نمیدونم برات پیش اومده یا نه.. اینکه حس کنی قراره یه اتفاقی بیفته ولی ندونی چیه!
۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه
72
نمیدونم برات پیش اومده یا نه.. اینکه حس کنی قراره یه اتفاقی بیفته ولی ندونی چیه!
۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه
71
پست دیروز رو زمانی نوشتم که تقریبا" عصبانی بودم و حوصله ی توضیح بیشتر رو نداشتم.
۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه
70
ظهر داشتم با خودم اختلاط میکردم..و طی یک اقدام موشکافانه ی کاراکترانه، به یه سری نتایج جالبی رسیدم!!
۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه
من و خودم!
و چقدر این انسان موجود جالبیه! اینو از صبح به ده نفر گفتم..به خودم به این به اون..الان هم دارم به تو میگم!
صبح تصمیم گرفتم اتاقم رو مرتب کنم..من یا اینکارو نمیکنم یا وقتی میخوام؛ از جون و دل مایه میذارم طوری که یه میکروب هم تو اتاق پیدا نمیشه!
از میزم شروع کردم.. بوفه و کتابخونه و...و آخر سر هم رفتم سراغ کمد لباس! تقریبا" همه ی لباسارو ریختم بیرون و کمد رو خالی کردم! بین همه ی لباسا یه کیف کوچیک هم بود که من ندیده بودمش..یعنی دیده بودمش منتها اهمیتی بهش نمیدادم..فکر میکردم خالیه و خودم گذاشتمش گوشه ی کمد! طبق معمول باز هم اهمیتی بهش ندادم و شروع کردم لباسارو مرتب کردن..چوب لباسی ها رو در آوردم.. لباسا رو از هم جدا کردم و بعد مرتب انداختمشون رو چوب لباسی و دوباره به ترتیب گذاشتمشون کنار هم..تقریبا" کارم تموم شده بود که باز چشمم خورد به کیفه! بازش کردم..! چند تا بلوز بافتنی روی هم قرار داشت که روی همه ی اونها هم یه بلوز بافتنی قرمز بود که طول آستیناش 35c.m هم نمیشد! روش علامتهای راهنمایی رانندگی بافته شده بود و سرآستین هاش سبز بود.. نشستم روی تخت و بلوز رو گرفتم بین دستام..چقدر بوی خودمو میداد! شاید 6 یا 7 سال بیشتر نداشتم که اینو خریدیم! چیز زیادی ازش یادم نمیاد تنها چیزی که یادمه این بود که سر این بلوز خیلی گریه کرده بودم! همون روزی که رفته بودیم بلوز رو بخریم همراه ما دو سه تا خانوم هم بودند که میخواستن برای بچه هاشون خرید کنن..این بلوز هم تن یکی از مانکن های بچگانه بود.. نمیدونم چی شد که خیلی از این بلوزه خوشم اومد کشون کشون مامان رو بردم که اینو میخوام..مامانم یه نگاهی به بلوزه کرد و گفت تارا اینو میخوای؟!! گفتم اره..گفت این پسرونس آخه! گفتم باشه من میخوامش! همون لحظه یکی از خانوم ها هم اومد و پسرش رو اورد که ببین از این بلوزه که روش علامت راهنمایی داره خوشت میاد؟!! پسره یه نگاه به من کرد یه نگاه به بلوزه گفت آره!! منو بگی رفتم واستادم جلو بلوزه که این ماله منه! عمرا" بدمش به تو! پسره هم تا شرایطو دید رفت جلو که این عکس ماشین داره و اصلا" به تیپ تو نمیخوره و دخترا موشن و خرگوشن و دست بزنی میترکن و اینحرفا! منم که دیدم اینجوریه دوسه تا از این شعرا سرهم کردم که حسنی..بزبزقندی چرا چاقی و ریزی و عینکی بانمکی!! (من تا 9 سالگی از همین دو بیت بر علیه پسرا استفاده میکردم که جواب هم میداد!) یکی اون میگفت دو تا من! هیچی واسم مهم نبود جز اینکه اون بلوز باید مال من میشد مخصوصا" که مامان هم میگفت تارا دست بردار بذار آقا پسره بپوشه خوشش میاد! بیا واسه تو از اینا که روش عروسک داره بخرم! ولی من همچنان از آستینای بلوزه گرفته بودم که این ماله منه و من اول دیدمش و پسره بزنه کنار! آخرش هردومون زدیم زیر گریه و بعد از یه جرو بحث مفصل من غالب شدم و بلوز از آن ِ من شد و برگشتیم خونه!..از اونجایی که حس میکردم برای به دست آوردنش زحمت زیادی کشیدم همیشه تنم بود! سر همین هم کلی گریه میکردم..از مهدکودک گرفته تا جشن و تولد باید همونو میپوشیدم!!! یه بار قرار بود با مامان بریم بیرون..یادم نیست کجا..از اونجایی که کلی لفت میدادم مامان تهدید میکرد که من اگر زودتر حاضر شم منتظرت نمیمونم و باید خونه تنها بمونی و ... اونروز هم همین تهدیدو کرد و منم به حساب اینکه حرفش هیچموقع کاربرد نداره مشغول خودم بودم که دیدم مامان حاضره و داره میره! بدو بدو رفتم سراغ همون بلوزه و پوشیدمش که دیدم مامان رفت! چند بار از راه پله صداش زدم کسی جواب نداد..کم کم گریم گرفته بود ..صدا میزدم مامان من دارم میام..ولی مامان هیچ صدایی نمیداد..سریع رفتم از بالکن نگاه کردم دیدم مامان داره میره! احساس کردم تنها ترین بشر دنیام! از بالکن صدا میزدم مامان من دارم میام..نرو...ولی مامان همچنان میرفت..برگشتم خونه نشستم رو مبل..زدم زیر گریه..دو ساعت تمام بدون وقفه گریه میکردم! طوری که سر استین های بلوزم از شدت گریه خیس خیس شده بودن!..اون موقع فکر میکردم کسی جز بلوزم منو دوست نداره..!...
سرم رو بلند کردم.. سرآستیناش بوی همون لحظه رو میداد..بوی بچگیمو..بوی گریه هامو..بوی خودمو.. مرتبش کردم..رنگ علامتهای راهنمایی رفته بود ولی مدلشون هنوز هم همون بود! مرتب انداختم روی چوب لباسی و گذاشتمش کنار بقیه ی لباسا...
۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سهشنبه
67
قالب قبلیم به هم ریخته بود..موقتا" اینو گذاشتم!..فقط یه چیزی..فعلا" با فایر فاکس بازش کنید تا ببینم چیکارش میکنم!
۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه
میگذره..
تو تمام این مدتی که اینجا نبودم..واقعا حس میکردم یه چیزی کم دارم! گاهی حس میکردم یه چیزی ندارم!..این حس به قدری قوی بود که منو کلافه میکرد! جدی میگم! من آدمی هستم که زود وابسته میشم..خیلی زود! کافیه بدونم چیزی که دوستش دارم برای من خواهد بود..همین حس لعنتی کافیه که منو وابسته کنه! خوشبختانه به میزان زود وابسته شدنم هم میتونم ازش بگذرم و برای همیشه از خودم دورش کنم! فقط زمان میبره!..نمیگم خیلی راحت میتونم ازش فاصله بگیرم نه! ولی تو بیشتر مواقع میتونم از عهدش بر میام و وابستگی خودم رو کم و حتی قطع کنم! یعنی اگر بخوام و اگر حس کنم که لازمه از این وابستگی بیام بیرون، در عرض یک ساعت میتونم خودمو متقاعد کنم که دیگه وجودش هم برام ضروری نیست! و همین موقع ست که پایانش برام اعلام شدس!!!! و این میتونه هر چیزی باشه! میتونه فرد باشه..یه گل باشه..یه حس باشه...شهر باشه !
خیلی روی این مورد کار کردم که نتیجه اش همونی باشه که من میخوام. اولین موردی که شدت و قدرت ِ میزان وابستگی منو به خودم نشون داد آکواریوم کوچیکم بود! حدود یازده یا دوازده سالم بود که من صاحب یه آکواریوم کوچیک شده بودم..شاید باورتون نشه..ولی بیشتر از خودم دوستش داشتم! محال بود روزی دو یا سه ساعت رو جلوش نباشم و با ماهی هاش ور نرم! خوب یادمه..از مدرسه که برمیگشتم مستقیم میرفتم سراغش..گاهی نصفه شب پا میشدم..و یه نگاهی به ماهی ها میکردم و میخوابیدم! یک بار هم گذاشته بودمش سر تختم که وقتی پا میشم اولین چیزی که میبینم آکواریومم باشه!! از اونجایی که اصول پرورش ماهی رو نمیدونستم و اجازه ی دخالت در امور ماهی ها رو هم به کسی نمیدادم..کم کم آبش میکروبی شد و یکی از ماهی ها مرد و بقیه هم پشت سرش.. روزی که آخرین ماهی مرد انگار منم باهاش مرده بودم.حدود 10 روز غذا نخوردم! افت درسی شدیدی هم داشتم..زمان زیادی گذشت تا من به شرایط عادی برگشتم..و قبول کردم که هر چیزی تا زمان و مقطع خاصی با ما هستند و قرار نیست تا آخر عمرمون با ما باشن! !اون موقع فقط یازده سالم بود..به مرور زمان موقیعت های زیادی پیش اومد و من باید به خودم یاد میدادم عکس العملم برای هر چیزی که از دستش میدم باید منطقی باشه..باید یاد میگرفتم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه! و این فکر برای هرچیزی صدق میکرد..! بیشترین اذیتی که برای درک این موضوع کشیدم زمانی بود که از تبریز قبول شدم و باید از خانوادم جدا میشدم..مثل هر شخصی برای منم سخت بود ولی هر طوری که بود..گذشت! و خوب هم گذشت! تا اینجا همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه تا چند ماه پیش در اوج این شرایط ِ سخت قرار گرفتم..طوری که فکر نمیکردم بتونم از عهدش بر بیایم.. فکر میکردم تمام این مدتی که روی خودم کار کردم چیزی جز هیچ نبوده و من ظرفیت تحملش رو ندارم! و این چیزی نبود جز تغییر محل سکونت من! اکثرا" میدونید که برای مدت نسبتا" زیادی ..حداقل تا زمانی که درس من اینجا تموم شه قرار ِ تبریز زندگی کنیم..(و البته تنها دلیلش هم درس من نبود..شرایط شغلی بابا هم اینو ایجاب میکرد..) و این برای منی که حتی عاشق هوای دودی تهران بودم یعنی فاجعه!! با تمام اینها..مثل همیشه باید اینو به خودم یاداوری میکردم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه! و هنوز هم که هنوزه دارم اینو یاد آوری میکنم...البته ناگفته نماند بزرگترین شانس من این بود که دوسال رو اینجا بودم و شرایط سخت دیگه تموم شده و تجربه ی جدیدی رو دارم کسب میکنم!..بگذریم..در هر حال این مورد هم گذشته...چه خوب..چه بد دیگه گذشته و تموم شده...
الان میتونم یه نفس عمیق بکشم و اینو بگم که...تو این مدت یه چیزی رو خیلی خوب فهمیدم! اونم این بود که هر چیزی که میخواد بشه..بذار بشه..هر اتفاقی که قراره بیفته..بذار بیفته..زندگی همینه..روند هم همینه..نمیشه کاریش کرد..گاهی شرایط زندگیت طوری تغییر میکنه که حتی تصورش رو هم نمیکردی..خوب یا بد..فقط اینو به خودت بگو که: عکس العملم برای هر چیزی که از دستش میدم باید منطقی باشه..باید یاد بگیرم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه و با من باشه..شاید نکته ی مبهم سعادت من هم همین باشه..اینو به خودت بگو! ای بابا! چی میخواستم بگم چی شد! اصلا" چرا اینارو گفتم؟! ولش کن! بذار همینو بگم که با وجود همه ی عملیاتی که برای ترک وابستگی های خودم انجام دادم باید بگم: هیچ وقت نخواستم میزان وابستگی خودم به اینجا رو کم کنم! شاید هم خواستم ولی نتونستم! در هر حال..اینجا جاییه که احساس میکنم یه قسمتی از من همینجاست..
پ.ن:عزیزان دلبند.. لینک بلاگمان در بلاگتان کفایت نمیکند،از عمو گوگل سراغ اینجا را میگیرید؟!!
پ.ن: ولنتاینتون مبارک!۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه
65

۱۳۸۷ اسفند ۸, پنجشنبه
72
نمیدونم برات پیش اومده یا نه.. اینکه حس کنی قراره یه اتفاقی بیفته ولی ندونی چیه!
۱۳۸۷ اسفند ۳, شنبه
71
پست دیروز رو زمانی نوشتم که تقریبا" عصبانی بودم و حوصله ی توضیح بیشتر رو نداشتم.
۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه
70
ظهر داشتم با خودم اختلاط میکردم..و طی یک اقدام موشکافانه ی کاراکترانه، به یه سری نتایج جالبی رسیدم!!
۱۳۸۷ بهمن ۳۰, چهارشنبه
من و خودم!
و چقدر این انسان موجود جالبیه! اینو از صبح به ده نفر گفتم..به خودم به این به اون..الان هم دارم به تو میگم!
صبح تصمیم گرفتم اتاقم رو مرتب کنم..من یا اینکارو نمیکنم یا وقتی میخوام؛ از جون و دل مایه میذارم طوری که یه میکروب هم تو اتاق پیدا نمیشه!
از میزم شروع کردم.. بوفه و کتابخونه و...و آخر سر هم رفتم سراغ کمد لباس! تقریبا" همه ی لباسارو ریختم بیرون و کمد رو خالی کردم! بین همه ی لباسا یه کیف کوچیک هم بود که من ندیده بودمش..یعنی دیده بودمش منتها اهمیتی بهش نمیدادم..فکر میکردم خالیه و خودم گذاشتمش گوشه ی کمد! طبق معمول باز هم اهمیتی بهش ندادم و شروع کردم لباسارو مرتب کردن..چوب لباسی ها رو در آوردم.. لباسا رو از هم جدا کردم و بعد مرتب انداختمشون رو چوب لباسی و دوباره به ترتیب گذاشتمشون کنار هم..تقریبا" کارم تموم شده بود که باز چشمم خورد به کیفه! بازش کردم..! چند تا بلوز بافتنی روی هم قرار داشت که روی همه ی اونها هم یه بلوز بافتنی قرمز بود که طول آستیناش 35c.m هم نمیشد! روش علامتهای راهنمایی رانندگی بافته شده بود و سرآستین هاش سبز بود.. نشستم روی تخت و بلوز رو گرفتم بین دستام..چقدر بوی خودمو میداد! شاید 6 یا 7 سال بیشتر نداشتم که اینو خریدیم! چیز زیادی ازش یادم نمیاد تنها چیزی که یادمه این بود که سر این بلوز خیلی گریه کرده بودم! همون روزی که رفته بودیم بلوز رو بخریم همراه ما دو سه تا خانوم هم بودند که میخواستن برای بچه هاشون خرید کنن..این بلوز هم تن یکی از مانکن های بچگانه بود.. نمیدونم چی شد که خیلی از این بلوزه خوشم اومد کشون کشون مامان رو بردم که اینو میخوام..مامانم یه نگاهی به بلوزه کرد و گفت تارا اینو میخوای؟!! گفتم اره..گفت این پسرونس آخه! گفتم باشه من میخوامش! همون لحظه یکی از خانوم ها هم اومد و پسرش رو اورد که ببین از این بلوزه که روش علامت راهنمایی داره خوشت میاد؟!! پسره یه نگاه به من کرد یه نگاه به بلوزه گفت آره!! منو بگی رفتم واستادم جلو بلوزه که این ماله منه! عمرا" بدمش به تو! پسره هم تا شرایطو دید رفت جلو که این عکس ماشین داره و اصلا" به تیپ تو نمیخوره و دخترا موشن و خرگوشن و دست بزنی میترکن و اینحرفا! منم که دیدم اینجوریه دوسه تا از این شعرا سرهم کردم که حسنی..بزبزقندی چرا چاقی و ریزی و عینکی بانمکی!! (من تا 9 سالگی از همین دو بیت بر علیه پسرا استفاده میکردم که جواب هم میداد!) یکی اون میگفت دو تا من! هیچی واسم مهم نبود جز اینکه اون بلوز باید مال من میشد مخصوصا" که مامان هم میگفت تارا دست بردار بذار آقا پسره بپوشه خوشش میاد! بیا واسه تو از اینا که روش عروسک داره بخرم! ولی من همچنان از آستینای بلوزه گرفته بودم که این ماله منه و من اول دیدمش و پسره بزنه کنار! آخرش هردومون زدیم زیر گریه و بعد از یه جرو بحث مفصل من غالب شدم و بلوز از آن ِ من شد و برگشتیم خونه!..از اونجایی که حس میکردم برای به دست آوردنش زحمت زیادی کشیدم همیشه تنم بود! سر همین هم کلی گریه میکردم..از مهدکودک گرفته تا جشن و تولد باید همونو میپوشیدم!!! یه بار قرار بود با مامان بریم بیرون..یادم نیست کجا..از اونجایی که کلی لفت میدادم مامان تهدید میکرد که من اگر زودتر حاضر شم منتظرت نمیمونم و باید خونه تنها بمونی و ... اونروز هم همین تهدیدو کرد و منم به حساب اینکه حرفش هیچموقع کاربرد نداره مشغول خودم بودم که دیدم مامان حاضره و داره میره! بدو بدو رفتم سراغ همون بلوزه و پوشیدمش که دیدم مامان رفت! چند بار از راه پله صداش زدم کسی جواب نداد..کم کم گریم گرفته بود ..صدا میزدم مامان من دارم میام..ولی مامان هیچ صدایی نمیداد..سریع رفتم از بالکن نگاه کردم دیدم مامان داره میره! احساس کردم تنها ترین بشر دنیام! از بالکن صدا میزدم مامان من دارم میام..نرو...ولی مامان همچنان میرفت..برگشتم خونه نشستم رو مبل..زدم زیر گریه..دو ساعت تمام بدون وقفه گریه میکردم! طوری که سر استین های بلوزم از شدت گریه خیس خیس شده بودن!..اون موقع فکر میکردم کسی جز بلوزم منو دوست نداره..!...
سرم رو بلند کردم.. سرآستیناش بوی همون لحظه رو میداد..بوی بچگیمو..بوی گریه هامو..بوی خودمو.. مرتبش کردم..رنگ علامتهای راهنمایی رفته بود ولی مدلشون هنوز هم همون بود! مرتب انداختم روی چوب لباسی و گذاشتمش کنار بقیه ی لباسا...
۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سهشنبه
67
قالب قبلیم به هم ریخته بود..موقتا" اینو گذاشتم!..فقط یه چیزی..فعلا" با فایر فاکس بازش کنید تا ببینم چیکارش میکنم!
۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه
میگذره..
تو تمام این مدتی که اینجا نبودم..واقعا حس میکردم یه چیزی کم دارم! گاهی حس میکردم یه چیزی ندارم!..این حس به قدری قوی بود که منو کلافه میکرد! جدی میگم! من آدمی هستم که زود وابسته میشم..خیلی زود! کافیه بدونم چیزی که دوستش دارم برای من خواهد بود..همین حس لعنتی کافیه که منو وابسته کنه! خوشبختانه به میزان زود وابسته شدنم هم میتونم ازش بگذرم و برای همیشه از خودم دورش کنم! فقط زمان میبره!..نمیگم خیلی راحت میتونم ازش فاصله بگیرم نه! ولی تو بیشتر مواقع میتونم از عهدش بر میام و وابستگی خودم رو کم و حتی قطع کنم! یعنی اگر بخوام و اگر حس کنم که لازمه از این وابستگی بیام بیرون، در عرض یک ساعت میتونم خودمو متقاعد کنم که دیگه وجودش هم برام ضروری نیست! و همین موقع ست که پایانش برام اعلام شدس!!!! و این میتونه هر چیزی باشه! میتونه فرد باشه..یه گل باشه..یه حس باشه...شهر باشه !
خیلی روی این مورد کار کردم که نتیجه اش همونی باشه که من میخوام. اولین موردی که شدت و قدرت ِ میزان وابستگی منو به خودم نشون داد آکواریوم کوچیکم بود! حدود یازده یا دوازده سالم بود که من صاحب یه آکواریوم کوچیک شده بودم..شاید باورتون نشه..ولی بیشتر از خودم دوستش داشتم! محال بود روزی دو یا سه ساعت رو جلوش نباشم و با ماهی هاش ور نرم! خوب یادمه..از مدرسه که برمیگشتم مستقیم میرفتم سراغش..گاهی نصفه شب پا میشدم..و یه نگاهی به ماهی ها میکردم و میخوابیدم! یک بار هم گذاشته بودمش سر تختم که وقتی پا میشم اولین چیزی که میبینم آکواریومم باشه!! از اونجایی که اصول پرورش ماهی رو نمیدونستم و اجازه ی دخالت در امور ماهی ها رو هم به کسی نمیدادم..کم کم آبش میکروبی شد و یکی از ماهی ها مرد و بقیه هم پشت سرش.. روزی که آخرین ماهی مرد انگار منم باهاش مرده بودم.حدود 10 روز غذا نخوردم! افت درسی شدیدی هم داشتم..زمان زیادی گذشت تا من به شرایط عادی برگشتم..و قبول کردم که هر چیزی تا زمان و مقطع خاصی با ما هستند و قرار نیست تا آخر عمرمون با ما باشن! !اون موقع فقط یازده سالم بود..به مرور زمان موقیعت های زیادی پیش اومد و من باید به خودم یاد میدادم عکس العملم برای هر چیزی که از دستش میدم باید منطقی باشه..باید یاد میگرفتم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه! و این فکر برای هرچیزی صدق میکرد..! بیشترین اذیتی که برای درک این موضوع کشیدم زمانی بود که از تبریز قبول شدم و باید از خانوادم جدا میشدم..مثل هر شخصی برای منم سخت بود ولی هر طوری که بود..گذشت! و خوب هم گذشت! تا اینجا همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه تا چند ماه پیش در اوج این شرایط ِ سخت قرار گرفتم..طوری که فکر نمیکردم بتونم از عهدش بر بیایم.. فکر میکردم تمام این مدتی که روی خودم کار کردم چیزی جز هیچ نبوده و من ظرفیت تحملش رو ندارم! و این چیزی نبود جز تغییر محل سکونت من! اکثرا" میدونید که برای مدت نسبتا" زیادی ..حداقل تا زمانی که درس من اینجا تموم شه قرار ِ تبریز زندگی کنیم..(و البته تنها دلیلش هم درس من نبود..شرایط شغلی بابا هم اینو ایجاب میکرد..) و این برای منی که حتی عاشق هوای دودی تهران بودم یعنی فاجعه!! با تمام اینها..مثل همیشه باید اینو به خودم یاداوری میکردم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه! و هنوز هم که هنوزه دارم اینو یاد آوری میکنم...البته ناگفته نماند بزرگترین شانس من این بود که دوسال رو اینجا بودم و شرایط سخت دیگه تموم شده و تجربه ی جدیدی رو دارم کسب میکنم!..بگذریم..در هر حال این مورد هم گذشته...چه خوب..چه بد دیگه گذشته و تموم شده...
الان میتونم یه نفس عمیق بکشم و اینو بگم که...تو این مدت یه چیزی رو خیلی خوب فهمیدم! اونم این بود که هر چیزی که میخواد بشه..بذار بشه..هر اتفاقی که قراره بیفته..بذار بیفته..زندگی همینه..روند هم همینه..نمیشه کاریش کرد..گاهی شرایط زندگیت طوری تغییر میکنه که حتی تصورش رو هم نمیکردی..خوب یا بد..فقط اینو به خودت بگو که: عکس العملم برای هر چیزی که از دستش میدم باید منطقی باشه..باید یاد بگیرم که هر آنچه که متعلق به منه و من با تمام وجودم دوستش دارم قرار نیست برای همیشه پیش من بمونه و با من باشه..شاید نکته ی مبهم سعادت من هم همین باشه..اینو به خودت بگو! ای بابا! چی میخواستم بگم چی شد! اصلا" چرا اینارو گفتم؟! ولش کن! بذار همینو بگم که با وجود همه ی عملیاتی که برای ترک وابستگی های خودم انجام دادم باید بگم: هیچ وقت نخواستم میزان وابستگی خودم به اینجا رو کم کنم! شاید هم خواستم ولی نتونستم! در هر حال..اینجا جاییه که احساس میکنم یه قسمتی از من همینجاست..
پ.ن:عزیزان دلبند.. لینک بلاگمان در بلاگتان کفایت نمیکند،از عمو گوگل سراغ اینجا را میگیرید؟!!
پ.ن: ولنتاینتون مبارک!۱۳۸۷ بهمن ۲۰, یکشنبه
65
