۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

پوچی..

حس میکنم هیچی سر جاش نیست..

نمیدونم چم شده!!همه ی تصمیماتی که گرفتم و میخوام بگیرم گیجم میکنه!حتی اونایی که فقط دارن تو ذهنم وول میخورن!خودم هم نمیدونم از کجا اومدن..فقط میدونم با نهایت انرژی خودشون دارن حرکت میکنن..و من بین همشون غوطه ورم!

میدونی..محتویات مغزم تبدیل به یک "سطر" شده..میره.. میره..به اخر که میرسه به یه نقطه میخوره،میاد پایینو و دوباره از اول..شروع به حرکت میکنه..و این روند همچنان ادامه داره!

سرد شدم..تلخ شدم..بیتفاوت شدم..بیتفاوت نسبت به چیزایی که قبلا برام مهم بودن و الان برام چیزی جز هیچ نیستند..دچار پریود روحی شدم!این که چرا این روزها اینجوری هستم رو خودم هم نمیدونم...یعنی چرا...بیشتر احساس یه آدم طرد شده رو دارم...انگار تبعید شده باشی به یه جزیره دور از همه جا و حتی توپ پاره ای هم نباشه که با کشیدن یک جفت چشم و ابرو روی اون بتونی خودت رو تسکین بدی...احساس غریبی میکنم..انگار تو بازی صفر و یک گیر کردم!بازی کوچیک خیلی بزرگ..یه طرف منهای بینهایت..یه طرف مثبت بینهایت و من اون وسط تنها!..میدونم این حرفها بی فایده ست...یک دهم اون چیزی رو هم که من رو داره عذاب میده نمیتونم باهات در میون بگذارم و اگه این کار رو هم بکنم تو یکدهم اون چیزهایی که میگم احتمالا نمیتونی بفهمی..

فقط میتونم بگم..رفتم رو اسکرین سیور..نیاز به کلیک دارم تا درست شم!!

هیچ نظری موجود نیست:

۱۳۸۷ فروردین ۲۵, یکشنبه

پوچی..

حس میکنم هیچی سر جاش نیست..

نمیدونم چم شده!!همه ی تصمیماتی که گرفتم و میخوام بگیرم گیجم میکنه!حتی اونایی که فقط دارن تو ذهنم وول میخورن!خودم هم نمیدونم از کجا اومدن..فقط میدونم با نهایت انرژی خودشون دارن حرکت میکنن..و من بین همشون غوطه ورم!

میدونی..محتویات مغزم تبدیل به یک "سطر" شده..میره.. میره..به اخر که میرسه به یه نقطه میخوره،میاد پایینو و دوباره از اول..شروع به حرکت میکنه..و این روند همچنان ادامه داره!

سرد شدم..تلخ شدم..بیتفاوت شدم..بیتفاوت نسبت به چیزایی که قبلا برام مهم بودن و الان برام چیزی جز هیچ نیستند..دچار پریود روحی شدم!این که چرا این روزها اینجوری هستم رو خودم هم نمیدونم...یعنی چرا...بیشتر احساس یه آدم طرد شده رو دارم...انگار تبعید شده باشی به یه جزیره دور از همه جا و حتی توپ پاره ای هم نباشه که با کشیدن یک جفت چشم و ابرو روی اون بتونی خودت رو تسکین بدی...احساس غریبی میکنم..انگار تو بازی صفر و یک گیر کردم!بازی کوچیک خیلی بزرگ..یه طرف منهای بینهایت..یه طرف مثبت بینهایت و من اون وسط تنها!..میدونم این حرفها بی فایده ست...یک دهم اون چیزی رو هم که من رو داره عذاب میده نمیتونم باهات در میون بگذارم و اگه این کار رو هم بکنم تو یکدهم اون چیزهایی که میگم احتمالا نمیتونی بفهمی..

فقط میتونم بگم..رفتم رو اسکرین سیور..نیاز به کلیک دارم تا درست شم!!

هیچ نظری موجود نیست: