۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

 

قسمتی از یک نوشته...

"و می گذرد روزها و گاه که نوستالژی یقه آدم را می گیرد دیگر گریزی از آن نیست...
و انگار در این راه جایی برای کسی نیست..برای هیچ کس و هیچ نقشی...برای تو هم نبوده و نیست و دیگر هم نخواهد بود! جایی نیست برای آن چیزی که پیشتر بود،اما مگر پیشتر هم چیزی بود؟
...
و من تاخت زدم تو را. تو را، احساس را، زندگی را...همه را تاخت زدم با سمفونی از نت و کلمات ویلان میان خطوط... تو را تاخت زدم با ان چه می پرستیدم و می پرستم و خواهم پرستید و دیگر چیزی برایم نمانده جز این نت های پاپتی....
دلم تنگ شده یا نه را نمی دانم...کدام دل و کدام کشک و کدام دوغ... شاید نباید پشت می کردم به همه چیز، شاید باید می ایستادم تا انتهای همه چیز و پاره پاره می کردم همه چیز را برای تو، حتی وجودم را...اما نه! آنقدر خودخواه بودم و هستم که همه چیز را برای خودم بخواهم...
"روزی می رسد که می مانی و چیزی نداری جز همین هایی که بهشان دل بسته ای! روزی خواهد رسید که می بینی هیچ چیز نداری...."

نمی دانم آن روزی که گفتی کدام روز بود اما روزهایی هست که دلم می خواهد نباشند چه این جمله ات در ذهنم تکان می خورد و باز من می مانم و دود و این سرگیجه لعنتی.... و گاه مدام تکرار می کنم که افسوس که بی فایده فرسوده شدیم...
اما اگر فایده ای برای من نداشت برای بقیه که کم فایده نبود، بود؟! حالا دیگران هستند و پیکره مسلخ شده من. می آیند سنگی می زنند، درمان روح مدارشان را بر گوشم می خوانند و نفرت می ورزند و راهشان را کج می کنند و می روند! باید کسی باشد تا این حس نفرتمان را بر او خالی کنیم،نه؟! باید کسی باشد که بر سرش بزنند و ناسزایش بگویند، باید کسی باشد که دیوانه خطابش کنند و آنگاه خوشحال باشند که روزمرگی مزخرفشان با آنچه غیر ِ خود می بینند تفاوت دارد...نه! آنقدرها هم بی فایده نبوده ام!
این فایده را داشتم که نخواستم تو بمانی و یک مجسمه صامت! نخواستم تو بمانی و یک مشت نیست انگاری! نه! این یکی اش باور کن فایده داشت...چیزی برای عرضه به تو نداشتم؛ نه عشقی، نه محبتی، نه لبخندی...فقط یک مشت سکوت گرد و یک دنیا نوشته هایی که هیچ وقت آنها را نخواهی خواند! و هیچ وقت نخواهی فهمید که چرا نیستم و نیستی و نبودیم...
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نيز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
 پ.ن: چرا تمام نمی شود این سرگیجه لعنتی..."
توجه! این نوشته رو من ننوشتم..تنها قسمتی از یک نوشته ست

۲ نظر:

سلمان گفت...

تارا...
این روزا خیلی رفتی تو لاک
):

حاشیه گفت...

عجب!
وقتی بذاری و بری و قدر لحظه ها رو ندونی نباید انتظار دیگری داشته باشی...

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

 

قسمتی از یک نوشته...

"و می گذرد روزها و گاه که نوستالژی یقه آدم را می گیرد دیگر گریزی از آن نیست...
و انگار در این راه جایی برای کسی نیست..برای هیچ کس و هیچ نقشی...برای تو هم نبوده و نیست و دیگر هم نخواهد بود! جایی نیست برای آن چیزی که پیشتر بود،اما مگر پیشتر هم چیزی بود؟
...
و من تاخت زدم تو را. تو را، احساس را، زندگی را...همه را تاخت زدم با سمفونی از نت و کلمات ویلان میان خطوط... تو را تاخت زدم با ان چه می پرستیدم و می پرستم و خواهم پرستید و دیگر چیزی برایم نمانده جز این نت های پاپتی....
دلم تنگ شده یا نه را نمی دانم...کدام دل و کدام کشک و کدام دوغ... شاید نباید پشت می کردم به همه چیز، شاید باید می ایستادم تا انتهای همه چیز و پاره پاره می کردم همه چیز را برای تو، حتی وجودم را...اما نه! آنقدر خودخواه بودم و هستم که همه چیز را برای خودم بخواهم...
"روزی می رسد که می مانی و چیزی نداری جز همین هایی که بهشان دل بسته ای! روزی خواهد رسید که می بینی هیچ چیز نداری...."

نمی دانم آن روزی که گفتی کدام روز بود اما روزهایی هست که دلم می خواهد نباشند چه این جمله ات در ذهنم تکان می خورد و باز من می مانم و دود و این سرگیجه لعنتی.... و گاه مدام تکرار می کنم که افسوس که بی فایده فرسوده شدیم...
اما اگر فایده ای برای من نداشت برای بقیه که کم فایده نبود، بود؟! حالا دیگران هستند و پیکره مسلخ شده من. می آیند سنگی می زنند، درمان روح مدارشان را بر گوشم می خوانند و نفرت می ورزند و راهشان را کج می کنند و می روند! باید کسی باشد تا این حس نفرتمان را بر او خالی کنیم،نه؟! باید کسی باشد که بر سرش بزنند و ناسزایش بگویند، باید کسی باشد که دیوانه خطابش کنند و آنگاه خوشحال باشند که روزمرگی مزخرفشان با آنچه غیر ِ خود می بینند تفاوت دارد...نه! آنقدرها هم بی فایده نبوده ام!
این فایده را داشتم که نخواستم تو بمانی و یک مجسمه صامت! نخواستم تو بمانی و یک مشت نیست انگاری! نه! این یکی اش باور کن فایده داشت...چیزی برای عرضه به تو نداشتم؛ نه عشقی، نه محبتی، نه لبخندی...فقط یک مشت سکوت گرد و یک دنیا نوشته هایی که هیچ وقت آنها را نخواهی خواند! و هیچ وقت نخواهی فهمید که چرا نیستم و نیستی و نبودیم...
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نيز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود
 پ.ن: چرا تمام نمی شود این سرگیجه لعنتی..."
توجه! این نوشته رو من ننوشتم..تنها قسمتی از یک نوشته ست

۲ نظر:

سلمان گفت...

تارا...
این روزا خیلی رفتی تو لاک
):

حاشیه گفت...

عجب!
وقتی بذاری و بری و قدر لحظه ها رو ندونی نباید انتظار دیگری داشته باشی...