۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

...

 

پارسال تقریبا همین موقع ها بود که امتحانام رو تموم کرده بودم و لحظه شماری میکردم که برم بلژیک..پیش داییم
فردا مامان اینا قراره همین کار رو بکنن و به مدت یک ماه برن اونجا، یعنی پیش داییم!
نمیدونم خوشحال باشم ناراحت باشم..چیکار کنم..نمیدونم ! فقط همینقدر که یه حس مجهول وجودم رو گرفته..یه حس بین خوشحالی و ناراحتی..!
از یک طرف خوشحالم چون میدونم قراره لحظه های خیلی خوبی رو اونجا سپری کنن و حسابی خوش بگذرونن..از یک طرف هم دلم به حال خودم میسوزه که این یک ماه رو چطوری باید بگذرونم ..با وجود وابستگی که به مامان و بابا دارم..
در هر صورت..! تا آخرین لحظه قراره خودم رو حفظ کنم که اثری از بی قراری تو چهره م نباشه..دلم نمیخواد بدونن تمام ذهن و روح و درونم مشوشه!  دارم همه ی سعی و تلاشم رو میکنم که تا آخر،  قیافه ی قاطع  ِ "خیالت راحت مامان..نگران هیچی نباش..همه چی مرتبه" رو نگه دارم!
آخ که چه کار سختیه!
آخ که پارسال این موقع من چه حالی داشتم..
 آخ که چقدر از امتحانا و تحویل پروژه های مزخرف بیزارم که منو خونه نشین میکنه..!
آخ...!

۴ نظر:

سلمان گفت...

من که میدونم دلت واسه پاریس، واسه اون نمایندگی پژو، واسه سوشی و... تنگ شده
:پی

حاشیه گفت...

یعنی فقط بخاطر وابستگیه که دلت میسوزه؟ (: . من اگه جای تو بودم بی خیال دانشگاه می شدم و زودتر از اونا بارو بندیل و می بستم و ...

میم گفت...

خب میتونیم دست در دست هم نهیم به مهر(با رعایت شئونات اسلامی البته!) تا این یک ماه رو سر کنی!
من چراغ اول رو روشن می کنم... معرفی فیلم و موسیقی با من!!
حالا باقی دوستان هم کتاب و تئاتر و ... رو معرفی کنن! تا وقتی حوصله پروژه مروژه نداشتی از اینا لذت ببری...
برای شروع این همیاری! اون مطلبی رو که گفتم در مورد جهان سومی هاست، آپدیت کردم...
کار خوبی کردی که نرفتی! میتونی از این راهنما برای اوقات بیکاریت استفاده کنی...

آلبا گفت...

آخ تارا جون... آآآآآآآآآآآآآخ!

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

...

 

پارسال تقریبا همین موقع ها بود که امتحانام رو تموم کرده بودم و لحظه شماری میکردم که برم بلژیک..پیش داییم
فردا مامان اینا قراره همین کار رو بکنن و به مدت یک ماه برن اونجا، یعنی پیش داییم!
نمیدونم خوشحال باشم ناراحت باشم..چیکار کنم..نمیدونم ! فقط همینقدر که یه حس مجهول وجودم رو گرفته..یه حس بین خوشحالی و ناراحتی..!
از یک طرف خوشحالم چون میدونم قراره لحظه های خیلی خوبی رو اونجا سپری کنن و حسابی خوش بگذرونن..از یک طرف هم دلم به حال خودم میسوزه که این یک ماه رو چطوری باید بگذرونم ..با وجود وابستگی که به مامان و بابا دارم..
در هر صورت..! تا آخرین لحظه قراره خودم رو حفظ کنم که اثری از بی قراری تو چهره م نباشه..دلم نمیخواد بدونن تمام ذهن و روح و درونم مشوشه!  دارم همه ی سعی و تلاشم رو میکنم که تا آخر،  قیافه ی قاطع  ِ "خیالت راحت مامان..نگران هیچی نباش..همه چی مرتبه" رو نگه دارم!
آخ که چه کار سختیه!
آخ که پارسال این موقع من چه حالی داشتم..
 آخ که چقدر از امتحانا و تحویل پروژه های مزخرف بیزارم که منو خونه نشین میکنه..!
آخ...!

۴ نظر:

سلمان گفت...

من که میدونم دلت واسه پاریس، واسه اون نمایندگی پژو، واسه سوشی و... تنگ شده
:پی

حاشیه گفت...

یعنی فقط بخاطر وابستگیه که دلت میسوزه؟ (: . من اگه جای تو بودم بی خیال دانشگاه می شدم و زودتر از اونا بارو بندیل و می بستم و ...

میم گفت...

خب میتونیم دست در دست هم نهیم به مهر(با رعایت شئونات اسلامی البته!) تا این یک ماه رو سر کنی!
من چراغ اول رو روشن می کنم... معرفی فیلم و موسیقی با من!!
حالا باقی دوستان هم کتاب و تئاتر و ... رو معرفی کنن! تا وقتی حوصله پروژه مروژه نداشتی از اینا لذت ببری...
برای شروع این همیاری! اون مطلبی رو که گفتم در مورد جهان سومی هاست، آپدیت کردم...
کار خوبی کردی که نرفتی! میتونی از این راهنما برای اوقات بیکاریت استفاده کنی...

آلبا گفت...

آخ تارا جون... آآآآآآآآآآآآآخ!