۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

47

هوای بهاری هیچ فایده ای هم برای من نداشته باشه حداقل این حسن رو داره که ریزش آب ِ اجزای صورت منو به حداکثر خودش میرسونه!چشم و بینی به نحو احسنت فعالیت میکنند و اتفاقا طوری از جان مایه میگذارند که شکل و شمایل طبیعیه خودشون رو از دست میدن!در این بین برخی از کارخانه های دستمال کاغذی پیشرفت شگرفی میکنند بس که تولید دستمال کاغذیشون میره بالا!!

امروز صبح به حالت خیلی لطیف و عاری از هرگونه حس غرزدگی در حالی که خیلی دیرم شده بود میرفتم دانشگاه که دیدم یه خانم به همراه دوتا بچه ی کوچیک ، دارن از خیابون رد میشن..بچه ها سن زیادی نداشتند... حدودا هفت یا هشت. خانم وسط قرار گرفته بود و دست یکیشون تو دستش بود. کمی که گذشتند یکی از بچه ها یهو وسط خیابون ایستاد و دستاش رو گرفت جلوی صورتش.
یه لحظه تعجب کردم که این داره چیکار میکنه وسط خیابون؟!خانمی که همراه بچه ها بود اصلا متوجه موضوع نشد و با بچه ای که دستش رو گرفته بود داشت میرفت..یدفعه متوجه شدم حال این بچه ی کوچیک به هم میخوره و اصلا وضعیت خوبی نداره..چند لحظه بعد دیدم بله! طفلکی حالت استفراغ داره و اون خانم اصلا متوجه نیست..چون دقیقا مادرش نیست!یه لحظه هنگ کردم..خیابون خلوت بود و بیشتر از یکی دوتا ماشین رد نمیشد. اینجور مواقع حال من بدتر از اون بیچاره میشه ..میبینی طرف حالش خوب شده داره میره، من اینجا اوضاعی دارم واسه خودم! موندم چیکار کنم...برم جلو مطمئنا حال خودم بد میشه..نرم هم حال این کوچولو خوب نیست..دستاش هم کثیف شده بود . تو همین فکر ها بودم که یادم افتاد یه قوطی دستمال کاغذی دارم با خودم حمل و نقل میکنم!!فوری چند تا برداشتم و طوری که ناراحت نشه رفتم جلو و دستمال کاغذی ها رو گرفتم جلوی صورتش..دستاشم تمیز کردم و یه شکلات دادم بهش.اول نمیگرفت شاید خجالت میکشید ولی با اصرار من قبول کرد.چند لحظه بعد خانم متوجه غیبت یکی از بچه ها شد و برگشت و دید اوضاع از چه قراره!از قیافش معلوم بود که خیلی ناراحت شده..چون بالاخره مادر این بچه،اونو به خانم همسایه سپرده بوده!این خانم هم بدون کوچکترین توجه دست بچه اش رو گرفته و داره میره!!یکم منتظر شدیم تا حال کوچولو جا بیاد..حالش که بهتر شد خانم با نهایت ناراحتی دست هر دوتاش رو گرفت و رفت..
حس خیلی خوبی بهم دست داده بود هرچند تا یک ساعت بعدش مدام عق میزدم!!ولی خوشحال بودم از اینکه اون کوچولو تنها نبود..خیلی جالب بود موقع خداحافظی میگفت تو اینهمه دستمال کاغذی رو چیکار میکنی؟حتما خدا تو رو فرشته ی دستمال کاغذی کرده که هرکی حالش بد شد بهش بدی!!!
احتمالا وقتی داشته بهم نگاه میکرده دو بال بسیار زیبا در پشت بنده در حال خود نمایی بوده!

و به این ترتیب ما نه تنها یک مادر ترزا بلکه یک فرشته ی دستمال کاغذی سیار شدیم!!

دیشب طی یکسری تصمیمات اومدم یه نگاهی به آباژورم بندازم که مدتیه خرابه و هیچ گونه نوری از خودش نشون نمیده!از تمامی ابعاد بررسیش کردم..لامپش سالم بود..و مشکلی نداشت.حدس زدم مشکل باید از داخل باشه.اول خواستم بذارمش واسه یه فرصت مناسب..ولی بعد که نگاه اشک آلودش رو دیدم منصرف شدم!البته قبل از اون هم تصمیم گرفته بودم بدم تا برام درستش کنن..ولی حس خود اکتفایی گلوم رو گرفت و تصمیم گرفتم خودم درستش کنم!بازش کردم و نگاهی بهش انداختم..فکر کردم مشکل باید از سیم هاش باشه!سعی خودمو کردم و وصلشون کردم و کلی کار دیگه..تموم که شد..بستمش..یکم عوارض جانبیش رو در نظر گرفتم و با موافقت خودش روشنش کردم!!شما فکر کن این آباژور چنان نوری از خودش ساطع کرد که زد کل نور خونه پرید!!به عبارتی فیوز پرید!! فیوز رو وصل کردم دوباره بازش کردم و همون مراحل!!..دقیقا نمیدونم چند بار فیوز بیچاره پرید اما این آباژور نپرید!!تا اینکه در آخرین لحظات پایانی درست زمانی که سلول های عصبیم شروع به فعالیت خودشون میکردند،دیدم علاوه بر نور اتاق نوری هم از این آباژور داره به چشم میخوره!و اینچنین بود که من مشعوف شدم و گربه هه رو هم در شعف خودم شریک کردم!!!

پ.ن:این دلیل بر این نمیشه که من با گربه کنار اوومدم!!جنبه داشته باشید!

هیچ نظری موجود نیست:

۱۳۸۷ خرداد ۳۰, پنجشنبه

47

هوای بهاری هیچ فایده ای هم برای من نداشته باشه حداقل این حسن رو داره که ریزش آب ِ اجزای صورت منو به حداکثر خودش میرسونه!چشم و بینی به نحو احسنت فعالیت میکنند و اتفاقا طوری از جان مایه میگذارند که شکل و شمایل طبیعیه خودشون رو از دست میدن!در این بین برخی از کارخانه های دستمال کاغذی پیشرفت شگرفی میکنند بس که تولید دستمال کاغذیشون میره بالا!!

امروز صبح به حالت خیلی لطیف و عاری از هرگونه حس غرزدگی در حالی که خیلی دیرم شده بود میرفتم دانشگاه که دیدم یه خانم به همراه دوتا بچه ی کوچیک ، دارن از خیابون رد میشن..بچه ها سن زیادی نداشتند... حدودا هفت یا هشت. خانم وسط قرار گرفته بود و دست یکیشون تو دستش بود. کمی که گذشتند یکی از بچه ها یهو وسط خیابون ایستاد و دستاش رو گرفت جلوی صورتش.
یه لحظه تعجب کردم که این داره چیکار میکنه وسط خیابون؟!خانمی که همراه بچه ها بود اصلا متوجه موضوع نشد و با بچه ای که دستش رو گرفته بود داشت میرفت..یدفعه متوجه شدم حال این بچه ی کوچیک به هم میخوره و اصلا وضعیت خوبی نداره..چند لحظه بعد دیدم بله! طفلکی حالت استفراغ داره و اون خانم اصلا متوجه نیست..چون دقیقا مادرش نیست!یه لحظه هنگ کردم..خیابون خلوت بود و بیشتر از یکی دوتا ماشین رد نمیشد. اینجور مواقع حال من بدتر از اون بیچاره میشه ..میبینی طرف حالش خوب شده داره میره، من اینجا اوضاعی دارم واسه خودم! موندم چیکار کنم...برم جلو مطمئنا حال خودم بد میشه..نرم هم حال این کوچولو خوب نیست..دستاش هم کثیف شده بود . تو همین فکر ها بودم که یادم افتاد یه قوطی دستمال کاغذی دارم با خودم حمل و نقل میکنم!!فوری چند تا برداشتم و طوری که ناراحت نشه رفتم جلو و دستمال کاغذی ها رو گرفتم جلوی صورتش..دستاشم تمیز کردم و یه شکلات دادم بهش.اول نمیگرفت شاید خجالت میکشید ولی با اصرار من قبول کرد.چند لحظه بعد خانم متوجه غیبت یکی از بچه ها شد و برگشت و دید اوضاع از چه قراره!از قیافش معلوم بود که خیلی ناراحت شده..چون بالاخره مادر این بچه،اونو به خانم همسایه سپرده بوده!این خانم هم بدون کوچکترین توجه دست بچه اش رو گرفته و داره میره!!یکم منتظر شدیم تا حال کوچولو جا بیاد..حالش که بهتر شد خانم با نهایت ناراحتی دست هر دوتاش رو گرفت و رفت..
حس خیلی خوبی بهم دست داده بود هرچند تا یک ساعت بعدش مدام عق میزدم!!ولی خوشحال بودم از اینکه اون کوچولو تنها نبود..خیلی جالب بود موقع خداحافظی میگفت تو اینهمه دستمال کاغذی رو چیکار میکنی؟حتما خدا تو رو فرشته ی دستمال کاغذی کرده که هرکی حالش بد شد بهش بدی!!!
احتمالا وقتی داشته بهم نگاه میکرده دو بال بسیار زیبا در پشت بنده در حال خود نمایی بوده!

و به این ترتیب ما نه تنها یک مادر ترزا بلکه یک فرشته ی دستمال کاغذی سیار شدیم!!

دیشب طی یکسری تصمیمات اومدم یه نگاهی به آباژورم بندازم که مدتیه خرابه و هیچ گونه نوری از خودش نشون نمیده!از تمامی ابعاد بررسیش کردم..لامپش سالم بود..و مشکلی نداشت.حدس زدم مشکل باید از داخل باشه.اول خواستم بذارمش واسه یه فرصت مناسب..ولی بعد که نگاه اشک آلودش رو دیدم منصرف شدم!البته قبل از اون هم تصمیم گرفته بودم بدم تا برام درستش کنن..ولی حس خود اکتفایی گلوم رو گرفت و تصمیم گرفتم خودم درستش کنم!بازش کردم و نگاهی بهش انداختم..فکر کردم مشکل باید از سیم هاش باشه!سعی خودمو کردم و وصلشون کردم و کلی کار دیگه..تموم که شد..بستمش..یکم عوارض جانبیش رو در نظر گرفتم و با موافقت خودش روشنش کردم!!شما فکر کن این آباژور چنان نوری از خودش ساطع کرد که زد کل نور خونه پرید!!به عبارتی فیوز پرید!! فیوز رو وصل کردم دوباره بازش کردم و همون مراحل!!..دقیقا نمیدونم چند بار فیوز بیچاره پرید اما این آباژور نپرید!!تا اینکه در آخرین لحظات پایانی درست زمانی که سلول های عصبیم شروع به فعالیت خودشون میکردند،دیدم علاوه بر نور اتاق نوری هم از این آباژور داره به چشم میخوره!و اینچنین بود که من مشعوف شدم و گربه هه رو هم در شعف خودم شریک کردم!!!

پ.ن:این دلیل بر این نمیشه که من با گربه کنار اوومدم!!جنبه داشته باشید!

هیچ نظری موجود نیست: