۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

اسباب کشی..


راستی قبلا گفته بودم که میخوام تغییر مکان بدم..منتها چون لینکاش ناقص بود و میخواستم که کاملشون کنم و کمی فرصت نشد دیگه چیزی نگفتم..
دیشب لینکارم گذاشتم و تقریبا آمادست..
راستش رو بخوای بزرگترین کارش رو این پسر گل انجام داده. اگر سلمان آرشیوم رو منتقل نمیکرد محال بود من یه همچین کاری بکنم..با وجود اصراری که کردم تا بلکه منصرف شه، اما باز کار خودش رو کرد..از همینجا میخوام بهت بگم که واقعا ازت ممنونم Gemini..لطف بزرگی کردی
نمیدونم این بلاگو پاک کنم یا نه.. به هر حال این بلاگ برای من خاطرست..با وجود تمام اذیت هایی که کرده نمیتونم به این راحتی ها ازش بگذرم.. میخوام یه مدتی بگذره شاید اون موقع تونستم یه کاریش کنم..

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

عنوان نداره!


تقریبا میشه گفت دارم آماده ی رفتن میشم!
دیروز صبح چمدونم رو آوردم و لباسام رو مرتب کردم و گذاشتم توی چمدون..با داییم که حرف میزدم میگفت هوای اونجا خوبه و البته بارونیه! بهش میگم من زود سردم میشه..خواهشا با دمای بدن خودت جلو نرو! دقیقا بهم بگو دماسنج چند درجه رو نشون میده من به تناسب اون عمل کنم! میگه مهم نیست..نهایتش اینه که یخ میزنی میذاریمت جلوی آفتاب!
صبح که داشتم اتاقم رو مرتب میکردم چشمم خورد به بامبوم! تو اتاقم هیچ چیزی رو به اندازه ی اون دوست ندارم..نمیدونم چرا ولی یهو دلم گرفت! بردمش پیش مامان و کلی سفارش کردم ..میگم مامان من نیستم حواست به این کوچولو باشه ها..من با خون و دل بزرگش کردم..نازشو کشیدم.. نوازشش کردم..میگه باشه حواسم هست..میگم روزی یک ساعت باید باهاش حرف بزنی..موزیک مورد علاقه اشو پخش کنی..باهاش درد و دل کنی.. آبشو عوض کنی.. میگه باشه چشم! نگران نباش! میگم یک روز در میان هم گرد و خاک برگاش رو پاک کن بی زحمت! چپ چپ نگاهم میکنه و میگه میخوای واسه نهار و شام هم صداش بزنم بیاد پیش ما؟! میخندم میگم نه اینجوری اذیت میشه..فقط اگه برات مقدور بود روزی یک ساعت هم براش آواز بخون خوشش میاد!
یه دودلی خاصی دارم..دودلی ِ مجهول..طوری که حسش خیلی برام ناشناخته ست! نمیتونم برای خودم تعریفش کنم.. دلم رو میگیره..
لیست کارهام رو نوشتم تقریبا تموم شده ولی باز هم خرده ریزه زیاد داره که باید انجامشون بدم..هنوز لیست سفارشات داییم ناقصه..فک کن بادبزن میخواد! یعنی من بادبزن رو که شنیدم تا یک هفته تو کما بودم! انواع اقسام سبزی! مخلوط..پاک شده..سبزی آش..سبزی دلمه.. سبزی کوکو..سبزی کوفته.. انواع آجیل! انواع عسل! انواع نمیدونم چی! صبح فکر میکردم از خیر چمدون خودم بگذرم بهتره! برم وسایلش رو تحویل بدم مثل یک دختر معقول به وطن خودم برگردم! اینجوری که این پیش میره تا خود ِ شنبه هی سفارش میکنه! جدیدا اسباب کشی هم کردن.. چند روز پیش که داشتیم با هم حرف میزدیم میگفت بیا دکوراسیون داخلی رو میخوام باهم تغییر بدیم! یه تیکه از اپن ِ آشپزخونه رو برمیداریم میذاریم اونور یه تیکه از آجرای اینورم میذاریم اون یکی ور! یکی از دیوارارو میذاریم دورتر.. همینجوری که داشت میگفت گفتم تو که اینکارا رو میکنی یه قسمتی رو هم در نظر بگیر که من هر از گاهی بتونم برم اونجا خودم رو تخلیه ی روحی کنم! اینو گفتم ولی بعدش پشیمون شدم چون بلافاصله گفت راس میگی ها! یکی از اتاقای اینجا خیلی مناسبه واسه موزیک! بیا طرحشو بده مصالحش رو بزنیم بشه اتاق موزیک!!!!!!!!!!!!!!! خلاصه اینکه خدا خودش به خیر بگذرونه!( اگر برنگشتم بدونین یا زیر آوار و مصالح له شدم یا کلی سفارشات گرفتم و چیزی که اینجا منتظرش بودم اتفاق بیفته اونجا برام ممکن شده!) هرچند میدونم طفلکی خیلی داره تلاش میکنه تا موقع رفتن من خونه ی جدیدش آماده و مرتب شه..(اینو گفتم که حس دلسوزیمو نشون بدم :-" )..
بگذریم..حالا فعلا که همه چی داره ثابت پیش میره..باید دید تا آخرین لحظه چی پیش میاد.. به احتمال خیلی قوی میتونم به همتون سر بزنم..اگر هم نتونستم که سعی خودمو میکنم بتونم سر بزنم!!..
خلاصه که همگی مواظب خودتون باشین.. دعا کنین آنفلانزای خوکی گریبانگیرم نشه!

