم دارم نگاه میکنم و هیچ دلیل موجهي برای خودم ندارم! خب الان که چی!؟ هیچی..مثل خیلی از هیچی های این زندگی!
میدونم که دارم نق میزنم! کاری که هیچموقع خوشم نيومده..ولی الان دیگه نمیخوام فکر کنم چی خوبه چی بده!
ولش کن.. تو بذار به حساب سردی هوا و دلتنگی من!




۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

آه از اين روزها


نميدونم تا كي قراره به اين روند ادامه بديم. تا كي قراره در قالب يه سري موهومات زندگي كنيم.
تا كي قراره چشمهامونو ببنديم.
درد داره..ميفهمي؟ درد داره وقتي ميبينم چند تكه پارچه ي سبز انداختن روي يه اسب و جماعت دورش حلقه زدن و هركي مياد دستشو ميزنه به پارچه و ميزنه رو صورتش و با همون قدرت ميماله رو صورت بچه اش!
كه چي واقعا؟!خودت اومدي يه تيكه پارچه رو انداختي روش!
صف بستن از اينور خيابون تا اونور خيابون نذري بگيرن راه ماشين بسته..بايد رفت از كجا تا كجا دور زد! اين يعني مذهب؟! يعني اعتقاد؟!و انتظار احترام به اين مذهب و اين اعتقاد رو دارن؟!
نميدونم چي بايد گفت.. فقط خيلي دلم ميگيره وقتي ميبينم تو يه همچين فضايي دارم نفس ميكشم..
پ.ن: با اين پست و اين پست همدردي ميكنم..

بعدا" نوشت: من با برگزاري مراسم عزاداري به هيچ عنوان مخالف نيستم. اين نحوه و روش اجراي مراسم هستش كه منو ناراحت ميكنه. اينكه با انجام اين كارها اصل رو هم از بين ميبرند و از ارزشش كم ميشه. 
با كارهايي كه اينا دارن انجام ميدن، هدف و ارزش حسين رو هم زير سوال ميبرن..

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

كمي زمان..


امروز بعد از مدتها پياده برگشتم خونه.يه مسير طولاني رو انتخاب كردم و راه رفتم.. انقدر كه وقتي رسيدم، نشستم روي پله ها و جوري نفس نفس ميزدم كه هر كي ميديد فكر ميكرد مجبورم كردن اون مسير رو پياده برم! نياز داشتم فكر كنم..به چيزي كه ذهنم رو درگير كرده بود و مثل مرداب منو تو خودش غرق ميكرد..
بيشتر نياز داشتم فراموش كنم البته..اين بود كه اول بايد روش فكر ميكردم تا بتونم زمينه رو براي از بين بردنش آماده كنم. من برخلاف خيلي ها (شايدم بعضي ها) كه وقتي تصميم دارن موضوعي رو از ياد ببرند و براي هميشه از ذهنشون پاك كنند ،ديگه بهش فكر نميكنن ، بايد انقدر ذهنم رو باهاش در گير كنم، انقدر براي خودم تكرارش كنم كه اثرش برام كمرنگ شه. مثل خطي كه كشيده شده و تو به جاي پاك كردنش؛ روش خطهاي متعدد پر رنگ ديگه اي ميكشي. طوري كه ديگه ديده نميشه وجاشو به خط و حتي طرح ديگه اي ميده..!
 اينه كه من نميتونم به راحتي فراموش كنم و مسئله رو براي خودم تمام شده در نظر بگيرم. نميتونم با يك كلمه، نبودش رو براي خودم ثبت كنم. نميتونم اون مدت زماني رو كه باهاش درگير بودم در عرض ثانيه دلت كنم و براي هميشه بذارمش كنار. بايد روش خط هاي ديگه اي بكشم. بايد توي ذهنم باهاش بازي كنم. مثل خمير انقدر ورزش بدم تا آماده ي پختن شه و وقتش كه رسيد بسوزونمش و باقي مانده اش رو بريزم بيرون. بايد رو ثانيه به ثانيه ي سپري شده اش ذره بين  بذارم. انقدر كه ديگه حالم ازش به هم بخوره و  ذهنم قدرت پردازشش رو نداشته باشه و به خودي خود از بين بره. به خاطر همينه كه زمان ميبره.
اين ها رو گفتم كه يادم بمونه اگر مدت زمانش بيشتر از چيزي شد كه فكرش رو ميكردم، نگران نشم! فقط ممكنه ورز امدن خميرش كمي طول بكشه همين!

بيا اين رو هم با هم گوش كنيم..


۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

.


دلم ميخواد جز نور مانيتورم هيچ نور ديگه اي توي اتاقم نباشه.

تكيه بدم به صندليم.. پاهام رو بذارم روي ميز..كلاه سوشرتمو تا جلوي چشمام بكشم و به اين گوش بدم..

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه


پسورد وبلاگم يادم نميومد!  با هر زور و مكافات بلاخره به يادش اوردم. صفحه كه باز شد موندم چي بايد بنويسم
خوشحالم از اينكه  دوستام هنوز هم وبلاگشون رو اپ ميكنن و ولشون نكردن به حال خودش
ميدوني..راستش رو بخواي منم دلم نميخواست يه همچين اتفاقي بيفته..اما شد..دست خودم نبود..يه مدت حسش نبود(مسخره ست) 
يه مدتي وقتش نبود.. به هرحال هميشه يه سري چيزا بوده كه مانع شده..اما چيزي كه مسلمه اينه كه دل من هميشه براي اينجا تنگ 
شده و ميشه..


