دلم برای اون مدتی که تو پاریس بودم تنگ شده..
برای شبهای طولانی و پرستاره اش یه ذره شده..برای قدم زدنهای دونفریمون..برای بوی گلهای شانزلیزه اش..برای سکوهای کنار رودخونه اش که روش مینشستیم..برای نمایندگی پژو ش که هربار از پشت شیشه اش رد میشدم دلم میریخت..برای همه چیزش..حتی سیاه پوستایی که جاکلیدی برج ایفل رو میفروختن..
حسی شبیه دیوانگی بهم دست داده..