101


دیشب یه پستی نوشتم اما امروز صبح ترجیح دادم نباشه!...!

این آهنگ قدیمی بدجوری گریه ی منو در میاره! نمیدونم چرا!

قسمتی از یک نوشته


"تو همیشه خوبی. منم همیشه بهت می گم " مثل همیشه!" اینو وقتی می گم که حالمو می پرسی. و تو، همیشه آخرش می گی " سعی کن خوب باشی!" و من هم می گم "سعیمو می کنم." و هیچ وقت هم سعی نمی کنم. می دونم که نمی دونی چقدر حالم از سعی کردن به هم می خوره.دیگه حالشو ندارم"...

99


به شدت بی خوابیم..حس میکنیم اعصابمان خط خطی شده!
خسته شدیم بس که وول خوردیم! Mp3 مان را خواباندیم خودمان صاف نشستیم و سقف اتاقمان را نگاه میکنیم! ما نمیتوانیم خوابیده به سقف اتاقمان خیره شویم چرا که پنجره ی اتاقمان تقدم دارد و توجه ما را بیشتر به خود جلب میکنید!
ما حس میکنیم درونا" نا آرامیم و دلیلش را نمیدانیم! به پنج سال ِ پیش فکر میکنیم و افسوس میخوریم.. ناامید میشویم و تصمیم میگیریم به چیزهای خوب خوب فکر کنیم! پنج سال بعد را انتخاب میکنیم و به آن میاندیشیم و افسرده میشویم!
ما همچنین احساس میکنیم چوب ِ زبان تند و تیز خود را میخوریم! خصوصا زمانی که اعصاب نداریم و نمیدانیم چه میگوییم! ما به شدت پشیمانیم! باور کنید! ما نمیخواهیم زمانی که کنترل خود را نداریم حرفی بزنیم ولی نمیشود! دست خودمان نیست! اه..
ما دلمان برای ابطحی میسوزد!برای او و امثال او.. دیگر نمیتوانیم همانند سابق به تماشای تلویزیون بنشینیم! اعصابش را نداریم! حس میکنیم نقش کرم ِ آویزان به یک قلاب ماهیگیری را ایفا کرده ایم و میکنیم..
ما دوست داریم الان (....&^^%& ) و (^&^*^&...$%%^) . متاسفیم که نمیتوانیم شفاف سازی کنیم.. خصوصی ست..
ضمنا" اعتراف میکنیم که گیر کرده ایم! شما اگر میدانستید علت گیری ما چیست، یکبار نقش زمین میشدید و از خنده میترکیدید سپس بلند میشدید و ادامه ی مزخرفات را میخواندید! ولی خوشحال باشید که ادامه ای ندارد! میتوانید راحت بخندید!
ما صرفا" تعارف کردیم! نیشتان را ببندید و خودتان را حفظ کنید!..ما اعصاب نداریم!

