۱۳۸۶ بهمن ۸, دوشنبه

خود درگیری


اینروزا خیلی چیزا ذهنمو به خودش مشغول میکنه..
از بزرگترین تا کوچکترین...دیگه برام فرقی نمیکنه چی باشه!کافیه ویروس یاب مغزم نشناستش..جیغ میزنه! موندم تو احوالات خودم!
مگه مغز کوچولوی من چقدر میتونه ظرفیت داشته باشه؟!هر کی از راه میرسه..نمیرسه یه چیزی واسه گفتن داره!
جالبه..وقتی هم که من سعی میکنم خوب باشم یه چیزی با سرعت برق از راه میرسه و واسه چن روز چند تا کپی از خودش میگیره و...تمام تلاش منو میده به باد!
نمیدونم دیگه چیکار کنم مخصوصا که اینروزا الزایمر ِحاد هم گرفتم..
اونروز خانم والده به همراه ابوی،به صرف شام دعوت بودن و از اونجایی که طبق یک قاعده ی کلی، اینجور مواقع من تبدیل به نور چشم میشم قرار شد صاحبان مهمانی بعدا ازم پذیرایی کنن!و من کاملا با این قضیه که قراره بعدا ازم پذیرایی شه کنار اومدم و شخصا" به غذاهایی که ملت اونجا میلمبوندن اصلا فکر نمیکردم بلکه به کته ماستِ عزیز و دوست داشتنی ِ خودم چشمک میزدم که 3 هفتس با منه، چون دکتر عزیز و دوست داشتنی تر از کته ماستم به خاطر عفونت معدم برام تجویز کرده,بنابراین اصلا فکر نکنین من حاضر بودم غذا های میکروبی ِ بیرون رو به کته ماستم ترجیح بدم!به خاطر همین هم بعد از دو ساعت با نهایت غرور به طرف کته ماستی که فقط برای من درست شده بود رفتم و باز با نهایت غرور نصفشو خوردم و با اینکه داشتم از گشنگی تلف میشدم،نصفشم نگه داشتم!!
شاید باورتون نشه اگه بدونین چرا اون نصفَرو نگه داشتم!؟....؟چرا؟
مسخرس ولی من یادم رفته بود مامان اینا خودشون واسه شام مهمونن!نصفشو نگه داشتم وقتی از راه میرسن بخورن!!واقعا حتی یک لحظه هم فکرشو نکردم که اونا دقیقا همونجایی هستن که قراره من بعد ها اونجا باشم تا ازم پذیرایی کنن!!..عجب..!!همش دو ساعت هم نبود!
به این میگن نهایت پوکی استخوان مغز! امتحانات رو هم با همین شرایط مغزی دادم!! اصلا تو شرایط نرمال نیستم!! یکی بیاد منو جمع کنه!!!

دکتری..طبیبی...چیزی...سراغ ندارین؟!گفتم که نگین نگفت!

پ.ن:مریم جون چشم.حتما در اولین فرصت این بازی رو میکنم..با خیال راحت!دور از هرگونه ناله!!

هیچ نظری موجود نیست:

۱۳۸۶ بهمن ۸, دوشنبه

خود درگیری


اینروزا خیلی چیزا ذهنمو به خودش مشغول میکنه..
از بزرگترین تا کوچکترین...دیگه برام فرقی نمیکنه چی باشه!کافیه ویروس یاب مغزم نشناستش..جیغ میزنه! موندم تو احوالات خودم!
مگه مغز کوچولوی من چقدر میتونه ظرفیت داشته باشه؟!هر کی از راه میرسه..نمیرسه یه چیزی واسه گفتن داره!
جالبه..وقتی هم که من سعی میکنم خوب باشم یه چیزی با سرعت برق از راه میرسه و واسه چن روز چند تا کپی از خودش میگیره و...تمام تلاش منو میده به باد!
نمیدونم دیگه چیکار کنم مخصوصا که اینروزا الزایمر ِحاد هم گرفتم..
اونروز خانم والده به همراه ابوی،به صرف شام دعوت بودن و از اونجایی که طبق یک قاعده ی کلی، اینجور مواقع من تبدیل به نور چشم میشم قرار شد صاحبان مهمانی بعدا ازم پذیرایی کنن!و من کاملا با این قضیه که قراره بعدا ازم پذیرایی شه کنار اومدم و شخصا" به غذاهایی که ملت اونجا میلمبوندن اصلا فکر نمیکردم بلکه به کته ماستِ عزیز و دوست داشتنی ِ خودم چشمک میزدم که 3 هفتس با منه، چون دکتر عزیز و دوست داشتنی تر از کته ماستم به خاطر عفونت معدم برام تجویز کرده,بنابراین اصلا فکر نکنین من حاضر بودم غذا های میکروبی ِ بیرون رو به کته ماستم ترجیح بدم!به خاطر همین هم بعد از دو ساعت با نهایت غرور به طرف کته ماستی که فقط برای من درست شده بود رفتم و باز با نهایت غرور نصفشو خوردم و با اینکه داشتم از گشنگی تلف میشدم،نصفشم نگه داشتم!!
شاید باورتون نشه اگه بدونین چرا اون نصفَرو نگه داشتم!؟....؟چرا؟
مسخرس ولی من یادم رفته بود مامان اینا خودشون واسه شام مهمونن!نصفشو نگه داشتم وقتی از راه میرسن بخورن!!واقعا حتی یک لحظه هم فکرشو نکردم که اونا دقیقا همونجایی هستن که قراره من بعد ها اونجا باشم تا ازم پذیرایی کنن!!..عجب..!!همش دو ساعت هم نبود!
به این میگن نهایت پوکی استخوان مغز! امتحانات رو هم با همین شرایط مغزی دادم!! اصلا تو شرایط نرمال نیستم!! یکی بیاد منو جمع کنه!!!

دکتری..طبیبی...چیزی...سراغ ندارین؟!گفتم که نگین نگفت!

پ.ن:مریم جون چشم.حتما در اولین فرصت این بازی رو میکنم..با خیال راحت!دور از هرگونه ناله!!

هیچ نظری موجود نیست: