۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

115


دلم برای اون مدتی که تو پاریس بودم تنگ شده..
برای شبهای طولانی و پرستاره اش یه ذره شده..برای قدم زدنهای دونفریمون..برای بوی گلهای شانزلیزه اش..برای سکوهای کنار رودخونه اش که روش مینشستیم..برای نمایندگی پژو ش که هربار از پشت شیشه اش رد میشدم دلم میریخت..برای همه چیزش..حتی سیاه پوستایی که جاکلیدی برج ایفل رو میفروختن..
حسی شبیه دیوانگی بهم دست داده..

۱۳۸۸ آبان ۱۱, دوشنبه

115


دلم برای اون مدتی که تو پاریس بودم تنگ شده..
برای شبهای طولانی و پرستاره اش یه ذره شده..برای قدم زدنهای دونفریمون..برای بوی گلهای شانزلیزه اش..برای سکوهای کنار رودخونه اش که روش مینشستیم..برای نمایندگی پژو ش که هربار از پشت شیشه اش رد میشدم دلم میریخت..برای همه چیزش..حتی سیاه پوستایی که جاکلیدی برج ایفل رو میفروختن..
حسی شبیه دیوانگی بهم دست داده..