از هر دری..


خرید کردن در یک ظهر ِ تابستان، مثل ِ ظهر امروز یعنی خیانت به تک تک سلولهای بدن!! یعنی جنایت..یعنی پی بردن به عمق فاجعه ی بشری.. یعنی بری بمیری بهتره!
صبح با مامان رفتیم واسه من خرید کنیم.. از پنج شنبه دارم دنبال شلوار لی میگردم ولی مگه پیدا میشه!یعنی شما فکر کنید من تمام پاساژ های این شهر رو زدم به هم؛ اون شلواری که مد نظرم بود رو نتونستم پیدا کنم..دیروز بلاخره از یه بوتیکی شلواری که دلم میخواست رو دیدم و خوشحال رفتم تو که پرو کنم و اگه جور شد بگیرمش.طرف میگه چه سایزی بدم خدمتتون؟ میگم فلان.شلوار رو میده میرم میپوشم میبینم گشاده!..میگم میشه یه سایز کوچیکترشو بدین!؟ سایز کوچکترشو میده و میپوشم ..این یکی هم به شدت کوچیکه!!! یعنی من اتاق پرو که داشتم میرفتم کاملا سالم بودم و هیچگونه مشکل روحی روانی نداشتم! بعد از اینکه اومدم بیرون احساس کردم باید برم بستری شم!!!
اینجوری پیش بره من تا آخر مرداد ماه جوراب هم نمیتونم بخرم! میگم آخر مرداد، چون میرم مسافرت و در حال حاضر با فقر لباس مواجهم!
در شرایط عادی من به سختی میتونم چیزی رو انتخاب کنم!حالا برسه به وقتی که بدونم زمانم کمه و باید تا فلان تاریخ فلان وسایل رو آماده کنم! حالا حساب کنید تو این شرایط وقتی از چیزی خوشم میاد و جور نمیشه، من چه حالی پیدا میکنم! نمونه اش همین شلواره! از شلوار های دم پا گشادی که جدیدا" مد شدن اصلا خوشم نمیاد..خصوصا شلوار هایی که از زانو گشاد میشن! به نظر من شلوار یا باید راسته و تنگ باشه یا باید از کمر حالت گشادی داشته باشه! این شلوارای جدید منو یاد فیلمای زمان انقلاب میندازه! فقط تسبیحش کمه!
جدیدا دچار سردردهای کُمِدی شدم! اولش سرم درد میکنه..یه قرص میخورم تا نیم ساعت سر دردم خوب میشه یعد دوباره شروع میکنه به درد کردن! یعنی هر نیم ساعت به نیم ساعت برنامه داریم! بعد جالبه که فقط یک ناحیه از سرم درد میکنه! یا زیر گوش چپم یا بالای گوش راستم! :| تازه حافظه ام هم از کار افتاده! تقریبا فقط یک سوم از همه ی چیزی که باید در یادم نگه دارم، تو کل حافظه ی من جا میشه بقیه اش همه محو و تاریکن! به خاطر همین هم شنبه رفتم یه بسته از این کاغذایی که به در و دیوار میچسبن گرفتم که لیست همه ی کارهام رو توش بنویسم! بسته رو خریدم و گذاشتم توی کیفم تا همین چند لحظه ی پیش که یادم افتاد باید لیست ِ کارهای این هفته ام رو توش مینوشتم!!!
پ.ن: هی..من نگرانتم! حس میکنم عوض شدی! یه چیزی به شدت ذهنت رو درگیر کرده! نمیدونم چیه ولی هست! شاید اگه به خودت بگم بگی نه! شاید هم من اشتباه میکنم نمیدونم..ولی ح 6 من اشتباه نمیکنه!

