۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

52

چقدر این زمان زود میگذره!اون میگذره و منم باهاش میگذرم!آروم و بی صدا!
از کنارش رد میشم.هر از گاهی نگاهی به هم میکنیم ولی باز آروم و بی صدا رد میشیم!
همیشه با همیم ولی هیچ وقت با هم تفاهم نداریم!اون تند میگذره من آروم.گاهی هم نمیگذرم!یه جا میمونم!بند میشم!ساکت میشم!دوست دارم فقط یه جا باشم.نگذرم!ولی نمیذاره!به زور هم که شده منو با خودش میبره!منو میبره و خودش میره.میدونی شبیه چیه؟یه کارتونی بود(اسمش یادم نیست) مادر و دختر مسافرت میکردن یه درشکه هم داشتن که تو روز های طوفانی درشکه گیر میکرد و اسب توان حرکت رو نداشت. مادر و دختر به اسبه روحیه میدادن و بعد از تلاش های فراوان اسب از گل و لای در میومد و حرکت میکرد!شده حکایت من!با این تفاوت که من همون اسبه هستم و این time،حکم مادر و دختره رو داره که داره با هزار زور منو حرکت میده!
این چند روز رفته بودم تهران تا کارهای لازم و عقب افتاده ام رو انجام بدم و خودمو برای یه زندگی جدید آماده کنم!امیدوارم که بتونم از پسش بر بیام.
تو همین چند روز که نبودم اتفاقات جالبی افتاده!اول اینکه اعتراضات ما در خصوص استاد بابک به جایی نرسید!همون آش شد و همون کاسه!تنها نکته ی جالب این ماجرا اینه که الان هر شب استاد بابکه که داره به شماره های روی گوشیش تک میزنه!!

دوم اینکه ماه عجیب رمضان هم رسید و من از همین امروز فعالیت های خودمو شروع کردم و دارم به خودم روحیه و انرژی مثبت میدم که بتونم علی رغم میل دکترم در یکی از روز های این ماه روزه بگیرم!

سومین اتفاق و شاید مهمترینش بارداری گربه ام بود!یه مدتی میشد که من از گربه ام بی خبر بودم و با این فکر که رفته و منو تنها گذاشته!! دنبالش نگشتم!دیروز متوجه شدم نه تنها نرفته و منو تنها نذاشته بلکه تصمیم گرفته با خانواده ی جدیدش منو در آغوش لطف و محبت خودش بگیره!!من موندم!این گربه تا شعاع یک کیلومتری با هیچگونه پشه ی نری هم ارتباط نداشته!این چطور ممکنه!چهار تا بچه گربه ی کوچیک الان تو حیاط دارن با هم بازی میکنن!فقط دنبال اون گربه ای میگردم که اینو اغفال کرده!چند ماه پیش متوجه شده بودم که گربه ام دچار افسردگی مزمن شده و "میو" های نه چندان جالب از خودش ارائه میده ولی واقعا فکر نمیکردم با این سرعت ماجرا رو ختم به خیر کنه!!باور کن همین امروز فردا میرم یه آگهی همراه با عکس تمام قدش چاپ میکنم که هرکس پدر این خانواده رو پیدا کرد و مسئولیتش رو به عهده گرفت جایزه ی نفیسی دریافت کنه!

پ.ن: من به شدت از جمعه صبح‌ها آپديت کردن متنفرم...جمعه‌ها انگار گرد مرده روی اين وبلاگستان می‌پاشن...! اين يه دفعه هم از دستم در رفت!

هیچ نظری موجود نیست:

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

52

چقدر این زمان زود میگذره!اون میگذره و منم باهاش میگذرم!آروم و بی صدا!
از کنارش رد میشم.هر از گاهی نگاهی به هم میکنیم ولی باز آروم و بی صدا رد میشیم!
همیشه با همیم ولی هیچ وقت با هم تفاهم نداریم!اون تند میگذره من آروم.گاهی هم نمیگذرم!یه جا میمونم!بند میشم!ساکت میشم!دوست دارم فقط یه جا باشم.نگذرم!ولی نمیذاره!به زور هم که شده منو با خودش میبره!منو میبره و خودش میره.میدونی شبیه چیه؟یه کارتونی بود(اسمش یادم نیست) مادر و دختر مسافرت میکردن یه درشکه هم داشتن که تو روز های طوفانی درشکه گیر میکرد و اسب توان حرکت رو نداشت. مادر و دختر به اسبه روحیه میدادن و بعد از تلاش های فراوان اسب از گل و لای در میومد و حرکت میکرد!شده حکایت من!با این تفاوت که من همون اسبه هستم و این time،حکم مادر و دختره رو داره که داره با هزار زور منو حرکت میده!
این چند روز رفته بودم تهران تا کارهای لازم و عقب افتاده ام رو انجام بدم و خودمو برای یه زندگی جدید آماده کنم!امیدوارم که بتونم از پسش بر بیام.
تو همین چند روز که نبودم اتفاقات جالبی افتاده!اول اینکه اعتراضات ما در خصوص استاد بابک به جایی نرسید!همون آش شد و همون کاسه!تنها نکته ی جالب این ماجرا اینه که الان هر شب استاد بابکه که داره به شماره های روی گوشیش تک میزنه!!

دوم اینکه ماه عجیب رمضان هم رسید و من از همین امروز فعالیت های خودمو شروع کردم و دارم به خودم روحیه و انرژی مثبت میدم که بتونم علی رغم میل دکترم در یکی از روز های این ماه روزه بگیرم!

سومین اتفاق و شاید مهمترینش بارداری گربه ام بود!یه مدتی میشد که من از گربه ام بی خبر بودم و با این فکر که رفته و منو تنها گذاشته!! دنبالش نگشتم!دیروز متوجه شدم نه تنها نرفته و منو تنها نذاشته بلکه تصمیم گرفته با خانواده ی جدیدش منو در آغوش لطف و محبت خودش بگیره!!من موندم!این گربه تا شعاع یک کیلومتری با هیچگونه پشه ی نری هم ارتباط نداشته!این چطور ممکنه!چهار تا بچه گربه ی کوچیک الان تو حیاط دارن با هم بازی میکنن!فقط دنبال اون گربه ای میگردم که اینو اغفال کرده!چند ماه پیش متوجه شده بودم که گربه ام دچار افسردگی مزمن شده و "میو" های نه چندان جالب از خودش ارائه میده ولی واقعا فکر نمیکردم با این سرعت ماجرا رو ختم به خیر کنه!!باور کن همین امروز فردا میرم یه آگهی همراه با عکس تمام قدش چاپ میکنم که هرکس پدر این خانواده رو پیدا کرد و مسئولیتش رو به عهده گرفت جایزه ی نفیسی دریافت کنه!

پ.ن: من به شدت از جمعه صبح‌ها آپديت کردن متنفرم...جمعه‌ها انگار گرد مرده روی اين وبلاگستان می‌پاشن...! اين يه دفعه هم از دستم در رفت!

هیچ نظری موجود نیست: