۱۳۸۶ دی ۱۸, سه‌شنبه

8


پنجره رو باز می کنم تا هوای سردش توی صورتم بخوره... زمستان همیشه برام دلچسب بوده. دونه های برف رو میبینم که آروم از زیر چراغ تو کوچه رد میشن و زمین رو سفید می کنن و انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش برای رسیدن به زمین هر کاری میکردن
خودم رو نگاه می کنم و میگم:چته؟...نکنه کم اوردی؟...دیوونه نشو.. فقط یه کم ناراحتی. یه ذره به خودت حق بده. تو می تونی درس بخونی،میتونی کارهایی که دوست داری انجام بدی، با دوستات باشی و بلند بخندی. پس الان هم بخند و فراموش کن...بعد به خود تو آینه لبخند می زنم از مشاوره اش تشکر می کنم سعی میکنم نگاهم به نگاهش نیفته. خودم رو با کشیدن چند تا طرح مشغول میکنم... یه نیم نگاه بهش می اندازم. تحمل چشمهاش و اون حس پنهان شده پشت نگاهش را ندارم. چشمهام می سوزه و پر از اشک میشه و با اینکه دوست ندارم سرازیر شن اینقدر با سرعت میان که حتی فرصت مهارشونو هم بهم نمی دن...و من نمیدونم چرا؟!در رو میبندم..روی تختم دراز میکشم و منتظر فردا میشم...

هیچ نظری موجود نیست:

۱۳۸۶ دی ۱۸, سه‌شنبه

8


پنجره رو باز می کنم تا هوای سردش توی صورتم بخوره... زمستان همیشه برام دلچسب بوده. دونه های برف رو میبینم که آروم از زیر چراغ تو کوچه رد میشن و زمین رو سفید می کنن و انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش برای رسیدن به زمین هر کاری میکردن
خودم رو نگاه می کنم و میگم:چته؟...نکنه کم اوردی؟...دیوونه نشو.. فقط یه کم ناراحتی. یه ذره به خودت حق بده. تو می تونی درس بخونی،میتونی کارهایی که دوست داری انجام بدی، با دوستات باشی و بلند بخندی. پس الان هم بخند و فراموش کن...بعد به خود تو آینه لبخند می زنم از مشاوره اش تشکر می کنم سعی میکنم نگاهم به نگاهش نیفته. خودم رو با کشیدن چند تا طرح مشغول میکنم... یه نیم نگاه بهش می اندازم. تحمل چشمهاش و اون حس پنهان شده پشت نگاهش را ندارم. چشمهام می سوزه و پر از اشک میشه و با اینکه دوست ندارم سرازیر شن اینقدر با سرعت میان که حتی فرصت مهارشونو هم بهم نمی دن...و من نمیدونم چرا؟!در رو میبندم..روی تختم دراز میکشم و منتظر فردا میشم...

هیچ نظری موجود نیست: