۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

درد و دل

چه دیر زود میشود گاهی!البته برعکسش هم میتونه درست باشه!

و این "گاهی"..در واقعیت، معنایی جز "همیشه" نداره! عجیبه..حتی کلمات هم معنای واقعی و حقیقی خودشون رو پشت مفهوم های مجازی پنهان کردند!

صبح جلوی پنجره ایستاده بودم و در حالی که به این آهنگ گوش میدادم، به رقص برگ ها نگاه میکرم که آروم آروم با حرکت باد از شاخه درخت جدا میشدن و با یه چرخش میفتادن روی زمین..یکی دوتاشون همونجا میموندند و قاطی خاک میشدند..چندتاشم همراه باد محو و از دیدرس دور میشدند..بقیشون هم تکه پاره شدند و اثری ازشون نموند...

همینطور محو تماشا بودم که احساس کردم بغض گلوم رو گرفته!خیلی سعی کردم قورتش بدم و اصلا به روش نیارم ولی نشد! انگار تمام اون برگها با اشکهای من هماهنگ شده بودند .. هر برگی که روی زمین می افتاد یکی از اشکهای منو با خودش میبرد پایین!نمیدونم چرا..ولی فکر میکنم با پاییز ِ امسال کنار نمیام!مخصوصا که الان تو اوج خودش قرار گرفته. خورشید کم رمق شده و متروک...درست مثل یک قاب عکس کهنه و خاک گرفته گوشه ی آسمون. مسخره است!کاملا" بی دلیل!سر هیچ روحیه ام تغییر میکنه!البته قبلا هم این شرایط برام پیش میومد ولی حداقل اون موقع ها دلیل خوب و قابل توجهی برای زر زدن داشتم!ولی الان حتی یک برگ کافیه برای درآوردن اشک من! این شد که فکر کردم برم به یکی از این دکترهای مغز و اعصاب یا روانشناس بگم آقا!من تعادل روحی ندارم!نمیدونم چم شده!من خوب بودم..نرمال بودم..الان دیگه نیستم!ولی نمیدونم به کی بگم!تنها دکتری که بهش اعتماد قلبی دارم دکتر "نیکی" ِ که من دکتر نیک صداش میکنم! فکر میکردم همین فردا پس فردا برم پیشش و مشکلم رو باهاش در میون بذارم فقط یه مورد کوچیک هست اونم اینه که همسر دکتر نیک ،دوست قدیمی مامانه و درست واحد روبه روییه دکتره، که مامان هر از گاهی بهش سر میزنه بنابراین اکبر آقا،منشی دکتر، به محض دیدن خانم والده لو میده که فلان روز دخترت اومده بود اینجا مخصوصا اگر بهش بگی که نگو منو دیدی!. دوست ندارم مامان رو به خاطر مسائل جزئی نگران کنم، ولی واقعا" احتیاج دارم برم و بهش بگم دکی جان!من تعادل روحی ندارم!یک لحظه خیلی خوبم یک لحظه خیلی بدم!یک لحظه از اعماق قلبم میخندم درست 10 ثانیه بعدش محکم دارم گریه میکنم!یه روز شوخم میگم میخندم.یه روز خفه میشم بس که همه میپرسن تو امروز چته!؟چرا اینجوری شدی؟چرا حرف نمیزنی؟چرا نمیخندی؟چیزی شده؟!و در کمال ناباوری میشنون که میگم نه!میگن اتفاقی افتاده؟ میگم نه!میگن جرو بحث کردی؟میگم نه!میگن پس چته؟!میگم چیزی نیست!و اونها همچنان نگاه میکنن!اه ه ! خودم میدونم دارم نق میزنم!کاری که اصلا ازش خوشم نمیاد!ولی شما بذارید به حساب سردی و جو نا مساعد هوا!

راستی، من از شما چهارتا دوست گلم هم تشکر میکنم که بهم رای دادید. (کاش میدونستم کین)


خدایا! این محبوبیت رو از من نگیر!

هیچ نظری موجود نیست:

۱۳۸۷ آبان ۲۴, جمعه

درد و دل

چه دیر زود میشود گاهی!البته برعکسش هم میتونه درست باشه!

و این "گاهی"..در واقعیت، معنایی جز "همیشه" نداره! عجیبه..حتی کلمات هم معنای واقعی و حقیقی خودشون رو پشت مفهوم های مجازی پنهان کردند!

صبح جلوی پنجره ایستاده بودم و در حالی که به این آهنگ گوش میدادم، به رقص برگ ها نگاه میکرم که آروم آروم با حرکت باد از شاخه درخت جدا میشدن و با یه چرخش میفتادن روی زمین..یکی دوتاشون همونجا میموندند و قاطی خاک میشدند..چندتاشم همراه باد محو و از دیدرس دور میشدند..بقیشون هم تکه پاره شدند و اثری ازشون نموند...

همینطور محو تماشا بودم که احساس کردم بغض گلوم رو گرفته!خیلی سعی کردم قورتش بدم و اصلا به روش نیارم ولی نشد! انگار تمام اون برگها با اشکهای من هماهنگ شده بودند .. هر برگی که روی زمین می افتاد یکی از اشکهای منو با خودش میبرد پایین!نمیدونم چرا..ولی فکر میکنم با پاییز ِ امسال کنار نمیام!مخصوصا که الان تو اوج خودش قرار گرفته. خورشید کم رمق شده و متروک...درست مثل یک قاب عکس کهنه و خاک گرفته گوشه ی آسمون. مسخره است!کاملا" بی دلیل!سر هیچ روحیه ام تغییر میکنه!البته قبلا هم این شرایط برام پیش میومد ولی حداقل اون موقع ها دلیل خوب و قابل توجهی برای زر زدن داشتم!ولی الان حتی یک برگ کافیه برای درآوردن اشک من! این شد که فکر کردم برم به یکی از این دکترهای مغز و اعصاب یا روانشناس بگم آقا!من تعادل روحی ندارم!نمیدونم چم شده!من خوب بودم..نرمال بودم..الان دیگه نیستم!ولی نمیدونم به کی بگم!تنها دکتری که بهش اعتماد قلبی دارم دکتر "نیکی" ِ که من دکتر نیک صداش میکنم! فکر میکردم همین فردا پس فردا برم پیشش و مشکلم رو باهاش در میون بذارم فقط یه مورد کوچیک هست اونم اینه که همسر دکتر نیک ،دوست قدیمی مامانه و درست واحد روبه روییه دکتره، که مامان هر از گاهی بهش سر میزنه بنابراین اکبر آقا،منشی دکتر، به محض دیدن خانم والده لو میده که فلان روز دخترت اومده بود اینجا مخصوصا اگر بهش بگی که نگو منو دیدی!. دوست ندارم مامان رو به خاطر مسائل جزئی نگران کنم، ولی واقعا" احتیاج دارم برم و بهش بگم دکی جان!من تعادل روحی ندارم!یک لحظه خیلی خوبم یک لحظه خیلی بدم!یک لحظه از اعماق قلبم میخندم درست 10 ثانیه بعدش محکم دارم گریه میکنم!یه روز شوخم میگم میخندم.یه روز خفه میشم بس که همه میپرسن تو امروز چته!؟چرا اینجوری شدی؟چرا حرف نمیزنی؟چرا نمیخندی؟چیزی شده؟!و در کمال ناباوری میشنون که میگم نه!میگن اتفاقی افتاده؟ میگم نه!میگن جرو بحث کردی؟میگم نه!میگن پس چته؟!میگم چیزی نیست!و اونها همچنان نگاه میکنن!اه ه ! خودم میدونم دارم نق میزنم!کاری که اصلا ازش خوشم نمیاد!ولی شما بذارید به حساب سردی و جو نا مساعد هوا!

راستی، من از شما چهارتا دوست گلم هم تشکر میکنم که بهم رای دادید. (کاش میدونستم کین)


خدایا! این محبوبیت رو از من نگیر!

هیچ نظری موجود نیست: