۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

162


آخ كه اين تابستون هم داره تمام ميشه! فكر كنم اولين تابستوني باشه كه از تمام شدنش ناراحتم!
حس خوبي نسبت بهش داشتم يعني وقتي از دور بهش نگاه ميكنم ميبينم يك آرامش خاصي داشت برام.. تقريبا برنامه هايي كه دلم ميخواست انجامشون بدم رو انجام دادم! به مقدار زيادي هم كتاب خوندم..
آلژيم داره عود ميكنه و صبح ها به زور جلوي خودمو ميگيرم تا از شدت آبريزش چشم و بيني سرمو به ديوار نكوبم!  شدتش طوريه كه صبح ها تا ساعت ها نميتونم جلوي خودمو حتي ببينم! يعني عملا هركاري برام غير ممكن ميشه!
******
اين پنج شنبه جمعه رو رفتم تهران..
دوستان دوران ابتداييم رو ديدم..نميتوني تصور كني چقدر هيجان داشتم. با اينكه با بيشترشون تو نت در تماس بودم اما باز هم وقتي ميخواستم برم سر قرار تپش قلب داشتم! چقدر هممون تغيير كرديم! از هر نظر! دو تا از دوستام كه به كل از ايران رفته بودن و من يكيشون رو ديدم، چندتايي هم براي ادامه تحصيل قرار بود برن.. يكيشون هم سر جريان انتخابات ممنوع التحصيل شده بود! البته خودش ميگفت موقتيه..درست ميشه و .. واقعا نميدونم چقدر قضيه جديه اما اميدوارم موضوع ادامه پيدا نكنه..حس عجيب در عين حال خوبي داشتم..مرور كردن خاطرات خوب گذشته هميشه برام لذت بخش بوده..وقتي ازاون دوران حرف ميزديم احساس ميكردم چقدر گذشته هام رو دوست داشتم و دارم! چقدر بهشون وابسته ام.. يك چيزي بين بغض و لبخند.. بين امروز و فردا..
وقت خداحافظي "ي" گفت منتظرت هستيم! گفتم حتما ! گفت پانزده ساله ميگي حتما !

 موقع برگشتن تو مترو با خودم فكر ميكردم چقدر شلوغي تهران برام غير قابل تحمل شده!
من زماني از تهران خارج شدم كه حتي مترو هم نداشت..الان اما تو همون مترو جاي نفس كشيدن هم نبود!
 فكر ميكنم چند سال بعد دستفروشا به جاي فروختن لواشك و لوازم خانه، شُش مصنوعي ميفروشن! يا پاكت هواي اضافي براي چند دقيقه تنفس !


۵ نظر:

حاشیه گفت...

تابستون جالبی بود کلا
دیدن دوستای قدیمی احساس خوبی به آدم میده از قدیم گفتن همه چی تازه اش دوست قدیمی اش !
شلوغی تهران هم که کلافه کننده است آدم بعضی وقتها فکر می کنه شهر داره منفجر میشه

Unknown گفت...

پیش بینی آخرت خیلی واقعی به نظر میاد. احتمالا همین طور میشه تارا جان .
و من خوشحالم که تابستان داره میره. می خوام دوباره به حرکت بیافتم. کار و درس و کار و درس.

دانای کل گفت...

چه عجب پست جدید گذاشتی
من این تابستون رفتم سفر هنوز برنگشتم:(

کوچه نادری گفت...

نمی دونم رفتن از تهران چه مزه ایه؟ ولی با شش مصنوعیت موافقم!

سین یک بانو گفت...

پس تو هم مثل من از دست این آلرِِژی در عذابی ...
روز اول مهر حسابی دلم هوای مدرسه کرده بود .... ولی حیف که دیگه اون روزا تموم شده .

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

162


آخ كه اين تابستون هم داره تمام ميشه! فكر كنم اولين تابستوني باشه كه از تمام شدنش ناراحتم!
حس خوبي نسبت بهش داشتم يعني وقتي از دور بهش نگاه ميكنم ميبينم يك آرامش خاصي داشت برام.. تقريبا برنامه هايي كه دلم ميخواست انجامشون بدم رو انجام دادم! به مقدار زيادي هم كتاب خوندم..
آلژيم داره عود ميكنه و صبح ها به زور جلوي خودمو ميگيرم تا از شدت آبريزش چشم و بيني سرمو به ديوار نكوبم!  شدتش طوريه كه صبح ها تا ساعت ها نميتونم جلوي خودمو حتي ببينم! يعني عملا هركاري برام غير ممكن ميشه!
******
اين پنج شنبه جمعه رو رفتم تهران..
دوستان دوران ابتداييم رو ديدم..نميتوني تصور كني چقدر هيجان داشتم. با اينكه با بيشترشون تو نت در تماس بودم اما باز هم وقتي ميخواستم برم سر قرار تپش قلب داشتم! چقدر هممون تغيير كرديم! از هر نظر! دو تا از دوستام كه به كل از ايران رفته بودن و من يكيشون رو ديدم، چندتايي هم براي ادامه تحصيل قرار بود برن.. يكيشون هم سر جريان انتخابات ممنوع التحصيل شده بود! البته خودش ميگفت موقتيه..درست ميشه و .. واقعا نميدونم چقدر قضيه جديه اما اميدوارم موضوع ادامه پيدا نكنه..حس عجيب در عين حال خوبي داشتم..مرور كردن خاطرات خوب گذشته هميشه برام لذت بخش بوده..وقتي ازاون دوران حرف ميزديم احساس ميكردم چقدر گذشته هام رو دوست داشتم و دارم! چقدر بهشون وابسته ام.. يك چيزي بين بغض و لبخند.. بين امروز و فردا..
وقت خداحافظي "ي" گفت منتظرت هستيم! گفتم حتما ! گفت پانزده ساله ميگي حتما !

 موقع برگشتن تو مترو با خودم فكر ميكردم چقدر شلوغي تهران برام غير قابل تحمل شده!
من زماني از تهران خارج شدم كه حتي مترو هم نداشت..الان اما تو همون مترو جاي نفس كشيدن هم نبود!
 فكر ميكنم چند سال بعد دستفروشا به جاي فروختن لواشك و لوازم خانه، شُش مصنوعي ميفروشن! يا پاكت هواي اضافي براي چند دقيقه تنفس !


۵ نظر:

حاشیه گفت...

تابستون جالبی بود کلا
دیدن دوستای قدیمی احساس خوبی به آدم میده از قدیم گفتن همه چی تازه اش دوست قدیمی اش !
شلوغی تهران هم که کلافه کننده است آدم بعضی وقتها فکر می کنه شهر داره منفجر میشه

Unknown گفت...

پیش بینی آخرت خیلی واقعی به نظر میاد. احتمالا همین طور میشه تارا جان .
و من خوشحالم که تابستان داره میره. می خوام دوباره به حرکت بیافتم. کار و درس و کار و درس.

دانای کل گفت...

چه عجب پست جدید گذاشتی
من این تابستون رفتم سفر هنوز برنگشتم:(

کوچه نادری گفت...

نمی دونم رفتن از تهران چه مزه ایه؟ ولی با شش مصنوعیت موافقم!

سین یک بانو گفت...

پس تو هم مثل من از دست این آلرِِژی در عذابی ...
روز اول مهر حسابی دلم هوای مدرسه کرده بود .... ولی حیف که دیگه اون روزا تموم شده .