۱۳۹۰ تیر ۱۲, یکشنبه

...

ميدوني چند وقته من اينجا رو آپديت نكردم؟!

زياده..ولش كن!

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

...


خدايا! گاهي امتحاناي خيلي سختي ميگيري حواست هست؟!

مامان..زود خوب شو ديگه.. خواهش ميكنم..

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

هوم..


عجیب دلم گرفته..حس میکنم مغزم توانایی فکر کردن رو هم نداره! نیم ساعته به صفحه ی وبلاگ خیره شدم..
بی هدف..بی هیچ فکری..بدون هیچ انگیزه ای! مسخره است!
مسخره تر اینه که بازم دارم نگاه میکنم و هیچ دلیل موجهي برای خودم ندارم! خب الان که چی!؟ هیچی..مثل خیلی از هیچی های این زندگی!
میدونم که دارم نق میزنم! کاری که هیچموقع خوشم نيومده..ولی الان دیگه نمیخوام فکر کنم چی خوبه چی بده!
ولش کن.. تو بذار به حساب سردی هوا و دلتنگی من!




۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

آه از اين روزها


نميدونم تا كي قراره به اين روند ادامه بديم. تا كي قراره در قالب يه سري موهومات زندگي كنيم.
تا كي قراره چشمهامونو ببنديم.
درد داره..ميفهمي؟ درد داره وقتي ميبينم چند تكه پارچه ي سبز انداختن روي يه اسب و جماعت دورش حلقه زدن و هركي مياد دستشو ميزنه به پارچه و ميزنه رو صورتش و با همون قدرت ميماله رو صورت بچه اش!
كه چي واقعا؟!خودت اومدي يه تيكه پارچه رو انداختي روش!
صف بستن از اينور خيابون تا اونور خيابون نذري بگيرن راه ماشين بسته..بايد رفت از كجا تا كجا دور زد! اين يعني مذهب؟! يعني اعتقاد؟!و انتظار احترام به اين مذهب و اين اعتقاد رو دارن؟!
نميدونم چي بايد گفت.. فقط خيلي دلم ميگيره وقتي ميبينم تو يه همچين فضايي دارم نفس ميكشم..
پ.ن: با اين پست و اين پست همدردي ميكنم..

بعدا" نوشت: من با برگزاري مراسم عزاداري به هيچ عنوان مخالف نيستم. اين نحوه و روش اجراي مراسم هستش كه منو ناراحت ميكنه. اينكه با انجام اين كارها اصل رو هم از بين ميبرند و از ارزشش كم ميشه. 
با كارهايي كه اينا دارن انجام ميدن، هدف و ارزش حسين رو هم زير سوال ميبرن..

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

كمي زمان..


امروز بعد از مدتها پياده برگشتم خونه.يه مسير طولاني رو انتخاب كردم و راه رفتم.. انقدر كه وقتي رسيدم، نشستم روي پله ها و جوري نفس نفس ميزدم كه هر كي ميديد فكر ميكرد مجبورم كردن اون مسير رو پياده برم! نياز داشتم فكر كنم..به چيزي كه ذهنم رو درگير كرده بود و مثل مرداب منو تو خودش غرق ميكرد..
بيشتر نياز داشتم فراموش كنم البته..اين بود كه اول بايد روش فكر ميكردم تا بتونم زمينه رو براي از بين بردنش آماده كنم. من برخلاف خيلي ها (شايدم بعضي ها) كه وقتي تصميم دارن موضوعي رو از ياد ببرند و براي هميشه از ذهنشون پاك كنند ،ديگه بهش فكر نميكنن ، بايد انقدر ذهنم رو باهاش در گير كنم، انقدر براي خودم تكرارش كنم كه اثرش برام كمرنگ شه. مثل خطي كه كشيده شده و تو به جاي پاك كردنش؛ روش خطهاي متعدد پر رنگ ديگه اي ميكشي. طوري كه ديگه ديده نميشه وجاشو به خط و حتي طرح ديگه اي ميده..!
 اينه كه من نميتونم به راحتي فراموش كنم و مسئله رو براي خودم تمام شده در نظر بگيرم. نميتونم با يك كلمه، نبودش رو براي خودم ثبت كنم. نميتونم اون مدت زماني رو كه باهاش درگير بودم در عرض ثانيه دلت كنم و براي هميشه بذارمش كنار. بايد روش خط هاي ديگه اي بكشم. بايد توي ذهنم باهاش بازي كنم. مثل خمير انقدر ورزش بدم تا آماده ي پختن شه و وقتش كه رسيد بسوزونمش و باقي مانده اش رو بريزم بيرون. بايد رو ثانيه به ثانيه ي سپري شده اش ذره بين  بذارم. انقدر كه ديگه حالم ازش به هم بخوره و  ذهنم قدرت پردازشش رو نداشته باشه و به خودي خود از بين بره. به خاطر همينه كه زمان ميبره.
اين ها رو گفتم كه يادم بمونه اگر مدت زمانش بيشتر از چيزي شد كه فكرش رو ميكردم، نگران نشم! فقط ممكنه ورز امدن خميرش كمي طول بكشه همين!

بيا اين رو هم با هم گوش كنيم..


۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

.


دلم ميخواد جز نور مانيتورم هيچ نور ديگه اي توي اتاقم نباشه.

تكيه بدم به صندليم.. پاهام رو بذارم روي ميز..كلاه سوشرتمو تا جلوي چشمام بكشم و به اين گوش بدم..