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

اسباب کشی..


راستی قبلا گفته بودم که میخوام تغییر مکان بدم..منتها چون لینکاش ناقص بود و میخواستم که کاملشون کنم و کمی فرصت نشد دیگه چیزی نگفتم..
دیشب لینکارم گذاشتم و تقریبا آمادست..
راستش رو بخوای بزرگترین کارش رو این پسر گل انجام داده. اگر سلمان آرشیوم رو منتقل نمیکرد محال بود من یه همچین کاری بکنم..با وجود اصراری که کردم تا بلکه منصرف شه، اما باز کار خودش رو کرد..از همینجا میخوام بهت بگم که واقعا ازت ممنونم Gemini..لطف بزرگی کردی
نمیدونم این بلاگو پاک کنم یا نه.. به هر حال این بلاگ برای من خاطرست..با وجود تمام اذیت هایی که کرده نمیتونم به این راحتی ها ازش بگذرم.. میخوام یه مدتی بگذره شاید اون موقع تونستم یه کاریش کنم..

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

عنوان نداره!


تقریبا میشه گفت دارم آماده ی رفتن میشم!
دیروز صبح چمدونم رو آوردم و لباسام رو مرتب کردم و گذاشتم توی چمدون..با داییم که حرف میزدم میگفت هوای اونجا خوبه و البته بارونیه! بهش میگم من زود سردم میشه..خواهشا با دمای بدن خودت جلو نرو! دقیقا بهم بگو دماسنج چند درجه رو نشون میده من به تناسب اون عمل کنم! میگه مهم نیست..نهایتش اینه که یخ میزنی میذاریمت جلوی آفتاب!
صبح که داشتم اتاقم رو مرتب میکردم چشمم خورد به بامبوم! تو اتاقم هیچ چیزی رو به اندازه ی اون دوست ندارم..نمیدونم چرا ولی یهو دلم گرفت! بردمش پیش مامان و کلی سفارش کردم ..میگم مامان من نیستم حواست به این کوچولو باشه ها..من با خون و دل بزرگش کردم..نازشو کشیدم.. نوازشش کردم..میگه باشه حواسم هست..میگم روزی یک ساعت باید باهاش حرف بزنی..موزیک مورد علاقه اشو پخش کنی..باهاش درد و دل کنی.. آبشو عوض کنی.. میگه باشه چشم! نگران نباش! میگم یک روز در میان هم گرد و خاک برگاش رو پاک کن بی زحمت! چپ چپ نگاهم میکنه و میگه میخوای واسه نهار و شام هم صداش بزنم بیاد پیش ما؟! میخندم میگم نه اینجوری اذیت میشه..فقط اگه برات مقدور بود روزی یک ساعت هم براش آواز بخون خوشش میاد!
یه دودلی خاصی دارم..دودلی ِ مجهول..طوری که حسش خیلی برام ناشناخته ست! نمیتونم برای خودم تعریفش کنم.. دلم رو میگیره..
لیست کارهام رو نوشتم تقریبا تموم شده ولی باز هم خرده ریزه زیاد داره که باید انجامشون بدم..هنوز لیست سفارشات داییم ناقصه..فک کن بادبزن میخواد! یعنی من بادبزن رو که شنیدم تا یک هفته تو کما بودم! انواع اقسام سبزی! مخلوط..پاک شده..سبزی آش..سبزی دلمه.. سبزی کوکو..سبزی کوفته.. انواع آجیل! انواع عسل! انواع نمیدونم چی! صبح فکر میکردم از خیر چمدون خودم بگذرم بهتره! برم وسایلش رو تحویل بدم مثل یک دختر معقول به وطن خودم برگردم! اینجوری که این پیش میره تا خود ِ شنبه هی سفارش میکنه! جدیدا اسباب کشی هم کردن.. چند روز پیش که داشتیم با هم حرف میزدیم میگفت بیا دکوراسیون داخلی رو میخوام باهم تغییر بدیم! یه تیکه از اپن ِ آشپزخونه رو برمیداریم میذاریم اونور یه تیکه از آجرای اینورم میذاریم اون یکی ور! یکی از دیوارارو میذاریم دورتر.. همینجوری که داشت میگفت گفتم تو که اینکارا رو میکنی یه قسمتی رو هم در نظر بگیر که من هر از گاهی بتونم برم اونجا خودم رو تخلیه ی روحی کنم! اینو گفتم ولی بعدش پشیمون شدم چون بلافاصله گفت راس میگی ها! یکی از اتاقای اینجا خیلی مناسبه واسه موزیک! بیا طرحشو بده مصالحش رو بزنیم بشه اتاق موزیک!!!!!!!!!!!!!!! خلاصه اینکه خدا خودش به خیر بگذرونه!( اگر برنگشتم بدونین یا زیر آوار و مصالح له شدم یا کلی سفارشات گرفتم و چیزی که اینجا منتظرش بودم اتفاق بیفته اونجا برام ممکن شده!) هرچند میدونم طفلکی خیلی داره تلاش میکنه تا موقع رفتن من خونه ی جدیدش آماده و مرتب شه..(اینو گفتم که حس دلسوزیمو نشون بدم :-" )..
بگذریم..حالا فعلا که همه چی داره ثابت پیش میره..باید دید تا آخرین لحظه چی پیش میاد.. به احتمال خیلی قوی میتونم به همتون سر بزنم..اگر هم نتونستم که سعی خودمو میکنم بتونم سر بزنم!!..
خلاصه که همگی مواظب خودتون باشین.. دعا کنین آنفلانزای خوکی گریبانگیرم نشه!

101


دیشب یه پستی نوشتم اما امروز صبح ترجیح دادم نباشه!...!

این آهنگ قدیمی بدجوری گریه ی منو در میاره! نمیدونم چرا!

قسمتی از یک نوشته


"تو همیشه خوبی. منم همیشه بهت می گم " مثل همیشه!" اینو وقتی می گم که حالمو می پرسی. و تو، همیشه آخرش می گی " سعی کن خوب باشی!" و من هم می گم "سعیمو می کنم." و هیچ وقت هم سعی نمی کنم. می دونم که نمی دونی چقدر حالم از سعی کردن به هم می خوره.دیگه حالشو ندارم"...

99


به شدت بی خوابیم..حس میکنیم اعصابمان خط خطی شده!
خسته شدیم بس که وول خوردیم! Mp3 مان را خواباندیم خودمان صاف نشستیم و سقف اتاقمان را نگاه میکنیم! ما نمیتوانیم خوابیده به سقف اتاقمان خیره شویم چرا که پنجره ی اتاقمان تقدم دارد و توجه ما را بیشتر به خود جلب میکنید!
ما حس میکنیم درونا" نا آرامیم و دلیلش را نمیدانیم! به پنج سال ِ پیش فکر میکنیم و افسوس میخوریم.. ناامید میشویم و تصمیم میگیریم به چیزهای خوب خوب فکر کنیم! پنج سال بعد را انتخاب میکنیم و به آن میاندیشیم و افسرده میشویم!
ما همچنین احساس میکنیم چوب ِ زبان تند و تیز خود را میخوریم! خصوصا زمانی که اعصاب نداریم و نمیدانیم چه میگوییم! ما به شدت پشیمانیم! باور کنید! ما نمیخواهیم زمانی که کنترل خود را نداریم حرفی بزنیم ولی نمیشود! دست خودمان نیست! اه..
ما دلمان برای ابطحی میسوزد!برای او و امثال او.. دیگر نمیتوانیم همانند سابق به تماشای تلویزیون بنشینیم! اعصابش را نداریم! حس میکنیم نقش کرم ِ آویزان به یک قلاب ماهیگیری را ایفا کرده ایم و میکنیم..
ما دوست داریم الان (....&^^%& ) و (^&^*^&...$%%^) . متاسفیم که نمیتوانیم شفاف سازی کنیم.. خصوصی ست..
ضمنا" اعتراف میکنیم که گیر کرده ایم! شما اگر میدانستید علت گیری ما چیست، یکبار نقش زمین میشدید و از خنده میترکیدید سپس بلند میشدید و ادامه ی مزخرفات را میخواندید! ولی خوشحال باشید که ادامه ای ندارد! میتوانید راحت بخندید!
ما صرفا" تعارف کردیم! نیشتان را ببندید و خودتان را حفظ کنید!..ما اعصاب نداریم!

از هر دری..


خرید کردن در یک ظهر ِ تابستان، مثل ِ ظهر امروز یعنی خیانت به تک تک سلولهای بدن!! یعنی جنایت..یعنی پی بردن به عمق فاجعه ی بشری.. یعنی بری بمیری بهتره!
صبح با مامان رفتیم واسه من خرید کنیم.. از پنج شنبه دارم دنبال شلوار لی میگردم ولی مگه پیدا میشه!یعنی شما فکر کنید من تمام پاساژ های این شهر رو زدم به هم؛ اون شلواری که مد نظرم بود رو نتونستم پیدا کنم..دیروز بلاخره از یه بوتیکی شلواری که دلم میخواست رو دیدم و خوشحال رفتم تو که پرو کنم و اگه جور شد بگیرمش.طرف میگه چه سایزی بدم خدمتتون؟ میگم فلان.شلوار رو میده میرم میپوشم میبینم گشاده!..میگم میشه یه سایز کوچیکترشو بدین!؟ سایز کوچکترشو میده و میپوشم ..این یکی هم به شدت کوچیکه!!! یعنی من اتاق پرو که داشتم میرفتم کاملا سالم بودم و هیچگونه مشکل روحی روانی نداشتم! بعد از اینکه اومدم بیرون احساس کردم باید برم بستری شم!!!
اینجوری پیش بره من تا آخر مرداد ماه جوراب هم نمیتونم بخرم! میگم آخر مرداد، چون میرم مسافرت و در حال حاضر با فقر لباس مواجهم!
در شرایط عادی من به سختی میتونم چیزی رو انتخاب کنم!حالا برسه به وقتی که بدونم زمانم کمه و باید تا فلان تاریخ فلان وسایل رو آماده کنم! حالا حساب کنید تو این شرایط وقتی از چیزی خوشم میاد و جور نمیشه، من چه حالی پیدا میکنم! نمونه اش همین شلواره! از شلوار های دم پا گشادی که جدیدا" مد شدن اصلا خوشم نمیاد..خصوصا شلوار هایی که از زانو گشاد میشن! به نظر من شلوار یا باید راسته و تنگ باشه یا باید از کمر حالت گشادی داشته باشه! این شلوارای جدید منو یاد فیلمای زمان انقلاب میندازه! فقط تسبیحش کمه!
جدیدا دچار سردردهای کُمِدی شدم! اولش سرم درد میکنه..یه قرص میخورم تا نیم ساعت سر دردم خوب میشه یعد دوباره شروع میکنه به درد کردن! یعنی هر نیم ساعت به نیم ساعت برنامه داریم! بعد جالبه که فقط یک ناحیه از سرم درد میکنه! یا زیر گوش چپم یا بالای گوش راستم! :| تازه حافظه ام هم از کار افتاده! تقریبا فقط یک سوم از همه ی چیزی که باید در یادم نگه دارم، تو کل حافظه ی من جا میشه بقیه اش همه محو و تاریکن! به خاطر همین هم شنبه رفتم یه بسته از این کاغذایی که به در و دیوار میچسبن گرفتم که لیست همه ی کارهام رو توش بنویسم! بسته رو خریدم و گذاشتم توی کیفم تا همین چند لحظه ی پیش که یادم افتاد باید لیست ِ کارهای این هفته ام رو توش مینوشتم!!!
پ.ن: هی..من نگرانتم! حس میکنم عوض شدی! یه چیزی به شدت ذهنت رو درگیر کرده! نمیدونم چیه ولی هست! شاید اگه به خودت بگم بگی نه! شاید هم من اشتباه میکنم نمیدونم..ولی ح 6 من اشتباه نمیکنه!